eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
رمان #عارفانه ❣ #قسمت_هفتم ادامه قسمت قبل #تحول❤️ ✍یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند. یکےاز ب
رمان 💫شهید احمد علی نیری💫 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید ☘احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد. یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد اقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او پرسیدم. گفت: هربار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم. تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و... ** احمد به صله رحم بسیار اهمیت می داد. وقتی دفتر خاطرات او را ورق می زنیم با زندگی یک انسان عادی مواجه می شویم، مثلا در جایی آورده: « امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم. بعد به خانه آمدم و رفتم نان خریدم و بعد کمی استراحت کردم. مسجد رفتم و آمدم مشغول مطالعه شدم» ✨احمد آقا ادب را از استاد خود آیت الله حق شناس، فرا گرفته بود. همیشه در سلام کردن پیشقدم بود حتی مقابل بچه های کوچک. هیچ گاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد. می ترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. او هرچه پول تو جیبی از پدرش می گرفت یا کار کرده بود را خرج دیگران بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند می کرد. 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
○●🦋 رمان 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید 💠بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت. بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود.. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود. آن موقع این چیزها اصلا نبود. احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد. می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و... مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند» ⭕️آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند. سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد. اماکارش زیاد طول نکشید.. او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر یکی از ۱۷۵ غواص جنگ تحمیلی می گفت: بهش گفتم : " پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. " چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست ... صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت : " پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. " خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. .. شادی روح همه شهدا صلوات.. 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 🌹 ‌ ♥️ راز شهادت شهید همت از زبان حاج قاسم 🔹️ سردار قاسم سلیمانی: شهید همت فرمانده لشکر بود،لشکرِ پایتخت ▪️ بالغ بر ۱۰ هزار نفر زیر نظر او بودند ، در عملیات خیبر لشگرش آنقدر شهید و مجروح شدند که به یک گردان رسید. ▪️ گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیره مجنون جنوبی. ▪️ والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به ۴۰ نفر. همت با دسته ماند( برادر ها، طاقت این است، امتحان این است) ▪️ آن وقت بر ترک موتور (نه یک بنز ضد گلوله یا در یک فضای ویژه) ناشناس در ضلع وسطی جزیره جنوبی شهید شد. ▪️ بیش از ۲ ساعت کسی نمی دانست این فردی که بر زمین افتاده شهیدهمت است. اینگونه می شود که شهید همت امروز بر جان‌ها حکومت می‌کند. ♡ شادی روح امام و شهدا صلوات ♡ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀 *سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: تهران محل شهادت: سر پل ذهاب *🌹همرزم← فرمانده عملیات سپاه غرب کشور🍃انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت💫همیشه زیارت عاشورا می‌خواند📿تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمی‌داد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 و به من می‌گفت می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌های بدنم را نتوانند جمع آوری کنند‼️همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🍁می‌توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آن‌ها مورد اصابت قرار گرفته💥 و پیکرشان در آتش می‌سوزد🔥 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر می‌گردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن می‌کنند💫 اما وقتی حسین خدابخش می‌خواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه می‌شود تکه‌ای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز💫 دفن می‌کنند*🕊️🕋 *سردار شهید محسن حاجی بابا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️ 🔹خراش کوچیک!🔹 داییش تلفن کرد گفت : حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه.. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمیخواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید... گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده! "شهید حسین خرازی" 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️ 🔹حجاب و عشق🔹 حمید به این چیزها خیلی حساس بود. به من می‌گفت: فاطمه! این چیه که زن‌ها می‌پوشند؟ می‌گفتم: مقنعه را می‌گویی؟ می‌گفت: نمی‌دانم اسمش چیه.. فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ است. دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت ‌تر باشی. گفتم: من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟! خندید گفت: هر دوش.. از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم... تا یادش باشم، تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، به کجا رسیده... حمید باکری 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ دوستان مهمون امروزمون داداش ذوالفقار هست🥰✋ *ماجرایِ شهید بی سر لبنانی*🥀 *شهید ذوالفقار حسن عزالدین🌹* تاریخ تولد: ۱۱ / ۲ / ۱۳۷۴ تاریخ شهادت: ۳ / ۹ / ۱۳۹۲ محل تولد: لبنان،صور محل شهادت: سوریه *🌹حاج قاسم سلیمانی← ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده می‌شود🥀او بیدار می‌شود و مجدداً به خواب می‌رود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند💚که ایشان به ذوالفقار می‌فرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید💫همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت🥀اما دردی حس نخواهی کرد💫 چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت.»💫ذوالفقار از اهالی منطقه صور لبنان بود🍃 که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه سوریه توسط اصابت مین مجروح شد🥀و به اسارت تکفیری‌‏ها درآمد🥀 تروریست‌های تکفیری قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سؤال از او می‌پرسند⁉️ و پس از آن، ذوالفقار خوابش تعبیر میشود🍃و تکفیری ها او را مانند سرور و سالار شهیدان امام حسین (علیه‌السلام)🥀سر از تنش جدا کرده🥀و او را به شهادت می‌رسانند🕊️پیکر بی سر او به دست تکفیری ها میماند🥀پس از 5 سال گمنامی دعای مادر اثر می‌کند🍃و پیکر ذوالفقار باشکوه خاصی در میان انبوه مردم به آغوش خانواده باز می‌گردد🍃و سرانجام فراغ خانواده با شهید جوانشان✨پایان می‌پذیرد*🕊️🕋 *شهید ذوالفقار حسن عزالدین* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمِ آمنه بر روی احمد گره خورده دلش بر موی احمد گهی خندان گهی محو تماشا چو می‌بیند خمِ ابروی احمد 🔹خجسته میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق(ع)مبارک🌷🌷 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#‍سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حجت هست🥰✋ *سفر ڪربلا...*🕊️ *شهید حجت اصغری شربیانی🌹* تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فیروزآبادِ شهر ری محل شهادت: سوریه *🌹راوی← داشتیم میرفتیم کربلا !💫با حجت ته اتوبوس نشسته بودیم ! کلى گپ زدیم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم🍃 تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم‼️برامون سوال شده بود آخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری‼️ که وسط حرفاش یه دفعه گفت من خیلى دوست دارم شهید بشم !🕊️ از دهنش پرید گفت من شهید میشمااا !🕊️ من و امیر حسینم بهش گفتیم داداش تو شیویدم نمیشى چه برسه شهید !(خنده)‼️حلالمون کن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى دستمال کاغذى کردیم تو گوشت🥀اصلا ناراحت نمیشد ..🍂دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا🌙 مثل اربابش هر دو دستو سرشو🥀فدای عمه جانمان زینب کرد🕊️حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود🍃خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه🍃 شد علمدار حلب💫مادرش← روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمی‌بردند🥀و می‌گفتند شاید اگر پیکرش را ببینید روی اعصاب‌تان تأثیر بگذارد🥀اما من قبول نکردم🥀حجت با خمپاره شهید شده بود💥 دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود🥀بقیه بدنش را ما ندیدیم🥀او مانند حضرت عباس شجاع بود🍃و مانند او در روز تاسوعا🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید حجت اصغری شربیانی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos_313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بقیه‌ی بچه‌های گردان تخریب، مشغول پاک‌سازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم. چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود. من بودم، حاج محسن و یکی دو تا دیگر از بچه‌های تخریب. من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین‌ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می‌خواست خودش کنار بچه‌ها و دوش ‌به ‌دوش آنها توی میدان باشد و عمل کند. 🌷🌷🌷 ظاهرا پای راست حاج محسن به ‌خاطر جراحت‌های قبلی خم نمی‌شد؛ به همین دلیل بود که نمی‌توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین. عادتش این بود، از کمر که دولا می‌شد، انگشتانش را باز می‌کرد و می‌برد لای شاخک‌های "مین والمری". همه می‌دانستیم که الان حاجی چه می‌گوید: - گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو ... شاخک را می‌پیچاند، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می‌کرد. همه‌مان می‌خندیدیم. 🌷🌷🌷 نگاهم به مین‌های جلوی دستم بود، ولی گه‌گاه نگاهی هم به حاج محسن می‌انداختم. صدای "گوگوری مگوری"اش همه را می‌خنداند. یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار. برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخک‌های یک والمری. خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم: گوگوری مگوری ... حاجی شروع کرد به ‌گفتن: - گوگوری مگو ... گرومپ ناگهان انبوهی از ساچمه‌ی فلزی، آتش و انفجار همه جا را پر کرد. منتظر بودم تا حاجی بقیه‌ی حرفش را بزند. دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاج محسن دین‌شعاری با آن ریش بلند حنایی‌رنگ افتاد. اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند. 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاري به روايت همسر 🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» 📿 تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً به‌شان بگم بیایین نماز بخونین!؟» قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷🌷🌷 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada