eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
4.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
671 ویدیو
19 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟ یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری می ساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!! گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟ گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیاو خوبی کن...گفتم در هر صورت چاره ایی نیست باید بی خیالش بشیم... فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟! گفتم: فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم... فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت نمی دونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه... گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده ! فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن... گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمی‌خواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه.... حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی... رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟ اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه! گفتم فرداخوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب! چرا چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ... گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون... با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان دیگه ناچارا شما باید مجدد برید پیششون... گفتم آقای جلالی ما نمی ریم صبر می کنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه! یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمی تونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد... آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار می کنید ؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون دادو گفت: همون ساعت ده.... ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
مضطرب نگاهش را بهم دوخت و ساکت شد... اتفاقاتی رو که افتاده بود گفتم... همون‌طور خیره و ساکت بود، یه چیزی شبیه بهت زدگی توی چهره اش دیده می شد حق داشت خانواده ی من خوب سجاد را می شناختن... خودم هم هنوز باورم نمی شد چنین اتفاقی افتاده! با سکوت من مریم سرش را انداخت پایین و آروم گفت:خدا به داد دل مادرش برسه! از جاش بلند شد و رفت سمت در، موقع بیرون رفتن گفت: پس با این وضعیت به ترنم میگم خودش هر کاری تونست بکنه... می دونستم مریم از شنیدن اینکه چه اتفاقاتی افتاده بود شوکه شده دیگه در مورد ترنم حرفهایش را ادامه هم نداد در را بست! و من با مشتی فکر که درد تنم را بیشتر میکردن تنها شدم... فکر ترنم...فکر باباش... فکر سجاد... فکر آن دوتا دختر... فکر اون نامردی که چاقو زد... و فقط تب بود که کمی می سوزاند این افکار را! و دیگه متوجه چیزی نشدم وقتی چشم هام را باز کردم مادرم بالای سرم نشسته بود دلم از نوع نگاهش سوخت از چشم های پف کرده اش معلوم بود دیشب نخوابیده... یکدفعه یاد سجاد افتادم و هراسان از جام بلند شدم و لباس هام را عوض کردم مادرم متعجب گفت: مهرداد کجا با این حالت! گفتم پیش سجاد! باید برم ... دستم را گرفت گفت: خوب بذار حالت بهتر شه فردا برو! چاره ایی نبود باید می گفتم چرا با این حال خراب می خوام برم بیرون! گفتم مامان سجاد بیمارستانه! چشمهاش از حدقه زد بیرون گفت: بیمارستان! و ناخودآگاه دستم را رها کرد و ادامه داد یا ابوالفضل برای چی مادر؟ گفتم: مامان فرصت نیست از مریم بپرسین، من رفتم فقط براش دعا یادتون نره... به دم در نرسیده بودم مریم نفس زنان لقمه ایی داد دستم برای تشکر سری تکون دادم و رفتم بیرون ... ماشین را روشن کردم و دعا دعا میکردم سجاد به هوش اومده باشه راه افتادم سمت بیمارستان... توی سالن امیر را دیدم چهره اش داغون بود با موهای بهم ریخته و آشفته رسیدم بدون احوال پرسی گفتم: چطور وضعیتش؟ سرش رو با تأسف تکون داد و گفت: همونجوری که بود! گفتم یعنی چی ؟ نفس عمیقی کشید و گفت یعنی فعلا هیچی فقط باید دعا کرد... مکث کردم نفسم تو سینه حبس شد نگاهم که دوباره به صورتش افتاد گفتم: خیل خوب باشه پاشو برو خونه من هستم. با چشماش اشاره کرد به کمی اون طرف تر نگاهم را چرخوندم سمت نگاهش! مادر سجاد بود پریشان و خسته و هنوز تسبیح به دست... با احتیاط بلند شدم و رفتم نزدیکش گفتم: حاج خانم برید خونه استراحت کنید ما اینجا هستیم خبری شد حتما خبرتون میکنم آهی از عمق وجودش کشید و گفت: نه پسرم اینجا باشم خیالم راحت تره! امیر هم اومد جلو و گفت حاج خانم ما قول میدیم خبری شد سریع بهتون بگیم یه کم خونه استراحت کنید دوباره بیاین ... اینقدر اصرار کردیم که بنده خدا با اکراه زیاد تسلیم شد ... بعد از رفتن مادر سجاد به امیر گفتم: تو هم برو استراحت کن من هستم اول زیر بار نمی رفت ولی بعدش قبول کرد ... هنوز خیلی از رفتن امیر نگذشته بود که رضا زنگ زد، اصلا موقعیتش نبود جواب بدم، بعد از تماسش، پیامکی فرستاد که برام خیلی عجیب بود! نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا... شب شده بود... به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود... خسته بودیم و گرسنه... به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه... راه افتادیم سمت حرم... دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ... توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن.... بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد... هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی... بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد... یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم. گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم. هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم. وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی‌... وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟! من همچین حالی داشتم... یه نگاه به خودم می انداختم می‌دیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار! یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار! هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار! که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی! من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی! مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ... فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد! مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم! زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان... هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند! زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد! جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا... یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم... هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد... خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور! بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه! خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود! اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند! صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟ آقای فاطمی چکار داشت؟! زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی! ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم! زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم! مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد... زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه! رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت! مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست... نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
... اصلا مگه خدا خودش غریزه زیبایی را به ما نداده! پس چرا ازش استفاده نکنیم؟! من دلم میخواد زیبا باشم، زیبا بپوشم ولی حجاب مانع این غریزه یی هست که خود خدا به من داده درست نمی گم! من که از حرفهای لیلا داشتم سکته قلبی می کردم! توی دلم گفتم خوبه بهش گفته بودم حرف نزنه نگاه کن حالا داره چطور نطق میکنه! عه! عه! هرلحظه منتظر بودم خانم حسینی یه چیزی بگه یا پرتمون کنه بیرون! انگار این دختر جلوی زبونش رو نمی تونه بگیره! با آرنج دستم چنان زدم به پهلوش که خانم حسینی هم فهمید! تا اومدم چیزی بگم زودتر از من شروع کرد: احسنت لیلا خانم آفرین که سوال دقیقی پرسیدی! بعد هم گفت: ببین دخترم اول یک سوال می پرسم بعد جواب سوالت را میدم... شما حق ارضای نیازها و غرایز رو به همه میدی؟! یا فقط این حق را برای خودت می دونی؟! لیلا با قاطعیت گفت: معلومه این حق رو به همه میدم! همه ی دخترها و خانم ها حق دارند نیازهاشون رو بر طرف کنن... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: آفرین فقط اینکه این حق ارضای غرایز و نیازها باید شامل همه ی انسانها بشه! یعنی مرد و زن درسته! لیلا کمی جا خورد و سری تکون داد! خانم حسینی ادامه داد حالا لیلا جان ، نازنین جان فرض کنید در جامعه ایی زندگی می کنید که هر کسی هر کاری دلش میخواد انجام میده! مثلا من برای ارضای هیجاناتم دلم میخواد خیلی با سرعت رانندگی کنم ماشین خودمه کاری هم با کسی ندارم دلم میخواد با سرعت صد و هشتاد برم!! یا من میخوام برای ارضای غریزه مالکیتم کنارخونه شما خونه بسازم حالا خونه ی شما هم خراب شد مهم نیست من دلم میخواد بسازم چون من این نیاز رو دارم و باید بهش پاسخ بدم !! یا اینکه من دلم میخواد پول در بیارم حتی با گول زدن شما یا دزدیدن مال شما بالاخره این جز غریزه منه و باید بهش پاسخ بدم!! ببینید دخترهای گلم آیا با اینکه من این توانایی ها رو دارم و خود خدا این غرایز را بهم داده حق انجام این کارها را دارم؟؟ من گفتم: خوب معلومه که نه!ما باید حقی را که برای خودمون قائلیم برای دیگران هم قائل باشیم... خانم حسینی سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: آفرین و این احترام به حق دیگران همینجوری ممکن نیست! چراااا؟ چون خیلی ها رعایتش نمی کنند مگر اینکه یک سری قوانین وجود داشته باشه درسته! لیلا شتاب زده گفت: احترام به قوانین چه ربطی داره به بحث ارضای غریزه ی زیبایی ! تازه اگر هم قانونی باشه حتما به من میگه این نیازها را ارضا کن و زیر حجاب سرکوب نکن! خانم حسینی خیلی صبورانه گفت: ربطش اینکه شما الان دارید از طرف خودتون حرف می زنید! اگر یک آقایی اینجا بود می گفت پس ما هم باید به غریزه ایی که در وجودمون هست پاسخ بدیم و به قول شما باید این نیاز پاسخ داده بشه و سرکوب نشه! اونوقت چی! اینکه من هم به عنوان یک پسر جوان دلم میخواد هر نوع رابطه ای با دخترای اطرافم داشته باشم خوب غریزه ایی که خود خدا داده دیگه غیر از اینه! بعد خانم حسینی آروم دست لیلا رو گرفت توی دستش و ادامه داد اینجوری میشه دنیایی که هر کس هر طور دلش خواست رفتار کنه! مثل همون راننده ای که هر طور دلش بخواد رانندگی کنه یا هرکس هر طور دلش خواست خونه بسازه یا از هر طریقی پول در بیاره و... آیا دیگه با این وضعیت زندگی ممکنه!؟ نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
تا خود فردا ذهنم درگیر بود.... درگیر سمانه... درگیر نسرین ... توی خونه راجع به این موضوعات صحبتی نکردم باید اول خودم متوجه میشدم بعد برای احسان مرز بندی می کردم... زمان مثل همیشه به سرعت طی شد... نسرین که وارد مطب شد درست مثل چند وقت پیش هایش بود شاداب و سرزنده... چقدر راحت می شد از چهره ی آدم ها حال و روز دلشان را فهمید... و به قول شاعر:رنگ رخساره نشان میدهد از حال درون... بعد از یه احوال پرسی گرم با لبخند نگاهم کرد و گفت: راستش رو بگو خانم دکتر چه خطایی از ما سر زده احضارم کردی! چند وقتی بود احوالی نمی گرفتی؟! چی شده یادِ دار و دیوونه ها افتادی ! لبخندی زدم و گفتم: زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد نسرین خااااانم ... حالا ما بی معرفت! شما معرفتت رو کجا فروختی که یه ذره اش هم به ما نرسید که حتی بیایم یه پّر شیرینی عروسیت رو بخوریم! با دست زد روی پاهاش و گفت: من شرمنده ام رایحه! باور کن شیرینی به خودمم ندادن فکر کن! حالا یه پر شیرینی ناپلئونی طلب شما... بریم سر اصل مطلب ببینم چی شده یار مرا طلبیده! ریز نگاهش کردم و گفتم ای دختر زرنگ باشه ما می مونیم و یه پَر ناپلئونی! چون جز اصول مشاوره ای بود که نباید راجع به مراجع کنندهام مطلبی بگم اسمی از سمانه نبردم و مستقیم وارد نشدم گفتم: نسرین جان از بچه ها شنیدم توی فضای مجازی فعالی! خواستم ببینم چه جوریه! ذوق کنان گفت: واااای رایحه میخوای فضای مجازی کار کنی؟ چقدر خوب! می دونی چقدر نیازه؟! با چشم هام خیره نگاهش کردم و گفتم: در این حد نیازه که اینقدر ذوق کردی!!! گفت: آره خیلی هم نیاز بعد چشمکی زد و ادامه داد آخه مشاور خوب کم داریم! بعد با هیجان ادامه داد: من هم اینستا فعالم... هم وات ساپ...گاهی هم تلگرام.... سوالی گفتم: خوب چکار می کنی؟ گفت: ببین چند شاخه است و بچه ها هر کدوم یه شاخه رو انتخاب می کنن من پاسخگویی به شبهاتم، بعضی از بچه ها حجاب، بعضی ها خانواده، بعضی ها دشمن شناسی، بعضی ها.... با سر تاییدش کردم و گفتم: آفرین این همه فعالیت! خودکار به دست و آماده ی نوشتن پرسیدم: نسرین شیوه ی خاصی داری برای کار کردن توی فضای مجازی؟ آخه من شنیدم خیلی وضعیت برای کار کردن مناسب نیست یعنی چه جوری بگم فسادش بیشتر از ثوابشه! نفس عمیقی کشید و گفت: من برای خودم قاعده دارم بقیه رو نمیدونم... با لبخند گفتم: میشه قواعدت رو به منم بگی ببینم می تونم مثل تو رستم بشم بیام تو میدون! یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: رایحه راستش رو بگو دوربین مخفیه! آزمایش روانشناسی بالینیه! تست شخصیته! متعجب نگاهش کردم و گفتم: نسرین اینا چیه داری می گی دختر! گفت: آخه رایحه یه چیزی میگیا!!! یعنی شما خانم دکتررررر روانشناسی قواعد فضای مجازی رو نمیدونی؟! منو گرفتی!!! همون وقت وقتش که هیچ کس با اینترنت کار نمی کرد شما توی تمام سایت ها ی علمی مدام پرسه میزدی ببخشیدا البته اینطوری گفتماااااا! نگاه کن رایحه! جون من! راست و حسینی! اگه داری کار پژوهشی انجام میدی که نیاز داره طرف ندونه که واکنشش صادقانه باشه بگو، من قول میدم بازم خودم باشم... خندم گرفت.... گفتم: نسرین جان باور کن نه کار پژوهشی! نه تست شخصیت! فقط میخوام بدونم خط قرمزهات توی فضای مجازی چیه همین! بعد هم کمی جدی شدم و گفتم: این چند وقت خیلی مراجعه کننده دارم که تحت تاثیر فضای مجازی سبک زندگی و روحشون ریخته بهم! حتی بچه هایی هم تیپ خودت! می خوام بدونم تا شاید بتونم کمکی کنم شاید... خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: حله گفتم خوب منتظرم... گفت: آخه رایحه.... قواعد من یه قاعده داره! نمیدونم بگم! شاید تکراری باشه برات! شاید تعجب کنی! شایدهم ساده به نظر بیاد! آخه من با توجه به شناخت در این مدت فعالیتم این قواعد رو برای خودم برنامه ریزی و اجرا کردم! گفتم:چقدر چونه میزنی نسرین! اگه بدونی سر بعضی از زندگی ها با این فضای مجازی چی اومده اینقدر مِن مِن نمیکردی! از جاش بلند شد و گفت: ماژیکتون رو می تونم استفاده کنم رایحه جان؟! گفتم: بععععله فقط اگه رنگ بده! میدونی که مال یه خانم دکتررر بوده که کلی ازش استفاده کرده... لبخندی زد و با کلمه ای که روی تخته نوشت و جمله ای که گفت خشکم زد!!! بزرگ و پر رنگ با ماژیک قرمز نوشت: رابطه... بعد هم خیلی جدی گفت: من قوانینم بر اساس رابطه است!!! ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!! خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره! گفتم:خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟! من چه به درد اینها میخورم! نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت! عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم! نه حاجی بی خیال و در حالی که لبم رو می گزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه! اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی! عه عه! زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف! مرتضی از تو توقع نداشتم! خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!! متقابلا زدم به شونش گفتم: خوب منم همینطور! پس منظورت چیه آقاسید؟! گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد... همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضه های خودشون رو برای مردم بخونن! ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟! این چهره ی دلبر که ازش حرف می زنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن! بعد هم من که هنوز ملبس نشدم! تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه! گفت: دلبر جان!!! اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه! دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟! سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است... گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟ سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچه هامون از فاصله ی زیاد بالا می برد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی... لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعه ای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟! بلند زد زیر خنده... حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی! زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت... یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه می گفت شما چرا پشت سر شاه غیبت می کنید!!! اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا! بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفه ی بیان و روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!! دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه! ظلم و گناه!!!!! شیخ منصور و بچه هاشون!!!!! توی حوزه!!!!! خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟! گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوس‌های تیم مذاکره کننده ی هسته ای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون! بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن! نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!! دیگه هم ادامه نداد! کاملا گیج شده بودم... سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی ‌می گفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه! تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!! هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم.... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن... با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟ یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام! با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!! همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه! با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم... خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم! و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی ! اما خوبیش اینه که میگذره.... فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد! چون تنها بودم کمی استرس داشتم... و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد! به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم... برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود... داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ... اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود... خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم! با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید.... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دو تا خانم اومدن و با اصرار زیاد به راننده که ما را هم تا چزابه ببرید، راننده هم می گفت: جا ندارم ماشین پر شده... من یک نگاهی به همسرم انداختم همسرم یک نگاهی به من ! چون واقعا ماشین نبود! و دو خانم تنها بودن نتیجتا دوباره بچه به بغل رفتیم صندلی دونفره نشستیم و چهار نفر از آقایون که پسرهای جوانی هم بودند رفتند عقب که پشت سر ما میشد نشستند، تا بالاخره این دو خانم هم سوار شدند و راه افتادیم... تا از ترافیک کربلا اومدیم بیرون کاملا هوا تاریک و شب شده بود... ولی من دوست داشتم این ترافیک تموم نشه و توی کربلا بمونیم... هر چند که یاد گرفتم به قول کتاب عزادار حقیقی هدفِ عزاداری یا زیارت گریاندن و گریستن نیست، بلکه برای عزادار حقیقی، گریه وسیله‌ایست برای صاف و زلال کردن روح. گریستن مقدمه و آغازی برای سبک‌بالی است نه اوج یک عزاداری! درست مثل اتفاقی که در امامزاده ای با فاصله ای دور از کربلا برای ما افتاد! مسیر کربلا تا چزابه خیلی طولانی تر بود... راننده وسط یک بیابون، کنار یک امامزاده ای که اصلا توی مسیر زائرها نبود ایستاد برای نماز مغرب...(واقعا نمیدونم چرا ما هم رفت، هم برگشت مسیرمون اصلا تو مسیر زائرها نبود🙄) پیاده که شدیم و نمازمان رو خوندیم من به همسرم گفتم: از چند تا مغازه اطراف نون بگیریم که به بچه ها یه چیزی بدیم بخورن، هر مغازه ایی که همسرم رفت پول ایرانی قبول نمی کردن!(البته طبیعی بود چون مسیر زائر رو نبود پول ایرانی نمی گرفتن چون نمی تونستن خرجش کنن) خیلی کلافه شدم آخه محمد حسین باید حتما غذا یه چیزی میخورد تا بتونه شربت آنتی بیوتیک رو بخوره، ناراحت بودم و درست یادمه آقای فلافل فروشی هم اونجا بود و یکی از قشنگ ترین ارادت ها را از فاصله ی دور به امام حسین به ما نشون داد... رفتیم جلو همسرم گفت: نون میخوایم! آقا که نفهمید چی میگیم متعجب نگاه کرد که همسرم با اشاره به نون ها گفت: خبز... بنده خدا چند تا نون آماده کرد و داد سمت ما تا اینکه همسرم پول ایرانی داد به طرفش که گفت: لا ایرانی! دینار یا دلار! من که معمولا با آقایون صحبت نمی کردم ولی توی اون موقعیت خیلی عصبانی شدم و گفتم: نحن زائر الحسین... ارحم... لا دینار! لا دلار ! با اشاره به پول ها ادامه دادم ایرانی فقط موجود!!!(عربی حرف زدنمون هم فاجعه‌ بود 😆که فرض کنید با لحن عصبانی یک خانم هم قاطی بشه خودش یه پروژه محسوب میشد کلا جملاتم به قول دوستانِ رشته ی ادبیات عرب، محلی از اعراب نداشت🙃) ولی هر چقدر هم نامفهوم صحبت کنیم یه کلمه ی مشترک هممون رو بهم وصل می کنه و مسئله رو حل! دقیقاً تا شنید که گفتم: زائر الحسین چند تا نون دیگه هم گذاشت روی نون ها و با یک حالت خاصی مثل معذرت خواهی شدید نون ها رو با احترام داد به سمت ما و گفت: اهلا وسهلا... انا احب الحسین..‌. کار اون آقا بواسطه ی ارادتش به امام وسط بیابون خیلی برای منِ زائر ارزش داشت و بدون شک نگاه امام رو به سمت خودش جلب کرد! و این برای من درس بزرگی بود که وقتی اولویت اولویتِ امام باشه میشه کربلایی بود، حتی با فاصله‌ی دور از کربلا... بنده خدا اینقدری نون داد که ما به اکثر افراد داخل ماشین نون دادیم ... خیلی زود راه افتادیم و همون طور که ماشین با سرعت حرکت می کرد ساعت حدودا هشت شب بود که روی پل داخل بزرگراه یکدفعه یک صدای مهیبی اومد! حالا هر چی به جلو و عقب ماشین نگاه میکردیم که آیا تصادف کردیم یا نه چیزی مشخص نبود کمتر از ثانیه ای دوباره صدا اومد...! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده! همینجور که داشت دستم رو می کشید! از بستنی فروشی اومدیم بیرون... دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟! درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟ سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت! اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو.... ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم! مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی! نکنه فریده چیزیش بشه! اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم... هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد... دلشوره ی عجیبی گرفته بودم! نمیدونم چرا احساس خطر میکردم! نمیدونم چرا ترسیده بودم! شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم! من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم! مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!! مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته! و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...! با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم! حالا چه رفتار اشتباه، چه درست! در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم! الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟ مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد! و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد! تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم! توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر می‌کنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور می‌کردم رو نبینم! وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
از وجودم کلا پر کشید و با اطمینان گفت: از بابت من خیالت راحت ولی اگر بدونن خیلی بعیده بذارن ادامه بدی؟! اما یه سوال نرگس؟! تو که شوهر داری برای چی کار میکنی؟ زن که خرج زندگی نباید در بیاره! گفتم: اولا معلوم نفست از جای گرمی بلند میشه! دوما: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره لیلا خانم! خودت اینجا چکار می کنی! سوما: مگه چی میشه آدم شوهر داشته باشه و کار کنه؟! لیلا در جوابم خیلی آروم و با با ناراحتی گفت: سوال اول و دومت اینکه من اگه شوهرم زنده بود عمرا مشغول کار میشدم... واقعا فکر نمیکردم لیلا همسرش رو از دست داده باشه! لبم رو گزیدم و گفتم: وای ببخش لیلا جان من نمیدونستم خدا رحمتش کنه... نفس عمیقی کشید و گفت: خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه و بعد فضا رو خودش با جواب سوال سومم عوض کرد و گفت:اما سوال سومت خانم خانما! به شرط اینکه به همسر داریش و بچه هاش لطمه وارد نشه هیچ اشکالی نداره! چشمهام رو ریز کردم و با خنده‌ی کنایه آمیزی گفتم: لطمه وارد نشه!!! دارم اینجا جون میکَنم که حداقل زندگیم از بین نره، لطمه پیش کش! لبخندی زد و گفت: المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة... اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای چی ما قهرمان نیستم دیگه واقعا چکار باید بکنیم که نکردیم!!! گفت: نه اشتباه نکن! معنی قهرمان توی عربی با فارسی فرق می کنه نرگسی خانم! اینجا به معنی قهرمان نیست اینجا پیامبر میگن : زن گل هست، کار فرماااا نیست! یعنی زن تاج سر، واسه چی خودش رو بندازه تو کارهایی که خارج از توانشه که پر پر بشه! تا لیلا گفت: زن کارفرما نیست، یکدفعه یاد چند سال پیش افتادم همون صبحونه ی دلچسب! اولین باری که محمد بهم گفت خانم کارفرماااا! اشتباهم از همونجا بود و من چقدر از این حرفش ذوق کردم! سری با تاسف برای خودم تکون دادم و با حسرت گفتم: پیامبر(ص)الحق که چقدر درست گفته! ولی چه فایده کیه که، اینجوری که ایشون گفتن زندگی ما رو بسازه! این حدیث رو باید برم بذارم کف دست شوهر بی انصافم!!!! لیلا که دید من اینجوری میگم حرفش رو ادامه داد و گفت: میدونی نرگس: خانم ها تو زندگی زحمت زیادی میکشن، ولی محصولش رو برداشت نمیکنن و این موضوع خیلی اذیتشون می‌کنه درسته؟ مثل حال و روز این روزای خودت... تا حالا بهش فکر کردی چرا اینجوری میشه؟ بعد خودش منتظر جوابم نموند و گفت: این مسئله برمیگرده به اینکه زنها از مرداشون شناخت روشن و درستی ندارن.. تعجب من رو با اخم بیشتر ابرهام که دید، لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: یه مثال بزنم برات نرگس خانم ، شما وقتی میخواید داخل خونه ای بشید، درب خونه، دستگیره داره؛ حالا دستگیره ها یکیش با کشیدن باز میشه، یکیش با چرخوندن، یه دستگیره هم باید کلید بندازید روش... اما درهای امروزی رو اصلا نمیخواد زحمتی بکشید، فقط کافیه که در آستانه‌ی_تأثیرش قرار بگیرید خودش اتوماتیک باز میشه! من که همینطور متحیر حرفهای لیلا رو بادقت گوش میدادم با هیجان بیشتری ادامه داد: چرا این مثال رو زدم، میخوام از این مثال استفاده کنم بگم اگر زن ها هم آستانه تأثیر بر مرد رو میشناختن، مسلما نتیجه چیز دیگه ای بود؛ اونچه که رنجش، فشار، زحمت و خدمات زن رو زیاد ولی برداشت زن رو کم میکنه، نشناختن این کلید یا دستگیره، تاثیر_بر_مرد هست!! حرفش به اینجا که رسید با حرص گفتم: خوب لیلا خانم حالا این دستگیره،چمیدونم کلید! چیه؟ کو؟ کجاست؟! تا این قفل زندگی متلاشی من رو باز کنه هر چند که بعید میدونم؟! ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن... با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟ یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام! با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!! همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه! با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم... خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم! و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی ! اما خوبیش اینه که میگذره.... فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد! چون تنها بودم کمی استرس داشتم... و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد! به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم... برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود... داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ... اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود... خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم! با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید.... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286