✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_هشتم
۲۳/خرداد/۱۴۰۲
لپتاپم که خاموش شد و دیگر روشن نشد، خیلی چیزهایش پرید. بعضیهایش پشتیبان داشت و بعضیهایش نه. مثل فایلهای #شیرازشناسی که چند سال طول کشیده بود تا جمعشان کنم.
حالا سه روز است نشستهام برنامه #بافتگردی و #شیرازگردی تابستانهمان را تنظیم میکنم و با خودم عهد بستهام آنقدر #شیراز را بگردم تا روزیروزگاری اگر دوباره لپتاپم خاموش شد و دیگر روشن نشد، داغ و حسرت حذف فایلهای شیرازشناسی روی دلم نماند.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#چله_نویسی
#روز_سی_و_نهم
۲۴/خرداد/۱۴۰۲
دو هفتهای میشود که استاد «جیم» گفته مفردات و اتصالات خط دیوانی را روی کاغذ پوستی تمرین کنیم و بفرستیم توی گروه.
نرسیدم، نشد، تمرین حروفنگاری رفت توی اولویتهای میانیام و امروز که استاد صوت نیمهعصبانیاش را فرستاد، دیگر تاخیر را جایز ندانستم!
حالا هم حال و هوای روزهای آخر بهارم شده مثل همین خط دیوانی؛ پیچدرپیچ و گنگ. تقریبا چیزی از آن سردرنمیآورم، اما میدانم زیباست و باید آنقدر تمرین کنم تا آناتومیاش بیاید توی مشتم.
همانقدر که مطمئنم باید پروندههای باز #بهار را ببندم و سبک وارد #تابستان شوم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_چهلم
۲۵/خرداد/۱۴۰۲
👇🏻👇🏻👇🏻
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#مادری_بدون_فیلتر
#چله_نویسی
#روز_چهلم
۲۵/خرداد/۱۴۰۲
شام امشب و ناهار فردا را با هم بار گذاشتم. توی آشپزخانه رسما بمب منفجر شده و هیچ چیز سرجای خودش نیست. صدایش که نمیآید سرک میکشم ببینم کجاست. گوشه سالن دوباره رفته سراغ کتابهایم. نفس عمیق میکشم، خیلی عمیق.
چند روز پیش خانم «ر» -همسایهمان- اَوِستا را آورده بود با ریحان بازی کند. تا وارد شد گفت
-«خونهت رسما شده پارک.»
خندیدم و گفتم
-«آره شب تا شب جمعش میکنم»
و توی دلم ادامه دادم بابا حداقل پارک یک نظم و ترتیبی دارد. تا حالا چندبار پایم رفته روی این توپکها و نزدیک بوده سکندری بخورم، یا آن اسب کوکیِ بختبرگشته که زیر پایم له شد و کف پای بختبرگشتهتر من هم انگار که استخوانش از وسط نصف بشود! یا ظرف گردوبازیاش که گردوهایش را میریزد بیرون و هر دفعه پوست یکیاش زیر پایمان میشکند و همانجا مینشینیم به گردو خوردن!
بعدش هم چشم خانم «ر» به کتابهای گوشه سالن افتاد و پرسید
-«ریحان سراغ کتابهات نمیره؟»
گفتم
-«اونقدر از نوزادیش کتاب توی دست و پاش بوده که دیگه تقریبا کتابها رو خراب نمیکنه.»
دیگر نگفتم هنوز که هنوزه عادت نکردهام برود بنشیند پای کتابهای من و بهشان دست بزند. جمعشان هم نمیتوانم بکنم، اگر جلوی چشمم نباشند انگار خانه یک چیزی، نه، خیلی چیزها کم دارد.
و نگفتم کتابهای خودش دیدنی شدهاند، آنهایی که دم دستش هستند پاره و وصلهپینه خوردهاند.
و نگفتم من هنوز از صدای پاره شدن کتاب یا دفتر، نفسم بند میآید و حتی همان نفس عمیق را هم دیگر نمیتوانم بکشم.
اما چه کنم که توی سن کشف و تجربه است و کوچکترین واکنش نامناسب ما، میتواند بزرگترین آسیبها را به روح جستجوگر و خلاقش بزند.
آن شب خانم «ر» رفت و سالن جمع شد و فردایش دوباره همان بمب نامرئی توی خانه ما ترکید و شب دوباره جمع شد و خودمانیم، این روز و شب شدنها و پهن و جمع شدنها برای ما تکراریست، هر ثانیهاش اما برای ریحان، تجربهای تازه است که مهارتهای شناختی، حرکتی، توانایی حل مساله و ... را درونش پرورش میدهد.
زیر شعله گاز را کم میکنم، پشت میز صبحانهخوری مینشینم و به بازیاش با کتابهایم نگاه میکنم و نفس عمیق میکشم و لبخند میزنم؛ تنها کاری که از دستم برمیآید!
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
و داغِ #منا امروز هشت سالِ قمریاش را پـُر کرد...
#عید_قربان
#ماهنامه_فکه
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
بسم رب الـــنــــــــــور
نور کــــرب و بـــــــلا
نور شــــال عـــــــــزا
نور پیرهن سیاه
#الحمدلله_الذی_خلق_الحسین...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
ریحان خوابید، تمرین تایپوگرافی را میگذارم جلویم بلکه بتوانم تمامش کنم. استاد «جیم» با کسی شوخی ندارد. وقتی میگوید تا چهارشنبه وقت دارید، یعنی فقط تا چهارشنبه وقت داریم!
گوشی بیصداست. پیامک روی صفحه شروع میکند به چشمک زدن. «همکار گرامی، روز خبرنگار بر شما....». خندهام میگیرد. سامانه پیامک بچههای فکه تازه راه افتاده. هرازگاهی پیامکی میدهند. امروز هم. آخ یادم باشد یادداشت مهرماه را قبل از سفر تمام کنم و تحویل دهم. هرچند هنوز توی انتخاب موضوعش ماندهام!
حاج ناصر هم از صبح دارد میخندد. از همان وقتی که انگور شستم و با ریحان نشستیم چند روایت از «#گمشده_مزارشریف» را خواندیم، دارد میخندد. یا نه؛ از ساعت ۱۱ صبح ۱۷مرداد ۱۳۷۷ دارد میخندد.
دلم نمیآید امروز برایش ننویسم. یادم به نیمچه معرفی کتابش افتاد که چند سال پیش نوشتم. فولدرها را بالا و پایین میکنم. «روایتهای گمشده» پیدا شد. دلم دیگر با اینستا نیست. در کانال ایتایم منتشرش میکنم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#معرفی_کتاب
«#گمشده_مزارشریف»، مجموعه روایتهاییست از مردی که #درد را میدانست، درد را میفهمید و میجنگید برای #عدالت -نه آن عدالتی که این روزها حرفش است و دستآویزی شده برای تسویهحسابهای سیاسی- عدالتی که مرز نمیشناسد. همین شد که روح بیقرارش تا افغانستانِ زخم خوردهی همیشه تبدار از حوادث پرواز کرد و شد جزو موسسان هستههای مقاومت آن دیار. درست همان زمان که فرمانده سپاه زیرکوه بود و آغاز شده بود جنگ جهان علیه ایران.
محمدناصر ناصری را -برای فهمیدنش- باید از زبان چند گروه شنید، درست مثل همین کتاب. از زبان خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان. محمدناصر را باید چهلتکه شنید و چهلتکه دید تا به این چهار ویژگی رسید: #مدیر، #خستگیناپذیر، #باذکاوت، #دلرحم.
و کتاب از یک جایی به بعد نفسگیر میشود، از آنجا که طالبان حمله میکنند و میکُشند و جلو میروند و ژنرالهای افغان میترسند و خیانت میکنند و زیر قولشان میزنند.
نفسگیر میشود از آنجا که محمدناصر ساعت 2 شب جلسه میگذارد و التماس میکند و فریاد میزند و اشک میریزد برای اتحاد، برای ایستادن، برای چند ساعت مقاومت، اما ... .
نفسگیر میشود وقتی پای دلارهای نفتی عربستان به میان میآید و اتفاق میافتد آنچه نباید.
و نفسگیر میشود آنجا که محمدناصر میتوانست برگردد؛ برگردد از غربت، از جنگ، از سقوطِ مزار. اما ماند و نرفت و گفت:
«چشم امید نیروهایی که خیانت نکردن و باقی موندن، به ما دوخته شده؛ درست نیست توی این شرایط تنهاشون بذاریم.»
آری؛ گمشده قصه ما، مردی بود از جنس همان فرماندهان کم سن و سالِ پر شر و شور. همانها که قبل از سبز شدن پشت لبشان، مبارز بودند و انقلاب با آنها پا گرفت و صادر شد به جهان. از همانها که نشستن نمیدانستند و میگفتند «استراحت بعد از شهادت!».
گمشده قصه ما، مردی بود از جنس اسطوره و افسانه. از همان.ها که در طول 18سال زندگی مشترک، اسباب مختصرشان را حدود 40 بار از این خانه اجارهای به خانه اجارهای میکِشند، آن هم زمانی که وام و زمین و مسکن، نیازمند یک اشارهشان است!
گمشده مزارشریف، همان گمشده ایران است، از جنس همانها که چقدر کمشان داریم این روزها.
گمشده مزارشریف، خاطرات سردار #شهید_محمدناصر_ناصری به قلم سعید عاکف، نشر کتابستان معرفت
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
ریحان خوابیده، گالری گوشی را باز میکنم تا از روی همان چند عکس محدود، کلیدواژه خاطرات آن یک هفته #بهشتی را بنویسم که سر فرصت، روایتشان کنم.
