🪴
ولی من حاضرم برا نشیدن صدای مته دندونپزشکی و اون بوی عجیب گوشت سوخته موقع فرز زدن، بیهوشی عمومی بگیرم :/
۲٠/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj
🪴
جعبه شیرینی را گرفت جلوی مرد.
-بهبه مبارکه. حالا اسمش رو چی گذاشتین؟
-ممنون استاد. خدیجه خانم.
مرد خیره به چشمان پسر جوان، دستی که به طرف شیرینی برده بود را برگرداند و به نشانه احترام گذاشت روی سرش. عمامه تکان خورد. بغض راه گرفت توی گلویش:
-خدا زندهات کنه که اسم خانم رو زنده کردی.
راوی: میمالف|قم
#مادر_مظلوم_و_گمنام_ما
۲۱/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj
🪴
توصیهی یک تلویزیوننبین
من آدم تلویزیوننبینی هستم. آنقدر که یادم نیست آخرین بار کی سریال دیدهام و اصلا چه بوده. «ذهن زیبا» اما فرق داشت. دو اسم من را بعد از چندین سال کشاند پای تلویزیون ...
۲۲/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj
|بهارنارنج|
🪴 توصیهی یک تلویزیوننبین من آدم تلویزیوننبینی هستم. آنقدر که یادم نیست آخرین بار کی سریال دیده
🪴
من آدم تلویزیوننبینی هستم. آنقدر که یادم نیست آخرین بار کی سریال دیدهام و اصلا چه بوده. «ذهن زیبا» اما فرق داشت. دو اسم من را بعد از چندین سال کشاند پای تلویزیون؛ نام پروفسور «حسین بهاروند» که نشست کنار نام «سید محمدرضا خردمندان»، مقاومتم شکست. جوری شکست که پنج قسمت را یک نفس دیدم. از ساعت ۲ تا ۵ صبح.
پروفسور حسین بهاروند (پدر علم سلولهای بنیادی ایران) را از کتاب «سلولهای بهاری» میشناسم. شخصیتی غیرقابل توصیف. غیرقابل توصیف یعنی آرکتایپش جزو هیچکدام از کهن الگوها نیست. چیزی مخصوص خودش است.
محمدرضا خردمندان را هم از «بیستویک روز بعد» میشناسم. روایت قوی سینمایی که هنوز ضربه سکانس آخرش نفسم را میگیرد.
موسیقی آریا عظیمینژاد خوب نشسته است روی فیلم و تپش قلب را توی مشتش میگیرد.
برداشت آزاد بودنش ضربهای به حقیقت نزده و پیرنگ وقایع خوب چیده شده. بازی بازیگران -به جز ساناز سعیدی و کمی هم امیرعلی دانایی- باورپذیر و روان است.
و از قابهای محشر سیروس عبدلی هم نمیشود ساده گذشت. عبدلی در این سریال هم نشان داد -بنا بر تجربه نورپردازی که دارد- نور و رنگ را خوب میشناسد.
نقدهایی هم به سریال دارم البته. من روی هویت شهرها حساسم. خیلی حساس. هویت شهر من شیراز، توی سریال خوب درنیامده. خانه آقای احسانی -صاحبخانهی دانشجویی- همانقدر که میتواند توی کوچه هفتپیچ شیراز باشد، میتواند توی یکی از کوچههای عودلاجان تهران باشد. حداقل انتظارم از این سریال، پایتختگریزی حقیقی بود؛ کاری که در قسمت مربوط به مجتبی-هماتاقی بهاروند- و سفرشان به کرمان کرد. هیچ کدام از بازیگران دوران شیراز لهجه ندارند. حتی بقال سر کوچه. تنها کسی که لهجه شیرازی -از نوع عجیبش!- دارد، استاد جنینشناسی است که به طرز غریبی دست و پا چلفتی تصویر شده.
در آخر، بخواهم خیلی خلاصه بگویم «ذهن زیبا» را ببینید و «سلولهای بهاری» را بخوانید.
