eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
6.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
352 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن... با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟ یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام! با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!! همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه! با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم... خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم! و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی ! اما خوبیش اینه که میگذره.... فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد! چون تنها بودم کمی استرس داشتم... و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد! به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم... برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود... داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ... اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود... خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم! با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید.... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانم‌ربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد... خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت... نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم ! دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم! اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟! خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟ مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟! خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ... عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود. خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن... باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!! از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!! وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند... اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت... فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن! برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم! بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟ گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم... با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران! با این جمله اش تنم لرزید.... طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه.... نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه! خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🛑📸 تصاویر ویژه‌ از شهید شب گذشته خوزستان پلیس آب داد... پلیس جان داد... شهید ضرغام پرست متولد ۷۱
حرامه حرامه که روضه‌ی عاشورا بخونی و در مورد ظلم به مردم خوزستان و سیستان سکوت کنی!
.. شب جمعه هست شب زیارتی ارباب ✨ ..
🔹 رهبر معظم انقلاب امروز پس از دریافت دز دوم واکسن کرونا: در دوران هشت سال دفاع مقدس آنهایی که لب خط مقدم مشکلات بودند مردم خوزستان بودند و انصافا ایستادند. 🔸باید رسیدگی می شد. اگر رسیدگی های لازم در وقت خود انجام می گرفت مسلم این وضعیت برای مردم پیش نمی‌آمد. رهبر انقلاب: مسئولان و دولت بعدی حل مشکلات را به صورت جدی دنبال کنند
برای ما خوزستان همیشه نماد مقاومته؛ چه در ۸ سال جنگ تحمیلی، چه در ۸ سال جنگ بی‌تدبیری. شهاب پارسا
. . " اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ " آن کس که را در فهم بگنجاند ؛ سرنوشتــــــِ فرق می‌کند... . . ‌
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام بزرگوار ممنون از حس خوب🌱 اگر خوب و موثر است تنها از لطف خداست که جاریست.... ...
ایشون خودشون سادات هستن و از دوستان خیلی صمیمی بنده، از اون رفقای گرمابه و گلستان که میگن البته گرمابه که با هم نرفتیم ولی گلستان فراوان😊 خیلی فعال و سرشون حسابی شلوغ از اون خوبهای روزگار(سید جان با این همه تعریف بهمون عیدی ندی خیلی ....😎) حالا برای اینکه از من عیدی بگیرن و چون نمیشه از این مهم گذشت! توفیق اجباری نصیبشون شده که تفضلی به نوشته های رفیقشون داشته باشن ما اینجوری عیدی میدیم دیگه😌
از ماشین پیدا شدیم و راه افتادیم... کمی باید مسیر رو پیاده می رفتیم... من ساکت بودم... شروع کرد صحبت کردن و یاد آوری خاطرات گذشته! با شوخی می خواست فضا رو عوض کنه ولی هر چی این رفتارهاش بیشتر نمود پیدا میکرد یعنی به من می فهموند: حجم ماموریت کاریش سنگین تره! بدون توجه به صحبتهاش گفتم: محمد کاظم حاشیه نرو! چنده روزه و کجا؟! لبخندی زد و گفت: بذار برم یه ساندویچ سفارشی برات سفارش بدم و بگم برات بپیچه که مزه اش تا آخر عمر یادت نره! و بدون اینکه جواب من رو بده ادامه داد: وااای رضوان یادته اولین بار اینجا چه جوری ساندویچ میخوردی و بعد بلند بلند زد زیر خنده....! قبل از اینکه چیزی بگم سلولهای خاکستری مغزم به سرعت خاطره اون روز رو برام تداعی کردن! و لبخند بی رنگی نشست روی لبم.... اما به سرعت برگشتم به زمان حال و در حالی که می نشستم روی صندلی های چوبیه رو به روی ساندویچی، گفتم: محمد کاظم جواب من رو ندادی؟! گفت: بذار برم سفارش بدم الان میام! و از من فاصله گرفت.... بعد از یه ربع با دو تا ساندویچ سفارشی که داخل سینی بودن برگشت... گفت: بفرما خانمم که دیگه از این مدل ساندویچ ها جایی گیرت نمیاد! لقمه ی اول رو که خورد با اشاره ی چشم بهم گفت: بخور! ساندویچ رو برداشتم گفتم: باشه تو بگو منم میخورم... با اشاره ی سرش گفت: بخور میگم! لقمه ی اول رو که داخل دهنم گذاشتم محمد کاظم لقمه اش رو فرو داد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: رضوان نمیخوام برات مقدمه بچینم ایندفعه کمی شرایط پیچیده است... هنوز لقمه ام رو فرو نداده بودم که عصبانی گفتم یعنی من حق ندارم بدونم شوهرم کجا میخواد بره ماموریت!!! نفس عمیقی کشید و گفت: رضوان.... بعد ساکت شد! جونم به لبم رسید گفتم: چیه خوب بگو منو کشتی محمد کاظم! سرش پایین بود گفت: شاید این آخرین باری باشه که... دیدم خیلی منقلب شده و این حالتش برای من زجر آورتر بود نگذاشتم ادامه بده ، حالا نوبت من بود فضا رو عوض کنم پریدم وسط کلامش و گفتم: نگران نباش بادمجون بم آفت نداره! باور کن تا من رو کفن نکنی چیزیت نمیشه! حالا میگی کجا قراره بری و چند وقته؟! گفت: ایندفعه فرق میکنه! دارم میرم اشکلون.... من بیچاره که نمی دونستم اشکلون کجای این عالمه! گفتم: خوب اشکلون کجاست دیگه! نگاهش رو خیره به نگاهم دوخت و ‌گفت: یکی از شهرهای اسرائیل!!! لقمه ی داخل دهنم رو که مثل یک سنگ جلوی راه تنفسیم رو گرفته بود به سختی فرو دادم و با بهت گفتم: کجا؟!!! اینار خودش رو مشغول ساندویچ کرد... با دستم بازوش رو گرفتم با بغض گفتم: محمد کاظم گفتی کجا؟!!! و بعد بریده بریده خودم ادامه دادم: اسرائیل ... دستم رو گرفت و با تن صدای آروم گفت: اسمش یکی از شهرهای اسرائیل ولی در حقیقت من دارم میرم به سمت یه هدف مقدس... به چشم بر هم زدنی صورتم پر از اشک شد ... با عصبانیت گفتم: توی این هدف مقدست زن و بچه هیچ جایی ندارن!!! من و مبینا پس چی! حالا نوبت اون بود این فضای غم بار رو عوض کنه گفت: خودت مگه نگفتی بادمجون بم آفت نداره! همش دو ماه تا چشم بهم بزنی برگشتم! ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
الحمدالله 🌱 هر چه هست تنها از لطف خداست که جاریست.... _از_جهاد_نکاح
. . ‏در زمان علیه‌السلام🌱 از یكی از شهرهاے دور نامه‌اے رسید: آقا من از شما دورم، گاهےحاجاتے دارم، مشکلاتۍ دارم؛ چه ڪنم؟ حضرت در جواب نوشت: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک» لبت را حرکت بده،حرف بزن،بگو .. [ما از شما دور نیستیم...]❤️ بحارالانوار ، ج۵۳ . .
تکرار کردم به چشم بر هم زدنی! و بعد چشم هام رو باز و بسته کردم فقط اشک ریخت.... با دستش اشکهای صورتم رو پاک کرد و گفت: رضوان به قول شهید بیضایی ما شیعه به دنیا اومدیم که در این عالم موثر باشیم غیر از اینه!!! رضوان تک تک ما آدمها قطعه ای از پازل این دنیاییم و هر کدوممون به اندازه ی یه قطعه پازل تاثیر گذار برای تکمیل این تصویر موندگار! اگر فکر کنیم مهم نیستیم، این تصویر ناقص می مونه، حتی اگر من قطعه ی گوشه ی این پازل باشم باید حضور داشته باشم تا کامل بشه! پس باید نشون بدم اثر گذارم... دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با شدت ناراحتی گفتم: چرا قطعه ی پازل تو، باید گوشه ای باشه که توی خاک اسرائیله! مگه تاثیر گذاری حتما رفتن به ماموریت های خطرناکه! این همه آدم تاثیر گذار توی کشور خودمون! نمیدونم چرا ولی رفتنش به این ماموریت لرزه به تنم انداخته بود ادامه دادم : خوش انصاف هنوز از آخرین ماموریتت سه روز هم نگذشته... محمد کاظم بخدا ما هم دل داریم، ما هم آدمیم! سکوت کرد... خوب من رو می شناخت میدونست مانعش نمیشم... و با صبوری گذاشت هر چی خواستم گفتم و فقط گوش کرد... و من هم خوب می شناختمش ، نمی خواستم اذیتش کنم اما دلم پر بود از نبودنهایش... از سختی تنهایی... از رنج و غم صبوری و چشم انتظاری که هر کدومش یه آدم رو از پا می اندازه! و از همه بدتر سکوت و حرف نزدن و پنهان کردن رفتنش از دیگران بود! من نه یه اسطوره بودم! نه یه فرشته ! من هم یه انسان بودم که مثل همه گاهی دلم می گرفت! گاهی سختی ها بهم فشار می آورد! گاهی خسته میشدم! اما بخاطر کار محمد کاظم حتی نمی تونستم با یک نفر دیگه درد دل کنم تا سبک بشم باید می سوختم و می ساختم... تنها کسی که میشد بهش غر بزنم، گله کنم خودش بود و وقتی نبود من جز خود خدا کسی رو نداشتم... همینطور که گریه میکردم و با هق هق حرفهام رو میزدم شروع کرد صحبت کردن: رضوان جان، عزیز دلم، خانم خوب و صبورم چه بخوایم چه نخوایم! چه همه دور و برمون باشن، چه تنها و بی کس باشیم! چه من برم چه بمونم و باشم... واقعیت اینه که تنها کسی که باهامون هست و می مونه فقط خداست... خط قرمز خدا هم مرز امید و ناامیدیه! می دونی خانمم محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما رضوان خانم حال خوب! حال خوب ساختنیه... دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگی که من برات درست کردم یه کم حال خوب از توش بکش بیرون. نمیگم آسونه! نمی گم دلتنگ نشو، اشک نریز، کم نیار... فقط خودتی که می تونی بعضی لحظه هارو جوری بچینی که حالت خوب باشه... یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره امیدت رو نباید بگیره! چون اگه امیدت رو گرفت خدا رو ازت میگیره و خدا رو که بگیره تو تنها میشی خیلی تنها... حالا من چه باشم چه نباشم! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
. . خنده اش حتی یهودی را هدایت می کند مدح حیدر را همین جمله کفایت می کند❤️ . .
حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای خودش بود... برای رفتنش... برای ندیدنش... کمی که آروم تر شدم گفتم: محمد کاظم میدونی برای رفتنت حرفی ندارم فقط خیالم رو راحت کن بگو برای جمع آوری اطلاعات داری میری یا عملیات! لبخندی زد و با شیطنت گفت: گفتن نگین عشقم! با حرص نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم: بعله دیگه اینجوریاست میدونم ! بعد نگاه خاصی بهش کردم و گفتم: محمد کاظم میدونی از چی حرصم میگیره! بعد خودم ادامه دادم: از اینکه آخرشم البته ان شاءالله بعد از صد سال شهید میشی! هم این دنیا میشی اسطوره هم اون دنیا! اونوقت من بیچاره دستم می مونه توی پوست گردو... ابروهاش رو داد بالا و گفت: نه دیگه نگرفتی چی گفتم خانمم! ما همه‌مون یه قطعه از پازل این دنیاییم، مهم اینه جامون رو درست پیدا کنیم! اگه دقت کنی همه یه جورایی توی این دنیا دارن می جنگن! بعضیا با خودشون، بعضیا با اطرافیانشون، بعضیا با دشمنشون‌‌‌‌... اما فقط کسانی پیروز میشن که جهاد کنن نه بجنگن! رضوان فرق جنگیدن و جهاد خیلی زیاده... جهاد یعنی تلاش برای زنده موندن و زندگی کردن، اما جنگیدن یعنی تلاش برای نمردن و نابود نشدن! توی یه کتابی حرف درستی نوشته بود: که جهاد به آدم حس زندگی میده، اینکه بتونی جلوی شرارت بایستی ، آدم رو زنده می‌کنه حالا گاهی جهاد در بیرونه و لابه‌لای خاکریزها و خاک دشمن، گاهی هم درون خود ما... جنگیدن هم گاهی بیرون وسط معرکه هاست و بعضی وقتها هم درون خود ما.... مثلا تو توی خونه می تونی یا مجاهد باشی یا جنگجو! فقط بستگی به خودت داره که کدومش رو انتخاب کنی که اگر مجاهد باشی در هر حالی (حتی توی خونه) بری اون دنیا، شهید حساب میشی و اسطوره! اما اگر درونت جنگجو باشه وسط میدون مبارزه هم که بری شهید حساب نمیشی عزیزم! پس موقعیت من و تو یکسانه و فقط با انتخاب هامونه که تفاوت بوجود میاد نه مکان و نه کار و نه هیچ چیز دیگه! دیدم داره حرف حساب میزنه! یه خورده خیره خیره نگاهش کردم و با مهربونی گفتم: محمد کاظمم قانع شدم... فقط آقای من ، خوب من نگرانم، برای اینکه اعتمادش رو جلب کنم گفتم: میدونی که اگه از سنگ حرف بشه کشید از منم میشه! تو که خوب من رو می شناسی... هر چی اومدم از راهکارهای خانومانه استفاده کنم با ابراز احساساتم، بلکم چهار کلمه حرف بزنه بفهمم چند نفری دارن میرن؟ برای چی دارن میرن؟ حداقل یکم دل آشوبیم کمتر بشه که تیز گرفت و گفت: ببین رضوان تلاشت رو بزار برا همون مجاهدت! فعلا ساندویچت رو بخور که از دهن افتاد! این حرکتش یعنی توی ابهام بمون رضوان خانم! من هم دیگه اصرار نکردم و چیزی نگفتم... با همه ی تنش ها ی ذهنم برای اینکه بعد از این همه گله کردن دل محمد کاظم رو آروم کنم ساندویچ رو برداشتم لقمه ی دومم رو بخورم که انگار محمد کاظم هماهنگ کرده بود با هر لقمه ای من میخورم یه شوک بهم وارد کنه! از داخل جیبش یه کاغذ آورد بیرون و داد دستم و گفت:..... ادامه دارد... نویسنده: به مناسبت عید تمام رمانهای این کانال بدون دستکاری محتوا و مطالب آن، اجازه ی نشر دارد. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
. الحمدالله 🌿 اگر خوب و موثر است تنها از لطف خداست که جاریست.‌‌.. ممنون از حس خوب❤️ .