baghdad0120
مجیر: بسم الله الرحمن الرحیم 📝#قسمت_هفت «حالا من قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم هام، چشم
مجیر:
بسم الله الرحمن الرحیم
📝#قسمت_هشت
اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چه
گفت:« یعنی کسانی که سال 56 خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت با یک کوله خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای؟ گفت:«لازم می شود. آماده شو با مریم و رسوا می خواهیم برویم بیرون. » دوستم مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند.
شب رفتیم فرحزاد، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:«ما فردا عازمیم.»
گفتم: چی؟ به این زودی؟ گفت:«ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده بود باید برویم» مریم پرسید: ما کیه؟
گفت:«من و داداش رسول» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی، ما تازه عقد کرده ایم؛ اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگوییم مریم روحیه اش بدتر می شود.
آن ها تازه دو ماه عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هایم روی هم نمی رفت، خوابم نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کردم. هیچ وقت نفهمیده بودم چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض می کردند. دست هایش را در دست گرفتم و انگشتانش را دانه دانه لمس کردم. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از آن ها پهن تر بود سرکار پتک خورده بود.
منوچهر می گفت:«همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد.» می خواستم همه ی اینها را در ذهنم نگه دارم لازمم می شد. منوچهر می گفت:
«فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند؛ یک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.» بغضم را قورت دادم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: قول بده زیاد برایم بنویسی.
اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفتم: حداقل یک خط. منوچهر دستم را که بین انگشتانش بود فشار داد و قول داد بنویسد تا آنجا که می تواند.
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من و یا وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
#رمان
#رمان_جذاب
#رمان_انقلابی
#مجیر
#رمان_خوب_ایرانی
اسفند و فروردین را دوست دارم.
چون همه چیز نو می شود،
در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار.
ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم.
مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی.
شب سال تحویل هر کس
می خواست من را ببرد خانه ی خودش، نرفتم.
نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کناره سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم.
همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در.
در را باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک دسته گل بود؛
منوچهرم آمده بود،
اما با چه سر و وضعی.
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#گروه_یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_خوب_ایرانی
#رمان_جذاب
#مجیر
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_یازدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم، هنوز هم احساسم فرق نکرده،
اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر می شوم.
بچه ها می دانند.
علی می گوید: ما باید بدویم تا مثل بابا
توی دل مامان جا بشویم.
می گویم: نه، هر کسی جای خودش را دارد. علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد.
دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین طور بود،
وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت هاش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه ی من است.
دستم را گذاشتم جلوی دهانش،
می خواست بخوردش. آن لحظه تا فهمیدم عشق به بچه یعنی چه.
گوشه ی دستش را بوسیدم. منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی.
از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود.
تا من را دید؛ دوباره اشک هایش ریخت. گفت:«فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.»...
علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بود.
پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند.
علی را داد دستم روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند؛
نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت.
بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت:«چشم هایش شبیه توست، هی توی چشم آدم خیره می شود؛ آدم را تسلیم می کند.
تا صبح پای تختم بیدار ماند؛
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
#مجیر
#رمان_انقلابی
#رمان_خواندنی
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_دوازدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
همان روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران.
خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: کجایی؟
صدات چقدر نزدیک است.
گفت:«من همیشه به تو نزدیکم.»
گفتم: خانه ای
گفت:«نمی شود چیزی را از تو قایم کرد.»...
رفته بود خانه پدرم.
گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم.
منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید.
رنگش زرد بود.
سیگار را گذاشت گوشه لبش و علی را با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم و انداختم دم حوض.
همین که آمدیم حرف بزنیم،
پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش،
همه آمدند و ریختند دورش.
عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.
سست شد. نشست.
همه ترسیدیم که چی شد.
زیر بغلش را گرفتیم، بردیم تو.
زخمی شده بود. از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداختم روی دوشش.
علی را گذاشتم آن جا و رفتیم دکتر.
کتفش را موج گرفته بود.
دستش حرکت نمی کرد.
دکتر گفت: دو تا مرد می خواهد که نگهت دارند. آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش.
منوچهر گفت:«نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است.»
پیراهنش را درآورد و گفت شروع کند.
دستش توی دستم بود.
دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم.
من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، باید چه می دیدم. منوچهر یک آخ نگفت. فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد نشست.
گفت: تو دیگر کی هستی؟
یک داد بزن من آرام بشم،
واقعا دردت نیامد
گفت:«چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود.»
دستس را بست و آمدیم خانه.
ده روزی پیش ما ماند....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_خوب_ایرانی
#رمان_جذاب
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_سیزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_چهاردهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_پانزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
تا آنجا که می توانست،
جیره اش را نمی گرفت.
بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی.
توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش آمد؛
ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد.
ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال بیت المال است چرا اسراف کرده ای؟»
گفتم: مال تو بود.
گفت:« الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.»
لباس هایش جای وصله نداشت.
وقتی چاره ای نبود و باید
می انداختشان دور دکمه هایش را
می کند.
می گفت:« به درد می خورند.»
سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم.
بگذارم پرنده ها بخورند.
برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود.
ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود،
می گذاشتم برای پرنده ها....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_خوب_ایرانی
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_شانزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هفدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
رزمنده ای کوله اش را انداخته بود
روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت.
احساس می کردم منوچهر نزدیک است.
شاید آمده باشد.
حتی صدایش را شنیدم
راهم را کج کردم به طرف خانه ی پدر منوچهر.
در را باز کردم.
پوتین های منوچهر که دم در نبود.
از پله ها رفتم بالا.
توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناختم.
حتما می خواست غافلگیرم کند.
تا پرده ی پشت در را کنار زدم
یک دسته ی گل آمد بیرون؛
از همان هایی که منوچهر می خرید.
از هر گل یک شاخه.
خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده
و آمده بودم آن جا....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_جذاب
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هجدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هجدهم
#مجـیـــر
سه ماه نیامدنش را بخشیدم،
چون به قولش عمل کرده بود.
با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند.
خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.
منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر.
گفت:«این ها تازه ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.»
من موافق بودم.
منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛
دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها.
توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.
سر خودمان را گرم می کردیم.
یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را را حت تر از تهران می گرفت.
می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم.
به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات.
اسم بعضی اسرا و آدرسشان را
می گفتند و شماره تلفن می دادند.
اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان.
دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم
می گفتم این کار را بکند.
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_نوزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیستم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود.
منوچهر یک پیکان خرید که
بعدازظهرها کار کند،
اما نتوانست.
ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد.
پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد.
بعد از ظهرها از پادگان می رفت آنجا، شیر می فروخت.
نمی دانستم.
وقتی شنیدم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند
گفت:«تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده ام بس است.»
پرسیدم معذب نیستی؟
گفت:«نه برای خانواده ام کار می کنم.»
درس خواندن را هم شروع کرد.
ثبت نام کرده بود و هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد.
از اول راهنمایی شروع کرد.
با هیچ درسی مشکل نداشت،
الاّ دیکته. کتاب فارسی را باز کردم.
چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم.
منوچهر در بد خطی قهار بود.
گفتم: حالا فکر کن درس خوانده ای.
با این خط بدی که داری،
معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند.
گفت :«یاد می گیرند»
این را مطمئن بودم چون خودم یاد گرفته بودم نامه های او را بخوانم.
وقت را فقط بخوانم و موش را مشت؛ و هزار کلمه ی دیگر که خودم می توانستم بخوانم.
غلط ها را شمردم شصت و هشت غلط.
گفتم: روفوزه ای.
منوچهر همان طور که ورقه ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه
گفت:«آن قدر می خوانم تا قبول شوم.»
این را می دانستم منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند.
🌸شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد....
☑️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💎أللَّهُمَّ أجْعَلْ عَواقِبَ اُمُورِنا خَیْراً💎
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_جذاب
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ویک
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎
#قسمت_بیست_ویک
#مجـیـــر
صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.
از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد.
که موقع بی کاری بخواند.
امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن.
اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد.....
امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت.
از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می آمد.
به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود،
نباید به اعصابش فشار می آورد.
بعضی از دوستانش
می گفتند: چرا درس بخوانی؟
ما برایت مدرک جور می کنیم.
اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه.
این حرف ها برایش سنگین می آمد.
می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم.
باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه.
مدرک الکی به چه درد می خورد؟»
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ودو
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_بیست_ودو
#مجـیـــر
اذان ظهر را گفتند با این که سِرُم داشت،
بلند شد ایستاد و نماز خواند.
خیلی گریه کرد.
سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن
«خدایا گلایه دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟
من از این جور مردن متنفرم.»
بعد نشست روی تخت و
گفت:« یک جای کارم خراب بود.
آن هم تو باعثش بودی.
هر وقت می خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی.
حالا برو دیگر.»
همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم.
می دانستم.
گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم.
حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.
فکر می کردم این روزها هم می گذرد،
پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد،
دلش غذای امام حسین را می خواست.
دکترش گفت: هر چه دلش خواست بخورد زیاد فرقی نمی کند.
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد.
همه ی بخش را غذا دادیم.
دو بشقاب ماند برای خودمان.
یکی از مریض ها آمد بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذایش را داد به او
و سه تایی از یک بشقاب خوردیم.
نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود.
اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.
گفت:«از یک چیز مطمئنم.
نظر امام حسین علیه السلام روی من هست.
فرشته،هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی آید.»....
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_وسه
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود.
دوستان منوچهر پروندهاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند، اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گُر می گرفت. می گفت:«انگار من را کرده اند توی کوره. بدنم داغ می شود.» تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد.
آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت. منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و من موهای سرش را باتیغ زدم. صبح که برده بودمش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت.
موهای ریزی که متنده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:«با تیغ بزنشان» حتی ریش هاش را که تنک شده بود. با همه ی بغضی که داشتم یک ریز حرف می زدم.
گاهی وقت ها حرف زدن سخت است. اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشتم و جلوی منوچهر ایستادم. خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر.
خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید. منوچهر را با خودش مقایسه ی می کردم. روز هایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهایش ،از سر بدجنسی می کشیدمشان و حالا که دیگر مژهایش هم ریخته بود.
به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیمان شده بود منوچهر و مراقبت از او. آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم.
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#مجـیـــر
#رمان_جذاب