هی بغض میکنم، هی لبخند میزنم، هی تقویم را نگاه میکنم ببینم #اربعین ۱۴۰۳، دقیقا چه موقع میشود.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#معرفی_کتاب
خیلی چیزها را نمیتوان و نباید به #اتفاق ربط داد. مثلا اگر چند ماه دلدل کنی برای خرید #سرباز_روز_نهم و بعد که حضرت آقا رویش تقریظ زدند تازه مطمئن بشوی چقدر جای این گوهر توی کتابخانهات خالی است و تا بیایی بخریاش، سفر اربعین بیاید جلوی پایت و داشتنش دوباره عقب بیافتد.
بعد هم که بالاخره توانستی آن دکمه «افزودن به سبد خرید» را بزنی و رمز دوم را وارد کنی و پیامک «خرید شما با کد فلان ثبت شد» برایت آمد، چرخ روزگار بچرخد و بچرخد و سفارشت طوری ارسال شود که دقیقا روز تولد صاحب کتاب، پستچی زنگ در خانهات را بزند و عطر این کتاب سرازیر شود توی خانهات. اینجاست که دیگر نمیتوانی بگویی اتفاق بود. دلت قرص میشود تمام کارهای فرهنگی که از سر ناامیدی کنار گذاشته بودی را از سر بگیری و بگویی «آقای سرباز روز نهم، آقای مصطفی صدرزاده، #در_روز_تولدت حالا این تو و این ما و این میدان فرهنگیِ پر از مینهای کاشته شده توسط خودی و ناخودی!»
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
1⃣#روایت_اول: دموراژ، چهل سال بعد
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
1⃣#روایت_اول: دموراژ، چهل سال بعد
۲۶ آذر ۱۳۶۱ که #آقا_سید_روحالله گفت «کامیوندارها بروند بارها را بیاورند» و پنجهزار کامیون در لبیک به پیام پنج کلمهای مرادشان راهی بندرعباس شدند تا بحران تخلیه بار کشتیها را حل کنند و حماسهی دموراژ را بیافرینند، فکرش را هم نمیکردیم چهل سال بعد، دو هفته مانده به #اربعین که میاندازیم توی جاده به سمت مرز #شلمچه، از همان ابتدای راه تریلی و کامیون و کامیونت و وانتبار و نیسان ببینیم که بدون پیام و فرمان و بخشنامه، مقصد همهشان مرز باشد و بارشان تجهیزات موکب.
البته که مطمئنم چندین سال است این رسمِ جوانمردانِ جاده شده اما مساله اینجاست که این، اولین تجربه سفر اربعینی من بود و از همان اولش، شگفتی بود و بغض و احساس غرور.
و من بغض کردم وقتی #موکب_ناشنوایان را ورودی آبادان دیدم و فهمیدم زبان حسین (ع)، زبان مشترکی است که صدایش و نوایش را با جان میشنویم و نه با گوش.
و من شگفتزده شدم وقتی آن مغازه دو دهنه نوساز را در بندماهشر دیدم که تماما موکب شده بود و پذیرایی میکرد از زوار حسین (ع)، بدون اینکه چرتکه بیاندازد که اجاره دکانش در این چند هفته چقدر میشود و اصلا مطمئنم توی دلش گفته «#رزق یک سالهام را در این چند روز میگیرم از عباسِ حسین»
و من بغض کردم وقتی دیدم روی آن هجدهچرخ، بزرگ نوشتهاند «موکب قلعهگنج» که هرچه میدانم و شنیدهام، #قلعهگنج از محرومترین مناطق #کرمان است. محروم از نظر «عقل معاشمان» البته و نه محروم از معرفت و صفا و عشق به حسین (ع).
و من احساس شرم کردم وقتی آن نیسانآبی را دیدم که با بنر دستنویسِ «یا حسین ع» روی کاپوتش و عکس خندان حاج قاسم روی شیشه سمت کمکرانندهاش، یک کولر و یک موتوربرق را بار زده بود و با #خانواده زده بود به جاده و وقتی بانوی خانواده دستش را از پنجره بیرون آورد و برق دو النگویش نظرم را جلب کرد، انگار به دلم افتاد که تا چند روز پیش، النگوهایش سه تا بوده.
و من وقتی بنر قرمز رنگ آن کامیون را دیدم که رویش نوشته بود «استان #یزد، شهرستان ابرکوه، بخش بهمن»، لبخند زدم و رفتم به سیسال پیش و شبهای ستارهباران ابرکوه و شمسآباد که #خاک_اجدادیام است و با کهکشان راه شیریاش خاطرهها دارم.
و غروب همان روز، وقتی داشتیم از روی پل #خرمشهر -که بوی غرور میداد و ایران- رد میشدیم، به تریلیهایی فکر میکردم که بار یکیشان فقط هندوانه بود، بار یکی دیگرشان دستگاه نانوایی بود و کیسههای سفید آرد، یا آن یکی که کولر بار زده بود و آن دیگری که فقط موتوربرق داشت.
و حالا -چهلوپنج سال پس از قیاممان- ما دیگر ملتی تاریخساز نیستیم، #ملتی_تمدنسازیم.
تمام ما، تمام ما مردم و تمام ما امت اسلام، در #نظام_تمدنسازیِ_توحیدیای تعریف میشویم و جای میگیریم که میلیونها سال است انبیا و اولیا آمدهاند و رفتهاند برای برپاییاش.
و حالا ما، وسط پیچِ تاریخیِ تمدنِ بزرگِ اسلامی ایستادهایم و با دست، #قله را به هم نشان میهیم و «#و_تواصوا_بالصبر» را زمزمه میکنیم.
و تمام ما یعنی از آن پارچهنویسی که وقتی داشت روی پارچه یکمتریاش مینوشت «موکبثارالله رابُر کرمان» و اشک میریخت گرفته تا آن موکبدار که تمام پسانداز یکسالهاش را داده و آب خریده و دو هفته وسط جاده فریاد میزند «مای بارد»،
تا آن دخترک مو خرمایی که جعبه پلاستیکی دستمال را هل میدهد توی سینهات تا هرطور شده یک برگ از آن برداری و چند قدم آنطرفتر برادر کوچکش یک عطر روغنی چند میلیگرمی را کف دستت میکشد.
یادم باشد از این به بعد، هروقت #نامردانِ_نامردم، دم از #مردم زدند، برایشان بگویم من مردم را دو هفته مانده به اربعین در جادههای وطن به سمت حسین (ع) دیدم، من مردم را در موکبهای بهبهان و ماهشهر و امیدیه دیدم، من مردم را در مسجد خرمشهر دیدم که داشتند مرغ پاک میکردند و برنج بار میگذاشتند تا زائر حسین (ع) سر بی شام زمین نگذارد. همه دستبهدست هم داده و اختلافات را کنار گذاشته تا #خیمه_حسین (ع) را عَلَم کنند و رونق بدهند. آن هم به ظاهر در کشوری که جغرافیا میگوید، مال آنها نیست! و #معجزه_حسین (ع) اینگونه خودنمایی میکند؛ #سر_بزنگاه. حتی از پسِ هزاروسیصدوهشتادوچهار سال.
راستی، دقت کردهای. نوحههای عربی چقدر اصیلترند و جگرسوزتر، حتی اگر یک کلمهشان را هم متوجه نشوید؟!
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
2⃣#روایت_دوم: خانه پدری
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
2⃣#روایت_دوم: خانه پدری
راستش را بگویم؟
راست راستش این است که روایت #نجف را باید از زبان ما دخترها شنید. ما دخترها راویان بهتری برای گفتن و نوشتن از #خانه_پدری هستیم. میدانید که دخترها باباییاند و خیلی خوب میدانند چطور پـُـزِ بابایشان را به دیگران بدهند!
پس حالا از من بشنوید که توی نجف هیچکس #غریب نیست، البته #قریب چرا. حدترخص و دروازههای ورودیاش را هم نمیشناسم اما میدانم از همان اولهای شهر، یک جایی به بعد متوجه میشوی انگار یک #سایه خیلی بزرگ افتاده روی سرت و همینطور #سکینه میریزد توی جانت و صدایی #مردانه -خیلی مردانه- را میشنوی که میگوید «خوشآمدی باباجان، چشمانتظارت بودم»
اصلا پایتان که به نجف میرسد خیالتان راحت است که بیپناه، بیسرپناه، بیتکیهگاه نمیمانید. مثلا میشود صبح علیالطلوع از اتوبوس پیاده شوید و خسته راه، در مسیر رسیدن به حرم، یک موکب ببینید که نان و پنیر و چایشیرین بهتان تعارف کند و شما هم بنشینید روی جدول وسط خیابان -دقیقا وسط خیابان- و صبحانه بخورید و سلفی بگیرید. یا مثلا جلوتر هم نانوایی، نان صلواتی بگذارد توی دامنتان و بعد هم زائران به همدیگر -با تمام خستگی ۸ساعته مرز تا نجف- لبخند بزنند و بگویند «#تا_حرم_راهی_نمانده»
جا و مکان هم اگر دو هفته مانده به اربعین بروید که اوج شلوغی نباشد، پیدا میشود. از موکب گرفته تا هتلهای دور و نزدیک که قیمتشان بدک نیست.
اما بگذارید راحت بگویم، آدم توی نجف، فقط باید برود #صحن_حضرت_زهرا ی حرم #مولا_علی (ع) پناه بگیرد. حتی اگر زیرزمین صحن، روی سنگهای سرد «قاعة ۵» کنار حوضک رختشویی جاگیر شود و سهمیه پتو گیرش نیامده باشد و تمام بدنش از سرما خشک شود و آخرش مجبور شود همان یکدست لباس اضافه را هم از کولهاش درآورد و بپوشد که بتواند تا صبح دوام بیاورد.
