eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
686 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه🎬: کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز... زند
🎬: مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود و تعدادی مرد هم دور آتش رقص با چوب یا همان چوب بازی میکردند. زنهای آبادی و‌ همسایه ها هم از کمی دورتر و تعدادی هم از پشت بام ها چوب بازی مردان را نگاه می کردند و گاهی هم کِل می کشیدند. اما داخل خانهٔ عروس وضع فرق می کرد و عروس و داماد را روی حیاط بر تختی که با پارچه مخمل قرمز پوشیده شده بود، نشانده بودند و دو زن دو کاسه حنا که با روبان و شرشره تزیین شده بود در دست داشتند و گاهی با رقص و پایکوبی کاسه را بالای سر میبردند و می چرخاندند و جلو می آمدند تا حنا بر دستان عروس و داماد بگذارند، به این روز حنابندان می گفتند و عروسی اصلی روز بعد بود. من و مامان و محبوبه و دوقلوها زمانی رسیدیم که مردها حلقه وار در حال رقص چوبی بودند. نزدیک خانه شدیم و من متوجه نگاه مردانی شدم که انگار تا به حال آدم ندیده اند، کمی هول شدم و شال تور صورتی رنگی را که روی روسری بلند و ریشه دار سفیدم انداخته بودم، جلوی صورتم کشاندم تا قرص صورتم معلوم نشود و دست مرجان را چسپیدم و همانطور که در پناه مادرم ایستاده بودم به او اشاره کردم که زودتر داخل خانه شویم. مادرم برخلاف اینکه دوست داشت دقایقی بایستد و رقص چوبی مردان را ببیند، به خاطر اینکه من راحت باشم همراه ما داخل خانه شد و وارد شدن ما همزمان شد با پایان حناهای داخل کاسه ها و صدای کِل کشیدن به آسمان بلند بود. از میان زنانی که دور عروس و داماد حلقه زده بودند گذشتیم و با زحمت خودمان را بالا کشیدیم و روی سکوی سیمانی جلوی اتاق ها ایستادیم و من داشتم از آن بالا عروس و داماد را نگاه می کردم و در عالم خودم غرق بودم که متوجه صدایی از کنارم شدم: به به! چه دختر خوشگلی...اسمت چیه و دختر کی هستی؟! با تعجب به طرف صدا برگشتم، زنی بود در سن مادرم که غریبه بود و من نمی شناختمش،یعنی از اهالی روستا نبود که بشناسمش، اخمهایم را بهم کشیدم و‌چیزی جوابش ندادم که جلوتر آمد و گفت: ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_یکم🎬: مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زد
🎬: خانمه که لهجه اش به شهری ها می خورد دوباره گفت: ببینم دختر خوشگل شنیدی چی گفتم؟! خودم را کمی عقب کشیدم و بی آنکه حرفی بزنم، دست مرجان را رها کردم از این طرف مادرم، به اون طرف رفتم و بین محبوبه و مادرم ایستادم و تو گوش محبوبه گفتم، بیا خودمون بریم توی اتاق، محبوبه که دوتا بچه هاش اذیتش می کردن فوری قبول کرد و ما رفتیم توی اتاق، وارد اتاق شدیم، تقریبا خلوت بود، من و محبوبه و دوتا بچه اش نشستیم، دوقلوها و مادرم هم بیرون موندن، خودم دلم می خواست بیرون باشم و جشن و شادی حنابندان را میدیم اما به خاطر نگاه های خیره ای که بهم میشد، توی اتاق راحت تر بودم، خودم را با صحبت و بازی با بچه های محبوبه سرگرم کرده بودم که متوجه نق زدن یکی از نوه های کدخدا شدم، دختر پنج ساله ای که خوب میشناختمش، ثنا یک دخترک آتش پاره ای بود که دو نداشت، نگاهش کردم و انگار همین نگاه کافی بود که خودش را آوار کنه رو سرم و با سابقه ای که از من خبر داشت، جلو امد و گفت: سلام...منیره، میشه موهای منو خوشگل کنی؟! من که دنبال راهی بودم که سرم گرم بشه و از طرفی این هنر را خیلی دوست داشتم، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، گفتم: برو بُرس و کش مو و سنجاق سر داری بیار، مادر ثنا خوشحال از اینکه بالاخره نق زدن های دخترش ختم به خیر شد، توی یک چشم بهم زدن وسایلی را که گفتم آورد. ثنا را نشاندم جلوم و دستانم تند تند شروع به کار کردن نمود. توجهی به اطرافم نداشتم،دسته مو توی دستم می گرفتم و حالت میدادم و بعد دسته بعدی...بعد از گذشت بیست دقیقه ای کارم تمام شد، با افتخار نگاهی به مدل موهای ثنا که در اوج بی امکاناتی خیلی قشنگ شده بود، کردم و گفتم: تمام شد، توی آینه خودت را ببین چقدر قشنگ شدی... در همین حین صدای دو تا دختر بچه که از اهالی همین روستا بودند از کنارم بلند شد: تورو خدا موهای ما را هم درست کن... نمی دونم یه جوری بار اومده بودم که نمی تونستم دلی را بشکنم،پس قبول کردم، من تند تند درست می کردم و جالبه مشتری ها هم تند تند اضافه می شدند، نمی دونم چقدر گذشته بود و موهای چند تا دختر بچه را درست کردم که محبوبه توی گوشم گفت: لباس صورتی با این مدل خوشگلت کم بود، این هنرت هم همه را میخکوب کرده، یه چهارقل برا خودت بخون چشمت نزنن با شنیدن این حرف سرم را بالا گرفتم و‌متوجه شدم گوش تا گوش اتاق پر شده از جمعیت و حتی وسط مجلس هم نشسته بودند و همه خیره شده بودن به من و توی گوش هم پچ پچ می کردن آب دهنم را قورت دادم آهسته گفتم: م...محبوبه چرا زودتر بهم نگفتی؟! محبوبه خنده ریزی کرد و‌گفت: مگه خودت نمیدیدی؟! همینجور که با محبوبه در گوشی حرف میزدم نگاهم افتاد به مادرم که گرم صحبت با همون خانم غریبه ای بود که روی حیاط از من میپرسید کی هستم و اسمم چیه... ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_دوم🎬: خانمه که لهجه اش به شهری ها می خورد دوباره گفت: ببینم دخ
🎬: حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش زیر دیگ ها در فضا پیچیده بود و مشامم را قلقلک میداد، من و محبوبه هنوز سر جای قبلیمون بودیم و مادر هم گرم صحبت با همون خانم غریبه بود، یک جوری با هم صحبت می کردند که اگر یک نااشنا وارد جمعمون میشد، فکر می کرد که این دو زن یا خواهرند و یا سالهاست که با هم رفاقت دارند. بالاخره شام را دادند و دوباره رقص چوبی مردها دور آتش در زیر آسمان سیاه شب جان گرفته بود و اینبار که تاریکی شب، سپری خوب برای پنهان شدن بود، چهارتا خواهر کنار هم ایستادیم و غرق تماشای رقص چوب مردها شدیم، مردها شلنگ و تخته زنان جلو می آمدند و چوب را بالا میبردند و چوب ها در هوا بهم برخورد می کرد و صدای شترق چوب ها افتخاری میشد برای کسی که چوبش محکم تر بر چوب رقیب فرود می آمد، انگار این رقص چوب، بازیی بود که مردها می خواستند ابهت و مردانگی خود را به رخ جماعت بکشند و هر چه که مردی جوان تر بود، نگاهش مغرورانه تر و ضربه اش محکم تر بود تا شاید دلی از دخترکان روستا بلرزاند و جشن بعدی روستا از آن او باشد. به نیمه شب نزدیک می شدیم که جشن تمام شد و هر کس راهی خانه خود میشد، محبوبه که بچه ها حسابی کلافه اش کرده بودند، همراه مادر شوهرش، زودتر به خانه اش رفت و من هم خود را به سمت مادر کشیدم تا راهی خانه شویم و در کمال تعجب دیدم که سه نفر همراه ما شدند همان خانم غریبه با پسرش و زنی که عروسش بود. خودم را به مادرم رساندم و آهسته طوری که اون خانم و همراهاش متوجه نشن گفتم: مامان! اینا کی هستن؟! همراه ما کجا میان؟! مادر لبخندی زد و برخلاف من که آهسته پرسیدم، صدایش را بلند کرد و گفت: این خانم، صفیه خانم هست از آشناهای کدخدا هستن که با پسر و عروسش اومدن عروسی، امشب که خونه کدخدا شلوغ بود، من ازشون خواستم یک شب را سخت بگذرونن و میهمان، کلبهٔ درویشی ما باشند. اون خانم همانطور که با محبت بهم نگاه می کرد گفت: اختیار دارین، سرای بزرگان هست، شما محبت کردین و غریب نوازی می کنید و مزاحمت های ما را تحمل می کنین و بعد رو به مادرم گفت: پس این دختر هنرمند که فکر کنم امروز موهای همه دختر بچه های روستا را آرا گیران کرد دختر شماست و بعد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و ادامه داد: به به! عجب دختری هم هنرمند و هم زیبا...راستی چند سالش هست؟! مادرم که انگار از خودش تعریف کرده باشن، با گونه های گل انداخته گفت: شما لطف دارین، کوچک شماست، یک سال هست درسش را تمام کرده... با شنیدن این حرف لجم گرفت، آخه مادر طوری حرف میزد که انگار من تحصیلات عالیه دارم و درسم را تمام کرده و ترشیده ام... دوست داشتم فریاد بزنم بابا من تازه کلاس ششم را تمام کردم و فقط سیزده سال دارم... خلاصه، اون شب این مهمان های ناخوانده توی خانه ما ساکن شدند، پدر و مادرم هم که مثل پدر بزرگ و مادربزرگم میهمان نواز و غریب نواز بودند و برای پذیرایی ازشون سنگ تمام گذاشتند تا جایی که صفیه خانم پیشنهاد داد فردا صبح قبل از اینکه برای عروسی به خانه کدخدا بریم، با من و محبوبه بریم زمین چمنی که پدرم در طول شب کلی ازش تعریف کرده بود را ببینند هم روحی صفا بدن و هم سبزی کوهی و آشی بچینن، چون اینطوری که میگفت، شوهر و بچه هاش عاشق سبزی کوهی بودند. و اینجوری که بوش میومد کل روز عروسی را در خدمت صفیه خانم و پسر و عروسش بودیم. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_سوم🎬: حنابندان هم به شام شب رسید و بوی قورمه سبزی با دود آتش ز
🎬: صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش را به خانه ما رساند، چون انگاری با خبر بود که ما میهمان داریم و می دانست که باید با میهمانها بریم روی زمین چمن پدربزرگ و از نعمت های خدادادی اون زمین کمی برچینیم. من توی آشپزخانه و مشغول پختن نیمرو بودم، آخه زمانی که میهمان داشتیم می بایست سنگ تمام بزاریم، این اخلاق پدر و مادرم بود، مثلا اگر روز معمولی بود، صبحانه به یک کره با شکر، یا چای و گردو و یا شیر ختم میشد، اما وقتی مهمان داشتیم می بایست سفره ای که پهن میشه رنگارنگ باشه و به قول پدرم می بایست حرمت میهمان در هر زمینه ای حفظ بشه... مادر سفره را پهن کرده بود و کره و مربای آلبالو، پنیرگوسفندی اعلا و گردو، شیر و سرشیر و نیمرو را سر سفره گذاشت و هنوز هم میگفت وای چقدر سفره خالی هست، کاش یه پیاله عسل یا شیره انگور هم بود. مهمان ها با اشتها صبحانه را نوش جان می کردند. پسر صفیه خانم که تا اونموقع نمی دونستم اسمش چی هست، هراز گاهی سرش را بالا می گرفت و من را نگاه می کرد، منم این نگاه ها را میذاشتم پای نگاه های الکی و وقت گذرونی و خالی نبودن عریضه تا اینکه بساط صبحانه جمع شد و من و محبوبه دو تا سبد پلاستیکی به دست گرفتیم و همراه با میهمانانمان راهی زمین چمن و تپه های اطرافش شدیم که سبزی کوهی بچینیم و زود هم برگردیم تا به عروسی هم برسیم. در طول راه که میرفتیم، پسر صفیه جلو بود و ما خانم ها همقدم با هم پیش میرفتیم. محبوبه با عروس صفیه گرم گفتگو بود و داشت از جوش های آبداری که تازگیها روی دستش سر زده بود و گاهی سوزششون اینقدر زیاد بود که امانش را میبرید حرف میزد و صفیه خانم هم خودش را نزدیک من کشیده بود و از هر دری حرف میزد و سوال های پشت سر هم و گاهی تکراری می پرسید، انگار که صفیه خانم نیست و یک نیروی امنیتی هست که باید تمام اطلاعات روستا توی دستش باشه. همینجور که از تپه بالا می رفتیم و در حین اینکه به سوالهای پایان ناپذیر صفیه خانم جواب میدادم، دوباره چندین بار متوجه نگاه پسر صفیه خانم شدم، اما بازم بنا را گذاشتم بر یک واقعه عادی، تا اینکه رفتیم روی زمین و بعدشم تپه ای که مشرف به زمین بود، یکی از سبدها را پر از سبزی کوهی شده بود که محبوبه جلو آمد و همانطور که سعی می کرد طوری حرف بزنه که میهمانها متوجه نشن، دست من را گرفت و کمی دورتر برد و تو گوشم گفت: وای منیره! این آقا چقدر به تو نگاه میکنه....البته من فکر میکنم قصدی پشت این نگاه هاش باشه... با شنیدن این حرف انگار چیزی توی دلم فرو ریخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: منم متوجه شدم که زیادی نگاه میکنه، اما شک بد نبر محبوبه! نمی بینی که خانمش همراهش هست، ماشاالله خانمش خوشگل هم هست، پس قصد نداره زن بگیره... محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره متوجه ام، اما برام سواله... بی خیال به طرف سبد دوم رفتم و به محبوبه گفتم: این حرفها را ول کن، بیا بریم این سبد را هم پر کنیم تا به موقع به عروسی برسیم وگرنه باید به جای شام عروسی ، سبزی کوهی به نیش بکشیم محبوبه خنده ریزی کرد و گفت: راست میگی...بریم بریم... درست بود که خودم را بی خیال نشان میدادم اما ذهنم درگیر این نگاه های گاه و بیگاه آن مرد غریبه بود.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_چهارم🎬: صبح زود، محبوبه سرو مرو گنده البته بدون بچه هاش خودش
🎬: عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم‌ در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند، حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم. با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود. یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم. با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است. همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود. چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟! مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت... با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همیطو بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟! مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کاردارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت.. نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و... لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام.. مارال اوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی... بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جو‌ی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و می خواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم، ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد. منیرررره...زود بیا پایین از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد. به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟! زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم. با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟! زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه... ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_پنجم🎬: عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پش
🎬: پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث شده بود که همسایه ها در حال سرک کشیدن و پچ پچ کردن بودند، بی آنکه توجهی به آنها کنم، خودم را داخل خانه انداختم، تا وارد شدم یک هو دستی مرا به طرف عقب کشید. مادرم در حالیکه انگشت روی بینی اش میگذاشت به اتاق انباری اشاره کرد و گفت: منیره! لباسی که توی عروسی پسر کدخدا پوشیده بودی را گذاشتم توی انبار، آروم از این گوشه برو، لباست را بپوش و بیا تو آشپزخونه کارت دارم. من هاج و واج بهش نگاه کردم و می خواستم اعتراض کنم که مادرم به طرف انباری هولم داد و گفت: زود برو دیگه... رفتم داخل انباری و لباس هام را عوض کردم، در اتاق میهمانخانه بسته بود، پس با خیال راحت از کنار دیوار رد شدم و خودم را داخل آشپزخانه تپاندم. مادرم مشغول مرتب کردن چادر سیاه و زر زری روی سرش بود و با مرجان هم صحبت می کرد و با دیدن من ، شروع کرد به چای ریختن و بعد با دقت استکان های چای را توی سینی قرار داد و به طرفم برگشت و همانطور که تار موی بغل صورتم را زیر روسریم میزد، گفت: کاشکی یه کرمی، رژی هم میزدی.. اخمهام را توی هم کشیدم و گفتم: مگه چه خبره که کرم و رژ بزنم؟! مادرم که انگار از عکس العمل من میترسید، با حالتی دستپاچه گفت: هیچی نشده عزیزم، بیا...بیا چای را ببر توی مهمانخانه، مهمان داریم، اونم یه مهمان شهری.... با تعجب نگاه کردم و گفتم: میهمان از شهر؟! چرا من باید.... مادر نذاشت حرفم تمام بشه سینی چای را چپاند توی دستم و گفت: ببر دیگه... اوفی کردم و سینی را بالاجبار گرفتم، از حیاط گذشتم، میخواستم وارد مهمانخانه بشوم، حس بدی بهم دست داد، تمام شواهد حاکی از این بود که پدر و مادرم نقشه ای برام کشیدن. وارد میهمانخانه شدم و همانطور که سرم پایین بود آهسته سلام کردم، صدای هر دو تا مرد که مشخص بود پدر و پسر هستن بلند شد و جواب سلامم را دادند. می خواستم سینی را وسط اتاق بزارم و بیرون بیایم که پدرم اشاره کرد خودم چای را تعارف کنم و همانطور که من چای تعارف می کردم گفت: آقا عنایت و آقا وحید خدمتتون عرض کنم اینم دخترم منیره هست همان که میگفتین آقا حمید پسند کرده برای داداشش... با این حرف انگار کاسه آب یخی ریختند روی سرم، پس این دو تا آقا شوهر و پسر صفیه خانم بودند و راز ان نگاه های مشکوک آقا حمید همین بود...منو برای برادرش پسند کرده بود. چایی را تعارف کردم و سینی را گذاشتم وسط و همانطور که اخمهایم را توی هم کشیده بودم، می خواستم بیرون برم که بار دیگه بابام گفت: بشین تو اتاق... اصلا نمی خواستم بشینم و برای همین می خواستم اعتراض کنم که مادرم از پشت سرم دستم را گرفت و کشید سمت خودش و محکم روی زمین نشاندم. اینقدر عصبی بودم که نفهمیدم مادرم چه موقع داخل اتاق اومد، سرم را بالا گرفتم و می خواستم به مادرم چیزی بگم که ناخوداگاه نگاهم با نگاه وحید گره خورد... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_ششم🎬: پرایدی از بیرون جلوی در حیاط خانه پارک بود و همین باعث ش
🎬: مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و بعد هم لبخندی زد و همانطور که دستهایش را بهم می مالید گفت: چکار کنیم دیگه دختر ما کمرو هست و در همین حین پدرم با چشم و ابرو اشاره ای نامحسوس به مادرم کرد که از چشم من در امان نماند و مادر بلافاصله بااجازه ای گفت و از جا بلند شد و بیرون رفت با بیرون رفتن مادرم، آقا عنایت چایش را یک نفس سر کشید و‌ رو به پدرم گفت: آقا اسحاق خوشحال میشم زمین و باغ و زراعتتان را ببینم، پدرم هم که انگار مترصد همین لحظه بود لبخندی زد و گفت: پس یالله بریم نشونتون بدم و بعد نگاهی به من کرد و گفت: با آقا وحید صحبتاتون را بکنین... کاملا مشهود بود که در تلهٔ نقشه ای از پیش طراحی شده گرفتار شدم. از دست پدر و مادرم خیلی عصبی بودم، آخه منو از سر زمین چمن و گله گوسفند، بلند کرده بودند و آورده بودندتوی مجلس خواستگاری که برای خواستگار چای بیارم و الانم که روشنفکر شده بودند و می خواستند که ما با هم حرف بزنیم، خیلی عصبی بودم و البته استرس هم داشتم. اولین باری بود که با یک نامحرم آنهم مردی غریبه که سابقه قوم و خویشی هم نداشتیم تنها بودم و تازه می بایست سخنپرانی هم کنم، گویی پدرم از دست من خسته شده بود و قوانین روستا را زیر پا گذاشته بود و می خواست دخترش را نه به آشنا بلکه به غریبه شوهر دهد. خیلی زود اتاق خلوت شد و من سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم، دقایق به کندی می گذشت، انگار وحید هم استرس داشت ولی بالاخره بعد از گذشت دقایقی اول گلویی صاف کرد و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: راستش، مادرم و برادرم حمید خیلی از شما تعریف می کردند، حمید آنقدر از نجابت و زیبایی شما برایم گفت که من ندیده...ندیده و آرام تر ادامه داد: عاشقتان شدم. لجم گرفته بود، برای همین سرم را بالا گرفتم و گفتم: آقای محترم! میدونید من چند سال دارم؟! و خود شما چند سال دارید... وحید که انتظارش را نداشت در برخورد اول اینجور به محاکمه اش بکشم، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: راستش نمی دونم چند سال دارید اما ظاهرتان نشان میدهد دختر پخته و آماده ازدواج هستید، من هم نزدیک سی سال دارم... آب دهنم را قورت دادم و گفتم: من ۱۳ بیشتر ندارم و شما هم حدود بیست سال از من بزرگترید، درضمن، من آمادگی ازدواج در این سن را ندارم. وحید یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب من صبر می کنم تا بزرگ شوید.....البته پدرتان چیز دیگه ای می گفت و برای ازدواج رضایت داشت. دندان هایم را روی هم فشار دادم و همانطور که از جا بلند می شدم گفتم: من بزرگ بشم و شما هم احتمالا توی فریزر می مانید و در همین سن خواهی ماند در ضمن، اگر پدرم چیز دیگه ای می گفت، خوب پس برید با همون پدرم ازدواج کنید و با زدن این حرف از اتاق بیرون زدم و فقط متوجه صدای خنده وحید شدم. بدون اینکه به طرف آشپزخانه بروم یک راست و با سرعت از خانه بیرون زدم، بی هدف میدویدم و نمی دانستم به کجا میروم، فقط می خواستم جای دنجی پیدا کنم و از ته دل گریه کنم، آخه چرا هیچ کس به فکر دختران کم سن و سالی مثل من نبود... چرا من و امثال من به جای بازی های کودکانه و خاله بازی میبایست واقعا نقش مادر و همسر را بازی کنیم؟! مایی که درک درستی از زندگی نداشتیم، مایی که هزاران رؤیای کودکانه در سر داشتیم...مایی که هنوز می بایست تعلیم ببینیم نه اینکه خودمان معلم زندگی شویم... آنقدر دویدم و اشک ریختم که خودم را بین درختان سر به فلک کشیده دیدم، پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نگاهم تار بود و نمی دانستم الان داخل باغ و بین درختان کدام یک از اهالی روستا هستم، اما مهم نبود، مهم این بود که اینجا تنها بودم و راحت می توانستم زار بزنم... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_هفتم🎬: مادرم دستم را کشیدم و من را به شدت کنار دیوار چپاند و
🎬: پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طول راه زیادی گریه کرده بودم و می دانستم با گریه کاری از پیش نمیبرم، باید فکر اساسی می کردم، باید راهی پیدا می کردم که پدر و مادرم به جای اینکه به فکر ازدواج من باشند، اجازه بدن به شهر برم و بتونم ادامه تحصیل بدم. یک لحظه از ذهنم گذشت که دوباره سناریو خودکشی را اجرا کنم اما بعد یاد حال پدر و مادرم در زمان خودکشی افتادم و منصرف شدم. هر چه که بیشتر فکر می کردم، کمتر راهی به نظرم می رسید، تنها راه چاره این بود که با منطق و استدلال با خوبی و البته زیرکی با پدر و مادرم صحبت کنم. همینجور که در عالم افکارم غرق بودم، صدای مردی منو به خود آورد: سلام منیره! اینجا چکار می کنی؟! شنیدم مهمان از شهر داشتین... اینم خاصیت روستا بود که خبرها با سرعت نور پخش میشد، مثل فنر از جا پریدم و سمت راستم را نگاه کرد، آه از نهادم درآمد. این آقا، احمد، عموزاده مادرم بود، پیر پسر مجردی که من هیچ از نگاه هاش خوشم نمی آمد. با دست لباسم را تکاندم و بی آنکه جوابی به سوالات احمد بدهم به طرف روستا حرکت کردم. انگار این پسره دست بردار نبود، بیل را روی شانه اش جابه جا کرد و دنبال من راه افتاد و گفت: ببین دختر خوب! من خیلی وقته دلم می خواد بیام خواستگاری، اما شنیدم که خودت می خوای درس بخونی....بیا با من ازدواج کن ، شاید در آینده تونستیم بریم شهر و من اجازه میدم درس بخونی، خدا را چه دیدی؟! از اینهمه وقاحت این پیر پسر بدم اومد و شروع کردم به دویدن...این پسره همان وعده هایی را میداد که یک روزی منصور به محبوبه داده بود، یه ترفند برای جذب دخترها... نزدیک خانه شدم، خبری از ماشین مهمان ها نبود، نفس راحتی کشیدم، در خانه مثل همیشه نیمه باز بود، آهسته و بی صدا خودم را به داخل خانه کشیدم، می خواستم لباسم را عوض کنم و برم سر زمین چمن و پی گله، چون اونجا آرامش بیشتری داشتم و بهتر می تونستم فکر کنم. به طرف انباری حرکت کردم، یک قدمی انباری بودم که صدای مادرم بلند شد: منیره! کدوم گوری رفته بودی؟! یعنی تربیت من اینقدر بد بوده که مهمون را توی خونه تنها میزاری، تازه حرفهای قلمبه بارش می کنی و فرار می کنی؟! الان آقا وحید و پدرش رفتند خوبت شد؟! اصلا توجهی به حرفهای مادرم نکردم و به راهم ادامه دادم، وارد انباری شدم، مادرم مثل شاهینی خشمگین بالای سرم ظاهر شد و گفت: خاک بر سرت دختر! چرا تو فرق خوب و بد را نمی فهمی؟! چرا درک نمیکنی وحید یه پسر شهری و کارکن هست، باباش کارمنده، اگر قبول کنی باهاش ازدواج کنی نونت توی روغنه، میری شهر، دیگه مثل