eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌مان دعوت کردیم این اولین میهمانے بود کہ بعد از ازدواج‌مان مے‌گرفتیم و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم مشخص مےشد👩🏻‍🍳 اولین قاشق غذا را کہ چشیدم، شورے آن حلقم را سوزاند! از این کہ اولین غذاےِ میهمانے‌ام شور شده بود ، خیلے خجالت مے‌کشیدم😢 سفره را کہ پهن کردیم محمد رو بہ میهمان گفت: قبل از این کہ غذا بخورید، باید بگویم این غذا دست پخت داماد است البتہ باید ببخشید کہ کمے شور شُده😂 آن وقت مقدارے نان پنیر سر سفره آورد و با خنده ادامہ داد: البتہ اگه دست پختم را نمے‌توانید بخورید ، نان‌وپنیروهم‌پیدا مے‌شود💕 ↓ شهید سیدمحمدعلے عقیلے 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💍 گاهے پیش مے‌آمد کہ پیش خودم فکر مے‌کردم کاش شرایط طورے چیده نمےشد کہ : محمدحسین بخواهد برود🙃 اما بہ محض این کہ این فکر بہ سرم مےآمد بہ خودم مے‌گفتم : خب اینکہ خودخواهے است از اول هـم قرار بود براے کارهایش پایہ باشے قرار نبود کہ ترمز باشے!! با این حرف‌ها خودم را آرام مے‌کردم بهم مے‌گفت : همسرت کہ حسینے باشد تو را زهیر مے‌کند💚🥰 روایتےازهمسرِ↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) غاده همیشه دوست دا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و پنجم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می بینی این طور نیست، تو داری تخیل می کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه! نه! بعد بچه ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می شناختم، آن جا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه. خودم می دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی - که در آن جا تنها نبود، خیلی جسدها بود - که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص. وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب ها گریه می کرد، راه می رفت، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدا را. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم این عزیز ما است. این خود مصطفی است، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی کرد. آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بد بود. خیلی گریه می کردم. صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت تر بود. چون با همین هواپیمای C-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست خلبان ها او را صدا می کردند که بیا با ما بنشین. ولی مصطفی اصلا مرا تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موفع آمدن با خودش بودم و حالا با جسدش می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادر جان و همه مردم دورم. هرچه می گفتم مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند. گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم. گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی آورید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای وداع تا صبح می نشینم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله ی بچگیش. غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانوهایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید؛ این دو سال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه ی احترام. زندگی ... زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ. آن وقت ها او اصلا فارسی بلد نبود. نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت ک بعد هم برایش فال گرفت. آمد که: الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون - چون مال دولت بود - هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه ی مادر جان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شب های سختی را می گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج. از همه سخت تر روزهای جمعه بود. هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد، و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می کردم دل شکسته ام، دردم زیاد، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی. از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. جاهد - یکی از دوستان دکتر - از خانه ی خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می کردم، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آن چه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه ی عالم هست، در قلب انسان ها. 🔸ادامه دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝🌺وصیت «شهدا» در مورد «حجاب»🌺 🌷شهید حسین برهانی نژاد: خواهرانم! در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید، زهراگونه زندگی کنید….. 🌷شهید حسن ترک: از خواهران خود می خواهم که حجاب اسلامی را رعایت کنند و از برادرانم هم می خواهم که ادامه دهنده راه شهدا باشند و از پدر و مادرم هم می خواهم که اگر می خواهند برای من گریه کنند برای غریبی امام حسین (ع) گریه کنند. 🌷شهید محمد علی توانگر: “خواهرم! شما با حجاب و برادرم!شما با براداشتن سلاح، از امام و جمهوری اسلامی که حاصل خون بهای شهیدان است دفاع کنید.همچنان که من با خونم نمی گذارم دشمن به همین آسانی به ایران اسلامی تجاوز نماید”. 🌷شهید عباس قلعه زمانی: ای دوستان و آشنایان، پیرو خط امام و رهبری و دنباله رو راه شهیدان باشید.نگذارید که دشمنان اسلام بر شما غلبه کنند و شما را از بین ببرند.ای خواهران! حجاب خود را حفظ کنید که حجاب پاکدامنی و عفت شماست. 🌷شهید حسین هادی: خواهرم! تو با حجاب خود، حجابی که پای آن خون شهدای فراوانی ریخته شده باز ادامه دهنده ی راه تمام شهداء از جمله این بنده ی حقیر خدا باش. 🌷شهید مهدی یخچالی: ای خواهران، این شعر را الگوی خودتان قرار دهید: ای زن به تواز فاطمه اینگونه خطاب است ارزنــده ترین زینت زن حفـظ حجاب است 🌷شهید محمد حسن جعفرزاده: اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ‏ترسد تاسرخى خون من 🌷شهید غلامرضا عسگرى: مادرم… من با حجاب و عزت نفس و فداکارى شما رشد پیدا کردم. 🌷شهید على رضائیان: شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى‏معنویت و صفا مى‏کشاند. 🌷شهید على روحى نجفی: از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که ‏حجاب خون‏بهاى شهیدان است. 🌷شهید عبدالله محمودى: و تو اى خواهر دینى‏‌ام: چادر سیاهى که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است. 🌷شهید على اصغر پور فرح آبادى: خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بى ‏اعتنایى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد. 🌷شهید حمید رستمى: به پهلوى شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب ‏را، حجاب را، رعایت کنید. 🌷شهید بهرام یادگارى: خواهرم: حجاب تو مشت محکمى بر دهان منافقین و دشمنان اسلام مى زند. 🌷شهید صادق مهدى پور: یک دختر نجیب باید باحجاب باشد. 🌷شهید سید محمد تقى میرغفوریان: از تمامى خواهرانم مى‏خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند. 🌷شهید حمید رضا نظام: خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش. 🌷شهید محمد کریم غفرانی: حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست. 🌷شهید رحیم آنجفى: خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان مى‌کشید. حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بینى و دشمن تو را نمى بیند. 🌷شهید على رضائیان شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوى‏معنویت و صفا مى‏کشاند. 🌷شهید على روحى نجفى از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که‏حجاب خون‏بهاى شهیدان است. 🌷شهید سید محمد ناصر علوی: خواهرم راضیه جان! حجابت را خیلی محکم حفظ کن . به بعضی ها نگاه نکن که به پیروی از شیطان ، وجود خودشان را مانند افساری برای او درست می کنند ، تا شیطان بتواند کارش را انجام دهد و واین افسار ها را به گردن بعضی ها بیندازد. نگاه نکن که اگر حجاب و فکر درستی داشته باشی آنها مسخره ات می کنند.البته آن ها شیطان هستند . شما به حضرت فاطمه نگاه کن که چگونه زیست و چگونه خودش را حفظ کرد. 🌷شهید محمد کریم غفرانی: حفظ حجاب هم چون جهـــــــــاد در راه خداست. 🌷شهید ابوالفضل سنگ تراشان: تو ای خواهرم:حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ جنگ....°•√] "پیشنهاد مطالعه" به مدت دو روز در منطقه با نیروهای دشمن در گیری سختی داشتیم، تا اینکه الحمدولله نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند از *(لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی شهید سلیمانی )*. برای ادامه عملیات،تمام منطقه را عراق از زمین و هوا زیر آتش گرفته بود برای عقب آمدن هم به سختی میشد حرکت کرد با هزاران زحمت خود را رسانیدیم به لب اروند(محلی که قایقها می ایستادند تا مجروهان.شهداء و نیروها را به عقب انتقال دهند)هر قایق ظرفیت ۷ تا۸نفر را برای سوار شدن دارند. ما شش نفر بودیم و سه مجروح هم کناراسکله بود یکی ترکش به پایش خورده بود ونصفی از گوشت رانش کنده شده بود . یکی دستش قطع شده بود و دیگری ترکش به شکمش خورده بود و وضعیت خوبی نداشت. مجروحان و خودمان سوار قایق شدیم . نصفی از رود اروند به طرف خاک ایران طی نکرده بودیم که سه فروند هواپیمای عراق اروند را بمباران و تیر باران کردند و دو تیر به قایق ما اصابت کرد یک تیر به موتور و لبه بالائی قایق اصابت کرد و موتور قایق از کار اُفتاد و تیر دیگر به وسط قایق و به پای یکی از بچه ها اصابت کرد و قایق سوراخ شد و آب به داخل قایق میامد پارو هم نداشتیم که پارو بزنیم و قایق را حرکت بدهیم سه چهار نفری با قنداق اسلحه قایق را حرکت میدادیم با کلاه آهنی آب قایق را خالی میکردیم ولی حریف آب به داخل قایق نمیشدیم یکی از نیروها که از بقیه ما اندامی هیکلی تر بود ، قسمتی ازانگشت خود را با باند پیچید و داخل سوراخ قایق کرد و تقریبا"از آمدن آب به داخل قایق کمتر شد.مقداری که آمدیم گفت مثل اینکه دارند سوزن میزنند به انگشت دستم انگشت دستم دارد یه جوری میشود آب سرد و هوا سرد بود یکی از بچه ها گفت خبری نیست آب سرد هست و انگشت دستت شاید خواب رفته و اینجوری میشود.خلاصه با هزاران زحمت خود را به اسکله داخل خاک خودمان رساندیم گفتیم انگشتت را بیرون نـیار تا ما مجروحان را پیاده کنیم و بعدا"شما انگشتت را از سوراخ قایق بیار بیرون .... مجروحین و خودمان پیاده شدیم و گفتیم حالا انگشتت را بیار بیرون..وقتی انگشتش را بیرون آورد دیدیم تقریبا"یک و نیم از گوشت بند انگشتش را ماهیها خورده اند...... شرمنده ایم.... شادی روح همه ی شهدا صلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شده از جناب آقای خداداد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بالاخره زیر اصرا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و هفتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) من یادم هست یک بار که از ایران می آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه ی بالا وقتی پاسپورتم را که به نام غاده چمران بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی! و گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه، از او حساب می کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد؛ با نسخه ی کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می گفت: تو حضرت علی نیستی. کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار، می گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید. راه باز است. پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه ی سعه اش. همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفش شان را در بیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان ها چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما ایت، نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می شود، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش. از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود، همیشه اکراه داشت. ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه ی آن ها را شکستیم. می گفت: این ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم، مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست، مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود. ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم. هر چه بود مال دولت بود. می گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می گویید مستضعف، مستضعف قاشق و چنگال و بشقاب دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیر زمین دفتر نخست وزیری را هم که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، مصطفی در دفترش می خوابید ... زندگی معمولی که هر زن و شوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها. می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است. اصلا در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی. 🔸ادامه دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) در این دنیا نبود، اما بیش تر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا این طوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید: مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته اند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی دانست مصطفی چه می خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ای ساخته اند. می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد و زیبا را به اسم مصطفی کرده اند. این ظاهر شهر بود و او خوش حال می شد، اما کاش باطن شهر هم این طور بود. گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست. می ترسید، می ترسید مصطفی بشود یک نام و ... تمام. این که خواب مجسمه ی چمران را دیدم این است. گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا. مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دست شان را بگیرد، همان طور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از جنوب لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام غاده چمران گرفت که در دارالسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه ی این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختن بیرون کشید. می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهر و برادرهایم. گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من می خندیدند. می گفتند: ایرانی ها همه صف ایستاده اند برای گرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی؟ به آن ها گفتم: بزرگ ترین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام. با همه ی وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه ی عمرم را، چه گذشته، چه مانده، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدا را بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، هم چنان که خودش در حق من این دعا کرد: خدایا! من از تو یک چیز می خواهم با همه ی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من می خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه ی بی نهایت. 🔸پایان. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
پنهان ماه 🌗 اول 🎬 👇👇👇 https://eitaa.com/baShoohada/5655
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمون امروزمون داداش شهروز هست🥰✋ *سَرتیم محافظ حاج قاسم،شهیدی که پسرش را ندید*🥀 *شهید شهروز مظفری نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: قم / ساکن تهران محل شهادت: بغداد 🌹برادرش← *مثل فرمانده اش شجاع و با ایمان* و با نیروی های تحت امرش مهربان بود 🌷 *حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت*🥀اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند *لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت*💐از مدافعان حرم حضرت زینب(س) *و سرتیم حفاظت حاج قاسم بود که از او دو دختر به یادگار مانده*🌸 شهروز دوست داشت اگر فرزند جدیدش دختر بود *نامش را «فاطمه» بگذارد و اگر پسر «علیرضا»* زیرا او را هدیه ای از جانب امام رضا(ع) می دانست💛 *پسری به نام علیرضا که پس از ۳ماه و ۱۸ روز که از شهادت پدرش میگذشت🥀قدم به دنیا گذاشت🌷بدون اینکه لحظه ای حضور فیزیکی پدرش را در این دنیا درک کرده باشد*🥀شهروز آرزو داشت در حرم حضرت معصومه (س) دفن شود *💛 او به یکی از دوستانش گفته بود دوست ندارم بعد از حاج قاسم زنده باشم وچقدر هم به حرفش وفادار ماند*💚 ۱۳ دی ۹۸ *همراه با حاج قاسم و چند تن دیگر از همرزمانش🥀توسط آمریکا مورد حمله تروریستی قرار گرفت🥀🖤به شهادت رسید و در حرم حضرت معصومه (س)💛به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *سرهنگ پاسدار* *شهید شهروز مظفری نیا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ‌🖊 سال۹۱ مقابل دریاچه نمک فاو عراق مشغول تفحص شهدا بودیم، روز آخر ذی الحجه بود وقرارشد به منظور ورود به با توسل به حضرت سیدالشهداءعلیه السلام ،مشغول کار بشیم همان ساعت اولیه ودرحین کار پرچم کوچک وسه گوش یا ثارالله از زیر خاک نمایان شد وبعد از آن پیکر مطهر شهیدی بدنبال مدارک وپلاک شهید می گشتیم که دیدیم زیر لباس نظامی پوشیده بود. بعداً که هویت شهید مشخص شد گفتند: شهید موذن ومداح بوده است (شهید حسن درستی اهل مازندران) آن سال گروه با این شهید بزرگوار به پیشواز محرم رفتند. راوی :حسین عشقی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد «اين جا بلتای پايين ، اين بلتای بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوری گفت كه باقری بشنود « حاجی ! اينا رو نقشه می جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست. تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه های شناسايی چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه های يک پنجاه هزارم رو درست كردند.» حساب كار دستشان آمد كه جنوب چه طوری است. ✨خاطره ای کوتاه از سردار شهید حسن باقری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹 ‍ 🌺🌹خردسال_ترین شهید دفاع مقدس 🌺🌹 نامش حسین بود اهل شهرستان جم ' استان بوشهر ' در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را می گیرد به محل اعزام می برد تا رضایت دهد برای رفتن حسین عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند شب عملیات گفتند حسین نیا حسین گفت : " من برای سقایی شما می آیم " حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد رزمنده ای آب خواست حسین آب آورد سر حسین بالا آمد خمپاره ای ... اینگونه بود که حسین حسینی شد .. 🌷🌹شهید حسین صافی 🌷🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا خدا .....✨ یکی از همرزمانش می گفت:در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد : ((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود: در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟ این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود : تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید. داستان تحول از زبان خود شهيد: یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم.. 📚""کتاب عارفانه شهیداحمد علی نیری"" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👆👆👆👆👆👆👆👆 🌸 کیست؟!!! توی اردوگاه تکریت۵، شکنجه ایرانی، جوانی بود یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه خودش می دانست! آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی نکرد و به او احترام می گذاشت! . . کاظم از هر فرصتی برای ، روانی و اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. کاظم به و احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. کاظم از خدا می خواست تا از نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به ❣ شهادت❣ رسید منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴ : هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌷 قبل ازشروع عملیات والفجرچهار عازم منطقه شدیم شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند من خواب بودم که رسیدند ساعت دو تا چهار پست من بود بیدار شده و پست رفتم ساعت چهار رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل میگرفت تکانش دادم بیدار که شد گفتم ناصری نوبت توست برو سر پست بعد اسلحه را روی پایش گذاشتم او هم بدون اینکه چیزی بگوید پا شد رفت و من هم گرفتم خوابیدم چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد ناصری بود به زحمت چشم باز کردم ها چیه ؟ کی سرِ پسته ؟ مگه خودت نیستی ؟ نه تو که بیدارم نکردی با تعجب گفتم پس اون کی بود که بیدارش کردم ؟ ناصری نگاهی به جای خالی آقا مهدی کرد و گفت فرمانده لشکر حسابی گیج شده بودم بلند شدم نشستم جدی می گی؟! آره چشمانم به شدت می سوخت و با ناباوری از چادر بیرون زدیم راست می گفت خود آقا مهدی بود یک دستش اسلحه بود و دست دیگرش تسبیح و ذکر می گفت تا متوجه مان شد سلام کرد زبانمان از خجالت بند آمده بود ناصری اصرار کرد اسلحه را از دستش بگیرد نپذیرفت گفت من کار دارم می خواهم اینجا باشم . مثل پدری مهربان به ما محبت می کرد و ما را فرستاد سمت چادر بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌷شھیدمهدی‌زین الدّین 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Lootfakhooda 🕊