eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ جنگ....°•√] "پیشنهاد مطالعه" به مدت دو روز در منطقه با نیروهای دشمن در گیری سختی داشتیم، تا اینکه الحمدولله نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند از *(لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی شهید سلیمانی )*. برای ادامه عملیات،تمام منطقه را عراق از زمین و هوا زیر آتش گرفته بود برای عقب آمدن هم به سختی میشد حرکت کرد با هزاران زحمت خود را رسانیدیم به لب اروند(محلی که قایقها می ایستادند تا مجروهان.شهداء و نیروها را به عقب انتقال دهند)هر قایق ظرفیت ۷ تا۸نفر را برای سوار شدن دارند. ما شش نفر بودیم و سه مجروح هم کناراسکله بود یکی ترکش به پایش خورده بود ونصفی از گوشت رانش کنده شده بود . یکی دستش قطع شده بود و دیگری ترکش به شکمش خورده بود و وضعیت خوبی نداشت. مجروحان و خودمان سوار قایق شدیم . نصفی از رود اروند به طرف خاک ایران طی نکرده بودیم که سه فروند هواپیمای عراق اروند را بمباران و تیر باران کردند و دو تیر به قایق ما اصابت کرد یک تیر به موتور و لبه بالائی قایق اصابت کرد و موتور قایق از کار اُفتاد و تیر دیگر به وسط قایق و به پای یکی از بچه ها اصابت کرد و قایق سوراخ شد و آب به داخل قایق میامد پارو هم نداشتیم که پارو بزنیم و قایق را حرکت بدهیم سه چهار نفری با قنداق اسلحه قایق را حرکت میدادیم با کلاه آهنی آب قایق را خالی میکردیم ولی حریف آب به داخل قایق نمیشدیم یکی از نیروها که از بقیه ما اندامی هیکلی تر بود ، قسمتی ازانگشت خود را با باند پیچید و داخل سوراخ قایق کرد و تقریبا"از آمدن آب به داخل قایق کمتر شد.مقداری که آمدیم گفت مثل اینکه دارند سوزن میزنند به انگشت دستم انگشت دستم دارد یه جوری میشود آب سرد و هوا سرد بود یکی از بچه ها گفت خبری نیست آب سرد هست و انگشت دستت شاید خواب رفته و اینجوری میشود.خلاصه با هزاران زحمت خود را به اسکله داخل خاک خودمان رساندیم گفتیم انگشتت را بیرون نـیار تا ما مجروحان را پیاده کنیم و بعدا"شما انگشتت را از سوراخ قایق بیار بیرون .... مجروحین و خودمان پیاده شدیم و گفتیم حالا انگشتت را بیار بیرون..وقتی انگشتش را بیرون آورد دیدیم تقریبا"یک و نیم از گوشت بند انگشتش را ماهیها خورده اند...... شرمنده ایم.... شادی روح همه ی شهدا صلوات، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شده از جناب آقای خداداد قره چاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بالاخره زیر اصرا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و هفتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) من یادم هست یک بار که از ایران می آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه ی بالا وقتی پاسپورتم را که به نام غاده چمران بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی! و گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه، از او حساب می کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد؛ با نسخه ی کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می گفت: تو حضرت علی نیستی. کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار، می گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید. راه باز است. پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه ی سعه اش. همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفش شان را در بیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان ها چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما ایت، نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می شود، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش. از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود، همیشه اکراه داشت. ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه ی آن ها را شکستیم. می گفت: این ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم، مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست، مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود. ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم. هر چه بود مال دولت بود. می گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می گویید مستضعف، مستضعف قاشق و چنگال و بشقاب دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیر زمین دفتر نخست وزیری را هم که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، مصطفی در دفترش می خوابید ... زندگی معمولی که هر زن و شوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها. می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است. اصلا در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی. 🔸ادامه دارد ... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) در این دنیا نبود، اما بیش تر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا این طوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید: مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته اند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی دانست مصطفی چه می خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ای ساخته اند. می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد و زیبا را به اسم مصطفی کرده اند. این ظاهر شهر بود و او خوش حال می شد، اما کاش باطن شهر هم این طور بود. گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست. می ترسید، می ترسید مصطفی بشود یک نام و ... تمام. این که خواب مجسمه ی چمران را دیدم این است. گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا. مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دست شان را بگیرد، همان طور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از جنوب لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام غاده چمران گرفت که در دارالسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه ی این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختن بیرون کشید. می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهر و برادرهایم. گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من می خندیدند. می گفتند: ایرانی ها همه صف ایستاده اند برای گرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی؟ به آن ها گفتم: بزرگ ترین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام. با همه ی وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه ی عمرم را، چه گذشته، چه مانده، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدا را بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، هم چنان که خودش در حق من این دعا کرد: خدایا! من از تو یک چیز می خواهم با همه ی اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من می خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه ی عشق گفت و رفت به سوی کلمه ی بی نهایت. 🔸پایان. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
پنهان ماه 🌗 اول 🎬 👇👇👇 https://eitaa.com/baShoohada/5655
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهمون امروزمون داداش شهروز هست🥰✋ *سَرتیم محافظ حاج قاسم،شهیدی که پسرش را ندید*🥀 *شهید شهروز مظفری نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: قم / ساکن تهران محل شهادت: بغداد 🌹برادرش← *مثل فرمانده اش شجاع و با ایمان* و با نیروی های تحت امرش مهربان بود 🌷 *حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت*🥀اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند *لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت*💐از مدافعان حرم حضرت زینب(س) *و سرتیم حفاظت حاج قاسم بود که از او دو دختر به یادگار مانده*🌸 شهروز دوست داشت اگر فرزند جدیدش دختر بود *نامش را «فاطمه» بگذارد و اگر پسر «علیرضا»* زیرا او را هدیه ای از جانب امام رضا(ع) می دانست💛 *پسری به نام علیرضا که پس از ۳ماه و ۱۸ روز که از شهادت پدرش میگذشت🥀قدم به دنیا گذاشت🌷بدون اینکه لحظه ای حضور فیزیکی پدرش را در این دنیا درک کرده باشد*🥀شهروز آرزو داشت در حرم حضرت معصومه (س) دفن شود *💛 او به یکی از دوستانش گفته بود دوست ندارم بعد از حاج قاسم زنده باشم وچقدر هم به حرفش وفادار ماند*💚 ۱۳ دی ۹۸ *همراه با حاج قاسم و چند تن دیگر از همرزمانش🥀توسط آمریکا مورد حمله تروریستی قرار گرفت🥀🖤به شهادت رسید و در حرم حضرت معصومه (س)💛به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *سرهنگ پاسدار* *شهید شهروز مظفری نیا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 ‌🖊 سال۹۱ مقابل دریاچه نمک فاو عراق مشغول تفحص شهدا بودیم، روز آخر ذی الحجه بود وقرارشد به منظور ورود به با توسل به حضرت سیدالشهداءعلیه السلام ،مشغول کار بشیم همان ساعت اولیه ودرحین کار پرچم کوچک وسه گوش یا ثارالله از زیر خاک نمایان شد وبعد از آن پیکر مطهر شهیدی بدنبال مدارک وپلاک شهید می گشتیم که دیدیم زیر لباس نظامی پوشیده بود. بعداً که هویت شهید مشخص شد گفتند: شهید موذن ومداح بوده است (شهید حسن درستی اهل مازندران) آن سال گروه با این شهید بزرگوار به پیشواز محرم رفتند. راوی :حسین عشقی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد «اين جا بلتای پايين ، اين بلتای بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوری گفت كه باقری بشنود « حاجی ! اينا رو نقشه می جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست. تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه های شناسايی چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه های يک پنجاه هزارم رو درست كردند.» حساب كار دستشان آمد كه جنوب چه طوری است. ✨خاطره ای کوتاه از سردار شهید حسن باقری 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹🌹🌹 ‍ 🌺🌹خردسال_ترین شهید دفاع مقدس 🌺🌹 نامش حسین بود اهل شهرستان جم ' استان بوشهر ' در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را می گیرد به محل اعزام می برد تا رضایت دهد برای رفتن حسین عملیات بیت المقدس حسین را به آرزویش رساند شب عملیات گفتند حسین نیا حسین گفت : " من برای سقایی شما می آیم " حسین تیربارچی را به هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد رزمنده ای آب خواست حسین آب آورد سر حسین بالا آمد خمپاره ای ... اینگونه بود که حسین حسینی شد .. 🌷🌹شهید حسین صافی 🌷🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا خدا .....✨ یکی از همرزمانش می گفت:در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد : ((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن خود رفت. آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود: در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟ این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود : تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند. بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید. داستان تحول از زبان خود شهيد: یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بودیادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم.. 📚""کتاب عارفانه شهیداحمد علی نیری"" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👆👆👆👆👆👆👆👆 🌸 کیست؟!!! توی اردوگاه تکریت۵، شکنجه ایرانی، جوانی بود یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه خودش می دانست! آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی نکرد و به او احترام می گذاشت! . . کاظم از هر فرصتی برای ، روانی و اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. کاظم به و احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم... ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و... اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، نمی کنم... حالا من اومدم که حلالیت بطلبم کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود. وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد. او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود. کاظم از خدا می خواست تا از نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به ❣ شهادت❣ رسید منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴ : هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌷 قبل ازشروع عملیات والفجرچهار عازم منطقه شدیم شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میکردند من خواب بودم که رسیدند ساعت دو تا چهار پست من بود بیدار شده و پست رفتم ساعت چهار رفتم سراغ ناصری که باید پست بعدی را تحویل میگرفت تکانش دادم بیدار که شد گفتم ناصری نوبت توست برو سر پست بعد اسلحه را روی پایش گذاشتم او هم بدون اینکه چیزی بگوید پا شد رفت و من هم گرفتم خوابیدم چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد ناصری بود به زحمت چشم باز کردم ها چیه ؟ کی سرِ پسته ؟ مگه خودت نیستی ؟ نه تو که بیدارم نکردی با تعجب گفتم پس اون کی بود که بیدارش کردم ؟ ناصری نگاهی به جای خالی آقا مهدی کرد و گفت فرمانده لشکر حسابی گیج شده بودم بلند شدم نشستم جدی می گی؟! آره چشمانم به شدت می سوخت و با ناباوری از چادر بیرون زدیم راست می گفت خود آقا مهدی بود یک دستش اسلحه بود و دست دیگرش تسبیح و ذکر می گفت تا متوجه مان شد سلام کرد زبانمان از خجالت بند آمده بود ناصری اصرار کرد اسلحه را از دستش بگیرد نپذیرفت گفت من کار دارم می خواهم اینجا باشم . مثل پدری مهربان به ما محبت می کرد و ما را فرستاد سمت چادر بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد. 🌷شھیدمهدی‌زین الدّین 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Lootfakhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنباله دارجدیدمون👇
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ." نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم . در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است . وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید . لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود . دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه. جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.» صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود ‌. وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم . گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه." صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم." برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم . پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد. دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ." دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃 🌿🌷🌿🌹 🍃🌺 🌷 🌿 "حميد گفت:راستي يك چيزهايي آمده ،خانمها زير چادرشان سر مي كنند. جلوش بسته است وتا روي بازوها را مي گيرد....فاطمه گفت: مقنعه را مي گويي ؟ حميد دستهايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردندانداخت پايين و آمد كنار او نشست گفت: نمي دانم اسمش چيست، ولي چيز خوبي است چون بچه بغل مي گيري راحت تري ....از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند. به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، كتاب خواندنم" 🌷شهید حمید باکری🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 هم رنگی کارها من وحمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! گفت: « کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم.» با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! حمید می گفت: «شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.» 🌷 راوی:همسرشهید حمید ایرانمنش🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