پن:
#سلولهای_بهاری را با تخفیف از اینجا تهیه کنید
https://eitaa.com/boghcheketab
۲۲/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj
|بهارنارنج|
🪴 من آدم تلویزیوننبینی هستم. آنقدر که یادم نیست آخرین بار کی سریال دیدهام و اصلا چه بوده. «ذهن زیب
🪴
یک ساعت بعد از اینکه نقد سریال ذهن زیبا را فرستادم کانال، آقای «عین» پیام داد متن را برای دکتر بهاروند فرستاده و برایشان جالب و جذاب بوده و پرسیدهاند چه کسی این را نوشته. چند بار پیام را خواندم. اینکه دنیا کوچک است را تجربه کرده بودم اما این بار دنیا خیلی کوچکتر از تجربیات قبلیام بود! حالا من با یک واسطه به دکتر بهاروند وصل شده بودم! به پدر علم سلولهای بنیادی ایران. تمام یک سالی که #سلولهای_بهاری را خُردخُرد میخواندم -تا دیرتر تمام شود- جلوی چشمم مرور شد. و فصل آخرش که درد ریخت توی جانم؛ فصل «پروانهی فرزانه».
به آقای «عین» گفتم «بهشان بفرمایید به خودشان و مرحومه همسرشان ارادت ویژه دارم. دوسال پیش که کتاب تمام شد دنبال مزارشان بودم توی دارالرحمه اما پیدا نکردم». و جواب یک جمله بود: «مزار ایشون تو شاهداعیالله هست».
امروز دیگر طاقت نیاوردم. دست ریحان را گرفتم و وقتی پرسید کجا میرویم گفتم «پیش یه خانم دانشمند». رسیدیم. به خادم گفتم مزار خانم پروانه فرزانه را میخواهم. مکث کرد:
-ها هااا یه فرزانه دیدم کنار منبع آب. ولی از مدیریت بپرس مطمئن بشی.
چند دقیقه بعد، توی نت گوشی نوشته بودم « قطعه۲، ردیف۱۸، شماره۸٠۱» و داشتم میرفتم سمت منبع آب. خادم درست گفته بود. فرزانه کنار منبع آب بود.
پن:
از تمام فصل پر درد آخر کتاب یک جمله را بیشتر یادم بود: «پروانه عاشق سوره قدر بود»
بسم اللّه الرحمن الرحیم
انا انزلناه فی لیلةِ القدر
و ما ادراک ما لیلةُ القدر
لیلةُ القدر خیر من الف شهر
تنزل الملائکة و الروح فیها بإذن ربهم من کل امر
سلام هی حتى مطلع الفجر
۲۵/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj
🪴
سیونهمین کتاب صفرسه
۳۹ از ۶٠
#آبشوران
#علیاشراف_درویشیان
#نشر_چشمه
آبشوران تلخ بود. تلخ به اندازهی کتکهای آقاجان و نفرینهای عموپیره و اشکهای ننه به خاطر گم شدن سه قران خرجی روز. علی اشرف درویشیان در آبشوران خاطرات کودکی و نوجوانی خودش را در قالب دوازده داستان کوتاه نوشته. اتفاقاتی که توی محلهای به همین نام در کرمانشاه میافتد.
رویکرد واقعگرایانه و قلم تیزش، من را یاد جلال انداخت. و نکته جالب داستانها، هویت مستقل آبشوران بود. درویشیان توانسته به محله جان بدهد. آشورا (تلفظ محلی آبشوران) خشمگین میشود، مهربان میشود، پناه میشود و حتی قهر میکند. «آبشوران» قانعم کرد آثار دیگر درویشیان را هم بخوانم.
پن۱:
در کتابی که از کتابخانه گرفتم به موازات دنیای نویسنده، دنیای دیگری جاری بود!
اسلاید آخر، حاشیهنویسی سمت چپ، جمله اول؛ یک فلشفیکشن تمام عیار است:
همیشه دوستت داشتم به جز امروز.
پن۲:
من اگر قرار بود کلکسیونر شوم، بدون شک کلکسیون کتابهای قدیمی داشتم. اگر راه داشت این کتاب را پس نمیدادم.
#چند_از_چند
#معرفی_کتاب
۲۵/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj