✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_بیست_و_هفتم
۱۲/خرداد/۱۴۰۲
حال و هوای این روزهای خانــه پـــدری؛
گعدههای این شبهایمان، به نقل چندباره خاطراتِ مــن و ابوریــحان میگـــذرد از #حـج سال ۹۴.
برای مادر و داداشدومی و همسرخواهر جان.
و دلمــان که جــا مــاند در #مدینه و #عرفات و #مسجدالحرام و #صفا و #مروه و #مـِـنا ...
و «مـِـنا و ما ادراک ما مـِـنا»
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_بیست_و_هشتم
۱۳/خرداد/۱۴۰۲
امروز محمدماهان توی حیاط داشت مردعنکبوتیهایش را نشان ریحان میداد و دایانا از لباس دخترکفشدوزکیاش میگفت و قدرتی که گربه سیاه (یا یک همچین اسمی) دارد میگفت. ریحان با تعجب گوش میکرد و من هم «واااای جدی میگی» گویان دستهایم را تکان میدادم. قصهشان که تمام شد گفتم «حالا من هم یک قصه هیجانانگیز برایتان دارم»
از #رستم گفتم و اسبش که از این سر حیاط بوده تا آن سر و رستم هم آدم خیلی قویای بوده. آنقدر قوی که با غول بدجنس که مردم را اذیت میکرده جنگیده و شکستش داده و مردم شهر از خوشحالی برایش دست و جیغ و هورا کشیدند.
حالا محمدماهان سهتا مرد عنکبوتیاش را گذاشته بود روی صندلی و ایستاده بود کنار من و دایانا و ریحان که روی لبه حوض نشسته بودیم. وقتی به محمدماهان گفتم «تو از مرد عنکبوتی هم قویتری» و به دایانا هم گفتم «تو از گربه سیاه و دختر کفشدوزکی قویتری»، با چشمهای درشتشان زل زده بودند به من.
و چقدر چشمان کودکان سرزمینم و ذهن و قلب و روحشان، تشنه #قهرمانان اسطورهای و ملی و دینیشان است.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_بیست_و_نهم
۱۴/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_بیست_و_نهم
۱۴/خرداد/۱۴۰۲
اولین تجربه #پرواز ریحان عجیب بود و سخت. دروغ نگویم خوشحالم از تاخیر ۴ساعتهای که یک ساعتش در کابین بود و هوای دمکرده و صدای گریه بچهها و بلاتکلیفی.
خوشحالم چون عمیقا معتقدم آدم خودش را و اطرافیانش را در #سختی میشناسد. با کنش و واکنشهایی که هرکس در شرایط ناخواسته و ناخوشایند، از خود نشان میدهد.
و من حالا دیگر میدانم ریحان #همدلی را بلد است، خیلی هم خوب بلد است. و این را از آنجایی فهمیدم که با صدای گریه هر بچه، سرک میکشید و میگفت «نینی، نــــاز». و «ناز» را طوری میکشید که معلوم بود ایمان دارد اگر کاری ازدستش برای آرام کردن نینی برنمیآید، حداقل میتواند با کلام و دست تکان دادن از دور، سهمی در حل مشکلش داشته باشد.
و بدون تعارف بگویم، وقتی از ۳ساعت توی سالن، دوساعتونیمش را بدون کفش میدوید، سعی کردم مثل خودش همدلی کنم و دل بدهم به دل کوچکش که ساعتهای سختی را داشت بلاتکلیف میگذراند. پس حق دارد خستگیاش را، اضطراب پنهانش را، کلافگیاش را به شیوه خودش تخلیه کند. شیوهای به سادگی درآوردن چندباره کفش و مقاومت دربرابر پوشیدنش.
و ساعت ۲:۳۰ صبح که بالاخره به مقصد رسیدیم و ریحان بدخواب شده بود و چشمانم از خستگی باز نمیماند، ته دلم خوشحال بودم که به انتخابش احترام گذاشتم و اسیر قضاوت و نگاه دیگران نشدم و باز ریحان، چند «نه» و «نکن» و «ندو» و «زشته» کمتر شنید و #رهایی را در قد و قواره خودش تجربه کرد.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_ام
۱۵/خرداد/۱۴۰۲
امروزمان به سلام گذشت و نور. به اینکه چهارسال -چندروزش کم- مشتاق دیدارتان بودیم و حالا هم آمدهایم توی این چهار روز، آن چهار سال دوری را یکجوری رفعورجوع کنید و از دلمان درآورید که کــَــرمتان دلنازکمان کرده و خودمانیم، لوسمان کردهاید آقا جان. لوسمان کردهاید که تقـّیبهتوقی میخورد هوایی مشهد میشویم و دست و پایمان گیرِ ورقورق کردن تقویم است برای پیدا کردن تعطیلات و بعدش هم بالاپایین کنیم بلکه بلیط باشد یا نباشد و حالا اسکان را چه کنیم و هزار گیروگور دیگر که این فاصله هزار کیلومتریمان را هزار روز طول میدهد.
حالا هم آن دوتایی که رفتیم، سهتا برگشتهایم و چشممان بیشتر به دستانتان است که واسطه فیضاید و تقسیم کننده روزی و اصلا هرچه خودتان خواستید و دادید بر چشم و سر که هرچه از دوست رسد نیکوست.
راستی آقاجان عجب چلهای شد این چلهنویسیمان که روز بیستمش توی حرم برادرتان نوشتم «از آن زیارتهای یکهویی دبش» و روز سیامش خیلی یکهوییتر سند خورد به نام خودتان. حالا هم چشم امیدم به روز چهلم است و «وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ» که فرمود:
«و با موسی (برای عبادتی ویژه و دریافت تورات) سی شب وعده گذاشتیم و آن را با (افزودن) ده شب کامل کردیم، پس میعادگاه پروردگارش به چهل شب پایان گرفت.»
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_یکم
۱۶/خرداد/۱۴۰۲
رزق امروزمان را همان اول صبحی از چایخانهتان گرفتیم آقا جان. شما که خودتان قند مکررید اما عجب چای قندپهلویی بود. عجیب به جانمان نشست و بردمان مشایه توی آن موکب خانگی و نشاندمان کنار دخترک سبزه عراقی و صدای «هلابیکم یا زوار الحسین (ع)» پیچید توی گوشمان. اصلا بیایید حالا که چایهای چایخانهتان آدم را هوایی میکند، قرارمان باشد دو ماه و چند روز دیگر، عمود ۲۸۵ به صرف چای عراقی.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_دوم
۱۷/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_دوم
۱۷/خرداد/۱۴۰۲
ریحان مثل همیشه بعد از ناهار زود خوابش برد. مخصوصا این روزها که سرش با کلی نینی از همه جای ایران گرم است و حتی با چند نینی بینالمللی هم وارد تعامل شده! کتری برقی را روشن کردم و خودم را مثل تمام روزهایی که سرم شلوغ است به یک کاپوچینوی داغ مهمان کردم. برنامه امروز را -هرچند دیر- توی دفتر گام نوشتم و نگاهی به از اول هفته تا امروز انداختم. وضعیت خندهداریست، از همان خندهها که «کارم از گریه گذشته که چنین میخندم!»
همه چیز دست به دست هم داده تا الان وسط یکی از شلوغترین هفتههای سال باشم. سفرمان برای این هفته جور شد، اساتید نشستهای پایانی برای این هفته بهمان وقت دادند و این یعنی هر روز نشست داریم، فرصت ارزیابی فراگیران و تحویل آن به مسئول کلی دوره هم تا آخر همین هفته است.
حالا هم باید به خانم «پ» پیام بدهم که خلاصهنویسیاش را خلاصهتر کند. به خانم «قاف» پیام بدهم که میتواند ماموریت تبیینیاش را به صورت لایو برگزار کند، در همین ایتا. به خانم «ر» پیام بدهم ببینم مجری نشست من هماهنگ شد یا نه. پوستر نشست خانم «عین» را نهایی کنم. عکس و رزومه استاد نشست خانم «صاد» را گیر بیاورم بزنم تنگ پوسترش. لباس ریحان را که سر ناهار تا توانست خورشت و ماست رویش ریخت بشورم. کیف ریحان را ببندم که تا بیدار شد برویم حرم بلکه به زیارت قبل از نماز برسیم -انصافا ابوریحان از پس این یکی برمیآید، میدهم خودش انجام دهد!-
ریحان دارد تکانتکان میخورد، باید لپتاپ را ببندم. آخ که چقدر «یک» کاپوچینو برای این شرایط کم است!
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#حرمنوشت
۱۸/خرداد/۱۴۰۲
به شیشه غذای ریحان اشاره کرد
-شیشه ممنوعه دخترم، دفعه دیگه نیارید.
-فردا روز آخرمونه...
