🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهلم_پنجم🎬: سریع داخل حمام شدم، درب آهنی قرمز رنگ که از نصف آن تا با
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهلم_ششم🎬:
کلاس ششم هم شروع شد و من در عین ناباوری مشغول تحصیل شدم، بدون اینکه اینبار مخالفی داشته باشم، یعنی ان حرکت نابخردانه من، تاثیر عمیقی بر پدرم و مادرم گذاشته بود و می خواستند مسائل را به صورت مسالمت آمیز حل کنند و دیگر علنا با خواسته هایم مخالفت نمی کردند، پس من هم با خیال راحت به درسم می رسیدم اما در کنارش تمام کارهای خانه را انجام میدادم و حتی به مارال و مرجان هم در درس و مدرسه کمک می کردم.
دوقلوها هر دو باهوش بودند و فوری درس را می گرفتند، مرجان درس را سرسری می خواند اما مارال برعکس اون به درس خیلی علاقه داشت، وقتی مارال و درس خواندنش را میدیدم یاد خودم می افتادم، خیلی خیلی علاقه داشت و همین باعث شده بود که جای مرا پر کند و همیشه شاگرد اول کلاسشان بود، دوقلوها اینک کلاس دوم دبستان بودند و هر روز صبح با هم به مدرسه می رفتیم و با هم برمی گشتیم.
روزها و هفته ها و ماه ها به سرعت برق و باد گذشت و آخرین سال تحصیلی من هم به پایان رسید، درست است از نظر خانواده ام درس خواندن من تمام شده بود، اما خودم نقشه های زیادی در ذهن داشتم، رؤیاهایی که زندگی روزانه دختر شهری ها بود و برای من بسیار دست نیافتنی بود، از خانم معلممان که ساکن شهر بود و هفته ای یک بار به شهر می رفت و آمد می کرد، تعریف شهر و مدرسه های شهری را شنیده بودم، او برایم توضیح داد که اگر با همین روند در درسخواندن موفق باشم، به راحتی می توانم دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم، خانم معلم اینقدر به آینده من امیدوار بود که می گفت: منیره تو خیلی باهوشی و می توانی با همین سبک درسخواندن و تلاش وکوششی که داری پزشکی هم قبول شوی و روستای شما هم صاحب یک خانم دکتر شود، وقتی معلممان اینچنین حرف می زد، من به زندگی و آینده امیدوار می شدم و گویی هزارتن قند در دلم آب می کردند، این از رؤیاهای من بود که تحصیلات عالیه داشته باشم.
برای همین آخرین روز مدرسه با اینکه رویم نمیشد، پیش خانم معلم رفتم و با مِن و مِن از او خواهش کردم تا به خانه ما بیاید و پدر و مادرم را راضی کند تا اجازه دهند من به شهر بروم و به درسم ادامه بدهم، خانم شکوری، زنی مهربان بود که انگار مادر ما بود و قول داد که قبل از رفتن به شهر، سری هم به خانه ما بزند و به هر نحو شده، رضایت پدرم را برای تحصیل در شهر بگیرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهلم_ششم🎬: کلاس ششم هم شروع شد و من در عین ناباوری مشغول تحصیل شدم،
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_هفتم🎬:
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.
انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.
آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.
خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!
یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم را فراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم.
شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.
پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.
منیررره! زودتری یک چیزی بخور، این گوسفندا زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...
با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم...پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهل_هفتم🎬: اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_هشتم🎬:
همانطور که دلم توی خونه بود، قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.
همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند، گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.
زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.
روی تپه ایستادم، گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند.
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود، منتها از اینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.
مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه....فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...
نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه مندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه...
مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده...
آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره...
بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.
مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم...
چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...
مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!
از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.
مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش...
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.
ادامه دارد....
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهل_هشتم🎬: همانطور که دلم توی خونه بود، قرصی نان برداشتم و تکه ای پن
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_نهم🎬:
دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.
یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.
حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد...
هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم، مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.
نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم: چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!
مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.
توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد روی حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و...
اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم: برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.
مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت: منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم...
چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم: برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، بعدمیگم زود برمیگردم، نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دور گردنت....
مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هااا
باشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم.
نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.
از روی سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود، داخلش شدم و جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود، در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد..
هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.
در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونمرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هااا؟!
بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم...
با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهل_نهم🎬: دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه🎬:
کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز...
زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم، جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.
اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.
تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود، پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی و گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند، سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.
من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.
اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.
نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.
البته این را هم بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم، اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه🎬: کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز... زند
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_یکم🎬:
مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود و تعدادی مرد هم دور آتش رقص با چوب یا همان چوب بازی میکردند.
زنهای آبادی و همسایه ها هم از کمی دورتر و تعدادی هم از پشت بام ها چوب بازی مردان را نگاه می کردند و گاهی هم کِل می کشیدند.
اما داخل خانهٔ عروس وضع فرق می کرد و عروس و داماد را روی حیاط بر تختی که با پارچه مخمل قرمز پوشیده شده بود، نشانده بودند و دو زن دو کاسه حنا که با روبان و شرشره تزیین شده بود در دست داشتند و گاهی با رقص و پایکوبی کاسه را بالای سر میبردند و می چرخاندند و جلو می آمدند تا حنا بر دستان عروس و داماد بگذارند، به این روز حنابندان می گفتند و عروسی اصلی روز بعد بود.
من و مامان و محبوبه و دوقلوها زمانی رسیدیم که مردها حلقه وار در حال رقص چوبی بودند.
نزدیک خانه شدیم و من متوجه نگاه مردانی شدم که انگار تا به حال آدم ندیده اند، کمی هول شدم و شال تور صورتی رنگی را که روی روسری بلند و ریشه دار سفیدم انداخته بودم، جلوی صورتم کشاندم تا قرص صورتم معلوم نشود و دست مرجان را چسپیدم و همانطور که در پناه مادرم ایستاده بودم به او اشاره کردم که زودتر داخل خانه شویم.
مادرم برخلاف اینکه دوست داشت دقایقی بایستد و رقص چوبی مردان را ببیند، به خاطر اینکه من راحت باشم همراه ما داخل خانه شد و وارد شدن ما همزمان شد با پایان حناهای داخل کاسه ها و صدای کِل کشیدن به آسمان بلند بود.
از میان زنانی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند گذشتیم و با زحمت خودمان را بالا کشیدیم و روی سکوی سیمانی جلوی اتاق ها ایستادیم و من داشتم از آن بالا عروس و داماد را نگاه می کردم و در عالم خودم غرق بودم که متوجه صدایی از کنارم شدم: به به! چه دختر خوشگلی...اسمت چیه و دختر کی هستی؟!
با تعجب به طرف صدا برگشتم، زنی بود در سن مادرم که غریبه بود و من نمی شناختمش،یعنی از اهالی روستا نبود که بشناسمش، اخمهایم را بهم کشیدم وچیزی جوابش ندادم که جلوتر آمد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_یکم🎬: مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زد
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
خانمه که لهجه اش به شهری ها می خورد دوباره گفت: ببینم دختر خوشگل شنیدی چی گفتم؟!
خودم را کمی عقب کشیدم و بی آنکه حرفی بزنم، دست مرجان را رها کردم از این طرف مادرم، به اون طرف رفتم و بین محبوبه و مادرم ایستادم و تو گوش محبوبه گفتم، بیا خودمون بریم توی اتاق، محبوبه که دوتا بچه هاش اذیتش می کردن فوری قبول کرد و ما رفتیم توی اتاق، وارد اتاق شدیم، تقریبا خلوت بود، من و محبوبه و دوتا بچه اش نشستیم، دوقلوها و مادرم هم بیرون موندن، خودم دلم می خواست بیرون باشم و جشن و شادی حنابندان را میدیم اما به خاطر نگاه های خیره ای که بهم میشد، توی اتاق راحت تر بودم، خودم را با صحبت و بازی با بچه های محبوبه سرگرم کرده بودم که متوجه نق زدن یکی از نوه های کدخدا شدم، دختر پنج ساله ای که خوب میشناختمش، ثنا یک دخترک آتش پاره ای بود که دو نداشت، نگاهش کردم و انگار همین نگاه کافی بود که خودش را آوار کنه رو سرم و با سابقه ای که از من خبر داشت، جلو امد و گفت: سلام...منیره، میشه موهای منو خوشگل کنی؟! من که دنبال راهی بودم که سرم گرم بشه و از طرفی این هنر را خیلی دوست داشتم، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، گفتم: برو بُرس و کش مو و سنجاق سر داری بیار، مادر ثنا خوشحال از اینکه بالاخره نق زدن های دخترش ختم به خیر شد، توی یک چشم بهم زدن وسایلی را که گفتم آورد.
ثنا را نشاندم جلوم و دستانم تند تند شروع به کار کردن نمود.
توجهی به اطرافم نداشتم،دسته مو توی دستم می گرفتم و حالت میدادم و بعد دسته بعدی...بعد از گذشت بیست دقیقه ای کارم تمام شد، با افتخار نگاهی به مدل موهای ثنا که در اوج بی امکاناتی خیلی قشنگ شده بود، کردم و گفتم: تمام شد، توی آینه خودت را ببین چقدر قشنگ شدی...
در همین حین صدای دو تا دختر بچه که از اهالی همین روستا بودند از کنارم بلند شد: تورو خدا موهای ما را هم درست کن...
نمی دونم یه جوری بار اومده بودم که نمی تونستم دلی را بشکنم،پس قبول کردم، من تند تند درست می کردم و جالبه مشتری ها هم تند تند اضافه می شدند، نمی دونم چقدر گذشته بود و موهای چند تا دختر بچه را درست کردم که محبوبه توی گوشم گفت: لباس صورتی با این مدل خوشگلت کم بود، این هنرت هم همه را میخکوب کرده، یه چهارقل برا خودت بخون چشمت نزنن
با شنیدن این حرف سرم را بالا گرفتم ومتوجه شدم گوش تا گوش اتاق پر شده از جمعیت و حتی وسط مجلس هم نشسته بودند و همه خیره شده بودن به من و توی گوش هم پچ پچ می کردن آب دهنم را قورت دادم آهسته گفتم: م...محبوبه چرا زودتر بهم نگفتی؟!
محبوبه خنده ریزی کرد وگفت: مگه خودت نمیدیدی؟!
همینجور که با محبوبه در گوشی حرف میزدم نگاهم افتاد به مادرم که گرم صحبت با همون خانم غریبه ای بود که روی حیاط از من میپرسید کی هستم و اسمم چیه...
ادامه دارد....
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_دوم🎬: خانمه که لهجه اش به شهری ها می خورد دوباره گفت: ببینم دخ
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_سوم🎬:
حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش زیر دیگ ها در فضا پیچیده بود و مشامم را قلقلک میداد، من و محبوبه هنوز سر جای قبلیمون بودیم و مادر هم گرم صحبت با همون خانم غریبه بود، یک جوری با هم صحبت می کردند که اگر یک نااشنا وارد جمعمون میشد، فکر می کرد که این دو زن یا خواهرند و یا سالهاست که با هم رفاقت دارند.
بالاخره شام را دادند و دوباره رقص چوبی مردها دور آتش در زیر آسمان سیاه شب جان گرفته بود و اینبار که تاریکی شب، سپری خوب برای پنهان شدن بود، چهارتا خواهر کنار هم ایستادیم و غرق تماشای رقص چوب مردها شدیم، مردها شلنگ و تخته زنان جلو می آمدند و چوب را بالا میبردند و چوب ها در هوا بهم برخورد می کرد و صدای شترق چوب ها افتخاری میشد برای کسی که چوبش محکم تر بر چوب رقیب فرود می آمد، انگار این رقص چوب، بازیی بود که مردها می خواستند ابهت و مردانگی خود را به رخ جماعت بکشند و هر چه که مردی جوان تر بود، نگاهش مغرورانه تر و ضربه اش محکم تر بود تا شاید دلی از دخترکان روستا بلرزاند و جشن بعدی روستا از آن او باشد.
به نیمه شب نزدیک می شدیم که جشن تمام شد و هر کس راهی خانه خود میشد، محبوبه که بچه ها حسابی کلافه اش کرده بودند، همراه مادر شوهرش، زودتر به خانه اش رفت و من هم خود را به سمت مادر کشیدم تا راهی خانه شویم و در کمال تعجب دیدم که سه نفر همراه ما شدند
همان خانم غریبه با پسرش و زنی که عروسش بود.
خودم را به مادرم رساندم و آهسته طوری که اون خانم و همراهاش متوجه نشن گفتم: مامان! اینا کی هستن؟! همراه ما کجا میان؟!
مادر لبخندی زد و برخلاف من که آهسته پرسیدم، صدایش را بلند کرد و گفت: این خانم، صفیه خانم هست از آشناهای کدخدا هستن که با پسر و عروسش اومدن عروسی، امشب که خونه کدخدا شلوغ بود، من ازشون خواستم یک شب را سخت بگذرونن و میهمان، کلبهٔ درویشی ما باشند.
اون خانم همانطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت: اختیار دارین، سرای بزرگان هست، شما محبت کردین و غریب نوازی می کنید و مزاحمت های ما را تحمل می کنین و بعد رو به مادرم گفت: پس این دختر هنرمند که فکر کنم امروز موهای همه دختر بچه های روستا را آرا گیران کرد دختر شماست و بعد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و ادامه داد: به به! عجب دختری هم هنرمند و هم زیبا...راستی چند سالش هست؟!
مادرم که انگار از خودش تعریف کرده باشن، با گونه های گل انداخته گفت: شما لطف دارین، کوچک شماست، یک سال هست درسش را تمام کرده...
با شنیدن این حرف لجم گرفت، آخه مادر طوری حرف میزد که انگار من تحصیلات عالیه دارم و درسم را تمام کرده و ترشیده ام... دوست داشتم فریاد بزنم بابا من تازه کلاس ششم را تمام کردم و فقط سیزده سال دارم...
خلاصه، اون شب این مهمان های ناخوانده توی خانه ما ساکن شدند، پدر و مادرم هم که مثل پدر بزرگ و مادربزرگم میهمان نواز و غریب نواز بودند و برای پذیرایی ازشون سنگ تمام گذاشتند تا جایی که صفیه خانم پیشنهاد داد فردا صبح قبل از اینکه برای عروسی به خانه کدخدا بریم، با من و محبوبه بریم زمین چمنی که پدرم در طول شب کلی ازش تعریف کرده بود را ببینند هم روحی صفا بدن و هم سبزی کوهی و آشی بچینن، چون اینطوری که میگفت، شوهر و بچه هاش عاشق سبزی کوهی بودند.
و اینجوری که بوش میومد کل روز عروسی را در خدمت صفیه خانم و پسر و عروسش بودیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_سوم🎬: حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش ز
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_چهارم🎬:
صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش را به خانه ما رساند، چون انگاری با خبر بود که ما میهمان داریم و می دانست که باید با میهمانها بریم روی زمین چمن پدربزرگ و از نعمت های خدادادی اون زمین کمی برچینیم.
من توی آشپزخانه و مشغول پختن نیمرو بودم، آخه زمانی که میهمان داشتیم می بایست سنگ تمام بزاریم، این اخلاق پدر و مادرم بود، مثلا اگر روز معمولی بود، صبحانه به یک کره با شکر، یا چای و گردو و یا شیر ختم میشد، اما وقتی مهمان داشتیم می بایست سفره ای که پهن میشه رنگارنگ باشه و به قول پدرم می بایست حرمت میهمان در هر زمینه ای حفظ بشه...
مادر سفره را پهن کرده بود و کره و مربای آلبالو، پنیرگوسفندی اعلا و گردو، شیر و سرشیر و نیمرو را سر سفره گذاشت و هنوز هم میگفت وای چقدر سفره خالی هست، کاش یه پیاله عسل یا شیره انگور هم بود.
مهمان ها با اشتها صبحانه را نوش جان می کردند.
پسر صفیه خانم که تا اونموقع نمی دونستم اسمش چی هست، هراز گاهی سرش را بالا می گرفت و من را نگاه می کرد، منم این نگاه ها را میذاشتم پای نگاه های الکی و وقت گذرونی و خالی نبودن عریضه تا اینکه بساط صبحانه جمع شد و من و محبوبه دو تا سبد پلاستیکی به دست گرفتیم و همراه با میهمانانمان راهی زمین چمن و تپه های اطرافش شدیم که سبزی کوهی بچینیم و زود هم برگردیم تا به عروسی هم برسیم.
در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم.
محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه.
همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه....البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه...
با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره...
محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله...
بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیم
محبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی...بریم بریم...
درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_چهارم🎬: صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند، حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.
با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.
یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد
سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.
با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است.
همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.
چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!
مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت...
با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همیطو بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!
مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کاردارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..
نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و...
لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..
مارال اوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی...
بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جوی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و می خواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم، ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.
منیرررره...زود بیا پایین
از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.
به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!
زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.
با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!
زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...
ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_پنجم🎬: عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پش
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_ششم🎬:
پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث شده بود که همسایه ها در حال سرک کشیدن و پچ پچ کردن بودند، بی آنکه توجهی به آنها کنم، خودم را داخل خانه انداختم، تا وارد شدم یک هو دستی مرا به طرف عقب کشید.
مادرم در حالیکه انگشت روی بینی اش میگذاشت به اتاق انباری اشاره کرد و گفت: منیره! لباسی که توی عروسی پسر کدخدا پوشیده بودی را گذاشتم توی انبار، آروم از این گوشه برو، لباست را بپوش و بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
من هاج و واج بهش نگاه کردم و می خواستم اعتراض کنم که مادرم به طرف انباری هولم داد و گفت: زود برو دیگه...
رفتم داخل انباری و لباس هام را عوض کردم، در اتاق میهمانخانه بسته بود، پس با خیال راحت از کنار دیوار رد شدم و خودم را داخل آشپزخانه تپاندم.
مادرم مشغول مرتب کردن چادر سیاه و زر زری روی سرش بود و با مرجان هم صحبت می کرد و با دیدن من ، شروع کرد به چای ریختن و بعد با دقت استکان های چای را توی سینی قرار داد و به طرفم برگشت و همانطور که تار موی بغل صورتم را زیر روسریم میزد، گفت: کاشکی یه کرمی، رژی هم میزدی..
اخمهام را توی هم کشیدم و گفتم: مگه چه خبره که کرم و رژ بزنم؟!
مادرم که انگار از عکس العمل من میترسید، با حالتی دستپاچه گفت: هیچی نشده عزیزم، بیا...بیا چای را ببر توی مهمانخانه، مهمان داریم، اونم یه مهمان شهری....
با تعجب نگاه کردم و گفتم: میهمان از شهر؟! چرا من باید....
مادر نذاشت حرفم تمام بشه سینی چای را چپاند توی دستم و گفت: ببر دیگه...
اوفی کردم و سینی را بالاجبار گرفتم، از حیاط گذشتم، میخواستم وارد مهمانخانه بشوم، حس بدی بهم دست داد، تمام شواهد حاکی از این بود که پدر و مادرم نقشه ای برام کشیدن.
وارد میهمانخانه شدم و همانطور که سرم پایین بود آهسته سلام کردم، صدای هر دو تا مرد که مشخص بود پدر و پسر هستن بلند شد و جواب سلامم را دادند.
می خواستم سینی را وسط اتاق بزارم و بیرون بیایم که پدرم اشاره کرد خودم چای را تعارف کنم و همانطور که من چای تعارف می کردم گفت: آقا عنایت و آقا وحید خدمتتون عرض کنم اینم دخترم منیره هست همان که میگفتین آقا حمید پسند کرده برای داداشش...
با این حرف انگار کاسه آب یخی ریختند روی سرم، پس این دو تا آقا شوهر و پسر صفیه خانم بودند و راز ان نگاه های مشکوک آقا حمید همین بود...منو برای برادرش پسند کرده بود.
چایی را تعارف کردم و سینی را گذاشتم وسط و همانطور که اخمهایم را توی هم کشیده بودم، می خواستم بیرون برم که بار دیگه بابام گفت: بشین تو اتاق...
اصلا نمی خواستم بشینم و برای همین می خواستم اعتراض کنم که مادرم از پشت سرم دستم را گرفت و کشید سمت خودش و محکم روی زمین نشاندم.
اینقدر عصبی بودم که نفهمیدم مادرم چه موقع داخل اتاق اومد، سرم را بالا گرفتم و می خواستم به مادرم چیزی بگم که ناخوداگاه نگاهم با نگاه وحید گره خورد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_ششم🎬: پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث ش
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و بعد هم لبخندی زد و همانطور که دستهایش را بهم می مالید گفت: چکار کنیم دیگه دختر ما کمرو هست و در همین حین پدرم با چشم و ابرو اشاره ای نامحسوس به مادرم کرد که از چشم من در امان نماند و مادر بلافاصله بااجازه ای گفت و از جا بلند شد و بیرون رفت
با بیرون رفتن مادرم، آقا عنایت چایش را یک نفس سر کشید و رو به پدرم گفت: آقا اسحاق خوشحال میشم زمین و باغ و زراعتتان را ببینم، پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم.
از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودندتوی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم.
اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد.
خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم.
لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید...
وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم...
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم.
وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید.....البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت.
دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم.
بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود...
چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم...
آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