eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم بر شانه‌‌ی تنهایی خود سر بگذارم از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز روزی که تو را نیز به دریا بسپارم نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن ت
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن. یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم. از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم. ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم. نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم. اصلا دست خودم نبود.. رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش. دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟ با دستای لرزون نوشتم: سلام!.. منتظر شدم تا جواب بده. نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده. طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟.. با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم! می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید. فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم.. @azsargozashteha💚
در دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد. روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟ پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم." استاد گفت: "اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم." استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم." استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟" پسره هاج و واج گفت‌: "شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم." استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : "حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟" پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه." استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت: "دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه. امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت." خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره! پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟" جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود... @azsargozashteha💚
❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری های مختلف و کهولت سن خونه نشین شد. از مال دنیا هیچی نداشت. بچه هاش دیر به دیر بهش سر میزدن. تنها کسی که میرفت بهش سر میزد من بودم اونم واسه اینکه براش غذا ببرم میرفتم. به شوهرم گفتم بیاریمش خونه خودمون من سختمه با یه بچه کوچیک پای پیاده این همه راه برم خونش غذا ببرم بیام.. شوهرم قبول کرد. ما شرایط مالی معمولی ای داریم شوهرم تو یه شرکت کار میکرد و مقداریش میرفت برای اجاره و مابقیش خورد و خوراک. پدرشوهرمم اضافه شده بود و یکم شرایط برامون سخت شد. زد و شوهرمو از شرکت بیرون کردن.. ما اگه یک روزم بیکار میموندیم آخر ماه برای اجاره باید گدایی میکردیم چون با این حقوق کم نمیشد اصلا پس انداز داشت. شوهرم یک هفته رفت دنبال کار هرجا میرفت همه میگفتن خودمونم داریم تعدیل نیرو میکنیم و کارگر نمیخوایم.. حتی رفت سوپر مارکتی برای کارگری جا به جا کردن جنس و شاگردی. هیچ جا کار ندادن بهش. بهش گفتم غصه نخور بیا من کمکت میکنم من میرم سرکار تو مواظب بچه و بابات باش. گفت زشته تحقیره.. برای یه مرد افت داره.. گفتم من یه سالمند میشناسم بچه خواهر شیرین (همسایمون) معرفی کرده، نیاز به مراقبت داره ماهی یک و نیم بهم پول میدن من فعلا برم اونجا تا تو کار پیدا کنی. زیر بار نمیرفت ولی بلاخره قبول کرد. من بهش نگفتم اونجا کارگر میخوان گفتم پرستار در صورتی که واسه کارگری رفتم. از توالت حموم شستن گرفته تا آشپزی و نظافت های دیگه.. ماه دوم کارم بود که خواهر صاحبکارم بهم گفت با این کار فقط بدنتو فرسوده میکنی. برو دستگاه سبزی خردکنی بخر سبزی بگیر سرخ کن بفروش، پیاز داغ درست کن، رب درست کن.