کامم از جمله خودم تلخ شد، یک راست رفتم چایخانه، دوتا چای تلخ گرفتم نشستم گوشه #بهشت، بغضم را زدم تویش و سر کشیدم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#حرمنوشت
۱۸/خرداد/۱۴۰۲
شب جمـــعهست
هوایـت نـکنم
مــیمیـرم
از #جنّتالرضا تا #جنّتالحسین راهی نیست، اگر #زهرا (س) بخواهد...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_سی_و_سوم
۱۸/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_سی_و_سوم
۱۸/خرداد/۱۴۰۲
مادری تمام تصوراتت را از همه چیز به هم میریزد. نمیگویم این، خوب است یا بد؛ میگویم مادریست، همین.
و این «همه چیز»، زیارت را هم شامل میشود. به هم ریختن تمام تصورات از زیارت یعنی چیزی مثل «جانمامان» گفتن برای یازدهمین بار وسط سلام دادن و کشمکش برای نگه داشتن کتاب زیارتنامه و نماز فرادا خواندن وسط جماعت و حواست باشد مهر مردم را بر ندارد و ۵بار از ۴۰پله رواق دارالحجه بالاپایین رفتن و سرسرهبازی روی مسیر ویلچر و دیدن بچههایی که پشت سر دخترت و به تبعیت از او، همگی روی آن مسیر دارند غلت میخورند!
یعنی چیزی مثل دنبالبازی برای پوشیدن کفش توی صحن و آببازی کنار حوض موقع اذان و خیلی نامحسوس مراقب باشی کار تعامل با نینیهای دیگر به جاهای باریک نکشد و ۱۰دقیقه لالایی خواندن از پشت تلفن برای دخترکی که توی هتل، بیموقع بیدار شده و مادری که تازه رسیده حرم.
یعنی چیزی مثل تقسیم زمانهای زیارت با ابوریحان و ازدست دادن بینالطلوعینهای پرنور و آخرشبهای دلبرانه حرم و «خدا قوت» شنیدن به جای «زیارت قبول» و «ای وای روز آخر است و من هنوز تویحرم نرفتهام و ضریح مطهر را ندیدهام»!
باز هم میگویم که این وضعیت، نه خوب است و نه بد. فقط مرحلهایست از مراحل زندگی و رشد و کمی دشوار. و من، سختی این مدل زیارت را دوست داشتم، نمیگویم زیاد، اما دوست داشتم.
و اصلا مگر غیر از این است که «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»؟! و مگر غیر از این است که رشد درد دارد و «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا/إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»؟!
و آن یـُسر، آن آسانی، آن شیرینی، لبخند حضرت مهربان است به آن گل بهشتی که دارد توی صحن میدود و از قضا، تو مادرش هستی...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_سی_و_چهارم
۱۹/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_سی_و_چهارم
۱۹/خرداد/۱۴۰۲
«رواق کتاب» کشف نوبرانه سفرمان بود. بعد از نماز، از دارالحجه که با پلهبرقی آمدیم بالا، بدوبدو رفت جلو و پیچید توی #صحن_قدس و یک راست رفت #رواق_کتاب. دور و برش را نگاه کرد و دید کلی نینی نشستهاند روی زمین و چندتایی هم روی صندلیهای مطالعه و دارند کتاب میخوانند. (البته درنظر داشته باشید که در منطق ریحان، واژه «نینی» رنج سنی تا ۱۲سال را دربر میگیرد.)
رفت سمت یکی از قفسهها، کتابی انتخاب کرد و نشست کنارمان و بلندبلند برایمان خواندش.
حس آن لحظه من؟
#خوشحالی همراه با #نگرانی. خوشحال از اینکه احتمالا ریحان راه #دانایی و #آگاهی را انتخاب خواهد کرد. راه #مطالعه و #پژوهش را. و نگران از دامهای مسیر دانایی. دامی به بزرگی #خودداناپنداری و خودبرتربینیِ بعدش؛ همان #حجابِ_عِلم خودمان. همان که نمیگذارد بشنود و بیاموزد و نقد شود و رشد کند.
و کار من اینجا سخت میشود، خیلی سخت. اینجایی که باید به ریحان بیاموزم مطالعه، کتابخوان بودن و سیر کردن در دنیای کتاب، راه رفتن روی لبه تیغ است. ربحان باید بداند هرچقدر هم کتاب بخواند، بینیاز نخواهد شد از #تفکر و #تدبر و #تعمق که تمام اینها #تواضع به همراه دارد و اصلا همان که جناب اینسینا گفت:
«تا بدانجا رسید دانش من، که بدانم همی که نادانم».
