eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❤️ صفحه ی ۲۹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام. این
مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بود چرا یاسمن اونطوری می‌کرد؟ بدون اینکه چیزی بگه از اونجا‌ رفت. من موندم و غذایی که یخ کرده بود و اشتهایی که کور شده بود. آهی کشیدم و تا غروب فقط به اون آبروریزی فکر کردم. به اینکه الان می گفتن عروس جوونش اونطور اومده سر کار پس حتما ریگی به کفششه و تو ذهن همه تبدیل شده بودم به یه آدم کثیف. با این رفتاراش کم کم داشتم ازش سرد می شدم. اصلا مات و مبهوت بودم یعنی چی دلیل این کارا؟ چند روز تو قهر موندیم و اصلا لام تا کام باهاش حرف نمی زدم. هیچی درست نمی کرد و منم بیرون غذا می خوردم. سر هیچ و پوچ داشت زندگیم میپاشید از هم. یه شب تصمیم گرفتم برم خونه باهاش حرف بزنم تکلیفمو روشن کنم نمی شد که این ظلمو تحمل کرد آخه مگه چیکار کرده بودم؟ یه شاخه گل گرفتم رفتم خونه. یاسمن تو حموم بود تصمیم گرفتم تا میاد زنگ بزنم پیتزا بیارن تا کنار هم شام بخوریم و تموم شه این بچه بازیا. همین که اومد دید اومدم رفت تو قیافه رفتم جلو با مهربونی گل رو گرفتم طرفش و گفتم: عزیزم خواهش می کنم تموم کن این دوریو من که کاری نکردم اینطوری مجازاتم می کنی. تو آبرومو بردی ولی خب مهم نیست بیا همه چیزو فراموش کنیم. بیا تموم کنیم این مسخره بازیا رو... یاسمن چیزی نگفت و سکوت کرده بود. باز هم جای شکرش باقی بود که بلوا به پا نکرد. پیتزا رو آوردن یاسمن رو صدا زدم و گفتم: بیا شام رسید... اومد بیرون نگاهی به پیتزا انداخت و نشست کنارم. یه تیکه دادم دستش و گفتم: بخور عزیزم. اخماتو وا کن دیگه... با بغض گفت: من چقد برات مهمم فرزاد؟... بغلش کردم و گفتم: این حرفو نزن دیوونه تو همه چی منی نمی تونم جز تو هیچ‌ کسو دوست داشته باشم.. سرشو انداخت پایین و گفت: اگه‌ من نباشم زود ازدواج می کنی مگه نه؟... نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: دیگه اینطوری نگو. همون یاسمن قبل باش. اصلا می خوام بریم مسافرت، یکم حال و هوامون عوض شه. نظرت چیه؟... سرشو تکون داد. از اینکه داشتیم مثل سابق خوب می شدیم خوشحال بودم. تصمیم گرفتم بریم کیش تا هم کلی خرید کنه و هم حال و هواش عوض شه و بگرده..... @azsargozashteha💚
‍ ⚜️⚜️⚜️⚜️ از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بی زاریم نه طاقت خاموشی ،نه تاب سخن داریم آوار پریشانی ست،رو سوی چه بگریزم؟ هنگامهٔ حیرانی ست خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "امّا" کوریم و نمی بینیم ،ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ،از خاطرمان رفته است امروز که صف در صف،خشکیده و بی باریم دردا که هدر دادیم ،آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بُرّیم ،ابریم و نمی باریم ما خویش ندانستیم،بیداری مان از خواب گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم ! من راه تـو را بسته، تـو راه مرا بسته امّیدرهایی نیست، وقتی همه دیواریم. @azsargozashteha💚
❤️ سلام. با آرزوی سلامتی برای شما خانم مهربون. میخوام داستان زندگیمو بگم شاید بتونم تلنگری به بقیه بزنم و بتونم کمکشون کنم سعی کنن بیشتر از زندگیشون لذت ببرن. من ۸ ماهم بوده که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من به مامانم واگذار شده بودم که بابام رفته منو دزدیده و آورده بوده…! مادرمم دیگه سراغمو نگرفته بود که بچه ۸ ماهه چی شد؟ کجاست؟ چی میخوره؟ کی ازش مراقبت میکنه؟ من یه پدر و مادربزرگ دارم که حکم فرشته تو زندگیم دارن و من عقیدم اینه مهر و محبتی که تو دل اینا نسبت به من هست یه مهر خداییه و خیلی خاص و کم پیداس.. طوریه که من از نظر عاطفی چیزی کم نداشتم اما مشکل مالی داشتم. هر آدمی ۱۰ تا ویژگی خوب داره ۲ تا بد.. مادربزرگ من با تمام عشق و علاقش به من یه اخلاقی داشت یکم سخت پول خرج میکرد. خلاصش کنم خیلی سختی کشیدم من بیشتر موقع ها خونه عمه هام میموندم چون پدربزرگم کشاورزی داشت و باید میرفت روستا. وسط تابستون خونه عمه هام مانتو و روسری سرم بود و همیشه با یه حس سنگینی سر سفرشون بودم. زیاد حالم خوش نبود. رفتم سرکار توی رستوران خوب. واسه صندوق داری انتخاب شدم شیفت شب ساعت ۱ شب میومدم خونه. خیلی تلاش کردم.. خیلی پشتم حرف میزدن همیشه بهم میگفتن تو بی مادری کی دختر بی مادر میگیره اما تمام این آدما الان دلشون میخواد زندگی منو داشته باشن من هیچوقت رنگ پدر و مادر درست حسابی ندیدم پدرم پر از گرفتاری بود و من بین گرفتاریاش جایی نداشتم و ازش توقعی نداشتم من اینو پذیرفتم من مسئول زندگی خودم هستم و واسه زندگیم برنامه ریزی کردم واسه لحظه به لحظه اش… الان ازدواج کردم و خیلی حالم خوبه نمیگم مشکل ندارم تو زندگیم چرا دارم اما من آدمیم که راه کنار اومدن با پایین بالای زندگیو با سن کمم پیدا کردم چون بچه طلاق بودم نمیخواستم خودمم طلاق بگیرم یه وقت تو زمینه ازدواج خیلی مطالعه کردم خیلی سوادموتو این زمینه بالا بردم تونستم آدم مناسبی هم انتخاب کنم. زندگی هر انسانی دست خودشه الان مدرس و مترجم زبانم خیلی علاقه داشتم به زبان از ۹ سالگی کلاس رفتم یکم بابام یاد میداد از وقتیم یارانه دادن یارانه هام پول کلاسام میشد و بعدشم خودم کار کردم و جمع کردم از خیلی چیزا زدم در عین حال همیشه هم خوشتیپ و به روز میچرخیدم من میتونستم زندگیو واسه خودم زهرمار کنم روزی ۲۰ بار خودمو سرنوشتمو لعنت کنم اما سرنوشت من این بود. پس تصمیم گرفتم جلو برم نرم سمت منفی راه درست رو پیش بگیرم
سوره ❤️ صفحه ی ۳۰🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفدهم مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟... سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بو
وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش. نظرت چیه با هم بریم؟... با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!.. خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی. باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن.. اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟ سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه. سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان.. یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه.. سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم... خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت می‌کردم مطمئناً می‌گفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد. با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه. خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد. یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی❤️ سلام. با آرزوی سلامتی برای شما خانم مهربون. میخوام داستان زندگیمو بگم شاید بتونم تل
دوستام بودن با وجود پدر و مادر خوب اما از پسرای مردم پول میگرفتن اما اصلا همچین چیزی واسه من تعریف نشده بود. شده بود ۲ هزار تومن پول تو کیفم باشه و فقط پول خط واحدم بشه تا خونه کلی راه پیاده میرفتم اما همیشه تو چارچوب خودم بودم و از یه حدی بیشتر نرفتم. جا نماز آب نمیکشم خیلی خواهانم داشتم چون چهرم خوبه. یه وقتایی میگفتم اصن منم میرم از پسرا میگیرم اما فقط از ذهنم میگذشت. روزها گذشت و من روز به روز بیشتر به فکر آیندم حالا ازدواج کردم و شغل مورد علاقمو دارم. من از یه زندگی سیاه و سنگین خودمو بیرون کشیدم خودمو بالا کشیدم. تو خانواده شوهرم همه میگن زن فلانیو عجب دختری از چه شرایطی به کجا رسیده.. خانواده همسرم توی فامیلشون خیلی عالین یعنی از اون باکلاس ها و خوبای فامیلن فامیلای خودمون همه تعجب میکنن همچین خانواده اصیلی مثل منی که بچه طلاقم رو گرفتن اما ملاک این خانواده دقیقا دختری مثل من بود خیلی هم دوسم دارن. آخر حرفمو بگم خانومای گل من اینارو گفتم توش به چندتا از مشکلام که خیلی ریز و شاید مسخره بود گفتم من از گریه ها و تهمت هایی که بهم میزدن کمبودهام مشکلات مالیم گفتم چیزایی که شاید هر دختر ۱۸ ساله ای تجربه اش میکرد قطعا دست به خودکشی میزد هیچوقت بخاطر مسائل کوچیک خودتونو آزار ندین این منم که تعیین میکنم حالم چطور باشه حتی تو بدترین شرایط کتاب بخونید حالتونو خوب کنید توی هر سن و شرایطی هستین دنبال علاقه تون برید توی هر شرایطی هستین فقط نکات مثبتتون رو ببینید منفی ها روحتونو میخورن راه زندگی خیلی راحته و در عین راحتی سخت خودتون خودتونو خوشبخت کنید بجای دیدن فیلم و سریال های بی محتوا بیشتر سر کتاب و فایل آموزشی وقت بذارید شخصیتتون رو به روز کنید خیلی دست و پا شکسته گفتم ببخشید عزیزای دل راستی ازدواجمم سنتی بود و ۱ سال و نیمه ازدواج کردم. کسی در قبال ما مسئولیتی نداره هرکسی مسئول زندگی خودشه اگر از توقعاتمون کم کنیم خیلی حالمون بهتر میشه من از پدرمم توقع نکردم بعد یه سریا میان از مادرشوهر مثلا توقع دارن فلان کارو کنه توقعتون رو از بقیه بیارین رو صفر این واسه خودتون بهتره روی باورهای غلط بیشتر کار کنیم تا از بیماری های ذهنیمون کمتر شه هیچ انسانی کامل نیست پس سعی کنیم هر روز یک درصد از دیروز مهربون تر بخشنده تر آگاه تر و به روز تر و با شخصیت تر باشیم🙂 @azsargozashteha💚
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم م
رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه. طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه. چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم. من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن. یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو. انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم. وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره... خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره! نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم.. یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟.. می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم ....