eitaa logo
برگ طلایی
20.2هزار دنبال‌کننده
146 عکس
15 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زیر لب غر زدم رو تخت بیمارستان هم حق رو به همه میدن الی حورای بیچاره ،خوبه دارید میگید سردردم و باز فاز نصیحت برمی‌دارید،هیچ کدومتون حال من براتون مهم نیست از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و بیرون رفت ،کمی بعد با پلاستیکی که داخل دستش بود برگشت ،نگاهش دلخوری و دلسوزی رو با هم داشت ،بوی کباب کل فضای رو پر کرد ،پلاستیک سفید رنگ رو روی میز کنارم گذاشت و گفت همه به فکرت اند ،فقط تو نمیخوای ببینی ،رفته واسه‌ت کباب خریده که عمه ظهر سر سفره حورا درست غذا نخورد ،سرمش که تموم شد ،براش لقمه بگیر پوزخندی زدم و گفتم کاش اینم میگفت ظهر میخواستم حورا رو بزنم نگاهش رنگ تعجب گرفت جل الخالق هزیون میگی عمه؟!این بچه جرئت داره طرف تو بیاد برید از زن عمو بپرسید، پسره ی خودخواه ظهری بهم حمله ور میشد ،اگر زن عمو جلوش رو نمیگرفت، یه سیلی هم اون می‌خوابوند اینور صورتم ،حالا رفته واسه‌م کباب خریده ،نخورده ی مرگم بشه کباب خریدنش عمه نگاهی به پشت سرش انداخت و آهسته گفت آهان محسن رو میگی مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد اونم به فکرت ، همه صلاحت رو میخوان حورای عمه ،خدای بالا سر شاهده، به هیشکی نگفتم ولی الان به تو میگم چند سال زندگی کردم یه بار نشد شوهرم یه لقمه نون بزنه تو ماست بهم بده ،اونوقت این بچه پا شده رفته واسه تو کباب خریده آورده که بخوری ،خدا میدونه قدر بدون عمه، از اون رنج ها و دردهایی که خودم کشیدم میگم قدر این پسر رو بدون ،دل بده به دلش برو خوشبخت شو ،نذار مثل من تو این سن پرستار راه به راه بهت بگه مادرم ،مگه من چند سال دارم که یه دختر مثل تو دارم و یه داماد مثل امیرصدرا،چرا این بچه رو درک نمیکنی عمه خیره نگاهش کردم و لب زدم اینارو امیرصدرا آورده عمه با تکون سرش تایید کرد ، از بین دندون های چفت شده‌م گفتم عمه برشون دار از جلوی چشمم دورشون کن تا خودم بلند نشدم و نریختمشون تو اون سطل آشغال تاکیدی ادامه دادم برشون دار عمه سرم رو به جهت مخالفش برگردوندم کسی منو درک میکنه که من بتونم بقیه رو درک کنم ،انداختینم رو این تخت دارم از سردرد میمیرم ،اونوقت اول شما داری دعوای اون یکی برادرزاده ات رو میدی ،الانم این ظرف غذارو بردارید ،برید بهش بدید ببره بده مادرش بخوره ،چون ناهار امروزم زهرمار مادرش شد ،من لب به این غذا نمیزنم خاک عالم بر سرم با این لجبازیت عمه پلاستیک رو برداشت و ادامه داد اون طفلی به من گفت بهت نگم که اون آورده ،اونوقت تو اینجوری جواب زحمتش رو میدی شما هم چقدر نگفتی خیر سرم گفتم بدونی که به خاطرت اومده و برات غذا آورده که بلکم مهرش به دلت بشینه و کم خون به دلش کنی لبخند تلخ تر از زهری زدم ،سرم رو برگردوندم، به صورتم و سرم توی دستم اشاره کردم و گفتم عمو احمد مهرش رو به دلم و جونم انداخته نگران نباشید ،سفت ومحکمم انداخته جوری که تا عمق وجودم رفته عمه خیالتون راحت دلواپس نگاهم کرد ، نفسش رو آه مانند بیرون داد عموت خیر و صلاحت رو میخواد حورا بفهم عمه از خیر و صلاحم که میگید ،اونم اینجوری، دلم میخواد این سوزن سرم رو از تو دستم بکنم و همراه با سرمش بزنم تو دیوار ،از خیر و صلاحم نگید ،بگید ترسیدید رو دستتون بمونم ،تا امیرصدرا اومد از هول حلیم انداختینم تو دیگ متوجه به هم ریختگیم شد،متاسف سر تکون داد و گفت خیلی خب آروم باش ،الان پرستار اومد گفت آروم باش طلب کار گفتم پرستار حرف های دیگه هم زد عمه ،شما هم بی خیال من بشید ، بذارید فعلا فقط یه درد داشته باشم ،خوب که شدم دوباره شروع کنید ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
😎✨ زن‌دایی جلو اومد و بااجازه‌ای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، ان‌شاالله نشون رو تو بنداز دست عروست علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام چرا الان این حس رو ندارم! https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 رمان یلدای ستاره 😍 بر اساس واقعیت 😎 عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی نفس عمیقش رو همزمان با نشستن لبه ی تخت بیرون داد و دیگه چیزی نگفت ،با تموم شدن سرم، از تخت پایین رفت و گفت برم بگم بیاد ... هنوز حرفش کامل نشده بود که پرستار وارد اتاق شد و گفت خب سرمت هم تموم شد ،حالا برو اون کبابی که بوش اینجا رو برداشته رو بخور نگاه پر از ترسم رو به دستش که سمت دستم میومد دادم و خونسرد گفت نترس الان که دیگه درد نداره چشم هام رو بستم و با تموم شد گفتن پرستار چشم هام رو باز کردم ،چسب داخل دستش رو روی دستم زد و گفت برو به سلامت عمه قدردان گفت دستتون درد نکنه خانم پرستار ،خدا خیرتون بده خواهش میکنم عزیزم ،ان شا الله که بهتر باشند پرستار بیرون رفت ،از روی تخت بلند شدم، عمه کنارم ایستاد و گفت بذار کمکت کنم سرم رو بالا انداختم نمیخوام خودم میتونم سردردت بهتره همینطور که پایین میرفتم گفتم آره بهترم عمه پتو رو برداشت و در حالیکه تا می‌کرد گفت خب خدا رو شکر دست دراز کرد تا پلاستیکی که ظرف کباب داخلش بود رو برداره ،متوجه سنگینی نگاهم شد و گفت نعمتِ خدا حیف که ریخته بشه قربونت برم ، میرم میدم سعید و هادی بخورند کلافه چشم بستم و همراه با هم بیرون رفتیم ،عمه گوشیش رو از کیفش بیرون آورد ،نگاه کنجکاوی به شماره ای که میگرفت انداختم با دیدن اسم محسن نگاه از گوشی گرفتم و عمه گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت الو محسن جان ما تموم کردیم ...خیلی خب بیا عمه جان تماس رو قطع کرد و گوشی رو توی کیفش گذاشت ،بیرون رفتیم،محسن جلوی در درمانگاه پارک کرد و زن عمو پیاده شد،جلو اومد و گفت بهتری مادر جوابش رو دادم و محسن شیشه ی سمت شاگرد رو پایین کشید سرش رو خم کرد و گفت زود سوار بشید بدجایی پارک کردم همزمان ماشینی بوق زد و عمه با عجله گفت زود باش عمه زن عمو رو به محسن گفت هولشون نکن مادر، اون ها هم می‌فهمند مریض داریم خب اونا هم مریض دارند مادر من ،جلوی بیمارستان ایستادم باشه چشم داریم میایم دیگه سوار ماشین شدیم ،هادی با دیدنم چشم هاش برق زد ،لبخندی نثارش کردم و کنارش نشستم و با اشاره پرسید خوب شدی خوبم داداشی به کمی اونطرف نگاه کرد و نگاهش وا رفت و لب هاش آویزون شد ،با دیدن ظرف آلومینیومی داخل دستش نفس صداداری کشیدم ،رد نگاهم رو گرفت و به ظرف داخل دستش رسید لبخند ناشیانه ای زد و با اشاره گفت گذاشتم تو بیایی با هم بخوریم سرش رو به آغوش کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم و محسن ماشین رو راه انداخت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی مقنعه‌م رو در آوردم ،کف اتاق پرت کردم و عصبانی گفتم من از حرفم کوتاه نمیام راضیه خم شد و در حالیکه مقنعه‌م رو برمی‌داشت گفت از چی کوتاه نمیایی آبجی دکمه های مانتوم رو باز کردم ،چشم ریز کردم و گفتم باشه باورم شد که نمیخوای راجع به شرط ظهرم باهام حرف بزنی و عمو هم تورو مامور نکرده که برو با حورا صحبت کن بلکه از خر شیطون بیاد پایین با دیدن چسب زخمِ روی دستم ،جلو اومد مانتوم رو گرفت و‌ دلسوز گفت دورت بگردم اینارو ولش کن بگو ببینم الان بهتری ؟دکتر چی گفت ؟ تا خواستم لب باز کنم صدای عمو احمد بالا رفت پدرِ من حورا با زبون خوش حرف تو سرش نمیره ،که اگه میرفت کار ما به اینجا نمی‌رسید... منتظر ادامه ی حرف عمو نموندم و با کنایه گفتم دکتر گفت از اینجا که میرید خونه ،تو یه فضای آروم و به دور از تنش و سر و صدا باشه، به نظرت این مواردی که گفتم اینجا رعایت میشه که بهتر بشم ؟ نگاهش رو به پاهام داد جوراب هات کو آبجی؟ بافت موهام رو از پشت سر روی شونه‌م آوردم و در حالیکه بازشون میکردم گفتم جلوی در هال درشون آوردم ،خودم میرم میشورم نمیخواد بشوریشون نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ سرم رو برگردوندم و خیره نگاهش کردم ،جلو اومد ،کنارم ایستاد و ادامه داد من باید بدونم دلیل خواسته ای که آبجیم به خاطرش ظهر سیلی خورده و هیچ جوره هم ازش کوتاه نمیاد چیه ؟ با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش احساس لرزش خفیفی تو بدنم کردم و دست از باز کردن موهام کشیدم ،دست هام رو دور بازوهام گرد کردم و گفتم پتو میخوام نگاهش رنگ نگرانی گرفت و به طرف رخت خواب ها رفت پتویی برداشت و دور شونه‌هام انداخت و پرغصه گفت چیکار کردی با خودت آبجی به طرف گوشه ی اتاق رفتم و خودم رو کنار دیوار سر دادم و نشستم، زانوهام رو توی شکم جمع کردم ،سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالیکه صدامم کمی میلرزید گفتم راضیه نمیخوام ...راجع به امروز...صحبت کنم بالشتی رو کنارم گذاشت و لب زد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی باشه آبجی ،تو آروم باش توی همون حالت نشستم، کم کم بدنم گرم شد و با سنگینی پلک هام سرم رو روی بالشت گذاشتم و خوابم برد نمیدونم چقدر گذشت که با احساس دست کشیدن توی موهام از خواب بیدار شدم ،چشم هام رو نیمه باز کردم و با دیدن عمو محمدعلی کنارم جا خورده نگاهش کردم سلام عمو دستش رو روی شونه‌م گذاشت، خم شد روی موهام رو بوسید و گفت علیک سلام بابا ،راحت باش غم عمیقی توی چشم هاش نشست و پرسید بهتری باباجان ؟ معذب بودم ،نیم خیز شدم و توی جام نشستم بهترم عمو نفس صداداری کشید ،طوری که می‌خواست غم چشم هاش رو پنهون کنه ، لبخندی زد و گفت خب الحمدلله بابا نگاهش روی صورتم طولانی شد ،سرم رو پایین انداختم ،مهربون گفت چیکار کردی با دل این پسر ما بابا لب گزیدم و عمو ادامه داد اومده میگه بابا حال حورا خوب نیست ،به منم گفته فعلا نمیخوام ببینمت ،شما برو پیشش نگرانشم به بیرون از اتاق اشاره کرد انگار اون همه آدم بیرون از اون اتاق حواسشون به ماه پسر ما نیست که فقط باید خودش باشه تا خیالش راحت بشه و بیاد خونه پیش مادرش از کلمه به کلمه حرف هایی که عمو میگفت ،سرم بیشتر پایین میرفت و چونه‌م تقریبا به یقه‌م رسیده بود که گفت دیدم موهات نصفه باز ،منم که عاشق موهای بلند دخترام ،قشنگ از هم بازشون کردم لحنش غمگین شد عزیز میگفت به خاطر بابات گذاشتی موهات بلند بشن آره بابا بغض سنگینی به گلوم نشست و با تکون سرم تایید کردم و عمو با صدایی گرفته گفت کاش مصطفی بود و میدید که دخترش چقدر دوستش داره همین جمله کافی بود تا سد بغضم بشکنه و سیل اشک روی گونه هام جاری بشه ،دردم همین بود ،درد نبودن پدری که حقم بود و روزگار با گرفتن مامان فرزانه این حق رو به بی رحمانه‌ترین شکل ازم گرفته بود و جای خالیشون روز به روز بیشتر روی قلبم سنگینی می‌کرد و غم نبودنشون لحظه به لحظه عمیق تر میشد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
😎✨ زن‌دایی جلو اومد و بااجازه‌ای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، ان‌شاالله نشون رو تو بنداز دست عروست علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام چرا الان این حس رو ندارم! https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 رمان یلدای ستاره 😍 بر اساس واقعیت 😎 عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی فکم جمع شد و چونه‌‌‌م بی اختیار میلرزید ،نگاه عمو رنگ باخت، مردمک چشم های عمو همراه با دست هاش که گردم میشد لرزید ،سرم رو به آغوش کشید و با صدایی خفه از بغض گفت بچه‌م حق داشت نگرانت باشه بابا صدای نفس بلندش توی اتاق طنین انداز شد ،انگشت هاش رو آروم توی موهام کشید و ادامه داد امیرصدرام حق داشت حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد من اینجام تا حال تو خوب بشه حرف عمو گریه‌م رو بیشتر کرد ، اینقدر گریه کردم و هق زدم نبودن پدر و مادرم رو که از گریه به سکسکه افتادم در اتاق باز شد و عزیز توي درگاه ایستاد و ناراحت پرسید چطوره مادر عمو سرم رو بلند کرد و نگاه آشفته و مضطربش رو توی صورتم چرخوند، موهای خیس از اشکم رو از روی صورتم کنار زد و با چشم هایی به اشک نشسته گفت خوبه عزیز ،بی زحمت یه لیوان آب براش میارید ؟ عزیز با عجله از جلوی درگاه کنار رفت ،عمو اشک هام رو پاک کرد و با لبخندی غمگین گفت الان من با این حالت چه جوری تورو دعوا کنم و بهت سخت بگیرم ها ؟ اون از اولش تا وارد شدیم دیدیم ای بابا دخترمون با موهاش دل مارو نرم کرد نگاه پر از حسرتش رو به چشم هام داد اینم از الان که قطره قطره اشکت داغ برادرم رو برام تازه کرد با اومدن عزیز نگاه ازم گرفت و دستش رو سمت لیوانی که عزیز آورده بود ،برد ،لیوان رو ازش گرفت و به طرفم گرفت یه کم آب بخور بابا جان لیوان رو از دست عمو گرفتم ،عطر گلاب حل شده ی توی آب و مزه ی شیرین قند، مثل مسکنی بود که به سرعت وارد بدنم شد ،بلافاصله راضیه وارد اتاق شد و سینی که لیوان شربت داخلش بود رو جلوی عمو گرفت و گفت بفرمایید عمو داشتم براتون آماده میکردم عمو سینی رو از راضیه گرفت دستت درد نکنه عمو ،محبت کردی راضیه نوش جونی گفت نگاه پر از دلسوزی بهم انداخت و با کمی تعلل از اتاق بیرون رفت ،عمو رو به عزیز با آرامش گفت عزیز جون حالش خوبه ،نگران نباشید عزیز با گوشه ی روسریش نمِ چشم هاش رو گرفت ،آهی کشید و گفت حالش که خوب نیست مادر ولی چه کنم وقتی کاری از دستم برای بچه‌م بر نمیاد عمو نفس سنگینش رو بیرون داد و گفت شما وجودت برای ما کوهِ عزیز ،خدا حفظت کنه برامون ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی عمو نفس سنگینش رو بیرون داد و گفت شما وجودت برای ما کوهِ عزیز ،خدا حفظت کنه برامون ای مادر، ای مادر، ای مادر عزیز این رو گفت ، با کمی مکث نگاه ازم گرفت ،نگاه پر از حرفی به عمو انداخت، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت ،عمو با لحنی سرشار از محبت گفت هر وقت احساس کردی که میتونی به حرف هام گوش بدی ،بگو باهات صحبت کنم بابا دم عمیقی از هوا گرفتم و آهسته گفتم بفرمایید عمو لحنش شرمنده شد من بابت تمام اتفاقات امروز شرمنده ام بابا ،کوتاهی مارو ببخش دخترم...ببخش که مسبب حال الانتیم ،تو حق داری هر احساسی راجع به ما داشته باشی ،من از طرف عموت هم عذرخواهی میکن بابا، بالاخره احساس پدری داره و میدونه خواسته ای که مطرح کردی شایسته ی دخترش نیست ،نباید اونطوری مخالفتش رو نشون میداد ولی کاریه که شد و مارو تا آخر عمر خجالت زده کرد ،کاش میتونستم غمی که الان توی دلت هست رو به معنای واقعی باهات سهیم بشم ،حیف که نمیتونم بابا ولی همراهت هستم و ناراحتی ظهر تا الانت رو کامل درک میکنم سرم رو پایین انداختم و ادامه داد مطمئنی خوبی ؟ از حرف های عمو معلومه که اون هم مخالفه، لیوان رو کنارم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن گفتم بله عمو خوبم الهی شکر دخترم مکثی کرد و ادامه داد از اول هم گفتم هر حرفی تو بگی همون ،الانم هر چی تو بخوای همون ،چون نمیخوام فردای قیامت مدیون برادرم باشم ،نمیخوام مدیون این اشک ها و حال تو باشم پس به جبران کمی از دلخوری ظهرت حرف حرف توعه ،درسته که دیدگاهمون با هم متفاوته ولی خواسته‌مون یکیه درسته ؟ گنگ نگاهش کردم ،این بار واضح ادامه داد دوست داشتم عقد دائم بینتون خونده بشه ولی قطعا دلایل محکمی داری برای خواسته‌ت و نظرت و دلایلت قابل احترام ،پس من هم مخالفت نمیکنم و میتونید بین خودت و امیرصدرا حلش کنید ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی صدای جیک جیک گنجشک ها کل حیاط رو برداشته بود ،لبه ی باغچه نشسته بودم و نگاهم به خط اتویی بود که راضیه دیروز بعد از شستن لباس ها روی شلوارم انداخته بود ،با صدای باز شدن در حیاط ،سرم رو بلند کردم ،زن عمو نفیسه لباس پوشیده و چادر به سر وارد خونه شد ،سلام کردم ،با ذوق خاصی که توی صداش مشهوده گفت علیک سلام مادر ،خوبی نزدیکم شد و قیافه اش وا رفت و پرسید با این لباس ها میخوای بیایی آزمایش ناخودآگاه اخم هام توی هم رفت حق به جانب گفتم آره مگه چشونه خب یه لباس قشنگتر میپوشیدی ،این همه مانتو داری ،یه امروز لباس فرم نمیپوشیدی، خیر سرمون میخوایم بریم، آزمایش خون بدی برای ازدواج،برعکس رفتی فرم پوشیدی لبخند تلخی زدم شما که دیگه باید عادت کرده باشی زن عمو ،اینجا همه چی برعکس ،دیروز هم مثلا مراسم خواستگاریم بود و من باید شاد و شنگول میبودم ولی برعکس همه ش اشک ریختم و سر از بیمارستان در آوردم نگاهش ملتمس شد حورا مادر، تا عموت اینا نیومدن بیا برو لباس هات رو عوض کن ،اینا رنگ تاریک یه رنگ روشن بکن تنت دستم رو توی هوا تکون دادم همین ها خوبه ،از اونور میخوام برم مدرسه مدرسه ی چی ،زنگ زدم به مدیرتون گفتم دیروز حالت خوب نبوده ،امروز نمیفرستمت چشم ریز کرد و پرسید راستی تو چرا نگفتی که تو مسابقه ی مدرسه‌تون اول شدی از لبه ی باغچه بلند شدم و گفتم مسابقه نبود ،یه امتحان بود بین مدارس زن عمو مجبورم کرد که برگردم ،در حالیکه پشت مانتوم رو میتکوند گفت همون، چرا بهم نگفتی ذوق صداش برگشت نمیدونی چقدر خوشحال شدم سر صبحی ،گفت قراره یه جلسه بگیرند و بهتون جایزه بدن ،حالا برو لباس هات رو عوض کن یه لباس آبرومندانه بپوش که زن عموت فکر نکنه لباس درست و حسابی نداری اخمم غلیظ تر شد برام مهم نیست که چه فکری میکنه خواستم برگردم که بازوم گرفت به لبه ی نرده ی آهنی که کنار باغچه بود ،صدای پاره شدن آستینم همزمان شد با صدای آخ بلندم ،زن عمو با لحنی که هم دلسوزی داشت و هم سرزنش گفت چیکار میکنی مادر دستم رو روی بازوم گذاشتم ،چهره‌م رو از درد توی هم کشیدم و لب زدم از بس شما غر میزنی ،این نرده ی لعنتی رفت تو گوشتم‌ ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
😎✨ زن‌دایی جلو اومد و بااجازه‌ای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، ان‌شاالله نشون رو تو بنداز دست عروست علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام چرا الان این حس رو ندارم! https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 رمان یلدای ستاره 😍 بر اساس واقعیت 😎 عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی دستم رو روی بازوم گذاشتم ،چهره‌م رو از درد توی هم کشیدم و لب زدم از بس شما غر میزنی ،این نرده ی لعنتی رفت تو گوشتم‌ سرش رو به طرف دستم برگردوند ،سرش رو متاسف تکون داد طوری که میخواد اثری از دلسوزی توی لحنش نباشه گفت این آه منِ مادر ،هی دارم میگم بیا برو یه لباس درست و حسابی تنت کن ،انگار نه انگار ،حرف خودش رو میزنه ،حالا پاشو برو لباست رو عوض کن ،این که پاره شد بازوم رو محکم گرفتم ،آخی گفتم و لب زدم حالا که اینطور شد ،فقط همین رو میپوشم سرم رو برگردوندم و در حالیکه بازوم رو نگاه میکردم ادامه دادم دستم داره درد میکنه اول حواسش به لباسمه خیلی درد میکنه به حالت قهر گفتم نه، الکی دارم ادا در میارم نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت خیلی خب پاشو برو پیش عمه‌ت بگو بندازتش زیر چرخ، زودتر میشه تا من بخوام با دست بدوزمش ،الان عموت اینا می‌رسند پوف کلافه ای کشیدم و غرغرکنان به طرف پله ها قدم برداشتم ،پله هارو بالا رفتم و پشت در هال ایستادم ،بازوم رو ماساژی دادم و قبل از اینکه در بزنم در هال باز شد و عمه در حالیکه با گوشی صحبت می‌کرد به داخل خونه اشاره کرد حورا زود باش ،دیر میشه با صدای زن عمو از پایین نفسم رو حرصی بیرون دادم ،عمه دست دراز کرد و بی خبر از زخمی بودن بازوم دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت الان اومد پیش خودم بعد رو بهم ادامه داد خب چرا وایسادی بیا تو عمه صدای آخم بلند شد و کفری از آمار دادن لحظه به لحظه ی عمه گفتم عمه دستم درد میکنه ، ول کن بازوم رو همین که نگاهش به بازوم افتاد ،نگران گفت الهی بمیرم دستت چی شده ،لباست چرا پاره شده بازوم رو گرفتم و گفتم آی آی آی آی به گوشیش اشاره کردم اگه آمار دادنتون تموم شد ،میگم بهتون دستش چی شده عمه؟حالش خوبه ؟ صدای نگران امیرصدرا از پشت تلفن باعث شد بی اختیار گره ی ابروهام تنگ تر بشه ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