و کار من اینجا سخت میشود. اینجایی که باید یادم باشد هدف، اهل مطالعه شدن ریحان نیست. هدف، #اهل_مطالعه_و_تفکر شدنش است.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_پنجم
۲۰/خرداد/۱۴۰۲
بعضی وقتها دستها برای خداحافظی کم میآورند؛ انگار آدم دوتا دست کمش باشد و دلش بخواهد چندتای دیگر هم قرض کند و تکان بدهد تا بگوید «من به تعداد تمام این تکانها و این دست به شیشه کوبیدنها دوستت دارم.»
مثل وقتی که حسنا داشت از پشت شیشه اتوبوس با دایی محمد سنگ کاغذ قیچی بازی میکرد. یا وقتی عزیز داشت تلاش میکرد از همان پشت شیشه اشکهای هدی را پاک کند. یا ریحان که هر دو دستش را روی شیشه گذاشته بود، یکیاش را مماس با دستان عزیز و یکیاش مماس با دستان دایی.
یا مثل دستان بابا که طاقت نیاورد و میله اتوبوس را گرفت و رفت بالا که تا لحظه آخر کنار همسر و تهتغاریاش باشد و «مراقب خودتان باشید» را برای بار هزارم بگوید.
یا مثل دستان من و خواهرِجان که به بهانه پاک کردن اشک بچهها، مشتمشت دستمال تویشان چپانده بودیم و با آن یکیدستمان که خالی بود خداحافظی میکردیم تا این دم آخری ریش به دل دوتا حاجیمان نکنیم.
بعضی وقتها دستها برای خداحافظی کم میآورند؛ و حالا با همین دستها مینشینیم رو به همان قبلهای که مسافرانمان رفتند و دعا میکنیم برای سلامتی تمام حجاج. ملیتش هم فرقی نمیکند، همین که حج امسال برای تمام حاجیها بخیر و شادی و قبولی بگذرد، یعنی این دستها بیهوده بالا نرفتهاند.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_سی_و_ششم
۲۱/خرداد/۱۴۰۲
مامان رزانا که توی حیاط گفت «مدرسهشون با هم میشه. ریحان نیمه دومیه و رزانا نیمه اول سال بعدش» اصلا من هنوز نمیدانستم ریحان چه سالی مدرسهای میشود. تا لبخند زدم و گفتم «آره چه جالب» ۱۴۰۰ را به اضافه ۶ کردم و نیمه دومی بودنش را هم زدم تنگش و فهمیدم مهر ۱۴۰۷ باید قرآن و اسپند به دست بایستم دم در و ریحان را راهی مدرسه کنم.
اصل اصلش مشکل ما آدمها این است که سر چیزهایی که باید دست و پایمان را تند کنیم، هزار جور اما و اگر میآوریم برای کار نکردن و سر چیزهایی که باید بگذاریمشان تا قوام بیایند و دم بکشند، عجله میکنیم.
اصلا خدا خوب میشناختمان که گفت «إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا»
بله میدانم و از خیلیها شنیدهام که موعد مدرسه ریحان خیلی زود از راه خواهد رسید و زودتر از آنکه فکرش را بکنم بزرگ میشود و قد میکشد اما الان انتخاب من این است که با ریحانی باشم و از تغییرات میلیمتری روزانهاش لذت ببرم که سایز کفشش ۲۲ است و هنوز با کلمات، جمله نمیسازد و تازه دارد تلاش میکند خودش لباس بپوشد و به چیزی که باب میلش نیست یک «نه» محکم میگوید؛ حتی اگر آن چیز کسب اجازه بوس باشد از طرف بابادی -ابوریحان-
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_هفتم
۲۲/خرداد/۱۴۰۲
بعضی حرفها گفتنی نیست، دیدنیست...
۲۳ ذیالقعده، روز مخصوص زیارتی حضرت خورشیدنشان
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_هشتم
۲۳/خرداد/۱۴۰۲
لپتاپم که خاموش شد و دیگر روشن نشد، خیلی چیزهایش پرید. بعضیهایش پشتیبان داشت و بعضیهایش نه. مثل فایلهای #شیرازشناسی که چند سال طول کشیده بود تا جمعشان کنم.
