اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سیزدهم
بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر میکنه اینا شستشوی مغزی دادهشدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه....
فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه...
گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم!
گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!!
فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه...
نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد!
یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو...
من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد میکنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟
فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!!
سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت...
فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد.
ببین چه ایدئولوژی!!
خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_سیزدهم
یعنی رضا منظورش از این پیامک چی بود!
سلام رفیق حالا که دیگه شاخ اینستاگرام شدین جواب ما را هم نمیدین! ولی دمتون گرم خوشم اومد از حرکتی که زدید...
شمارش را گرفتم اولین زنگ که خورد جواب داد گفت : به به آقا مهرداد شاخ اینستا!
گفتم: رضا قضیه چیه؟ شاخ اینستا چیه!
گفت: باشه بابا شما مخلص! حالا چرا سجاد گوشیش خاموشه! دمش گرم چه حرکتی زد! خوب جرات کردین دونفری ریختین سر اون اراذل!
گفتم : نمی دونم چی میگی ؟ منظورت دعوا دیروز ! تو از کجا فهمیدی؟
گفت: حالا بماند که ناراحتم خودتون بهم نگفتین ولی مگه اینستا روچک نکردی!
گفتم: نه وقت نکردم، چطور!
گفت: فیلم زدو خوردتون ،با چهار نفر ارازل و اوباش رو ظاهرا همون دخترایی که داشتن می کشوندنشون داخل ماشین وقتی داشتن فرار میکردن گرفتن
و بار گذاری کردن توی پیجشون باورت نمیشه مهرداد! جانِ خودم کلی هم لایک خورده بود!
ومن مبهوت! گفتم: جدی میگی؟
خوشحال شدم چون حتما قیافه اون نامردها اینطوری قابل شناساییه
سریع خدا حافظی کردم گفتم رضا بعداً بهت زنگ میزنم بدون اینکه منتظر خداحافظیش بشم تماس را قطع کردم
رفتم توی صفحه ی اینستاگرام چه خبر بود چه قدر کامنت برام گذاشته بودن!
ولی من وقت خوندنشون را نداشتم فیلم را دانلود کردم
دو تا از اون نامردا درست دیده میشدن و دونفر دیگشون واضح نبود ولی بازم خداروشکر همین که پلاک ماشین دیده می شد خوب بود، سریع با افسری که پرونده را نوشته بود تماس گرفتم و اطلاعات را گفتم قرار شد سریع رسیدگی کنن تا فرار نکردن.
بعدی از اینکه خیالم راحت شد یه بار دیگه فیلم را نگاه کردم همون دختری که به سجاد گفته بود به شما ربطی نداره زیر فیلم جملاتی نوشته بود که تازه تاثیر کار سجاد را فهمیدم...
او به خاطر پوشش نامناسبم به من گفت: بهتر نیست مناسبتر بپوشید! و من بی مهابا گفتم به شما ربطی نداره!
و لحظاتی بعد به خاطر همان پوشش نامناسب وحشی هایی در ظاهر مرد!
ما را به داخل ماشین می کشیدند و اما آن مرد با خودش نگفت به من ربطی ندارد و خودش را میان مهلکه انداخت تا آن دستان درنده و متعرض را از ما رها کند...
ما آنجا در آن لحظات که از ترس مرگ را جلوی چشمانمان میدیدیم مفهوم غیرت را خوب فهمیدیم...
نگاهی به سجاد که بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود کردم اشکی آرام از گوشه چشمم لغزید، زیر لب گفتم خوب شد گوش به حرف من نکردی که گفتم به ما ربطی نداره!
سجاد اگر قرار چاقو خوردن هم بود کاش من میخوردم تو حیفی... توحیفی خوب شو رفیق ...
خوب شو...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سیزدهم
خیلی جالب بود که وقتی دیگه هیچ موکبی نبود این موکب های وابسته به انگلیس سه وعده صبحانه، نهار، شام با میان وعده می دادن اونم چه غذایی و چه میان وعده ای!
غذای گرم مثل چلو کباب، جوجه کباب کباب ترکی با دلستر و دوغ و نوشابه طبق ذائقه ی هر زائر!
میان وعده انواع آش و سوپ و میوه ها...!
خلاصه یه جَوی که به جان خودم توی هتل هامون هم اینجوری پذیرایی نمی کنن که اینها پذیرایی می کردن!
خیلی از جمعیت هم که مونده بودن یا تازه اومده بودن غذا نداشتن با دیدن این موکب ها چقدر خوشحال می شدن و چقدر دعا بخیرشون می کردن!
دلم گرفت تا قلب حرم نفوذ کرده بودن!
یکدفعه یاد مظلومیت پیامبر(ص)افتادم که واقعا هر چقدر هم تلاش کردن بفهمونن منافق ظاهری زیبا و خوب داره ولی باطنی پلید اما دریغا از انسانهای ساده لوحی که دینشان در گرو تکه نانی است!
موکبشون کنار در ورودی حرم امام حسین (ع)بود!
بله می شود کنار حسین(ع) بود ولی با حسین(ع) نبود!
بنرهای شخصیت های شخیصشون هم با حالتهای متفاوت معنوی و سواستفاده از احساسات مردم نسبت به سادات و روحانیت در پوزیشن های مختلف نصب داربست ها بود!
و مردم ساده لوح بی بصیرت به گمانشان از مال چه روحانی نورانی غذا تناول می کنند!
برای لحظاتی هوای موکب های ساده اما پر از معنویت خودمان را کردم!
و احساس ضعفی که چرا اینجا موکبی از ما نیست که همراه لقمه نانی کمی بصیرت بدهد!
دلم گرفت و شوق زیارتم بیشتر به شوق بصیرت گره خورد وارد حرم شدیم...
حرم حسین(ع)...
لحظه ایی که گنبد طلایی آقا را دیدم...
لحظه ایی که خیلی هاتون درک کردین...
لحظه ی ناب و خاص زندگی هر فرد...
از صمیم قلبم خواستم هر جا هستم با حسین(ع) باشم حتی مثل امسال گوشه ی خانه...
با حسین بودن را فقط کنار حرم نبینم!
هنوز داخل نرفته بودم صورتم را
برگرداندم و نگاهم گره خورد به گنبد طلایی عباس(ع)...
ناخودآگاه زمزمه کردم:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
سقای حسین سید و سالار نیامد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
بعد هم نگاهی کرد به زینب و همان طور هاج واج گفت: زینب آقای فاطمی از کجا می دانست!
زینب لبخندی زد و گفت: خواستگار حضرت عالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند
این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچ کدام از بچه ها ندارد از من پرسید!
نگاهی کردم به مرضیه گفتم: آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه و بعد با حالت سوالی ادامه دادم خواستگارت پسر خوبی بود؟!
با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا می ترسد میت هم به دست تو بدهد! مرضیه دستش را که نمی توانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت: آخر این همه معرف که می تواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی!
زینب گفت: خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هر چه لازم بود من گفتم!
خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم: چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟
زینب لبخندی زد و گفت: نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم!
مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی می گفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم...
همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا می کردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم...
از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال می شوند!
تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم
چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون...
چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق می کند پر از انسان است اما از هیچ کس صدایی بلند نمی شود...
قدم زدن میان کاج های بلندی که آسمانش خالی از نفس های انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست!
و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر می کند!
یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمی توانستم بردارم!
یاد حاج قاسم افتادم چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ...
با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد! آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم!
گفتم: معلوم هست اینجا چه می کنی؟ ترسیدم!
لبخندی زد و گفت: نترس عزیزم این سوالی بود که من می خواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت می گردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم می زنی دختر!
چشمهایم را درشت کردم گفتم: مرضیه من ده دقیقه هست آمده ام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک...
در حالی که لبش را می گزید گفت: بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
من که هیجان زده شده بودم گفتم: اوه!اصلا به این طرف قضیه دقت نکرده بودم چه آشوبی میشه!
خانم حسینی گفت: مسلما نمیشه چنین کاری کرد! چون به قول نازنین جان آشوبی میشه ونتیجتا جان و سلامتی و روح و مال و... همه انسانها به خطر می افته!
خوب حالا باید بگردیم دنبال قانون هایی برای حل این مسئله که هم نیازهای انسان برطرف بشه هم به کسی آسیب نرسه!
بعد یک قند برداشت داد به لیلا گفت:
دخترم چایت نصفه موند بخور یه کم گرم بشی دستهات خیلی یخ کردن...
یه نگاه به لیلا انداختم می شد حدس زد علت یخ بودن دستهای لیلا برای چیه!
خانم حسینی ادامه داد و گفت: یک سوال به نظرتون کدوم قاضی می تونه این قوانین را تعیین کنه که به حق هیچ کس ضربه وارد نشه؟
طبیعتا باید این قاضی هم عادل باشه هم منصف هم شناخت کامل و دقیقی از انسان داشته باشه تا حق هیچ کس ضایع نشه درسته! خوب چه کسی این ویژگی ها را داره؟؟؟
لیلا مستأصل شده بود عصبی گفت: فقط خداست که این ویژگی ها را داره ببینید منم خدا و دینش رو قبول دارم ولی ... ولی... خوب اگر می خواست مانع پاسخ به این نیازها بشه اصلا چرا این غرایز را به ما داده؟!
لحن تندش با خانم حسینی باعث شد توی دلم هر چی خواست بهش بگم!دختری دیووونه یادش رفته ما قرار بود با دوتا سوال این ماجرا رو تموم کنیم بره! از اون طرف هم ذهنم درگیر شد که خانم حسینی چجوری می خواد جواب این سوال را بده!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اسمش
مانع نیست! اسمش رعایت قوانینه، مثلا
اگر بابا ی شما یک ماشین با سوئیچش
به شما بده و بهتون بگه دخترم این
ماشین مال شما فقط قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کن که آسیب نبینی شما به بابا تون می گید چرا بهتون ماشین داده!
من یکدفعه نگاه کردم به لیلا گفتم: لیلا خوب خانم حسینی راست میگه دیگه یه کم منطقی باش! در همین حین گوشی خانم حسینی زنگ خورد خانم حسینی یک نگاهی به ساعت انداخت یه نگاهی به گوشی بعد گفت: چقدر زمان زود میگذره ببخشید من باید جواب این بنده خدا رو بدم، خانم حسینی مشغول
صحبت کردن با گوشیش شد...
لیلا که فرصت رو مغتنم شمرده بود با آرنج دستش چنان زد به پهلوم که رنگ رخسارم عوض شد آروم گفتم: لیلا یه چیزیت میشها! گفت: این تلافی اونی که زدی بعدم معلومه تو با منی یا علیه من!
گفتم: من طرف منطقم هرچی عقل
بپذیر منم می پذیرم گفت: نازی اینجا
کلاس منطق و فلسفه نیستا!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_سیزدهم
بیشتر از حرفهای سمانه از حرفهای نسرین متحیر و متعجب شدم که با کلی خط و جهت روی تخته می کشید...!
حیران مانده بودم!!!
یعنی این نسرین خودمان است؟!
چقدر آدم ها تغییر می کنند...
بعضی ها چقدر رشد می کنند...
و بعضی ها چقدر سقوط ...!
تمام حرفهاش را نوشتم و برام جالب بود چقدر رابطه ها عجیب است و چه کارها که نوع رابطه عاقبتشان را نشان نمی دهد!
حرفی در مقابل نسرین نداشتم و ترجیح هم دادم چیزی نگم!
آخر اصلا چه میشد گفت...!
بعد از رفتن نسرین با تمام حرفهای خاصی که زد داشتم به رابطه فکر میکردم که چطور ممکنه وجود رابطه ها اینقدر در زندگی یک فرد اثر داشته باشه!
چطور داشتن رابطه یکی را نجات میده و یکی را غرق می کنه...؟!
میان همین افکار بودم که خانم امیری در زد و اومد داخل اتاق و گفت: خانم دکتر نفر بعدی رو بفرستم داخل؟
با اشاره ی سر گفتم: بفرستید...
ولی حقیقتا دلم می خواست ساعتی با خودم تنها باشم تا به حرفهای نسرین بیشتر فکر کنم و همینطور به رابطه و به سمانه!
اما خوب در این موقعیت نمی شد...
خانمی داخل شد و روی صندلی نشست...
گفتم: بفرمایید...
شروع کرد و از دل پر غمش حرف زد...
از خودش ناراضی بود و همین حالت باعث پرخاشگری اش شده بود! می گفت: آن طوری که دلم می خواهد مادر خوبی نیستم! همسر خوبی نیستم! با اینکه بچه های خوبی دارم، همسر خوبی دارم اما خودم خوب نیستم...!
اشک بود که می بارید...
می گفت: من احساس می کنم در تربیت بچه هام کم میگذارم... احساس می کنم حوصله ی بچه هام رو ندارم ... من با کوچکترین دعوایی بین بچه هام عصبی میشم و بهم می ریزم...
من از این وضعیت خودم خسته ام....
وقتی دقیق بررسی کردم به نتیجه ی تلخی رسیدم!
این خانم بیشتر ساعت حضورش در خانه را توی فضای مجازی می گذراند اما نه با کسی رابطه داشت و نه دنبال این حرفها! منتها با انبوهی از کانالها و پیج ها که هر کدامشان در جای خودش مفید هم بودند از آشپزی گرفته تا خیاطی و مباحث روانشناسی و تربیت فرزند و رشد شخصیتی و... تمام وقتش را می گرفت!
تا جایی که وقت زندگی در فضای واقعی رو نداشت! اونقدر در فضای مجازی به دنبال دستور پخت غذای جدید و خوشمزه بود که حتی فرصت درست کردن یک غذای معمولی را هم در فضای واقعی از دست میداد! اونقدر دنبال کننده ی متن های روانشناسی درپیج های مختلف بود که زندگیش رو ارتقا بده که وقت انجامشان را نداشت چون بیشتر وقتش صرف خواندن و دنبال کردن این متن ها می گذشت!
و اندک اندک مطالب این فضا به صورت انبوهی از مطالب مفید در ذهنش جا گرفته بود که حالا حتی از کارهای روز مره هم جا مانده بود و این انبوه اطلاعات با انجام ندادنشان احساس مفید نبودن... از عملکرد خود راضی نبودن... پرخاشگری و... نتیجتا تضادی جدی بین آنچه هست و آنچه می خواهد باشد ایجاد کرده بود که منجربه دوگانگی شخصیتش شده بود!!!
ناخودآگاه با حرفهای این خانم احساس کردم چقدر این موجود بی جان خطرناک است و چه راحت زندگی ها را نشانه گرفته است! شاید هم نه! قضیه چیز دیگری است! حتی یک وسیله ی خطرناک مثل چاقو می تواند هم مفید باشد و هم مضر و این تنها بستگی به خود ما دارد که چگونه از آن استفاده کنیم! یاد آخرین جمله ی نسرین می افتم که گفت: من تمام این رابطه ها را مدیریت می کنم...
در همین حین ناگهان در اتاق باز شد و مردی چهارشونه و هیکلی بین چهار چوب در ایستاده بود عصبی و چهره ای برافروخته داشت! از پشت میز بلند شدم و کمی به سمت در جلو رفتم و گفتم: چه خبره! چیزی شده!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بی خیال منصور و بچه هاشون شدم...
ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد!
نمیدونم چی شد ولی جرقه ی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ...
ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ...
دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحله ی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که می گفتن تو هنوز بچه ای ! مگه با این شهریه ی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها....
البته از نظر مالی بیراه هم نمی گفتن و خدایش با این شهریه ای که ما داشتیم ازدواج پیش کش ، زنده می موندیم هنر بود!
اما من تصمیم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریه ی کم برکت داره و روزی دست خداست
یه بار توی جمع چند نفر از بچه هامون بودم که اتفاقا ایمان هم بود گفتم: دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه...
که ایمان برگشت گفت: می دونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟
هر کسی یه چیزی گفت...
اما ایمان ادامه داد: نخیرررر جانم!!!
علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه!
صدای خنده ی بچه ها رفت هوا...
من گفتم: آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا!
اصلا کم نیاورد گفت: من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک....
هیچی دیگه.....
میدونستم در مقابل شوخی های ایمان من شکست خورده ام و ترجیح دادم تسلیم بشم....
بعد از این ماجرا اتفاقا خود ایمان اومد پیشم و گفت: مرتضی حالا واقعا تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟!
با شناختی که ازش داشتم گفتم: ایمان بی خیال!
من غلط کردم گفتم زن میخوام!
باور کن همه ی انسانها جایز الخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار!
خیلی جدی گفت: عه! واقعا!
من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه!
حالا من نمیدونستم ایمان واقعا داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟!
ریسک نکردم و بی خیالش شدم!
ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد...
خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم...
اومد پیشم و گفت: آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمه ی گمشده رو...
سرم رو انداختمپایین و گفتم: سید جان هیچ کس آستین برامون بالا نمیزنه!
خانوادم که کلا مخالفن!
رفقا هم که ماشاالله هیچی نگم دیگه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: شما سوژه رو پیدا کن، بقیه اش هم درست میشه انشاالله ...
گفتم حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچه ها میگن چنین سوژه ای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست...
چشمکی زد و گفت: خوب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاک هات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه!
نشستم و خیلی مفصل از کسی که مد نظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت: برادرم اینی شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!!
شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که...
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانمربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد...
خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت...
نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم !
دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم!
اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟!
خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟
مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟!
خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ...
عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود.
خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن...
باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!!
از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!!
وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند...
اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت...
فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن!
برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم!
بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟
گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم...
با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران!
با این جمله اش تنم لرزید....
طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه....
نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه!
خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سیزدهم
چندین بار این صدا اومد که ناچار راننده مجبور شد وسط بزرگراه روی پل ماشین رو نگه داره ببینه چی شده!
پیاده که شد، دید ای واااای ساک ها و کوله پشتی هایی که بسته بود روی باربند به دلیل سرعت زیاد افتاده بودن!
ساک ما که پر از کنسرو بود کمی جا به جا شده بود با ساک هایی که زیر ساک ما بودن ولی اتفاقی براشون نیفتاده بود!(و به قول همسرم اگر ساک ما می افتاد بی هیچ شک و شائبه ایی با این بار کنسروی که داخلش بود ماشین پشت سریمون رو متلاشی می کرد😅)
نکته ی جالبش اینجا بود که هر چهار تا کوله پشتیه ، چهار تا پسر جووون که پشت سر ما بودند افتاده بود پایین!
حالا هر چی با نور گوشی نگاه میکردن پیدا نمیشد آخه پرت شده بودن از پل پایین!
حالا میخواستن به عربی به راننده بفهمونن که کلی وسیله ی مهم داخل کوله هاشون بود!
عربی حرف زدن اونها من رو به زندگی امیدوار کرد فرض کنید با حالت عصبانی و لهجه ی عربی به راننده میگفتن سوئیچ ، ماشین ، لا موجود!
راننده که نمیدونست اینها چی میگن فقط معذرت خواهی میکرد!
یکیشون بعد از چند دقیقه انگار یک کلمه مهم پیدا کرده بود گفت: سوئیچ سیاره لا موجود!
ولی فایده ای نداشت🤣
راننده هم فقط معذرت خواهی میکرد که کوله ها افتادن!
هیچی دیگه نهایتا بعد از یک ساعت گشتن و چیزی پیدا نکردن بقیه بار و بندیل رو محکم کردن و چون وسط جاده نمیشد ایستاد راه افتادیم!
حالا این بندگان خدا پشت سر ما داشتن تحلیل میکردن که چرا فقط کوله پشتی ماچهارتا افتاده!
اولش که خوب کمی عصبانی بودن اما کمتر از ده دقیقه فضاشون جالب شد!
چون خیلی بلند صحبت میکردن ما هم کاملا میشنیدیم و هراز گاهی همسرم دلداریشون میداد!
یکشون به اون یکی می گفت : آخه من نمی فهمم خمیر دندون فلان قیمتی با کفش کتونی چهارصد هزار تومنی رو من چرا باید با خودم بیارم بعد تازه چی، پام نکنمبذارم داخل کوله پشتی!😩
اون یکی می گفت: بچه ها به نظرتون چرا فقط کوله های ما افتاده؟!
یه نفر دیگشون گفت: حتما حکمتی بوده!🤔
کناریش گفت: نه بابا فکر کنم چون ما مجرد بودیم خدا خواسته درس عبرت بشه برامون بقیه که متاهل بودن هیچ کدوم ساک و کوله اش تکون نخورد😆
یک نفر دیگه گفت: نه اخوی یه بررسی کنی از اول سفر پیاده رویمون تا اینجا علتش رو می فهمی! جا داشت امام حسین خودمون رو از روی پل بندازه پایین😎🤣
با حرفهاشون کل فضای ماشین پر از صدای خنده شد و این مناعت طبعشون رو نشون میداد...
اینها همینطور که مشغول بررسی کردن و علت یابیشون بودن و این ماجرا ادامه داشت و دیگه شبیه لطیفه براشون شده بود و هر کدوم چیزی می گفتن، حدودا یک ساعتی گذشته بود که یکدفعه یه صدای وحشتناکی با شدت بیشتری اومد و ماشین به شدت تکون خورد!
همون لحظه ماشین ایستاد!
حالا دقیق یادم نیست ماشین ما زده بود به ماشین جلویی یا یه ماشین از عقب زد به ماشین ما!
فرص کنید دو تا راننده ی عرب زبان، با هیبت عربی با هم تصادف کنن😱😲
جوری بلند بلند با هممون لهجه ی عربی با هم نمیدونم دعوا میکردن یا حرف میزدن که واقعا خانم ها که هیچ آقایون داخل ماشین هم نگران شدن!
نهایتا با پادر میونی، فارسی ، عربی آقایون داخل ماشین ، شماره بهم دادن که خسارت همدیگه رو بپردازن!
و ما دوباره راه افتادیم اما حالا راننده کاملا عصبانی و با سرعت نور مسیر رو می رفت!
دیگه آقایون پشت سرمون بحثشون از کوله خارج شده بود و می گفتن: جونمون رو دریابیم با این وضعیت😶
نیم ساعتی گذشته بود که یه ساختمون توی تاریکی بیابون نورش هویدا کنار جاده دیده میشد که ظاهرا موکب بود. با دیدن این موکب آقایی که جلو، کنار راننده بود اومد وسط ماشین و گفت: این بنده خدا داره خواب میره، الان دیگه اعصاب هم نداره اگر جونتون رو دوست دارین و موافقین داخل این موکب بخوابیم تا نماز صبح...
هیچ کس مخالفت نکرد و همه ترجیح دادن یه شب دیرتر برسن ولی برسن!
رفتیم داخل موکب که...
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
لیلا لبخند معنی داری زد و گفت: ببین خدا طوری مرد رو خلق کرده که اگه بهش اقتدار و شوکت درست و صحیح بدی، هر کاری بتونه واسه خانمش انجام میده ... چه جوری بگم کلمه اش جا بیفته واست... آهان ببین نرگس شکوه مرد در تامین کردن زنه...!!
خدا اینجوری مرد رو خلق کرده...
البته اگه ما خانما نزنیم داغونش نکنیم!
با کنایه گفتم: هه! خدا خیلی چیزها رو برای خیلی چیزها خلق کرده ولی کو کارایی!!
بعد هم تو طرف خانمایی یا که آقایون!!
خیلی جدی گفت: همینه میگم که باید راهش رو بلد باشی دیگه، معلومه طرف خانم هام!
بابا جان، عزیز من، این اقتدار دادن دقیقا خوبیش و نفعش برای خود خانمه!
مطلب رو گرفتی نرگس!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای شعار دادن جملات قشنگی میگی و بعد هم ساکت شدم...
لیلا کمی از تندی و تیزی حرفم ناراحت شد و اخم هاش رو کشید تو هم و ادامه داد: بیا هنوز هیچ کار نکردی، فقط شنیدی قیافه ات اینجوری شده...
بعد کمی مهربونتر گفت: ببین نرگسی منم یه خانمم! خوب می فهممت!
مشکل بعضی از ما خانم ها، نفهمیدن اصل مطلبه، بخاطر همین راه رو اشتباه میریم...
واقعیت اینه متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به وظیفته...!
منظورم تو نیستیاااا، ولی مثلا زنه به مردش میگه: برو شوهر فلانی رو ببین خجالت بکش...
پول یه لقمه نون نداری زن گرفتنت چی بود...
میخواد که این مرد راه بیفته با این حرفا؟!!!!
خانم چون نمیدونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی میکوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، مدام این ریموت باز شدن در رو می کوبه روی زمین!
یکی نیست بگه خاااانم!!!
گیرم این در شکست، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که... اینجا زندگی نمیشه...
این خانم اینقدر می ایسته و فشار میده تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیره... بعیده بگیره و به خواسته اش با این روش برسه ولی گیرم گرفت ، اون امتیازه رو گرفت، اما نمیدونه مرده از دست رفت...
شاید اون لحظه، اون خانم تامینی رو پیدا کرد و بهش رسید، اما تامین_کننده دور شد... اصلیه رفت....
آدم عاقل وقتی پای یک رفتاریش هزینه میپردازه ، باید میزان بهرهشم محاسبه کنه نرگس جان!
مثلا من بیام شادی کنم بگم این خودکار رو گرفتم، میگن لیلا چقدر براش دادی؟ میگم دو میلیون!
خود تو بهم میگی، خب این خودکار که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟
حکایت همین خانم که برات مثال زدم همینه، درسته که حساب کرده چی بدست آورده اما حساب نکرده چقدر براش داده!!!
آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، چون مرد رو نمیشناسن هم خودشون رو بیچاره می کنن هم زندگیشون رو...
بعد دستش رو با حرص تکون داد گفت: در صورتی که خیلی راحت و شیک و مجلسی با حفظ حرمت و اقتدار بخشی می تونست به خواسته اش برسه به همین سادگی!
ولی متاسفانه نمیدونم چرا اکثر مواقع، ما دنبال راه حل ساده نمیریم و می خوایم لقمه رو دور سر خودمون بپیچونیم نمیدونم واقعا چرااااا؟!
هنوز حرفهای لیلا تموم نشده بود که، احساس کردم سرم عجیب درد گرفت شاید بخاطر.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانمربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد...
خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت...
نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم !
دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم!
اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟!
خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟
مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟!
خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ...
عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود.
خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن...
باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!!
از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!!
وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند...
اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت...
فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن!
برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم!
بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟
گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم...
با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران!
با این جمله اش تنم لرزید....
طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه....
نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه!
خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286