🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_یکم🎬: روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کر
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_دوم🎬:
حالا سه تا بچه داشتم البته محبوبه و میثم از آب و گل در اومده بودن و تو هم تازه شش سالت بود و داشتیم یادت می دادیم که چطوری بری چشمه آب بیاری و گاهی اوقات سبزی بچینی و هیزم جمع کنی، اما بارداریم شده بود یه عامل برای اینکه تمام زحمت خانه بیافته رو دوش محبوبه، آخه به نظرم این دفعه با بقیه دفعات فرق می کرد، حال هیچ کاری نداشتم و از طرفی ویارم چند برابر شده و بود و هیچی که نبود بخورم اما همونی که هم که بود هنوز از گلوم پایین نرفته بالا می آوردمشون، پدرت هم که مثل همیشه به بهانه کارکردن به شهر رفته بود و اصلا نمی دانست من بیچاره با چه مصیبتی دست به گریبانم، هر چه حامله ام بزرگتر میشد حسم به اینکه انگار این بارداری یه تفاوت اساسی با بقیه داره تقویت می شد، تا اینکه توی ماه هشتم بارداری، بهیاری که توی مرکز بهداشت بود، متوجه شد که صدای دو قلب را میشنوه و مژده داد که دوقلو باردارم.
تا این حرف را مادرم زد، سرم را به عقب برگرداندم تا مرجان و مارال را ببینم که مادرم لبخندی زد و گفت: بچه ها حوصله شنیدن قصه غصه مادرشون را نداشتند خیلی وقته رفتن بیرون...
با لبخند کمرنگی که روی لبام نشسته بود به چهره شکسته مادرم که ده سال پیرتر از سن واقعیش نشان میداد نگاه کردم وگفتم: خوب مرجان و مارال چه جوری به دنیا آمدن؟!
مادرم آهی کشید و گفت: چه جوری؟! به بدبختی... با کلی پیغام و پسغام برای بابات، از شهر کشوندمش توی روستا تا شاید روزهای آخر بارداری کمک حالم شود، وقتی هم درد زایمان اومد سراغم، دوباره طبق نظر زن عموم که هنوزم دخالتهاش توی زندگیم ادامه داشت، توی خونه دردهام را کشیدم، هرچی میگفتم بابا مسلمونا من دوقلو باردارم، باید بریم مرکز بهداشت، زن عموم خنده میزد و میگفت: خوب دو قلو هم مثل یه قل، فقط فرقش اینه درد را که میکشی همون درده منتها به جا یه بچه، دوتا به دنیا می آد.
اول شب درد زایمان اومد سراغم و دم دمهای صبح دیگه واقعا داشتم میمردم، مادرم و خاله ام زیر بازوهام را گرفتن و کشان کشان منو به مرکز بهداشت رسوندن.
بهیار که تازه از خواب بیدار شده بود با دیدن من با اون وضعیت، فریادی کشید و بعد که معاینه ام کرد آب پاکی را ریخت روی دستمون و گفت: این زن لگنش تنگه، بچه ها روبه راه نیستن، از طرفی هر لحظه هم ممکنه به دنیا بیان، اگر اینجا باشن یا مادر میمیره یا بچه ها طوریشون میشه و گفت من مسولیت قبول نمی کنم و باید فوری ببرینش شهر....
بابات می خواست از زیر بار شهر رفتن در بره چون اعتقادش این بود ارزش پول بیشتر از جون آدم هست، اما با داد و هواری که بهیار به پا کرد مجبور شد بره دنبال مش قاسم که ماشین داشت و یه گلیم پهن کردن بالای مزدای مش قاسم و من را خوابوندن پشت ماشین و مادرم و خاله ام هم کنارم بودن و بابات هم جلو نشست و بعد از چند ساعت رسیدیم شهر...
اولین باری بود که شهر را از نزدیک میدیدم اما اینقدر درد داشتم که اصلا علاقه ای به کنکاش پیرامونم نداشتم.
رسیدیم بیمارستان و یک راست منو بردن اتاق عمل و بیهوشم کردن، نمی دونم چقدر طول کشید اما با درد و سوزشی که زیر شکمم پیچید چشمام را باز کرد و مرجان و مارال را دو طرفم دیدم...
بعد از به دنیا آمدن دوقلوها، دردها و مرض منم شروع شد و این مریضی که میبینی الان گریبانم را گرفته یادگار تولد دوقلوهاست، دکترا می گفتن چون دیر منو به شهر رسوندن، رحمم پاره شده و پایین افتاده، از نظر اونا بعد از شش ماه که از زایمانم میگذشت می بایست برم و سه تا عمل روی رحمم انجام بدن تا حال و روزم بهتر بشه، اما پدرت که دلش برای پولش بیشتر از زن و بچه اش میلرزید، هیچ وقت حاضر نشد که منو ببره و اون سه تا عملی را که دکترا میگفتن انجام بدم و اینم شده حال و روزم....
با شنیدن این حرف، بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: مامان! بزار من برم مدرسه، قول میدم درس بخونم، معلما میگن میشه دکتر هم شد، خودم دکتر میشم و میام عملت می کنم تا خوب بشی....
مادرم که انگار از رؤیاهای ناممکن من خنده اش گرفته بود گفت: دکتر بشی؟! نه مادر دکتر شدن مال شهری هاست نه مال ما بدبخت بیچاره ها، تو همینقدر که بتونی روی کاغذ را بخونی و اسم خودت را بنویسی کافیه...
اخمهام را تو هم کشیدم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم: مامان! تو رو خدا بزار من برم مدرسه، قول میدم از مدرسه اومدم مثل فرفره دورت بگردم و کارهات را بکنم
مادرم با دو دست صورت منو قاب گرفت و گفت: من سعی می کنم که بتونم بابات را راضی کنم که برگردی مدرسه، اما بابات لج کرده و وقتی هم لج می کنه فیل جلو دارش نیست...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_دوم🎬: حالا سه تا بچه داشتم البته محبوبه و میثم از آب و گل در اوم
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_سوم🎬:
گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست است که زن عموش یا همون مامان بزرگم باهاش بد تا می کرد اما پدربزرگم که عموی مادرم میشده خیلی مهربون و مردم دار بوده و مادرم میگفت همیشه هر کس میهمان روستا میشد به خانه بابا بزرگم میامد و بابا بزرگم به افتخار مهمانش گوسفند قربانی می کرده ، یعنی کدخدای ده نبوده اما نقش کدخدا را داشته و به جای کدخدا خرج می کرده، الانم همینطوره، با اینکه پدر بزرگم پیرتر شده اما دست از این دست و دلبازی هاش بر نداشته و هنوزم که هنوزه نه کدخدا و نه دهیار بلکه بابا بزرگم مهمان نواز روستا هست.
مادرم از خاطرات خوب و مهمان های مختلفی که خونه بابا بزرگ می آمدن و هر بار که مهمان می آمد انگار مجلس عروسی به پا بوده، تعریف می کرد که ناگهان با صدای بابا اسحاق به خود آمدیم که رو به من گفت: ای دخترهٔ ورپریده! تو که طوریت نیست، این کولی بازی ها چی بود درآوردی؟! فکر کردی با این اداها و اینهمه داد و فریاد من راضی میشم تو بری مدرسه؟!
آب دهنم را قورت دادم و با نگاهی سرشار از التماس به مادرم چشم دوختم.
مادرم همانطور که از جا بلند میشد گفت: آقا اسحاق حالا تو هم سخت گیری نکن، یه غلطی منیره کرده، الانم پشیمونه، قول داده تکرار نشه و بعد رو به من کرد و همانطور که چشمکی بهم میزد گفت: پاشو منیره، پاشو دست بابات را ببوس...
مثل فنر از جا بلند شدم و به طرف بابا رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و همانطور که به دستهای زبر پر از ترکش بوسه میزدم گفتم: منو ببخش بابا، معذرت می خوام...
بابام که انگار مرغش یک پا داشت، دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: از امروز نباید بزاری مادرت دست به سیاه و سفید بزنه، باید یاد بگیری که یه زن چه کارهایی باید بکنه، دیگه بزرگ شدی، به قدر کافی هم سواد دار شدی، مثل بچه آدم میشینی خونه و کمک حال مادرت هستی فهمیدی؟!
با این حرف بابا عرق سردی بر پشتم نشست و همانطور که بغض گلوم را فرو میدادم بدو از اتاق بیرون آمدم.
صبح زود، زودتر از همیشه
قبل از اینکه آفتاب سر بزند، از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند،دبه آب را برداشتم و به طرف چشمه حرکت کردم، می خواستم تا قبل از شروع مدرسه تمام کارها را بکنم که مجوزی باشد برای رفتن به مدرسه.....
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_سوم🎬: گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست اس
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_چهارم🎬:
داخل مطبخ شدم و سر جانانی را برداشتم و نگاهی به داخل جانانی بزرگ و قرمز رنگ کردم، خدا را شکر نان داشتیم و لازم نبود که من بساط خمیر کردن و نان پختن را علم کنم نفس راحتی کشیدم و از مطبخ بیرون آمدم و داخل اتاق شدم.
کتری را که روی چراغ نفتی گوشه اتاق بود برداشتم و می خواستم چای درست کنم که مادرم پهلو به پهلو شد و از خواب بیدار شد، پدرم هم سرش را بالا گرفت و دستش را بالا آورد و در نور سپیده دم ساعت سیکو عقربه ای که عقربه هایش همیشه در تاریکی می درخشید نگاهی کرد و بعد از جا بلند شد.
به پدر و مادرم سلام کردم، مادرم همانطور که جواب سلامم را میداد از در بیرون رفت و پدرم همانطور که به حرکاتم چشم دوخته بود گفت: منیره چای زیاد نزن که تلخ بشن و رنگشون سیاه بشه...
چشمی گفتم و مشغول کارم شدم، مارال و مرجان خواب بودند.
سفره صبحانه را انداختم و چای و نان و پنیر را سر سفره آوردم، چند لقمه صبحانه خوردم که پدرم به مادر گفت: حلیمه، لباس برام توی کیف سبز گذاشتی؟!
مادرم سرش را تکان داد و گفت: آره همون لباسا پلوخوریت را گذاشتم، برای چی میپرسی؟!
بابا لقمه داخل دهنش را قورت داد و گفت: می خوام امروز برم شهر، باید چند وقتی کار کنم، هر چی داشتیم و نداشتیم شد جهیزیه محبوبه، دستم خالی شد، تو هم اینجا حواست به گوسفندا باشه...
از این حرف بابا خنده ام گرفت اولا که بابا میرفت و منم مدتی که او نبود بی دغدغه می رفتم مدرسه و وقتی هم برمیگشت دیگه یادش میرفت که من نباید برم مدرسه و از طرفی خنده ام گرفته بود چرا که بابا، سفارش گوسفندا را به مامان میکرد و از بچه هاش هیچی نمی گفت.
صبحانه را خورده نخورده بلند شدم و رفتم سمت لباس های مدرسه که به جالباسی که با میخ به دیوار وصل کرده بودیم و روش هم یه پرده سفید رنگ که دسته گلی سرخ روی آن گلدوزی شده بود، قرار داشت، رفتم و داشتم روپوش مدرسه ام را می پوشیدم که ناگهان سایه پدر را روی پرده دیدم و بعد هم سوزش پیشکولی که از گوشم گرفت در جانم پیچید و پشت سرش صدای فریاد بابا از کنار گوشم بلند شد: ببینم چه غلطی داری می کنی؟! مگه نگفتم مدرسه بی مدرسه؟!
مامان از جا بلند شد و همانطور که سعی می کرد خودش را بین من و بابا بیاندازد گفت: چکارش داری مرد؟! همه کارها را کرده، بزار بره مدرسه، بعدم که اومد باز کمک حال من هست، سختگیری نکن...
اما انگار مرغ بابا یک پا داشت، همانطور که غرو لند می کرد خودش را به در اتاق رساند و جلوی در چهارزانو نشست و گفت: من امروز جایی نمیرم، می خوام به این دختره بفهمونم که باید حرف گوش کنه، دیگه نباید پاش به مدرسه برسه وگرنه قلم پاش را خرد می کنم و اون مدرسه را به آتش می کشم...
ناخوداگاه اشک چشمانم سرازیر شد و با حالتی مستأصل به مادرم نگاه کردم و گفتم: مادررررر
بابا داد زد: مادر و زهر مار، برو گوسفندا را بدوش...
مامان اوفی کرد و گفت: اینهمه گوسفند مگه میتونه یک تنه بدوشه...
خودم میرم...
بابا به میان حرف مادر دوید و گفت: منیره گمشو برو تو آغل...نشنیدی چی گفتم؟!
همانطور که دماغم را بالا می کشیدم سطل نیکلی را از گوشه اتاق برداشتم و می خواستم از در بیرون برم که مادرم چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، منم میام شیر را که دوشیدی کمکت میارم
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_چهارم🎬: داخل مطبخ شدم و سر جانانی را برداشتم و نگاهی به داخل جانا
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_پنجم🎬:
رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها را میدوشیدم با آهنگ شیری که داخل سطل نیکلی میریخت، اشک های منم روی گونه هام می ریخت، اصلا نمی توانستم تصور کنم که دیگه نتوانم مدرسه بروم، من اگر مدرسه نمی رفتم می مردم، به مادرمم گفته بودم که حتی اگر از مدرسه منو بیرون بکشونن، هیچ وقت ازدواج نمی کنم و حتی خودمم می کشم.
اولین و دومین و سومین گوسفند را دوشیدم و نفهمیدم که چقدر زمان گذشته بود، اصلا گذشت زمان برام مهم نبود، چون وقتی قرار نبود مدرسه برم، توی همین آغل می موندم بهتر بود، سطل شیر که الان تقریبا به نیمه ها رسیده بود را برداشتم و رفتم سمت گوسفند بعدی که مادرم در حالیکه نفس نفس میزد توی درگاه آغل ایستاد و گفت: م...م...منیره چرا اینقدر صدات میزنم نمیای؟! یعنی واقعا نمیشنوی؟!
با هول و هراس از جا بلند شدم و همانطور که آب دماغم را بالا میکشیدم و با پشت دست اشک چشمانم را پاک می کردم گفتم: چی شده مامان؟! نکنه...بابا ....
لبخندی روی لبهای مادرم نشست و گفت: طوری نشده عزیزم، مهمون داریم، فقط زود از آغل بیا بیرون و آبی به سر و صورتت بزن و لباسات را مرتب کن، زود باش...
با تعجب گفتم: مهمون؟! این موقع صبح؟! بعدم مهمون اومدن به من چه ربطی داره؟! و یکهو انگار چیزی درون دلم پاره شد ادامه دادم : نکنه...نکنه....خواستگار اومده و میخواین منم مثل محبوبه بیچاره شوهر بدین؟!
مادرم خنده ریزی کرد و گفت: آره خواستگار اومده، اونم چه خواستگاری....
سطل شیر را محکم روی زمین ول کردم به طوریکه کمی از شیرها به اطراف پرید و گفتم: من نمیاااااام
به خدا خودم را همینجا میکشم..
مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: خواستی نیای نیا....فقط بدون خانم معلم و خانم مدیرتون از مدرسه اومدن تا خانم خانما را ببرن مدرسه، انگار خود مدرسه خواستگار تو هست ، درضمن با پدرت هم صحبت کردن، فعلا که سکوت کرده و من فکر می کنم این سکوتش نشانه رضایت هست.
خنده ای از ته دل کردم و ناخوداگاه دو دستم را محکم بهم کوبیدم و همانطور که به دو خودم را به آغوش مادرم می انداختم و بوسه ای از گونه اش میگرفتم گفتم: مامااااان خیلی دوستت دارم....خیلی...
و به این ترتیب دوباره من راهی مدرسه شدم و اما با این تفاوت که کلی تعهد دادم که همیشه کمک حال مامان باشم و نذارم دست به سیاه و سفید بزنه اما همینم خیلی خوب بود...
پدر هم رفت شهر و نمی دانستم که اینبار بابا میره شهر قراره وقت برگشتن ما را غافلگیر کنه...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_پنجم🎬: رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها ر
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_ششم🎬:
همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار از موضع خودش عقب کشیده بود و فقط رفتن مرا نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزند و پشت سر من که به مدرسه رفتم، پدرم به شهر رفته بود.
از اون روز به بعد، کارهای من سنگین تر شده بود، از طرفی توقع معلمان از من بیشتر شده بود و از طرف دیگر میبایست بیش از قبل کمک حال مادرم باشم، یعنی در کنار اینکه دانش آموز کوشا و ممتازی میبایست باشم، به اجبار قرار بود تمرین خانه داری و کدبانوگری و حتی مادر بودن را هم بکنم.
اما من راضی بودم، هر صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم و بعد از انجام کارهای خانه که همان آب آوردن، دوشیدن شیر و گاهی آماده کردن خمیر برای پختن نان، به سمت مدرسه حرکت می کردم و بعد از برگشت از مدرسه هم ادامه کارهای خانه را انجام میدادم.
پدر هم مثل روال قبل، بعد از چندین ماه که نزدیک عید نوروز بود به خانه برگشت و اما اینبار برای همه سورپرایز ویژه داشت.
ورودی روستا تپه ای بود که مشرف به جاده خاکی میشد که به روستا می رسید، خیلی وقتها پسر بچه ها، روی این تپه که پوشیده از چمن بود جمع میشدند و هر وقت ماشینی وارد جاده میشد، اینها ذوق می کردند و همه با هم فریاد میزدند(ماشینی، ماشینی) به همین ترتیب تقریبا اهالی روستا متوجه می شدند که ماشینی به سمت روستا در حرکت است.
یکی از روزها صدای ماشینی ماشینی بچه ها بلند شد و مردم برا کنجکاوی چشم به جاده باریک و خاکی که از وسط روستا می گذشتند شدند تا ببینند چه کسی میهمان روستا شده است و معمولا میهمانها هم به جای رفتن به خانه کدخدا، یک راست به سمت خانه پدربزرگم می رفتند. مردم به جاده چشم دوخته بودند که سایپای آبی رنگی وارد جاده شد و یک راست به سمت خانه پدربزرگ که نزدیک خانه ما بود و جلویش صاف بود و برای توقف ماشین مناسب بود رفت.
من مشغول جمع آوری هیزم بودم، خودم را به طرف خانه پدربزرگ کشیدم و با دقت نگاه می کردم که آیا من این مهمان نو رسیده را میشناسم یانه؟! که در کمال تعجب دیدم که پدرم از ماشین پیاده شد، با پشت دست چشمهایم را مالیدم، آخه شک داشتم که درست دیدم یانه؟! خوب دقت کردم، واقعا پدرم بود که از ماشین پیاده شد، از در راننده هم پیاده شد و برادرم میثم هم از در شاگرد پیاده شد.
با دیدن این صحنه، خوشحال به طرف خانه می دویدم و بدون اینکه به اطراف توجه کنم صدا میزدم: ماماااان، بابا اومده، بابا با میثم اومده و ماشین هم خریده...
از آنروز به بعد با ماشین بابا کار ما راحت تر شد و دیگه لازم نبود کاه و یونجه های سر زمین را به کول کنیم و تا خانه بیاوریم، با ماشین همه کار می کردیم و حتی ماشین ما شد کارگشای تمام اهالی روستا و مردم کلی به جان بابا دعا می کردند، بابا که انگار از این تعاریف خوشحال شده بود و دلش می خواست قوم و خویش و آشنا و هم ولایتی اش را شاد ببیند، یک روز بی خبر به شهر رفت و اینبار گویا می خواست کاری کند کارستان که دعای همه را پشت سرش داشته باشد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🖤گزیده، ظهر عاشورا😭
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_هفتم 🎬:
آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم...
امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر می دهد؟!
این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی شنوند، در همین حین صدای روحبخشی به گوش امام رسید: بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟
امام بر می گردد و علی اکبر را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبراست،همو که هر زمان خاندان بنی هاشم، هوای رسول را میکردند از علی اکبر می خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند..
حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی اکبر به سمت اسبش می رود، زینب میبیند که علی می خواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم...
رباب پیش می آید، رقیه می دود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمی کنند، دوره اش کرده اند تا لحظه ای بیشتر او را ببینند..رباب اشک ریزان نگاهی به علی اکبر می کند و دست به گونهٔ علی اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی...
رقیه با لب تشنه شیرین زبانی ها می کند برای علی اکبر، علی اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی می گوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی می کند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود...آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا..
علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم می کند و شتابان به میدان رزم می رود...با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو می کند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده..
و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم.
انگار می خواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است.
علی اکبر رجز می خواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را می بیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود.
علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس می کند، به سمت پدر می آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد..
و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است..
علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور می دهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هر کس با هر چه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین ایستاده نگاه میکند و میگوید: بابا! خدا حافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که می خواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده...
حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم..
حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: بعد از تو دیگر زندگی را نمی خواهم
اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید:شاد باشید کمر حسین را شکستیم...و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمی تواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره می کند و حسین آرام میگوید: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_ششم🎬: همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_هفتم🎬:
کلاس سومم با فراز و نشیب های فراوان به پایان رسید، روزها مثل برق و باد می گذشت و اینک کلاس چهارم بودم و کم کم زمزمه های خواستگارها به گوشمان می رسید، خواستگارها همه از اقوام بودند، اصلا توی روستا رسم بود که ازدواج می بایست فامیلی باشد، از همون خواستگار اول، جبهه گرفتن من شروع شد، مادرم که زن فهمیده ای بود و زندگی محبوبه را دیده بود و از آرزوهای ما خبر داشت، گاهی اجازه نمیداد حرف خواستگارها به گوش پدرم برسد که اگر میرسید پدرم مرا بالاجبار شوهر می داد، اما از بد شانسی یکی از اقوام مستقیما به پدرم گفته بود و پدرم یک شب، مادرم را به خلوتی کشیده بود و از او خواسته بود تا تدارکات جشن عروسی مرا ببیند که با مخالفت سرسختانه مادرم مواجه میشود و پدرم نمی خواست از موضعش پایین بیاید اما انگار این بار بازی روزگار به نفع من بود آخه پدرم مدتی بود که پیگیر این بود تا روستای ما هم از نعمت آب لوله کشی برخوردار باشد، اهالی و بزرگان روستا که خودشان سرگرم گاو و گوسفند و زمینشان بودند تمام امور مربوط به این موضوع را بر عهده پدرم قرار داده بودند و پدرم یک پایش روستا بود و یک پایش شهر و موضوع خواستگار هم در همین بحبوحه بود و پدرم چون ذهنش متمرکز به آب رسانی به روستا بود، گویا بقیه مسائل از جمله عروس کردن دخترش را موکول کرده بود به بعد از پایان پروژه آب رسانی.
یادم است در همان روزها تلویزیون فیلمی می گذاشت به اسم«پزشک دهکده» من این فیلم را خیلی دوست داشتم، اما بر خلاف خیلی از مخاطبین تلویزیون چیزی که توجه مرا به خود جلب می کرد، علاوه بر داستان این فیلم، طرز آرایش موهای زنان این فیلم بود، هر زن و دختری را که می دیدم با دقت فراوان به مدل موهایش نگاه می کردم، یکی از روزها که دلم می خواست من هم هنری از خود بروز دهم، مرجان و مارال را که موهای طلایی رنگ بلندی داشتند جلویم نشاندم و مشغول حالت دادن به موهای این دو خواهر زیبا که همچون عروسک های زیبا چشمانی درخشان و صورتی سفید داشتند کردم که ناگهان....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_هفتم🎬: کلاس سومم با فراز و نشیب های فراوان به پایان رسید، روزها
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_هشتم🎬:
موهای مرجان را حالت گوجه ای بالای سرش درست کردم و موهای مارال هم به صورت یک گل که آبشاری طلایی از وسطش به پایین سرازیر بود درست کردم و در همین حین، صدای بلند ماشینی که از دور می آمد به گوشمان خورد و پشت سرش هم هیاهوی روستائیان در فضا پیچید.
مرجان و مارال بی هوا بیرون دویدند و من هم به دنبالشان روان شدم.
تا ما به سر جاده برسیم، چند ماشین سنگین، چیزی شبیه تراکتور اما با ابهتی بیشتر در جاده پدیدار شدند و جلوتر از این ماشین ها، ماشین آبی رنگ بابا به چشم می خورد.
مردم همه خود را سر جاده رسانده بودند و ماشین بابا جلویشان ترمز کرد و بابا با لبخندی عمیق که تا به حال ندیده بودم از ماشین پیاده شد و مانند پهلوانی که به مصاف حریفی سرسخت رفته باشد و پیروزمندانه برگشته باشد، دو دستش را بالا برد و گفت: آهای اهالی روستا، ای هم ولایتی های خوب و باصفایم، مژده بدهم که قرار شده از امروز کانال برای لوله کشی آب حفر کنند و به زودی هر کدام از شما شیر آبی جلوی خانه خودتان خواهید داشت و دیگر رنج رفتن به سر چشمه و کشیدن دبه های سنگین آب به کول را نخواهید کشید.
تا این حرف از زبان پدرم بیرون زد هیاهو و فریاد شادی مردم بلند شد و هر کسی چیزی می گفت...
مرجان که علاقه خاصی به بابا داشت و مشخص بود دلتنگ او شده و البته این علاقه دو طرفه بود و مرجان تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بود و به پدر چشم دوخته بود، اینک با سرعت خود را به پدر رساند و دست او را محکم چسپید، پدر که از بالا به قد کوتاه مرجان نگاه می کرد،کاملا مشخص بود که در نگاه اول مرجان را نشناخته و بعد که مرجان با زبان کودکی او را صدا کرد فهمید که مرجان است، خم شد و دو طرف شانه های مرجان را گرفت و با تعجبی در صدایش گفت: به به! این عروسک قشنگ، مرجان من هست؟!
مرجان باشوق سرش را تکان داد و اشاره ای به موهایش کرد و گفت: ببین موهام چقدر خوشگل شده، پدر بوسه ای از گونه مرجان گرفت و گفت: تو همونجوری هم خوشگلی اما الان خیلی خیلی ناز شدی..
مرجان لبخندش پررنگ تر شد و مرا نشان داد و گفت: موهام را منیره درست کرده و بعد مارال را که تا آن لحظه کسی به او توجه نداشت نشان داد و گفت: تازه موها مارال را هم منیره خوشگل کرده...
پدرم که انگار امروز روزی سرشار از غرور و بزرگی برای او بود، با نگاهی افتخار آمیز به من خیره شد و گفت: منیره دختری هنرمند هست و من قول میدم که اگر ادامه بده یه مغازه آرایشگری براش باز کنم...
تا این حرف را از زبان پدرم شنیدم، انگار یک کیلو قند در دلم آب کرده باشند، باورم نمیشد....پدرم از هنر من که فقط با دیدن فیلم تلویزیون یاد گرفته بودم، تعریف کرد و تازه قول داد برام مغازه آرایشگری بزنه، البته اون موقع ها نمی دونستم که اسمش مغازه نیست و آرایشگاه هست و نمی دانستم که یک آرایشگر چه مهارت هایی باید داشته باشد، اما من علاقه به این کار داشتم.
خلاصه از آن روز به بعد، دختر بچه های روستا هر روز به خانه ما سرکی میزدند و خانه آقا اسحاق پاتوق آنها شده بود و من هم آرایشگری زبر دست که موهای هر دخترک را به طرزی عجیب و زیبا حالت می دادم و کم کم مهارت من در شنیون موها به گوش تمام اهالی روستا رسید ...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_هشتم🎬: موهای مرجان را حالت گوجه ای بالای سرش درست کردم و موهای م
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سی_نهم🎬:
کارگران و مهندسین مشغول به کار شده بودند، من هم طبق روال آن روزها کلی مشتری داشتم و دختر بچه هایی را که برای درست کردن موهایشان به خانه مان می آمدند تند تند با هنر دستم که انگار خدا دادی بود، خوشگل می کردم، نوبت مریم دختر مش ماشاالله بود که صدای مادرم بلند شد: منیره! پاشو اون کله خشک گوسفندی را بیار می خوام برای بابات حلیم درست کنم.
آخرین گیره مو را به موهای نرم و مشکی مریم زدم و گفتم: بدو برو تو آینه خودت را ببین چقدر خوشگل شدی و با گفتن این حرف از جا بلند شدم، مامان جلوی اتاق روی سکوی سیمانی نشسته بود، همانطور که به طرف اتاقی که آشپزخانه نام داشت می رفتم، لبخندی زدم و گفتم: مامان جان! چی شده بابا را خیلی داری تحویل می گیری، من میدونم حلیم با کله گوسفندی را برای بابا بار میزاری، چون بابا اینجور حلیم ها که فقط خودت استاد طبخش هستی، خیلی دوست داره...
مادر لبخند ریزی زد و گفت: ای دخترک ورپریده، به چه چیزایی توجه می کنی، خوب وقتی بابات تمام وقتش را گذاشته و داره کار لوله کشی روستا به سرعت پیش میبره و از طرفی اخلاقش خیلی خوب شده و دیگه حتی به درس و مدرسه تو هم گیر نمیده حقش هست بهش برسم و غذایی که دوست داره را براش بار بذارم.
مادر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کلاس چهارمت هم که تموم کردی، الانم که مشغول تمرین آریشگری هستی و تمام بچه های روستا به برکت دستهای هنرمند تو خوشگل شدن، بابات هم که به این کارات گیر نمیده و حتی تشویقت هم میکنه، از طرفی وقتی گفتم امسال برای پنجم دبستان هم ثبت نامت می کنم چیزی نگفت، مخالفتی نکرد، پس لازمه ما هم یه ذره ازش تشکر کنیم، حتی شده با یه غذای خوشمزه که دوست داره...
لبخندی زدم و گفتم: باشه مامان، من خودم میرم کله گوسفند را سر چشمه میشورم.
مادرم سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، زودتری بیا که بارش بزارم.
به سمت آشپزخانه رفتم، بقچه ای را که از سقف آویزان کرده بودیم و کله گوسفند که قبلا توی آب نمک غلیظ خوابانده بودیمش و بعد که نمک خوب به خورد تمام قسمت های کله میرفت، چند روز توی آفتاب میذاشتیم تا خشک بشه و بعدم توی یه پارچه، بقچه ای چیزی از سقف آویزانش می کردیم، برداشتم و از اتاق بیرون آمدم همانطور که شلنگ و تخته زنان می دویدم به طرف چشمه، حرکت کردم.
از خانه ما تا چشمه تقریبا بیست دقیقه ای راه بود، هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که ماشین بابا کنارم ترمز کرد.
بابا صداش را بلند کرد و گفت: اوه اوه، منیره خانم کجا خیره؟!
من که انگار امروز خیلی سرحال بودم گفتم: می خوام برم چشمه، واسه بابای گلم کله را بشورم چون قراره یه غذای خوشمزه براش درست کنم.
بابا لبخند ریزی زد و گفت: زبون نریز وروره، بیا بالا برسونمت...
چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و قبل از اینکه بابا دستش سمت دنده بره، دستم را روی دنده گذاشتم و گفتم: بزار من دنده را جا بزنم
بابام که انگار ذوق کرده بود گفت: کاش میثم یه ذره جربزه تو را داشت تا الان راننده اش کرده بودم و بعد از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: دوست داری رانندگی یادت بدم؟!
از این حرف بابا نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: آره بابا...خیلی دوست دارم، بابا سری تکان داد و گفت: باشه سرم خلوت شد یادت میدم..
آهانی کردم و گفتم: بابا شما از این قولا زیاد دادی، یادته گفتی مغازه آرایشگری برام راه مندازی، الان یک ساله که گذشته اما به روی خودتم نمیاری..
بابا که انتظار نداشت اینجور بزنم توی ذوقش گفت: تو مدرسه نرو تا من هم مغازه برات بزنم و هم رانندگی یادت بدم
و من تازه فهمیدم که این وعده ها همه الکی هست...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_نهم🎬: کارگران و مهندسین مشغول به کار شده بودند، من هم طبق روال آن
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهلم🎬:
روزها پشت سر هم می گذشت و علی رغم مخالفت بی صدا و پنهانی پدرم، من در کلاس پنجم دبستان مشغول به تحصیل بودم.
مثل همیشه شاگرد اول کلاس که جای خود دارد، شاگرد اول مدرسه بودم، حتی معلمان نمرات مرا با بچه های ساکن شهرهای بزرگ مقایسه می کردند و همیشه من یک سرو گردن بالاتر از شهری ها بودم، اما همه اینها افتخاری برای خانواده و خصوصا پدرم نبود، افتخار پدرم این بود که من هم مثل محبوبه زود ازدواج کنم و هنوز خودم بچگی نکرده، چند تا بچه قد و نیم قد هم روی دستم بریزد، محبوبه هم الان یک پسر داشت و بچه دوم هم باردار بود، ولی من نمی خواستم زندگی ام مانند محبوبه شود، برای خودم رؤیاهایی داشتم و با وجود خواستگارهای زیاد که البته همه از اقوام و هم ولایتی ها بودند، من از موضع خودم پایین نیامدم، تنها هدفم درس خواندن بود.
حالا روستا هم آب کشی شده بود و دیگر مجبور نبودیم که صبح کله سحر بیدار بشیم و چند ساعت توی نوبت چشمه بیایستیم و مدتی هم صبر کنیم تا از چشمه ای که ذره ذره آب بیرون میداد، دبه آب را پرکنیم و تا خانه به کول بکشیم، حالا هر روستایی یک شیر آب جلوی خانه اش داشت که همه داشتن این نعمت را مدیون دوندگی های پدرم بودند.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و مشغول چای درست کردن بودم، صدای پچ پچ پدر و مادرم را شنیدم، انگار بحثی بینشان در گرفته بود که من نمی بایست متوجه شوم
گوش هایم را تیز کردم، پدرم آهسته می گفت: یعنی چه زود دهنت را وا میکنی و میگی نه؟! مگه محبوبه جاش بد هست؟! مگه شوهرش خوب نیست؟! اینم میره میشه جاری خواهرش، ور دل عمه اش، چی از این بهتر...
مادرم درحالیکه که دندان هایش را بهم میسایید و می خواست صدایش به گوش من نرسد گفت: هنوز دردهای محبوبه را فراموش نکردم، باید توبه کنیم، اون یکی دختر دست گلم را مفت و مجانی تقدیمشان کردم بس نیست که منیره را هم که از هر انگشتش یک هنر میباره، بدم به اونا؟! آقا اسحاق بیا برو توی مدرسه ببین چه تعریفی از دخترت می کنن، نور چشم تمام معلم هاست...
پدرم با عصبانیت به میان حرف مادرم دوید و گفت: اه اه...مدرسه...مدرسه....مدرسه..دیگه حالم بهم میخوره از مدرسه و درس و کتاب...اصلا دختر را چه به مدرسه، بعدم خدا را شکر توی این روستا فقط تا کلاس پنجم داریم، بالاخره یکی دو ماه دیگه مدرسه هم تمام میشه،اونوقت میخوای این دختر را ترشی بریزی بزاری تو دبه؟!
مادرم اوفی کرد و گفت: چرا ترشی بریزم، بمونه خونه کمک حالم بشه، بعدم ببین چقدر هنرمند هست، توی این روستا هر ماه یه عقد و عروسی را داریم و هر بار مردم مجبورن برن یه آرایشگر از شهر بیارن تا اینجا عروس درست کنه و زنها را آرا گیران کنه، خوب منیره از رو تلویزیون این چیزا را یاد گرفته، یک هفته هم بره تو شهر ور دست یه آرایشگر کار کنه، کلی چیز یاد میگیره، لااقل کار عروس و زنهای این روستا را راه مندازه...
با شنیدن این حرفها از زبان مادرم هم ذوق زده شدم و هم به داشتن همچین مادر فهیمی افتخار می کردم، درسته مادرم سواد نداشت، اما زن بسیار با درک و شعوری بود، قول داده بود از دختراش حمایت کنه و من الان میدیدم که داره با تمام توان از من حمایت می کنه تا زندگیم مانند محبوبه دردناک نشه، اما چه فایده مادر من هم یک زن بود، زنی که در روستای ما مثل بقیه زنها حرفهایش خریدار نداشت، اینجا حرف فقط حرف مرد بود، یعنی حرف میثم که یک جوان بیکاره بود و تازه زن گرفته بود و خرج زن و زندگیش هم بابا میداد، بیشتر از حرف مادرم خریدار داشت چون میثم یک مرد بود و مادرم یک زن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهلم🎬: روزها پشت سر هم می گذشت و علی رغم مخالفت بی صدا و پنهانی پدرم
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهلم_یکم🎬:
آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقیه ازشون می نالیدند، مانند آب خوردن حل کردم و مثل همیشه زودتر از همه برگه امتحان را به خانم معلم دادم اما ناخوداگاه و بر خلاف دفعات قبل، برگشتم و روی نیمکت نشستم، دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلوگیرم شده بود، سر گیجه هم به این اضافه شده بود و نمی دانستم این سرگیجه هم ادامه همان بغضم هست یا به خاطر بدخوابی دیشب بود؟!
دیشب صد بار پهلو به پهلو شدم، آخر از اینکه فکر می کردم فردا آخرین روز مدرسه ام هست و باید برای همیشه از مدرسه خداحافظی کنم، اعصابم بهم می ریخت و هر کار می کردم خوابم نمی برد و هزار فکر به سرم خطور می کرد و خودم و تقدیرم را لعنت می کردم که چرا در روستا به دنیا آمدم و چرا در این روستا فقط باید تا کلاس پنجم باشد...
دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دست هایم تکیه دادم و ناخوداگاه، اشک چشمانم روان شد.
نمی دانم چقدر گذشته بود که دستی روی شانه ام آمد، مثل فنر از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم و همانطور که با پشت دست چشمهایم را پاک می کردم لبخندی زورکی به روی خانم معلم زدم.
خانم معلم با مهربانی به من چشم دوخت و گفت: آفرین دختر! تمام سوالات را درست جواب دادی و بعد با سر انگشتش زیر چشم راستم را پاک کرد و ادامه داد: حیف این چشم ها نیست که گریه می کنی، سرخ میشن، درد میگیرن؟! می دونم سختته از مدرسه جدا شی خصوصا برای تو که اینقدر به درس علاقه داری، اما تو می تونی همشاگردی هات را توی روستا هر روز ببینی...
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: من که از ندیدن بچه ها گریه نمی کنم...من دوست دارم هنوز درس بخونم...
خانم معلم دستی به روی سرم کشید و گفت: خوب درس بخون...
بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابام به زور میذاشت اینجا که خونه مان هست درس بخونم دیگه محاله بزاره من برم شهر... ...
خانم معلم وسط حرفم دوید، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر دختر خوبی باشی و قول بدی دیگه گریه نکنی، من هم یه خبر خوب بهت میدم..
با چشمانی از حدقه بیرون زده به لبهاش خیره شدم، دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه و بعد با صدایی لرزان گفتم: خ..خ..خبر خوب؟!
خانم معلم سرش را تکان داد وگفت: به هیچ کس نگی، چون هنوز قطعی قطعی نشده، اما انگار خانم مدیر پیگیر هست که کلاس ششم هم توی مدرسه راه بندازه، یعنی سال تحصیلی آینده کلاس ششم هم داریم...
با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم: آاااخ جون....راست میگین خانم معلم؟!
خانم معلم لبخند عمیقی روی لب نشاند و گفت: آره، اما فعلا پیش خودمون باشه، به کسی نگی...
ولی نود درصد کاراش شده، احتمالا خودم هم معلم کلاس ششم باشم.
از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم، ناگهان از جا پریدم و مثل بچه کوچکی دوتا دستم را دور گردن خانم معلم حلقه کردم و بعد بوسه ای از گونه اش گرفتم.
وقتی نگاه متعجب و مهربان معلم را دیدم، کل بدنم داغ شد در یک لحظه کیفم را برداشتم و با سرعت از کلاس خارج شدم، حیاط شنی مدرسه را با قدم های بلند پیمودم، انگار می ترسیدم که خانم معلم پشت سرم بیاد و بخواد به خاطر این حرکت بازخواستم کنه، اما خیلی خوشحال بودم، همانطور که لی لی کنان به طرف خانه میرفتم، هزار تا نقشه تو کله ام چرخ چرخ می خورد، حالا باز هم امید داشتم یک سال دیگه میتونم درس بخونم، اما خبر نداشتم امروز پدرم هم مشتاقانه توی خونه در انتظار من هست و نقشه های در سرش دارد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهلم_یکم🎬: آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقی
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهلم_دوم🎬:
با خوشحالی وارد اتاق نشیمن شدم، اطراف را نگاه کردم، کسی نبود، نه خبری از مارال و مرجان بود و نه خبری از پدر و مادرم...
روپوش مدرسه را درآوردم و مثل همیشه مرتب و منظم روی جالباسی که به دیوار چسپانیده شده بود قرار دادم و کیفم هم پایین جالباسی گذاشتم، مشغول مرتب کردن روسری ام بودم که با صدای پدرم از جا پریدم...
به به! منیره خانم هم تشریفشون را آوردند، به عقب برگشتم و همانطور که لبخند محجوبانه ای روی لبم بود گفتم: سلام بابا، الان رسیدم، مامان و بچه ها کجان؟!
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت: می خوای کجا باشن؟!
توی خونه میثم هستند.
آهانی کردم، خونه میثم هم مثل خونه محبوبه که یکی از اتاق های خانه پدر شوهرش بود، میثم هم یه اتاق از خانه ما را داشت با این تفاوت که اتاقش نوساز بود و بابا یک سالی میشد برای میثم ساخته بود.
زیبا خانم همسر میثم بود اما مادرم برخوردی مادرانه با او داشت و هیچ وقت زیبا مثل محبوبه مجبور نبود از کله سحر تا بوق شب توی خونه ما کار کنه، درسته کمکی می کرد اما نه آنقدر که در این روستا مرسوم بود و از جان عروس ها می کشیدند.
می خواستم از در اتاق بیرون برم و منم به جمع بقیه خانواده بپیوندم که با حرف پدرم میخکوب شدم: بیا منیره، اینم یه چیزی من برات گرفتم، یعنی همون که بهش میگین کادو یا ...یا...هدیه...
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم و اصلا به گوش هایم اطمینان نداشتم، بابا چی داشت میگفت کادو؟!!!
به طرف پدرم برگشتم و وقتی پلاستیک سیاهی که مشخص بود داخلش چیزی هست را در دست پدر دیدم که به سمتم میداد، تازه متوجه شدم که خواب نیستم و پدرم واقعا برای من کادو خریده، پدری که مطمئنم توی عمرش این اولین بار بود که داشت برای کسی کادو میخرید همانطور که من اولین بارم بود که کادو میگرفتم.
دسته پلاستیک را از دست پدرم گرفتم ، خیلی دلم می خواست همانجا بازش کنم و ببینم چی داخلش هست، اما روم نمیشد برای همین می خواستم زودتر از اتاق بیرون بروم و گوشه ای دنج داخل پلاستیک را بررسی کنم، اما انگار پدرم هم عجله داشت از اتاق بیرون برود و من را تنها بگذارد.
حرکات پدرم عجیب بود و من دلیل این حرکات را حس شیرینی گذاشتم که برای اولین باربه عزیزی هدیه میدهی.
پدرم با سرعت از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت: امیدوارم ازشون خوشت بیاد، فقط فراموش نکن که تو بزرگ شده ای، مدرسه ات هم تمام شده و دیگه باید به فکر آینده ات باشی...
نمی دانم چرا از شنیدن این حرفها حس بدی بهم دست داد و تمام خوشحالی که بابت کادو گرفتن در دل داشتم را بر باد داد.
حالا توی اتاق تنها شده بودم، دیگه از اون ذوق اولیه خبری نبود، اما حس کنجکاوی ام زیادی به جوشش افتاده بود تا ببینم کادو بابا که نه داخل کاغذ کادو بلکه پیچیده در پلاستیکی سیاه بود چیست.
در پلاستیک را باز کردم، چشمم به جعبه گرد رنگی افتاد که بی شباهت به کرم دست وصورت نبود، بیرون کشیدمش و سرش را پیچاندم و بوی عطری خوش در خانه پیچید و حدسم درست بود، یک کرم...اما هنوز داخل پلاستیک وسیله بود، یکی یکی شان را بیرون آوردم، یه رژ گونه ، یه رژ لب، یه مداد مشکی و یکی هم قهوه ای که مشخص بود برای کشیدن خط چشم و.. به کار میبردند.
با دیدن کادوی پدرم، انگار آب سردی بر پشتم ریختند، بابا با گرفتن این کادو می خواست حرف آخر را به من بزند.
آخه توی روستای ما وسایل آرایشی را از دسترس بچه ها دور نگه میداشتند و فقط دخترهایی که از نظر خانواده شان در سن ازدواج بودند، می بایست طبق حکم نانوشته ای که در روستا جاری بود، از این وسایل استفاده کنند تا زیبا جلوه کنند و دل جوانکی روستایی را ببرند و زودتر ازدواج کنند...
پدرم خیلی زیرکانه حرفش را زده بود، یعنی منیره دیگه جای تو در خانه پدر نیست و باید فکر شوهری برای خود کنی...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