حالا سه روز است نشستهام برنامه #بافتگردی و #شیرازگردی تابستانهمان را تنظیم میکنم و با خودم عهد بستهام آنقدر #شیراز را بگردم تا روزیروزگاری اگر دوباره لپتاپم خاموش شد و دیگر روشن نشد، داغ و حسرت حذف فایلهای شیرازشناسی روی دلم نماند.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_نهم
۲۴/خرداد/۱۴۰۲
دو هفتهای میشود که استاد «جیم» گفته مفردات و اتصالات خط دیوانی را روی کاغذ پوستی تمرین کنیم و بفرستیم توی گروه.
نرسیدم، نشد، تمرین حروفنگاری رفت توی اولویتهای میانیام و امروز که استاد صوت نیمهعصبانیاش را فرستاد، دیگر تاخیر را جایز ندانستم!
حالا هم حال و هوای روزهای آخر بهارم شده مثل همین خط دیوانی؛ پیچدرپیچ و گنگ. تقریبا چیزی از آن سردرنمیآورم، اما میدانم زیباست و باید آنقدر تمرین کنم تا آناتومیاش بیاید توی مشتم.
همانقدر که مطمئنم باید پروندههای باز #بهار را ببندم و سبک وارد #تابستان شوم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_چهلم
۲۵/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_چهلم
۲۵/خرداد/۱۴۰۲
شام امشب و ناهار فردا را با هم بار گذاشتم. توی آشپزخانه رسما بمب منفجر شده و هیچ چیز سرجای خودش نیست. صدایش که نمیآید سرک میکشم ببینم کجاست. گوشه سالن دوباره رفته سراغ کتابهایم. نفس عمیق میکشم، خیلی عمیق.
چند روز پیش خانم «ر» -همسایهمان- اَوِستا را آورده بود با ریحان بازی کند. تا وارد شد گفت
-«خونهت رسما شده پارک.»
خندیدم و گفتم
-«آره شب تا شب جمعش میکنم»
و توی دلم ادامه دادم بابا حداقل پارک یک نظم و ترتیبی دارد. تا حالا چندبار پایم رفته روی این توپکها و نزدیک بوده سکندری بخورم، یا آن اسب کوکیِ بختبرگشته که زیر پایم له شد و کف پای بختبرگشتهتر من هم انگار که استخوانش از وسط نصف بشود! یا ظرف گردوبازیاش که گردوهایش را میریزد بیرون و هر دفعه پوست یکیاش زیر پایمان میشکند و همانجا مینشینیم به گردو خوردن!
بعدش هم چشم خانم «ر» به کتابهای گوشه سالن افتاد و پرسید
-«ریحان سراغ کتابهات نمیره؟»
گفتم
-«اونقدر از نوزادیش کتاب توی دست و پاش بوده که دیگه تقریبا کتابها رو خراب نمیکنه.»
دیگر نگفتم هنوز که هنوزه عادت نکردهام برود بنشیند پای کتابهای من و بهشان دست بزند. جمعشان هم نمیتوانم بکنم، اگر جلوی چشمم نباشند انگار خانه یک چیزی، نه، خیلی چیزها کم دارد.
و نگفتم کتابهای خودش دیدنی شدهاند، آنهایی که دم دستش هستند پاره و وصلهپینه خوردهاند.
و نگفتم من هنوز از صدای پاره شدن کتاب یا دفتر، نفسم بند میآید و حتی همان نفس عمیق را هم دیگر نمیتوانم بکشم.
اما چه کنم که توی سن کشف و تجربه است و کوچکترین واکنش نامناسب ما، میتواند بزرگترین آسیبها را به روح جستجوگر و خلاقش بزند.
آن شب خانم «ر» رفت و سالن جمع شد و فردایش دوباره همان بمب نامرئی توی خانه ما ترکید و شب دوباره جمع شد و خودمانیم، این روز و شب شدنها و پهن و جمع شدنها برای ما تکراریست، هر ثانیهاش اما برای ریحان، تجربهای تازه است که مهارتهای شناختی، حرکتی، توانایی حل مساله و ... را درونش پرورش میدهد.
زیر شعله گاز را کم میکنم، پشت میز صبحانهخوری مینشینم و به بازیاش با کتابهایم نگاه میکنم و نفس عمیق میکشم و لبخند میزنم؛ تنها کاری که از دستم برمیآید!
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
و داغِ #منا امروز هشت سالِ قمریاش را پـُر کرد...
#عید_قربان
#ماهنامه_فکه
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
بسم رب الـــنــــــــــور
نور کــــرب و بـــــــلا
نور شــــال عـــــــــزا
نور پیرهن سیاه
#الحمدلله_الذی_خلق_الحسین...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
ریحان خوابید، تمرین تایپوگرافی را میگذارم جلویم بلکه بتوانم تمامش کنم. استاد «جیم» با کسی شوخی ندارد. وقتی میگوید تا چهارشنبه وقت دارید، یعنی فقط تا چهارشنبه وقت داریم!
گوشی بیصداست. پیامک روی صفحه شروع میکند به چشمک زدن. «همکار گرامی، روز خبرنگار بر شما....». خندهام میگیرد. سامانه پیامک بچههای فکه تازه راه افتاده. هرازگاهی پیامکی میدهند. امروز هم. آخ یادم باشد یادداشت مهرماه را قبل از سفر تمام کنم و تحویل دهم. هرچند هنوز توی انتخاب موضوعش ماندهام!
حاج ناصر هم از صبح دارد میخندد. از همان وقتی که انگور شستم و با ریحان نشستیم چند روایت از «#گمشده_مزارشریف» را خواندیم، دارد میخندد. یا نه؛ از ساعت ۱۱ صبح ۱۷مرداد ۱۳۷۷ دارد میخندد.
دلم نمیآید امروز برایش ننویسم. یادم به نیمچه معرفی کتابش افتاد که چند سال پیش نوشتم. فولدرها را بالا و پایین میکنم. «روایتهای گمشده» پیدا شد. دلم دیگر با اینستا نیست. در کانال ایتایم منتشرش میکنم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#معرفی_کتاب
«#گمشده_مزارشریف»، مجموعه روایتهاییست از مردی که #درد را میدانست، درد را میفهمید و میجنگید برای #عدالت -نه آن عدالتی که این روزها حرفش است و دستآویزی شده برای تسویهحسابهای سیاسی- عدالتی که مرز نمیشناسد. همین شد که روح بیقرارش تا افغانستانِ زخم خوردهی همیشه تبدار از حوادث پرواز کرد و شد جزو موسسان هستههای مقاومت آن دیار. درست همان زمان که فرمانده سپاه زیرکوه بود و آغاز شده بود جنگ جهان علیه ایران.
محمدناصر ناصری را -برای فهمیدنش- باید از زبان چند گروه شنید، درست مثل همین کتاب. از زبان خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان. محمدناصر را باید چهلتکه شنید و چهلتکه دید تا به این چهار ویژگی رسید: #مدیر، #خستگیناپذیر، #باذکاوت، #دلرحم.
و کتاب از یک جایی به بعد نفسگیر میشود، از آنجا که طالبان حمله میکنند و میکُشند و جلو میروند و ژنرالهای افغان میترسند و خیانت میکنند و زیر قولشان میزنند.
نفسگیر میشود از آنجا که محمدناصر ساعت 2 شب جلسه میگذارد و التماس میکند و فریاد میزند و اشک میریزد برای اتحاد، برای ایستادن، برای چند ساعت مقاومت، اما ... .
نفسگیر میشود وقتی پای دلارهای نفتی عربستان به میان میآید و اتفاق میافتد آنچه نباید.
و نفسگیر میشود آنجا که محمدناصر میتوانست برگردد؛ برگردد از غربت، از جنگ، از سقوطِ مزار. اما ماند و نرفت و گفت:
«چشم امید نیروهایی که خیانت نکردن و باقی موندن، به ما دوخته شده؛ درست نیست توی این شرایط تنهاشون بذاریم.»
آری؛ گمشده قصه ما، مردی بود از جنس همان فرماندهان کم سن و سالِ پر شر و شور. همانها که قبل از سبز شدن پشت لبشان، مبارز بودند و انقلاب با آنها پا گرفت و صادر شد به جهان. از همانها که نشستن نمیدانستند و میگفتند «استراحت بعد از شهادت!».
گمشده قصه ما، مردی بود از جنس اسطوره و افسانه. از همان.ها که در طول 18سال زندگی مشترک، اسباب مختصرشان را حدود 40 بار از این خانه اجارهای به خانه اجارهای میکِشند، آن هم زمانی که وام و زمین و مسکن، نیازمند یک اشارهشان است!
گمشده مزارشریف، همان گمشده ایران است، از جنس همانها که چقدر کمشان داریم این روزها.
گمشده مزارشریف، خاطرات سردار #شهید_محمدناصر_ناصری به قلم سعید عاکف، نشر کتابستان معرفت
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf