eitaa logo
|بهارنارنج|
154 دنبال‌کننده
336 عکس
49 ویدیو
7 فایل
🔆 بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ✨‌مطالب این کانال، نذر سلامتی و ظهور حضرت حجت (عج) است فاطمه‌ام افــضـــلی مادر| کتاب‌خوار| کمی نویسنده| کارشناس‌ارشد فلسفه| مشغولِ عکاسی‌وتصویرگری‌وجهادِفرهنگی| 🔰 @mrs_faaf
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌‌ ۱۷/خرداد/۱۴۰۲ ریحان مثل همیشه بعد از ناهار زود خوابش برد. مخصوصا این روزها که سرش با کلی نی‌نی از همه جای ایران گرم است و حتی با چند نی‌نی بین‌المللی هم وارد تعامل شده! کتری برقی را روشن کردم و خودم را مثل تمام روزهایی که سرم شلوغ است به یک کاپوچینوی داغ مهمان کردم. برنامه امروز را -هرچند دیر- توی دفتر گام نوشتم و نگاهی به از اول هفته تا امروز انداختم. وضعیت خنده‌داری‌ست، از همان خنده‌ها که «کارم از گریه گذشته که چنین می‌خندم!» همه چیز دست به دست هم داده تا الان وسط یکی از شلوغ‌ترین هفته‌های سال باشم. سفرمان برای این هفته جور شد، اساتید نشست‌های پایانی برای این هفته بهمان وقت دادند و این یعنی هر روز نشست داریم، فرصت ارزیابی فراگیران و تحویل آن به مسئول کلی دوره هم تا آخر همین هفته است. حالا هم باید به خانم «پ» پیام بدهم که خلاصه‌نویسی‌اش را خلاصه‌تر کند. به خانم «قاف» پیام بدهم که می‌تواند ماموریت تبیینی‌اش را به صورت لایو برگزار کند، در همین ایتا. به خانم «ر» پیام بدهم ببینم مجری نشست من هماهنگ شد یا نه. پوستر نشست خانم «عین» را نهایی کنم. عکس و رزومه استاد نشست خانم «صاد» را گیر بیاورم بزنم تنگ پوسترش‌. لباس ریحان را که سر ناهار تا توانست خورشت و ماست رویش ریخت بشورم. کیف ریحان را ببندم که تا بیدار شد برویم حرم بلکه به زیارت قبل از نماز برسیم -انصافا ابوریحان از پس این یکی برمی‌آید، می‌دهم خودش انجام دهد!- ریحان دارد تکان‌تکان می‌خورد، باید لپ‌تاپ را ببندم. آخ که چقدر «یک» کاپوچینو برای این شرایط کم است! 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌‌ ۱۸/خرداد/۱۴۰۲ به شیشه غذای ریحان اشاره کرد -شیشه ممنوعه دخترم، دفعه دیگه نیارید. -فردا روز آخرمونه... کامم از جمله خودم تلخ شد، یک راست رفتم چایخانه، دوتا چای تلخ گرفتم نشستم گوشه ،‌ بغضم را زدم تویش و سر کشیدم. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌‌ ۱۸/خرداد/۱۴۰۲ شب جمـــعه‌ست هوایـت نـکنم مــی‌میـرم از تا راهی نیست، اگر (س) بخواهد... 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۱۸/خرداد/۱۴۰۲ 👇🏻👇🏻👇🏻 ‌
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۱۸/خرداد/۱۴۰۲ مادری تمام تصوراتت را از همه چیز به هم می‌ریزد. نمی‌گویم این، خوب است یا بد؛ می‌گویم مادری‌ست، همین. و این «همه چیز»، زیارت را هم شامل می‌شود. به هم ریختن تمام تصورات از زیارت یعنی چیزی مثل «جان‌مامان» گفتن برای یازدهمین بار وسط سلام دادن و کش‌مکش برای نگه داشتن کتاب زیارتنامه و نماز فرادا خواندن وسط جماعت و حواست باشد مهر مردم را بر ندارد و ۵بار از ۴۰پله رواق دارالحجه بالاپایین رفتن و سرسره‌بازی روی مسیر ویلچر و دیدن بچه‌هایی که پشت سر دخترت و به تبعیت از او، همگی روی آن مسیر دارند غلت می‌خورند! یعنی چیزی مثل دنبال‌بازی برای پوشیدن کفش توی صحن و آب‌بازی کنار حوض موقع اذان و خیلی نامحسوس مراقب باشی کار تعامل با نی‌نی‌های دیگر به جاهای باریک نکشد و ۱۰دقیقه لالایی خواندن از پشت تلفن برای دخترکی که توی هتل، بی‌موقع بیدار شده و مادری که تازه رسیده حرم. یعنی چیزی مثل تقسیم زمان‌های زیارت با ابوریحان و ازدست دادن بین‌الطلوعین‌های پرنور و آخرشب‌های دل‌برانه حرم و «خدا قوت» شنیدن به جای «زیارت قبول» و «ای وای روز آخر است و من هنوز توی‌حرم نرفته‌ام و ضریح مطهر را ندیده‌ام»! باز هم می‌گویم که این وضعیت، نه خوب است و نه بد. فقط مرحله‌ای‌ست از مراحل زندگی و رشد و کمی دشوار. و من، سختی این مدل زیارت را دوست داشتم، نمی‌گویم زیاد، اما دوست داشتم. و اصلا مگر غیر از این است که «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»؟! و مگر غیر از این است که رشد درد دارد و «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا/إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»؟! و آن یـُسر، آن آسانی، آن شیرینی، لبخند حضرت مهربان است به آن گل بهشتی که دارد توی صحن می‌دود و از قضا، تو مادرش هستی... ‌ 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۱۹/خرداد/۱۴۰۲ 👇🏻👇🏻👇🏻 ‌
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۱۹/خرداد/۱۴۰۲ «رواق کتاب» کشف نوبرانه سفرمان بود. بعد از نماز، از دارالحجه که با پله‌برقی آمدیم بالا، بدوبدو رفت جلو و پیچید توی و یک راست رفت . دور و برش را نگاه کرد و دید کلی نی‌نی نشسته‌اند روی زمین و چندتایی هم روی صندلی‌های مطالعه و دارند کتاب می‌خوانند. (البته درنظر داشته باشید که در منطق ریحان، واژه «نی‌نی» رنج سنی تا ۱۲سال را دربر می‌گیرد.) رفت سمت یکی از قفسه‌ها، کتابی انتخاب کرد و نشست کنارمان و بلندبلند برایمان خواندش. حس آن لحظه من؟ همراه با . خوشحال از اینکه احتمالا ریحان راه و را انتخاب خواهد کرد. راه و را. و نگران از دام‌های مسیر دانایی. دامی به بزرگی و خودبرتربینیِ بعدش؛ همان خودمان. همان که نمی‌گذارد بشنود و بیاموزد و نقد شود و رشد کند. و کار من اینجا سخت می‌شود، خیلی سخت. اینجایی که باید به ریحان بیاموزم مطالعه، کتابخوان بودن و سیر کردن در دنیای کتاب، راه رفتن روی لبه تیغ است. ربحان باید بداند هرچقدر هم کتاب بخواند، بی‌نیاز نخواهد شد از و و که تمام این‌ها به همراه دارد و اصلا همان که جناب این‌سینا گفت: «تا بدانجا رسید دانش من، که بدانم همی که نادانم». و کار من اینجا سخت می‌شود. اینجایی که باید یادم باشد هدف، اهل مطالعه شدن ریحان نیست. هدف، شدنش است. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌ ۲۰/خرداد/۱۴۰۲ بعضی وقت‌ها دست‌ها برای خداحافظی کم می‌آورند؛ انگار آدم دوتا دست کمش باشد و دلش بخواهد چندتای دیگر هم قرض کند و تکان بدهد تا بگوید «من به تعداد تمام این تکان‌ها و این دست به شیشه کوبیدن‌ها دوستت دارم.» مثل وقتی که حسنا داشت از پشت شیشه اتوبوس با دایی محمد سنگ کاغذ قیچی بازی می‌کرد. یا‌ وقتی عزیز داشت تلاش می‌کرد از همان پشت شیشه اشک‌های هدی را پاک کند. یا ریحان که هر دو دستش را روی شیشه گذاشته بود، یکی‌اش را مماس با دستان عزیز و یکی‌اش مماس با دستان دایی. یا مثل دستان بابا که طاقت نیاورد و میله اتوبوس را گرفت و رفت بالا که تا لحظه آخر کنار همسر و ته‌تغاری‌اش باشد و «مراقب خودتان باشید» را برای بار هزارم بگوید. یا مثل دستان من و خواهرِجان که به بهانه پاک کردن اشک بچه‌ها، مشت‌مشت دستمال توی‌شان چپانده بودیم و با آن یکی‌دستمان که خالی بود خداحافظی می‌کردیم تا این دم آخری ریش به دل دوتا حاجی‌مان نکنیم. بعضی وقت‌ها دست‌ها برای خداحافظی کم می‌آورند؛ و حالا با همین دست‌ها می‌نشینیم رو به همان قبله‌ای که مسافران‌مان رفتند و دعا می‌کنیم برای سلامتی تمام حجاج. ملیت‌ش هم فرقی نمی‌کند، همین که حج امسال برای تمام حاجی‌ها بخیر و شادی و قبولی بگذرد، یعنی این دست‌ها بیهوده بالا نرفته‌اند. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌ ۲۱/خرداد/۱۴۰۲ مامان رزانا که توی حیاط گفت «مدرسه‌شون با هم می‌شه. ریحان نیمه دومیه و رزانا نیمه اول سال بعدش» اصلا من هنوز نمی‌دانستم ریحان چه سالی مدرسه‌ای می‌شود. تا لبخند زدم و گفتم «آره چه جالب» ۱۴۰۰ را به اضافه ۶ کردم و نیمه دومی بودنش را هم زدم تنگش و فهمیدم مهر ۱۴۰۷ باید قرآن و اسپند به دست بایستم دم در و ریحان را راهی مدرسه کنم. اصل اصلش مشکل ما آدم‌ها این است که سر چیزهایی که باید دست و پایمان را تند کنیم، هزار جور اما و اگر می‌آوریم برای کار نکردن و سر چیزهایی که باید بگذاریم‌شان تا قوام بیایند و دم بکشند، عجله می‌کنیم. اصلا خدا خوب میشناخت‌مان که گفت «إِنَّ الْإِنْسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا» بله می‌دانم و از خیلی‌ها شنیده‌ام که موعد مدرسه ریحان خیلی زود از راه خواهد رسید و زودتر از آنکه فکرش را بکنم بزرگ می‌شود و قد می‌کشد اما الان انتخاب من این است که با ریحانی باشم و از تغییرات میلیمتری روزانه‌اش لذت ببرم که سایز کفشش ۲۲ است و هنوز با کلمات، جمله نمی‌سازد و تازه دارد تلاش می‌کند خودش لباس بپوشد و به چیزی که باب میلش نیست یک «نه» محکم می‌گوید؛ حتی اگر آن چیز کسب اجازه بوس باشد از طرف بابادی -ابوریحان- 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌ ۲۲/خرداد/۱۴۰۲ بعضی حرف‌ها گفتنی نیست، دیدنی‌ست... ‌ ۲۳ ذی‌القعده، روز مخصوص زیارتی حضرت خورشیدنشان 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌ ۲۳/خرداد/۱۴۰۲ لپ‌تاپم که خاموش شد و دیگر روشن نشد، خیلی چیزهایش پرید. بعضی‌هایش پشتیبان داشت و بعضی‌هایش نه. مثل فایل‌های که چند سال طول کشیده بود تا جمع‌شان کنم. حالا سه روز است نشسته‌ام برنامه و تابستانه‌مان را تنظیم می‌کنم و با خودم عهد بسته‌ام آنقدر را بگردم تا روزی‌روزگاری اگر دوباره لپ‌تاپم خاموش شد و دیگر روشن نشد، داغ و حسرت حذف فایل‌های شیرازشناسی روی دلم نماند. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ‌ ۲۴/خرداد/۱۴۰۲ دو هفته‌ای می‌شود که استاد «جیم» گفته مفردات و اتصالات خط دیوانی را روی کاغذ پوستی تمرین کنیم و بفرستیم توی گروه. نرسیدم، نشد، تمرین حروف‌نگاری رفت توی اولویت‌های میانی‌ام و امروز که استاد صوت نیمه‌عصبانی‌اش را فرستاد، دیگر تاخیر را جایز ندانستم! حالا هم حال و هوای روزهای آخر بهارم شده مثل همین خط دیوانی؛ پیچ‌درپیچ و گنگ. تقریبا چیزی از آن سردرنمی‌آورم، اما می‌دانم زیباست و باید آن‌قدر تمرین کنم تا آناتومی‌اش بیاید توی مشت‌م. همانقدر که مطمئنم باید پرونده‌های باز را ببندم و سبک وارد شوم. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۲۵/خرداد/۱۴۰۲ 👇🏻👇🏻👇🏻 ‌
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ۲۵/خرداد/۱۴۰۲ شام امشب و ناهار فردا را با هم بار گذاشتم. توی آشپزخانه رسما بمب منفجر شده و هیچ چیز سرجای خودش نیست. صدایش که نمی‌آید سرک می‌کشم ببینم کجاست. گوشه سالن دوباره رفته سراغ کتاب‌هایم. نفس عمیق می‌کشم، خیلی عمیق. چند روز پیش خانم «ر» -همسایه‌مان- اَوِستا را آورده بود با ریحان بازی کند. تا وارد شد گفت -«خونه‌ت رسما شده پارک.» خندیدم و گفتم -«آره شب تا شب جمعش می‌کنم» و توی دلم ادامه دادم بابا حداقل پارک یک نظم و ترتیبی دارد. تا حالا چندبار پایم رفته روی این توپک‌ها و نزدیک بوده سکندری بخورم، یا آن اسب کوکیِ بخت‌برگشته که زیر پایم له شد و کف پای بخت‌برگشته‌تر من هم انگار که استخوانش از وسط نصف بشود! یا ظرف گردوبازی‌اش که گردوهایش را می‌ریزد بیرون و هر دفعه پوست یکی‌اش زیر پایمان می‌شکند و همانجا می‌نشینیم به گردو خوردن! بعدش هم چشم خانم «ر» به کتاب‌های گوشه سالن افتاد و پرسید -«ریحان سراغ کتاب‌هات نمی‌ره؟» گفتم -«اون‌قدر از نوزادی‌ش کتاب توی دست و پاش بوده که دیگه تقریبا کتاب‌ها رو خراب نمی‌کنه.» دیگر نگفتم هنوز که هنوزه عادت نکرده‌ام برود بنشیند پای کتاب‌های من و بهشان دست بزند. جمع‌شان هم نمی‌توانم بکنم، اگر جلوی چشمم نباشند انگار خانه یک چیزی، نه، خیلی چیزها کم دارد. و نگفتم کتاب‌های خودش دیدنی شده‌اند، آن‌هایی که دم دستش هستند پاره و وصله‌پینه خورده‌اند. و نگفتم من هنوز از صدای پاره شدن کتاب یا دفتر، نفسم بند می‌آید و حتی همان نفس عمیق را هم دیگر نمی‌توانم بکشم. اما چه کنم که توی سن کشف و تجربه است و کوچک‌ترین واکنش نامناسب ما، می‌تواند بزرگ‌ترین آسیب‌ها را به روح جستجوگر و خلاق‌ش بزند. آن شب خانم «ر» رفت و سالن جمع شد و فردایش دوباره همان بمب نامرئی توی خانه ما ترکید و شب دوباره جمع شد و خودمانیم، این روز و شب شدن‌ها و پهن و جمع شدن‌ها برای ما تکراری‌ست، هر ثانیه‌اش اما برای ریحان، تجربه‌ای تازه است که مهارت‌های شناختی،‌ حرکتی، توانایی حل مساله و ... را درونش پرورش می‌‌دهد. زیر شعله گاز را کم می‌کنم، پشت میز صبحانه‌خوری می‌نشینم و به بازی‌اش با کتاب‌هایم نگاه می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم و لبخند می‌زنم؛ تنها کاری که از دستم برمی‌آید! 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 و داغِ امروز هشت سالِ قمری‌اش را پـُر کرد... 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 بسم رب الـــنــــــــــور نور کــــرب و بـــــــلا نور شــــال عـــــــــزا نور پیرهن سیاه ... 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ریحان خوابید، تمرین تایپوگرافی را می‌گذارم جلویم بلکه بتوانم تمامش کنم. استاد «جیم» با کسی شوخی ندارد. وقتی می‌گوید تا چهارشنبه وقت دارید، یعنی فقط تا چهارشنبه وقت داریم! گوشی بی‌صداست. پیامک روی صفحه شروع می‌کند به چشمک زدن. «همکار گرامی، روز خبرنگار بر شما....». خنده‌ام می‌گیرد. سامانه پیامک بچه‌های فکه تازه راه افتاده. هرازگاهی پیامکی می‌دهند. امروز هم. آخ یادم باشد یادداشت مهرماه را قبل از سفر تمام کنم و تحویل دهم. هرچند هنوز توی انتخاب موضوعش مانده‌ام! حاج ناصر هم از صبح دارد می‌خندد. از همان وقتی که انگور شستم و با ریحان نشستیم چند روایت از «» را خواندیم، دارد می‌خندد. یا نه؛ از ساعت ۱۱ صبح ۱۷مرداد ۱۳۷۷ دارد می‌خندد. دلم نمی‌آید امروز برایش ننویسم. یادم به نیمچه معرفی کتابش افتاد که چند سال پیش نوشتم. فولدرها را بالا و پایین می‌کنم. «روایت‌های گمشده» پیدا شد. دلم دیگر با اینستا نیست. در کانال ایتایم منتشرش میکنم. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 «»، مجموعه روایت‌هایی‌ست از مردی که را می‌دانست، درد را می‌فهمید و می‌جنگید برای -نه آن عدالتی که این روزها حرفش است و دست‌آویزی شده برای تسویه‌حساب‌های سیاسی- عدالتی که مرز نمی‌شناسد. همین شد که روح بی‌قرارش تا افغانستانِ زخم خورده‌ی همیشه تب‌دار از حوادث پرواز کرد و شد جزو موسسان هسته‌های مقاومت آن دیار. درست همان زمان که فرمانده سپاه زیرکوه بود و آغاز شده بود جنگ جهان علیه ایران. محمدناصر ناصری را -برای فهمیدنش- باید از زبان چند گروه شنید، درست مثل همین کتاب. از زبان خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان. محمدناصر را باید چهل‌تکه شنید و چهل‌تکه دید تا به این چهار ویژگی رسید: ، ، ، . و کتاب از یک جایی به بعد نفس‌گیر می‌شود، از آنجا که طالبان حمله می‌کنند و می‌کُشند و جلو می‌روند و ژنرال‌های افغان می‌ترسند و خیانت می‌کنند و زیر قول‌شان می‌زنند. نفس‌گیر می‌شود از آنجا که محمدناصر ساعت 2 شب جلسه می‌گذارد و التماس می‌کند و فریاد می‌زند و اشک می‌ریزد برای اتحاد، برای ایستادن، برای چند ساعت مقاومت، اما ... . نفس‌گیر می‌شود وقتی پای دلارهای نفتی عربستان به میان می‌آید و اتفاق می‌افتد آنچه نباید. و نفس‌گیر می‌شود آنجا که محمدناصر می‌توانست برگردد؛ برگردد از غربت، از جنگ، از سقوطِ مزار. اما ماند و نرفت و گفت: «چشم امید نیروهایی که خیانت نکردن و باقی موندن، به ما دوخته شده؛ درست نیست توی این شرایط تنهاشون بذاریم.» آری؛ گمشده قصه ما، مردی بود از جنس همان فرماندهان کم سن و سالِ پر شر و شور. همان‌ها که قبل از سبز شدن پشت لبشان، مبارز بودند و انقلاب با آن‌ها پا گرفت و صادر شد به جهان. از همان‌ها که نشستن نمی‌دانستند و می‌گفتند «استراحت بعد از شهادت!». گمشده قصه ما، مردی بود از جنس اسطوره و افسانه. از همان.ها که در طول 18سال زندگی مشترک، اسباب مختصرشان را حدود 40 بار از این خانه اجاره‌ای به خانه اجاره‌ای می‌کِشند، آن هم زمانی که وام و زمین و مسکن، نیازمند یک اشاره‌شان است! گمشده مزارشریف، همان گمشده ایران است، از جنس همان‌ها که چقدر کم‌شان داریم این روزها. گمشده مزارشریف، خاطرات سردار به قلم سعید عاکف، نشر کتابستان معرفت 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ریحان خوابیده، گالری گوشی را باز می‌کنم تا از روی همان چند عکس محدود، کلیدواژه خاطرات آن یک هفته را بنویسم که سر فرصت، روایت‌شان کنم. هی بغض می‌کنم، هی لبخند می‌زنم، هی تقویم را نگاه می‌کنم ببینم ۱۴۰۳، دقیقا چه موقع می‌شود. 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 خیلی چیزها را نمی‌توان و نباید به ربط داد. مثلا اگر چند ماه دل‌دل کنی برای خرید و بعد که حضرت آقا رویش تقریظ زدند تازه مطمئن بشوی چقدر جای این گوهر توی کتابخانه‌ات خالی است و تا بیایی بخری‌اش، سفر اربعین بیاید جلوی پایت و داشتنش دوباره عقب بیافتد. بعد هم که بالاخره توانستی آن دکمه «افزودن به سبد خرید» را بزنی و رمز دوم را وارد کنی و پیامک «خرید شما با کد فلان ثبت شد» برایت آمد، چرخ روزگار بچرخد و بچرخد و سفارشت طوری ارسال شود که دقیقا روز تولد صاحب کتاب، پستچی زنگ در خانه‌ات را بزند و عطر این کتاب سرازیر شود توی خانه‌ات. اینجاست که دیگر نمی‌توانی بگویی اتفاق بود. دلت قرص می‌شود تمام کارهای فرهنگی که از سر ناامیدی کنار گذاشته بودی را از سر بگیری و بگویی «آقای سرباز روز نهم، آقای مصطفی صدرزاده، حالا این تو و این ما و این میدان فرهنگیِ پر از مین‌های کاشته شده توسط خودی و ناخودی!» 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 📝 1⃣: دموراژ، چهل سال بعد 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 📝 1⃣: دموراژ، چهل سال بعد ۲۶ آذر ۱۳۶۱ که گفت «کامیون‌دارها بروند بارها را بیاورند» و پنج‌هزار کامیون در لبیک به پیام پنج کلمه‌ای مرادشان راهی بندرعباس شدند تا بحران تخلیه بار کشتی‌ها را حل کنند و حماسه‌ی دموراژ را بیافرینند، فکرش را هم نمی‌کردیم چهل سال بعد، دو هفته مانده به که می‌اندازیم توی جاده به سمت مرز ، از همان ابتدای راه تریلی و کامیون و کامیونت و وانت‌بار و نیسان ببینیم که بدون پیام و فرمان و بخشنامه، مقصد همه‌شان مرز باشد و بارشان تجهیزات موکب. البته که مطمئنم چندین سال است این رسمِ جوانمردانِ جاده شده اما مساله اینجاست که این، اولین تجربه سفر اربعینی من بود و از همان اولش، شگفتی بود و بغض و احساس غرور. و من بغض کردم وقتی را ورودی آبادان دیدم و فهمیدم زبان حسین (ع)، زبان مشترکی است که صدایش و نوایش را با جان می‌شنویم و نه با گوش. و من شگفت‌زده شدم وقتی آن مغازه دو دهنه نوساز را در بندماهشر دیدم که تماما موکب شده بود و پذیرایی می‌کرد از زوار حسین (ع)، بدون اینکه چرتکه بیاندازد که اجاره دکانش در این چند هفته چقدر می‌شود و اصلا مطمئنم توی دلش گفته « یک ساله‌ام را در این چند روز می‌گیرم از عباسِ حسین» و من بغض کردم وقتی دیدم روی آن هجده‌چرخ، بزرگ نوشته‌اند «موکب قلعه‌گنج» که هرچه می‌دانم و شنیده‌ام، از محروم‌ترین مناطق است. محروم از نظر «عقل معاش‌مان» البته و نه محروم از معرفت و صفا و عشق به حسین (ع). و من احساس شرم کردم وقتی آن نیسان‌آبی را دیدم که با بنر دست‌نویسِ «یا حسین ع» روی کاپوت‌ش و عکس خندان حاج قاسم روی شیشه سمت کمک‌راننده‌اش، یک کولر و یک موتوربرق را بار زده بود و با زده بود به جاده و وقتی بانوی خانواده دستش را از پنجره بیرون آورد و برق دو النگویش نظرم را جلب کرد، انگار به دلم افتاد که تا چند روز پیش، النگوهایش سه تا بوده. و من وقتی بنر قرمز رنگ آن کامیون را دیدم که رویش نوشته بود «استان ، شهرستان ابرکوه، بخش بهمن»، لبخند زدم و رفتم به سی‌سال پیش و شب‌‌های ستاره‌باران ابرکوه و شمس‌آباد که است و با کهکشان راه شیری‌اش خاطره‌ها دارم. و غروب همان روز، وقتی داشتیم از روی پل -که بوی غرور می‌داد و ایران- رد می‌شدیم، به تریلی‌هایی فکر می‌کردم که بار یکی‌شان فقط هندوانه بود، بار یکی دیگرشان دستگاه نانوایی بود و کیسه‌های سفید آرد، یا آن یکی که کولر بار زده بود و آن دیگری که فقط موتور‌برق داشت. و حالا -چهل‌وپنج سال پس از قیام‌مان- ما دیگر ملتی تاریخ‌ساز نیستیم، . تمام ما، تمام ما مردم و تمام ما امت اسلام، در تعریف می‌شویم و جای می‌گیریم که میلیون‌ها سال است انبیا و اولیا آمده‌اند و رفته‌اند برای برپایی‌اش. و حالا ما، وسط پیچِ تاریخیِ تمدنِ بزرگِ اسلامی ایستاده‌ایم و با دست، را به هم نشان می‌هیم و «» را زمزمه می‌کنیم. و تمام ما یعنی از آن پارچه‌نویسی که وقتی داشت روی پارچه یک‌متری‌اش می‌نوشت «موکب‌ثارالله رابُر کرمان» و اشک می‌ریخت گرفته تا آن موکب‌دار که تمام پس‌انداز یک‌ساله‌اش را داده و آب خریده و دو هفته وسط جاده فریاد می‌زند «مای بارد»، تا آن دخترک مو خرمایی که جعبه پلاستیکی دستمال را هل می‌دهد توی سینه‌ات تا هرطور شده یک برگ از آن برداری و چند قدم آن‌طرف‌تر برادر کوچک‌ش یک عطر روغنی چند میلی‌گرمی را کف دستت می‌کشد. یادم باشد از این به بعد، هروقت ، دم از زدند، برایشان بگویم من مردم را دو هفته مانده به اربعین در جاده‌های وطن به سمت حسین (ع) دیدم، من مردم را در موکب‌های بهبهان و ماهشهر و امیدیه دیدم، من مردم را در مسجد خرمشهر دیدم که داشتند مرغ پاک می‌کردند و برنج بار می‌گذاشتند تا زائر حسین (ع) سر بی شام زمین نگذارد. همه دست‌به‌دست هم داده و اختلافات را کنار گذاشته‌ تا (ع) را عَلَم کنند و رونق بدهند. آن هم به ظاهر در کشوری که جغرافیا می‌گوید، مال آن‌ها نیست! و (ع) اینگونه خودنمایی می‌کند؛ . حتی از پسِ هزاروسیصدوهشتادوچهار سال. راستی، دقت کرده‌ای. نوحه‌های عربی چقدر اصیل‌ترند و جگرسوزتر، حتی اگر یک کلمه‌شان را هم متوجه نشوید؟! 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 📝 2⃣: خانه پدری 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 @baahaarnaranj 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 📝 2⃣: خانه پدری راستش را بگویم؟ راست راستش این است که روایت را باید از زبان ما دخترها شنید. ما دخترها راویان بهتری برای گفتن و نوشتن از هستیم. می‌دانید که دخترها بابایی‌اند و خیلی خوب می‌دانند چطور پـُـزِ بابایشان را به دیگران بدهند! پس حالا از من بشنوید که توی نجف هیچ‌کس نیست، البته چرا. حدترخص و دروازه‌های ورودی‌اش را هم نمی‌شناسم اما می‌دانم از همان اول‌های شهر، یک جایی به بعد متوجه می‌شوی انگار یک خیلی بزرگ افتاده روی سرت و همینطور می‌ریزد توی جان‌ت و صدایی -خیلی مردانه- را می‌شنوی که می‌گوید «خوش‌آمدی باباجان، چشم‌انتظارت بودم» اصلا پایتان که به نجف می‌رسد خیالتان راحت است که بی‌پناه، بی‌سرپناه، بی‌تکیه‌گاه نمی‌مانید. مثلا می‌شود صبح علی‌الطلوع از اتوبوس پیاده شوید و خسته راه، در مسیر رسیدن به حرم، یک موکب ببینید که نان و پنیر و چای‌شیرین بهتان تعارف کند و شما هم بنشینید روی جدول وسط خیابان -دقیقا وسط خیابان- و صبحانه بخورید و سلفی بگیرید. یا مثلا جلوتر هم نانوایی، نان صلواتی بگذارد توی دامنتان و بعد هم زائران به همدیگر -با تمام خستگی ۸ساعته مرز تا نجف- لبخند بزنند و بگویند «» جا و مکان هم اگر دو هفته مانده به اربعین بروید که اوج شلوغی نباشد، پیدا می‌شود. از موکب گرفته تا هتل‌های دور و نزدیک که قیمتشان بدک نیست. اما بگذارید راحت بگویم، آدم توی نجف، فقط باید برود ی حرم (ع) پناه بگیرد. حتی اگر زیرزمین صحن، روی سنگ‌های سرد «قاعة ۵» کنار حوضک رختشویی جاگیر شود و سهمیه پتو گیرش نیامده باشد و تمام بدنش از سرما خشک شود و آخرش مجبور شود همان یک‌دست لباس اضافه را هم از کوله‌اش درآورد و بپوشد که بتواند تا صبح دوام بیاورد. برای ناهار و شام هم برود توی صف و غذای حضرتی بگیرد و بعدش هر‌قدم که در صحن حضرت زهرا (س) برمی‌دارد، یادش بیافتد به صاحبِ ساعتِ ۱:۲۰ که بانیِ بازسازی عتبات بود و شخصا می‌آمد برای نظارت پروژه و اتفاقا نام صحن را هم خودش پیشنهاد داد. سهل‌ممتنع‌ترین قسمت سفر اربعین هم این است که می‌دانی اینجا، در نجف و در خانه پدری، فرصت چندانی برای دل‌وقلوه دادن‌های پدرفرزندی نداری. هدف از اینجا آمدن فقط این است که برای رفتن در مسیر و رسیدن به حسین (ع)، یک یا علی (ع) بگویی و تمام. برای همین، -می‌دانید دیگر، سفرهای زیارتی، خداحافظی ندارند. همه‌اش سلام است و سلام- خیلی زود از راه می‌رسد و تو می‌توانی توی همان زیرزمین، روبروی ضریحی که به بدن مبارک مولا (ع) نزدیک‌تر است بایستی و بگویی: «آقای بابا علی، لطفا شانه‌های ولایت‌نشان‌تان را از ما دریغ نکنید. شما از ازل، از همان موقع که آدم نبود و خلقت نبود، پناه ما بودید. به هم سلام برسانید و بگویید رویمان سیاه، چهل روز گذشته است و هنوز نتوانسته‌ایم از غم حسینش بمیریم» 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 @baahaarnaranj 🔰 @mrs_faaf
✨✨✨ 🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 📝 3️⃣: رستاخیز در عمود چهار 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 @baahaarnaranj 🔰 @mrs_faaf