سوره ❤️ صفحه ی ۳۸🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری ه
گفتم بخدا بارها بهش فکر کردم ولی نه سرمایه اولیه دارم نه مشتری. گفت سرمایشو من بهت میدم ولی به پول رسیدی پسم میدی مشتری ام الهام تو بیمارستانی که کار میکنه تمام همکاراش دکتر و پرستارن دیگه نیاز دارن ازت میخرن. خودش برام یه گروه تلگرامی زد همه رو عضو کرد. الهام و ۱۸ تا از دوستاش حتی دوستای خاله خانم همه بودن. اول کار به من دو میلیون و پونصد قرض داد. وقتی جریانو به شوهرم گفتم اونم از خدا خواسته قبول کرد چون دلش راضی نبود من برم کاز سخت کنم. حتی خاله یه کارگر جایگزین من واسه خواهرش پیدا کرد. از اون شغل که بیرون اومدم خدا شاهده زندگی من از این رو به اون رو شد. به قدری مشتری اومد.. همه به هم گفتن و خبر دادن تا گروه تلگرامی ما رسید به ۴۰۰ نفر. کیفیت کارمونم خوب بود نه سبزی ها رو میسوزوندیم نه زیادی له میشدن نه مو توش بود. خودشون میگفتن هرجا سبزی میخریدن مو داخلش پیدا میشد ما کلاه میذاشتیم. تمیز کار میکردیم. تا سر یکسال دیدیم حجم سفارش بالاست و خونه ما کوچیک.. تو بلوار اصلی شهر یه مغازه کرایه کردیم و شوهرم چقدر دوندگی کرد واسه جواز و کاراش و بلاخره مغازه ی سبزیجات تازه ی ما راه افتاد. از شیرمرغ تا جون آدمیزاد اونجا میفروختیم. پول خاله رو دادیم. الهام و دوستا و فامیلا همه برای من مشتری آوردن. به لطف خدا درآمدمون خوب شد و حسابی به بابا میرسیدیم. داروهای خوب براش میخریدیم. تا شوهرم کارگر گرفت و وایساد مغازه. منم اومدم خونه موندم سر کار و زندگیم. فقط شبایی که رب درست میکردیم بالا سر دیگ وایمیسادم تا با هم بپزیم. رب پختن خیلی سخت بود برامون. چند نفری باید کار میکردیم. من میگم برکت وجود اون پیرمرد زندگی منو زیر و رو کرد.. دعاهای خیرش با خودش روزی آورد اونم چه روزی ایی. زندگیمو مدیون خاله و پیشنهادش بودم و بعد برکت وجود بابا. شوهرم هنوز تو همون شغله. منم خدا خواست و تونستم با وام یه خونه ی خیلی کوچیک یه جای خیلی معمولی شهرمون بخرم و بخاطرش خداروشاکرم. دوست داشتم داستان زندگیمو بگم برای کسایی که منتظر پول زیاد و معجزه ان شاید مجبور باشن اول از کارگری شروع کنن. واسه من خیلی سخت بود توالت فرنگی کثافت گرفته ی غریبه ها رو بشورم.. واسم خیلی سخت بود خیلی اما انجامش دادم. اون سه میلیون تومن توی دو ماه لذت بخش ترین درآمد زندگیم بود. الهی خدا به همه توان حرکت و سفره ی پر برکت بده. @azsargozashteha💚
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است آسمانا!کاسه صبر درختان پر شده است زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است شهر گفتم!؟شهر!آری شهر!آری شهر!شهر از خیابان!از خیابان!از خیابان پر شده است
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرف‌ها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم. مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟ بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم. دعا دعا می‌کردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه. داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم. چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد. نوشته بود: چه حرفی؟!.. باید چی‌ می گفتم؟ همون طور لبخند رو لبم‌ بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر می‌کردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟.. این شد مقدمه ی حرف زدن ما. به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم. حس‌ می کردم حسابی سبک شدم. اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونس
و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند. دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید. دوست داشتم دیگه به هیچ‌ وجه سمت مواد نرم. می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه. اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم. خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم. رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم. یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم. نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد، خیلی نا امید شدم. تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم. سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم. @azsargozashteha💚
🌷🌸حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده...❤️ @azsargozashteha💚
سلام. امیدوارم پیام منم بذارید. همین الان که دارم مینویسم اشک از چشمام سرازیره. از وقتی یادم میاد لاغر بودم. قد بلند و لاغر. به هر کی رسیدم ایرادمو به روم زدن. ازدواج کردم لاغرتر شدم. پیش هر دکتری بگین رفتم.. هر قرصی بگین خوردم ولی نتیجه نداد. باردار شدم طی حاملگی چاق شدم ولی همش باد بود و بعد زایمان شدم همون دختر لاغر مردنی. هر کی بهم میرسه دختر تو هیچی نمیخوری؟ فکر میکنن هیچی نداریم که بخورم. خیلیا فکر میکنن آدمای چاق چون همش میخورن چاقن ولی من میدونم خیلیا حتی با آبم چاق میشن و نمیشه کاریش کرد و فک میکنن آدمای لاغر چون هیچی نمیخورن لاغرن.. یه طرز فکر کاملا اشتباه. اون روز یکی از اقوام نزدیک به من گفت چرا انقدر لاغری؟ شوهرت چیزی بهت نمیگه؟ من با اینکه میدونم شوهرم دوسم داره ولی از اون روز به بعد همش هزارجور فکر و خیال میکنم که نکنه شوهرم دوسم نداره.. در صورتی که شوهرم همش تلاش میکنه که منو خوشحال کنه. اعتماد به نفسم اومده پایین. تازگیا میرم باشگاه که یکم وزنم بیشتر بشه. اون روز به یه نفر که اونم میخواست عضله سازی کنه با خنده بهش گفتم انگار فقط من غذا میارم باشگاه.. چون اونم میخواست چاق بشه گفتم.. برگشت گفت من نیازی ندارم. با یه لحن خیلی زننده گفت اخه یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من.. ابروهاشو داده بود بالا. دختری که فقط اعتماد به نفس داشت اینارو به من گفت.
من انقدر حالم بد شد که تند لباسامو پوشیدمو از باشگاه خارج شدم و تو راه همش گریه میکردم. نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به مربی و جریانو گفتم. گفتم توروخدا بهش بگید دل کسی رو نشکنه من خیلی حالم بده. اونم منو آروم میکرد و میگفت توروخدا ناراحت نشو من بهش تذکر میدم بار اولش نیست. من قلبم تیکه تیکه شد. به اندازه موهای سرم حرف شنیدم. هرچی گریه میکنم انگار دلم خالی نمیشه. خواستم بگم شاید شما به نظرتون یه حرف ساده بزنید ولی اون حرف میتونه زندگی یه نفر رو دگرگون کنه. اعتماد به نفس آدم اگه بیاد پایین زندگیش بهم میریزه.. از دنیا سیر میشه. من همیشه روی اعتماد به نفسم کار میکنم ولی وقتی کسی اینطوری حرف میزنه با من، برمیگرده به حالت اول. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_دو و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگش هم
. تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه. یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم. نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم. وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت. داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد. فکر کردم بانک یا مخابراته ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن. با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟.. تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم... منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام. خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید. پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم.. حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم.. من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟.. اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه. خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،.... @azsargozashteha💚
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز هزار بار بیاید بهار، کافی نیست به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند برای کشتن حلاج، دار کافی نیست گل سپیده به دشت سپید می روید سپیدبختی این روزگار کافی نیست خودت بخواه که این انتظار سر برسد دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
❤️ سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم. من یه مشکل بزرگی دارم تو زندگیم که ۵ ساله درگیرشم. من ۲۶ ساله ام و شوهرم ۲۷ ساله. منو شوهرم دانشجو بودیم و همکلاسی که با هم آشنا شدیم. من دختر شر و شیطونی بودم که کلا تو وادی ازدواج نیست! شوهرم از من خاستگاری کرد. یه آقایی که تفاوت قدی هیکلی زیادی با هم داشتیم! به شدت شوخ طبع و شیطون بود ولی با این حال جواب رد دادم بهش تا اینکه اصرارش زیاد شد. از اونجایی که رشتمون روانشناسی بود با استادای خودمون مشورت کردم و راهنمایی خواستم تا اینکه گفتن زوج خوبی میشین کنار هم! سال ۹۵ خاستگاری من اومدن بدون حضور پدرشون چون ایشون کویت کار میکردن و با مخالفتای مادرم و شناختی که از خانواده شون و تحقیق به دست اومد با اصرار من جواب مثبت دادیم! سال ۹۶ پدرشون از کویت اومدن و نامزد کردیم. اینجا بود که فهمیدم پدرش از این وصلت ناراضیه و معتقده که پسرش باید حتما تا ارشد بخونه و حتی گفته بود که چرا این خانواده دختر که میدونن پسر من نه درسش تموم شده نه سربازی رفته بهش دختر دادن!؟ خلاصه که هنوزم رابطه ی خوبی با من ندارن و همکلام نمیشن! بعد از کلی سختی آخرای سال ۹۷ عقد کردیم و شوهرم چند ماه بعد از عقدمون راهی سربازی شد… با اینکه وضع مالی خوبی دارن ولی پدرش به سرعت حمایت مالی رو از شوهر من قطع کرد! تا جایی که حتی شاباش سر عقدمون رو که مادر پدرش دادن فهمیدم شوهرم بهشون داده بود که بهمون بدن! شوهر من مرد بسیار خوبیه با اینکه بعد از ۷ تا دختر به دنیا اومده و فکر میکردم لوسه! همیشه از من پیش خانوادش حمایت میکنه. نمیذاره کسی تو زندگیمون دخالت کنه. با اینکه ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم. من یه مشکل بز
با اینکه مادرشون کم و بیش نیش و کنایه میزنن و دلخوری ایجاد میکنن.. و الان حرف اصلی من اینه که چند سال از آشنایی و عقد ما میگذره و ما هم مثل هر زوج جوون دیگه ای آرزو داریم که صاحب خونه زندگی بشیم و از این آوارگی راحت بشیم. شرایط به شدت سختی رو داریم میگذرونیم چه از لحاظ مالی چون درآمدی نداریم و چه از لحاظ روحی! طوری که حتی چه خونه خودمون چه خونه مادرشوهرم حس اضافی بودن دارم. با اینکه پدر و مادر من اصلا چیزی نگفتن و شرایط رو درک میکنن ولی میدونین که این یه حس درونیه. از منو شوهرم که جفتمون شاد و شوخ و شنگ بودیم هیچی ازمون باقی نمونده جز موهای سفید و یه روح و روان خسته و کسل… حتی حاضریم مراسم عروسی نگیریم بخاطر مخارجش! چون دو ماه دیگه سربازی شوهرم تموم میشه. این همه ماجرا به کنار و اینکه از سربازی بیاد و کجا باید مشغول به کار بشه؟ آیا کار خوبی براش پیدا میشه یا نه به کنار! و بازم به این زودی نمیتونیم حتی یه خونه رهن کنیم! به قرآن دستام میلرزه و تایپ میکنم. از ممبرای کانالتون میخوام برامون دعا کنن بلکه گره از کار ما هم باز بشه خواهش میکنم ازتون! اصلا حال روحی خوبی ندارم و شب و روزم شده غصه! آواره بودن و بی سرو سامون بودن خیلیی سخته! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_سه . تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش
انگار پسره بهش نامردی میکنه با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه. این شد که حالش خیلی بد بود. کلی باهاش حرف زدم گفتم لیاقتش بیشتر از ایناست اصلا ناراحت نباش آدم خیانتکار ذاتش همینه اون دختر خوبی مثل تو رو از دست داده.. به خودم اومدم دیدم پنج صبحه.. انقد از حرف زدن باهاش لذت می بردم که نفهمیدم زمان کی گذشته و من تمام شب بیدار بودم. قرار گذاشتیم فردا غروب بعد تموم شدن کلاسش همدیگه رو ببینیم تا هم حال و هواش عوض بشه و هم بیشتر با هم حرف بزنیم. خودم رو نباید گول می زدم ازش خوشم اومده بود ولی خدا رو خوش نمیومد بخوامش چون اون دختر کوچک بود و شاید اصلا به عقلش نمی رسید که بخواد با من ازدواج کنه. تا غروب همه کارامو کردم ماشینمو دادم سر ساختمون تمیز کردن تا به بهترین شکل ممکن برم دیدن شقایق. ساعت پنج بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد. جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودیم و تا نه شب باید می رفت خوابگاه. از دور دیدم کنار جاده ایستاده بود. تنها بود هیچکدوم از دوستاش پیشش نبودن. رفتم کنارش چندتا بوق زدم اصلا برنگشت نگاه کنه شیشه رو دادم پایین صداش زدم: شقایق خانم؟!.. @azsargozashteha💚
و 🌻🌼جوان عاشق جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: « اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ » @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_چهار انگار پسره بهش نامردی میکنه با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه. این شد که حال