برای ناهار و شام هم برود توی صف و غذای حضرتی بگیرد و بعدش هرقدم که در صحن حضرت زهرا (س) برمیدارد، یادش بیافتد به صاحبِ ساعتِ ۱:۲۰ که بانیِ بازسازی عتبات بود و شخصا میآمد برای نظارت پروژه و اتفاقا نام صحن را هم خودش پیشنهاد داد.
سهلممتنعترین قسمت سفر اربعین هم این است که میدانی اینجا، در نجف و در خانه پدری، فرصت چندانی برای دلوقلوه دادنهای پدرفرزندی نداری. هدف از اینجا آمدن فقط این است که برای رفتن در مسیر و رسیدن به حسین (ع)، یک یا علی (ع) بگویی و تمام.
برای همین، #سلام_آخر -میدانید دیگر، سفرهای زیارتی، خداحافظی ندارند. همهاش سلام است و سلام- خیلی زود از راه میرسد و تو میتوانی توی همان زیرزمین، روبروی ضریحی که به بدن مبارک مولا (ع) نزدیکتر است بایستی و بگویی:
«آقای بابا علی، لطفا شانههای ولایتنشانتان را از ما دریغ نکنید. شما از ازل، از همان موقع که آدم نبود و خلقت نبود، پناه ما بودید. به #مادر هم سلام برسانید و بگویید رویمان سیاه، چهل روز گذشته است و هنوز نتوانستهایم از غم حسینش بمیریم»
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
3️⃣#روایت_سوم: رستاخیز در عمود چهار
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
3️⃣#روایت_سوم: رستاخیز در عمود چهار
روز شنبهای که #بابا_علی جان از همان دم در حرمش قرآن بالای سرمان گرفت و راهیِ راه حسینمان کرد، گفتیم برویم زیارت اهل قبور وادیالسلام و سلامی خدمت انبیا و اولیائش بکنیم و «نائبالزیارهتان خواهیم بود»ی بگوییم.
رزقمان را هم سر مزار #آیتالله_قاضی و #شهید_هادی_ذوالفقاری گرفتیم و همینطور که محکم خودمان و بچهها و کولههایمان را گرفته بودیم تا از پشت توکتوک پرت نشویم، به سمت #مسجد_کوفه رفتیم. البته که بهتر است شروع پیادهروی اربعین از #مسجد_سهله باشد به نشانه #بیعت با صاحب پرچم سرخ حسین (ع)، بیعت با مهدی (عج)، پسر زهرا (س). اما شروع از مسجد سهله، یعنی طی طریق از «طریق العما» و برای ما که کودکان به ظاهر خردسال همراهمان بودند، مشایه، انتخاب بهتری بود؛ به جهت وجود موکبهای بیشتر در آن.
پس، از مسجد کوفه بسمالله را گفتیم تا یادمان بماند #بصیرت که از عقلها برود و #عدالت در سجدهگاه قربانی شود، عجیب نیست دیدن پیکر چاکچاک حسین، زیر سُم اسبان.
تا بهراسیم از خودمان و اهل کوفه بودن و شدن. که #کوفه یک جغرافیا نیست، یک #تفکر است جاری در تاریخ و آه زینب (س)، نفرین زینب (س)، همواره همراهش است.
تا بترسیم از ترسیدن و جا زدن که کوفیان، اول پشت مسلم –نائب الحسین- را خالی کردند و بعد، حسین (ع) کشته شد. اینجاست که وقتی از مسجد کوفه به سمت عمود اول توی تاکسی نشستهایم، نسبتمان با نائب المهدی را میسنجیم تا ببینیم آخرش با خودمان و #آقا_سید_علی چندچندیم و کجای #انقلاب_اسلامی ایستادهایم و اصلا جایگاهمان را در این هنگامه #تمدنسازی پیدا کردهایم یا هنوز سرگردان و حیران و بیبرنامه فریاد میزنیم «آقا بیا»؟!
حالا که صحبت به اینجا رسید میگویم، هیچکدام از این حدیثنفسها و حسابکتابها از هیجان اربعیناولی بودن نمیکاهد. اربعین اولی که باشی حتی دیدن تابلوی سبزرنگ «1» که بین تابلوها و بنرهای رنگ و رورفته روی تیر چراغ برق به زحمت دیده میشود هم برایت هیجانانگیز خواهد بود. هیجانی از جنس یک #شروع_ویژه. مثل وقتی نوروز میافتد به شنبه و تو میخواهی تمام کارهای نکرده و برنامههای مهم اجرا نشدهات را بگذاری دقیقا از شنبه 1/1 شروع کنی.
همین میشود که میروی وسط بزرگراه، دقیقا زیر عمود میایستی تا عکس واضحتری بگیری و همیشه یادت بماند یک روزِ شنبهای، جلوی عمود 1 که زیرش نوشته بود «السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)» حرکت در مسیر حسین (ع) را آغاز کردی.
و قسمت هیجانانگیزتر ماجرا میشود ورود به اولین موکب برای استراحت و گذار از ساعات اوج گرما.
این «اولین ورود» برای ما در عمود 4 اتفاق افتاد. دو ساعت مانده به اذان ظهر. سولهای نسبتا بزرگ و مفرش که دورتادورش پشتی چیده بودند. یک کولر آبی دقیقا جلوی در ورودی که بیشتر از باد، صدا داشت و درواقع کولر گازیِ ایستاده میان سوله وظیفه اصلی خنک کردن هوا را برعهده داشت. آخر موکب هم کوهی از پتو و بالشتهای رنگارنگ بود و تعدادی خانم که آن وسط خوابیده بودند.
یک گوشه، جایی که نه در تیررس باد بیامان کولرگازی باشیم و نه از گرما هلاک شویم نشستیم و هنوز یک ساعت از استراحتمان نگذشته، برق رفت! حالا تمام آن هیجانات، زیر گرمای 48درجه در سولهای با سقف فلزی داشت آب میشد و ما اربعیناولیها شده بودیم مصداق «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها».
و بیشک الان نمیخواهم از شدت گرما و نفستنگی ناشی از آن برایتان بگویم که به قول بزرگی «از پیادهروی اربعین که برگشتید از بدی هوا نگویید، بیادبی به صاحب مسیر است.» خودمان هم که فکر کردیم دیدیم غر زدن نه تنها خنکمان نمیکند، که انرژیمان را هم تحلیل میدهد. پس همان موقع که به ذهنمان رسید از سوله بیرون بزنیم و برویم روی موکتهای جلوی در بنشینیم، زاویه دیدمان را عوض کردیم و تمام ماجرا را #رشد دیدیم برای خودمان که اصلا هدف از #خلقت، همین است. پس رساترین تعبیر برای ماجرای موکب عمود چهار، #رستاخیز است؛ رستاخیز روح. تعبیری دقیق، به این معنا که از پس سه ساعت بیبرقی و عرقریزان جسم و روح، دوباره متولد شدیم و یک بار دیگر یادمان آمد –و ایندفعه در ذهنمان حک شد- که #راه_حسین (ع) قرار نیست آسان باشد و بیدرد و بیکمآوردن نفس.
و حیف است این را نگویم که لذت این رشد، چند برابر شد وقتی در حد چند کلام و چند لبخند، با بانوی موکبدار همراه شدیم. همان بانویی که تمام مدت اقامتمان، وقتهایی که به دنبال آب کردن کلمن نبود، آرام یک گوشه، همان اولهای سوله روی صندلیاش مینشست و عینکش را به چشم میزد و کتاب میخواند. لذت این رشد چند برابر شد وقتی در پاسخ ما که گفتیم در #مشهد به یادش خواهیم بود، بغض کرد و خندید و خواست در حرم #سیده_معصومه هم یادش باشیم و قول داد در #نجف و #کربلا و #سامرا و #کاظمین، دعایمان کند. راستش را بگویم عربیمان آنقدر ضعیف بود و آنقدر تجربه اولمان در ارتباطگیری با فرد غیرهمزبان بود که یادمان رفت نامش را بپرسیم. اما قطعا یادمان خواهد بود در حرم علیابنموسی (ع) و احمدابنموسی (ع) و معصومهبنتموسی (س) که رفتیم، جلوی ضریح بایستیم و یک #سلام هم از طرف بانوی کتابخوانِ موکبدارِ عمود چهار بدهیم.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
4⃣#روایت_چهارم: ما، مـِنار، زهرا، عباس و دیگران
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
4⃣#روایت_چهارم: ما، مـِنار، زهرا، عباس و دیگران
غروب که ریحان اشاره کرد نیاز به سرویس دارد، پیچیدیم توی اولین موکب. در نگاه اول کاملا مشخص بود صاحب موکب از آن پولدارهای روزگار است. ساختمانی بزرگ، نوساز و شیک که جابهجایش کولرهای گازی ایستاده گذاشته بودند. از سرویس که بیرون آمدیدیم، دیدیم #ابوریحان نشسته به شام خوردن و به ما هم اشاره کرد همینجا بخورید که دیگر جلوتر لازم نباشد بایستیم، بلکه امشب عمودهای بیشتری طی کنیم!
ظرف پلوگوشتِ عمیقا چرب! را گرفتیم و رفتیم توی اتاق خانمها و مثل همیشه سعی کردیم جایی بنشینیم که زیر باد مستقیم اسپیلت نباشیم. ریحان طبق معمول دو لقمه غذایش که تمام شد شروع کرد از پشتیها و در و دیوار موکب مردم بالا رفتن و هرچه «ریحان ریحان» میکردیم که دخترجان یک دقیقه آرام بگیر افاقه نمیکرد. چند دقیقه نگذشته بود که صدایی ناآشنا گفت «ریحان ریحان» و بعد هم یک چیزهایی به عربی گفت. قاشقهای یکبار مصرفمان که وسط غذا خوردن شکسته بود توی دستمان خشکید، سرمان را با تعجب برگرداندیم و دیدیم سه دختر و یک پسر دارند با ریحان بازی میکنند و در تلاشی بیهوده! سعی دارند بغلش کنند. بعد هم آمدند پیش ما و شروع کردند یکریز -و به شدت #با_هیجان- حرف زدند. ما هم که از مکالمه #عربی آن هم به #لهجه_عراقی، فقط «#شـِـسـمـُـک» را حفظ کرده بودیم که وقتی کیسههای پارچهای آجیل را داریم به بچهها میدهیم، اسمشان را هم بپرسیم مانده بودیم چطور جواب این حجم از هیجان و شادی را بدهیم!
آخرش هم کم نیاوردیم و با ترکیبی از زبان اشاره، زبان بدن، تغییر میمیک صورت و چیزی شبیه عربی شروع کردیم به گپ و گفتی که در کمال تعجب، حدود نیم ساعت طول کشید!
از گفتن اسمهایمان شروع شد و بعد هم بحث رفت سر اینکه هرکس کلاس چندم است.
پسرک #عباس بود. عباس همان اول رفت. پنج سالش بود و لابد به غیرت مردانهاش برمیخورد اگر وسط جمع زنانه مینشست.
#مـِنار از همهشان بزرگتر بود، و عاقلتر البته. کلاس دهم.
دوتای دیگر هم #زهرا بودند و #زهرا! کلاس چهارم و ششم.
از همان اولهای بحث هم جو غریب و قریبی حاکم شد؛ انگار وسط یک مسابقه بودیم که هر گروه زودتر حرف گروه مقابل را میفهمید، امتیاز بیشتری میگرفت. خودمانیم، آدم دلش میخواهد این مسابقهی «زودتر فهمیدن حرف گروه مقابل» جهانی شود، بلکه #حرف_حق زودتر یک سر و گردن بالاتر برود و تمام حرف و حدیثهای غیرحق، ببازند.
وسطهای بحث هم به جز همان «شـِـسـمـُـک» و اعداد «یک تا ده» که بلد بودیم، هدی یادش آمد توی کتاب عربیشان خوانده «#تلفن_همراه» به عربی میشود «#جوال». ما هم معطل نکردیم و جوال جوال گویان تلفن را درآوردیم و اینترنت رومینگ ایرانسل که انصافا خیلی به دردمان خورد را روشن کردیم و با توسل به حضرت گوگلترنسلیت، گپ و گفتمان را کمی روانتر ادامه دادیم.
حالا گوشی، با ترجمههای هشلهفت گوگلترنسلیت، بین گروه ما و گروه آنها دست به دست میشد. آنها تایپ میکردند و گوگلترنسلیت سعی میکرد عربی با لهجه عراقی را به فارسی ترجمه کند. سعیای که خیلی هم موفقیتآمیز نبود. مثلا وقتی عبارت «باز هم از آن رشتههای سفید دارید؟» روی صفحه نقش بست، با تعجب به هم نگاه کردیم که «رشته سفید» دیگر چه صیغهایست؟! اینجا بود که جوال را به گوشهای پرت کرده و به همان زبان اشاره خودمان برگشتیم.
یکی از زهراها -همان که شیطانتر بود- برای واژه «رشته سفید» به زیر گردنش اشاره میکرد. فهمیدیم منظورش گیرهروسریهایی است که توی کیسهها، کنار آجیل گذاشته بودیم! یکی دیگر را برای خواهرش میخواست که اینجا نبود.
وقتی هم که داشتیم خداحافظی میکردیم، زهرا و زهرا گفتند «بنت عم» همدیگر هستند و گروه ما دوباره تشکیل جلسه داد و بحث شد که «عم» یعنی عمه یا عمو؟! آخرش به این نتیجه رسیدیم که چه اهمیتی دارد دخترعمه-دختردایی هستند یا دخترعمو! مهم این است که فامیلاند و چند روزی میشود کل فامیل آمدهاند موکب برای #خدمت به #زوارالحسین (س)
روایت «ما، منار، زهرا، عباس و دیگران» شاید درونمایه طنزش بیشتر به چشم بیاید، اما عمیق که بشویم میبینیم این حرفزدنهای با زبان اشاره، این خندههای از ته دل، این سلفی گرفتنها وقتی فقط نیمساعت از آشناییمان میگذرد، این پذیراییهای با تمام وجود و این هدیه دادنهای خالصانه، و در یک کلام #اربعین، دقیقا همان چیزیست که #استکبار نمیخواهدش، نمیپسنددش، و تمام تلاشش را برای نبودنش میکند.