با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟.. با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟.. گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد. خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری.. همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت. من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره. کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟.. سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن.. آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم‌ نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم.. با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟.. سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۰🌹 @azsargozashteha💚
❤️ سلام گلم خیلی دوست دارم دلنوشته منم بخونیو بذاری کانال. لطفا بذار تا بقیه بخونن. مال مردم مخصوصا مال یتیم خوردن نداره. من یه زن ۳۶ ساله ام وقتی شوهرم اومد خواستگاریم جز کارش و ۵ میلیون پول هیچی دیگه نداشت. خودمون با قناعت و صرفه جویی تونستیم پول جمع کنیم. ۳ سال بعد ازدواجمون خونه خریدیم. اما از اونجایی که مادرشوهرم تنها بود و مستاجر، شوهرم از رو احترام و علاقه به مادرش خونه رو زد به نامش. مادرش رفت تو خونه ما نشست و ما همچنان اجاره میدادیم. من صدام درنیومد گفتم عیب نداره مادرشه اگه حرف بزنم میشم عروس بدجنس و… خلاصه که حدود ۴سال و نیم گذشت و ما تو این مدت دوباره پول جمع کردیم. به خدا سادس گفتنش ولی خیلی سخت بود که از خوراک و پوشاک و تفریحت بگذری که پول جمع کنی. میخواستیم چند وقت دیگش پولو بذاریم رو پول خونمونو بزرگترش کنیم ولی این بار به اسم خودمون باشه و با مادرش با هم زندگی کنیم اما عجل مهلت نداد به شوهرم.. تو مغازه با برق گرفتگی کولر فوت کرد. من موندم با دو تا بچه ۷ ساله و ۲ ساله. بیشتر پولی که جمع کردیم واسه مراسم شوهرم خرج شد. بعد چهلمش رفتم سرکار مغازه. شوهرم مکانیک بود. از برادرش خواستم وسایل مغازشو بفروشه و اجاره رو بگیره بده بهم ولی یه مبلغی بهم داد که به هر کی میگفتی میفهمیدن کم داده و حتما ازش کش رفته.. باز چیزی نگفتم. گذاشتم به حساب زحمتی که بابت فروششون کشیده. با اون مقداری که گرفتم یه لوازم آرایشی زدم. فشار زیادی روم بود. هم خرج زندگی هم کرایه خونه و کرایه مغازه. هیچکسم نمیگفت تو که انقدر تو فشاری بیا خونتو بگیر حداقل از یه طرف راحت باشی. واسه همین با مادرشوهرم حرف زدم و رفتیم اونجا کلا با هم زندگی کنیم. باهاش در مورد سند حرف زدم. اولش راضی بود بیاد به نامم بزنه ولی کم کم دیدم داره برمیگرده....
پسرم بهم گفت برادرشوهرم سر خونه و سند زدن با مادربزرگش حرف میزده.. فهمیدم چه خبره.. سرتونو درد نیارم هرکاری کردم دیگه نتونستم راضیش کنم. بهم میگفت حتما پسرم صلاح دونسته به نام من بزنه. ببینین نامردی دنیا تا چه حد… به یه سال نشده به خاطر یه مسائلی مادرشوهرم سکته کرد و بعد دو روز تو بیمارستان فوت کرد. من که ازش نگذشتم خدام نگذره. برادرشوهرام خونه ای که ما با زحمت خریدیم از منو بچه های یتیمم گرفتن. به ناموس و جگرگوشه های برادرشون رحم نکردن. کوچیکه میخواست با زن و بچش بره آلمان. زندگیشو فروخت پول کرد اما قبولش نکردن کارش درست نشد اما تو همون مدت که انقدر همه چی تورم پیدا کرد پولش هیچ شد. الان یه سالی هست که اجاره نشین شده. بزرگه ام همون پولو با پول فروش ماشینش گذاشت تو بورس و حالا پولش نصف شده. عروس عموی شوهرم دوست جونیمه بهم گفت با ریزش بورس برادرشوهرم سکته قلبی کرده و الان قرص مصرف میکنه. اینا همه از آه منو بچه هامو شوهرمه. واسه کسایی که مال یتیم میخورن به زن تنها رحم نمیکنن این اتفاقا خیلی کمه اما همینم یکم دلمو خنک کرد. ایشالله بیشتر از این خدا سرشون بیاره.