چون میداند زیربنای اصلیِ #تمدنسازیِ_توحیدی و #نابودی_سلطه_طاغوت، دقیقا در همین مسیر پیریزی میشود؛ #مسیر_نجف_به_کربلا. که نه نجف جغرافیا است و نه کربلا. هردو نشانهاند. #فرازمان و #فرامکان. جاری در تاریخ و #اندیشه_شیعی. اندیشهای که میگوید #انتظار مهدی (عج) و برپایی حکومت جهانی الله، بدون #ولایت علی (ع) و #شهادتطلبی حسین (ع)، ابتر است...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
5⃣#روایت_پنجم: این موکب، یتیم نیست
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
5⃣#روایت_پنجم: این موکب، یتیم نیست
توی مسیر، بعضی موکبها یتیم بودند. یتیم بودند یعنی فقط یک تکه موکت بودند با چند دست مبل و صندلی که معلوم نبود از مهمانخانه کدام آدم اهل دل آمده و توی خاک و خل جاخوش کرده بودند.
این موکب هم فقط یک زیرانداز بود و چند تا پتو که گوشه سمت راست، روی هم تلانبار شده بودند تا شب بشود و زائری خسته بیاید و یکیشان را بردارد و بدون اینکه حتی نا داشته باشد بتکاندش، یک گوشه از همین زیراندازِ پر از خاک و شن بخوابد.
این موکب هم فقط یک زیرانداز بود و چند تا پتو، یتیم اما نبود. #مادر داشت؛ #امالبنین (س).
تابلویش را که دیدم جا خوردم، انگار یک چیز نامانوس دیده باشم. «قبر امالبنین (س)» ترکیب غریبی بود خب! فاصلهای نبود از 1402 تا 1394، در کسری از ثانیه ذهنم به اندازه هفت سال پرواز کرد و رفت #مدینه، طبقه دهم هتل «جلنار طیبه» و ما که نقشه بقیع به دست پشت پنجره اتاقمان ایستاده بودیم و مزار حضرت امالبنین (س) را جهتیابی میکردیم برای عرض سلام! اینکه حالا، اینجا، #جایی_بین_نجف_و_کربلا تابلویی ببینیم به اسمِ مزارِ مادرِ پسران، نامانوس بود. حق بدهید به آدمی که دیده است #بقیع_فقط_خاک_است و خاک است و خاک و حالا تابلودار شده است!
حالا هم انگار که بانو (س) وسط راه آمده باشد استقبال زائران پسرش –پسرانش-. آمده باشد سر راهمان تا از زیر قرآن ردمان کند و آب و شکوفه بهارنارنج پشت سرمان بریزد و بگوید پایتان رسید حرم پسرانم، سلامم را برسانید و بگویید #مزار_مادرتان_هنوز_سایهبان_ندارد. از مدینه تا عمود چهارصدوخوردهای، سایهبان ندارد.
درست مثل مزار پسرم، حسن جانم، درست مثل مزار نوههایم، میوههای دلم، سجادم، باقرم، صادقم.
پیرزن که دستانش را به پارچه سیاه روی مزار زد و به صورتش کشید، از مدینه برگشتم و تازه دیدمش. انگار که دوتا دوست نشسته باشند کنار هم دردل کنند، نشسته بود و مزار بانو را نوازش میکرد و حرف میزد. هی دست میکشید به بلوکهای کنار مزار، هی دست میگذاشت روی خاکش، هی میکشید به سر و صورتش و یک ریز حرف میزد.
دوست داشتم بدانم چه به هم میگویند. لبخوانی نمیدانم، همان بهتر، حرفهایشان معلوم بود خصوصی است. اما یک چیز را خوب میدانم، پیرزن باور داشت بانو اینجاست، ایمان داشت اینجا بقیع است و مادر عباس (ع) نشسته روی همان پارچه سیاه -دقیقا روبرویش- و دارد به حرفهایش گوش میکند و لبخند میزند و میگوید
«نگران نباش، درست میشود خواهر جان. سفارشت را به پسرانم میکنم که کارت را راه بیاندازند. میدانی که #عباسم_دست_ندارد_اما_دستگیر_خوبیست ...»
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
و ما
بر بام #شیراز
#ایـــستادهایـــم
در محضرِ #مردانِ_میدانِ_ایران
بوقت طلیعه ۴۴مین سالگرد دفاعمان از #وطنِ_اسلامی
تا یادمان باشد
حالا
اینجا
نزدیک قله
#دقیقا_نزدیک_قله
خستگی، ناامیدی و ترس
در کارمان نیست که فرمود
«وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلأَعلَونَ إِن كُنتُم مُّؤمِنِينَ»
#سستى_مکنید و #غمگین_نشوید، که #شما_برترید، اگر #اهل_ایمان باشید.
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝قصه همان قصه است
روایت #مقاومت در گذر نسلها
♻️بازنشر به مناسبت آغاز هفته #دفاع_مقدس
#ماهنامه_فکه
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 @baahaarnaranj
🔰 @mrs_faaf