دخترای بیچاره روستا بین تپاله و‌پشکل زندگی نمی کنی، زحمتت کم میشه، کلی طلا برات میارن، شوهرت گوشی موبایل برات میخره، از همه مهم تر، تو که می خوای درس بخونی،میتونی بری اونجا درست را هم ادامه بدی، دیگه چی از این بهتر هااااا؟! ببین منیره بابات داره رسم شکنی میکنه، اینجا کسی دختر به غریبه نمیده، اما بابات اینقدر شما را دوست داره که حاضر شده برای خوشبختی تو این رسم را نادیده بگیره.. باز هم سکوت کردم، مادرم دو طرف شانه ام را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت: تو که خوب بلدی حرفهای بزرگتر از دهنت بزنی، نظرت را بگو... سرم را پایین انداختم و گفتم: مامان! چکار کردم از دستم خسته شدی؟! من نمی خوام ازدواج کنم، میخوام بابا اجازه بده برم شهر درس بخونم، شاید...شاید دانشگاه هم قبول شدم، قول میدم دکتر بشم، دکتر که شدم هر چی درآمد داشتم میام تقدیم تو و بابا می کنم، به خدا راست می گم... مادرم اوفی کرد و گفت: هر چی من حرف میزنم، تو همون خری را که خودت سواری...سواری، پیاده نمیشی که... لحن مادر طوری بود که امیدوارم کرد، شاید بتونم با صحبت کردن به مقصودم برسم اونم صحبت از آینده ای رؤیایی.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_هشتم🎬: پای درخت زرد آلو نشستم، سرم را به درخت تکیه دادم، در طو
🎬: یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من مترصد لحظه ای بودم تا حرفم را با دلیل و منطق به پدر و مادرم بگم، اما نمی دونم چرا موقعیتش پیش نمی آمد و یک حسی به من میگفت که پدر و مادرم هماهنگ باهم و طبق نقشه ای که داشتند بحث زندگی و ازدواج منو پیش نمی کشیدند و من بنا را گذاشتم بر اینکه آنها چون از عکس العمل من میترسند و با سابقه اون خودکشی هم شاید می خوان فعلا با دلم راه بیان و من هم دلم خوش بود به همین سکوت و عدم اظهار نظر، اما این سکوت باعث نمی شد که من از موضع خودم کوتاه بیام، من بایدددد میرفتم شهر و درس می خواندم. بعد از یک هفته، صبح زود پدرم از خواب بیدار شد و دستورات لازم درباره باغ و درخت و گله را داد و ماشین را سوار شد و رهسپار شهر شد. خوب این چیز عادی بود چون پدرم هر چند وقت یک بار به قول معروف فیلش یاد هندوستان می کرد و به همراه میثم میرفتند به شهر و یک هفته تا ده روزی می ماندند و بعد هم برمی گشتند روستا، نمی دانم داخل شهر چه خبر بود و چکار می کردند اما هر چه بود روزها وقت پدرم را می گرفت. اینبار پدرم میثم را با خود نبرد و به تنهایی رفت، برای من این بهترین موقعیت بود تا در نبود پدر، مادرم را قانع کنم که در شهر به مدرسه بروم و اگر مادرم قانع میشد و طرف مرا میگرفت پدرم زودتر راضی به این کار میشد. یک روز از رفتن پدرم به شهر گذشته بود، صبح زود من می بایست گله را میبردم زمین چمن، اما دست به دامان مرجان و مارال شدم و از آنها خواستم که به جای من، گله را ببرند و من هم به جای آن دوتا در کار خانه به مادرم کمک می کردم و هدفم از این کار این بود که با مادرم تنها باشم. بچه ها هم قبول کردند، گله راهی شد و من هم مشغول تمیز کردن کله گوسفندی شدم که تازه قربانی شده بود و می خواستم کله خشک درست کنم. مادرم هم خودش را مشغول جوشاندن شیر بزها کرده بود، می خواستم درباره تصمیمم حرف بزنم اما نمی دانستم از کجا شروع کنم، هنوز در حال من و من کردن بودم که صدای ماشین بابا از توی کوچه به گوش رسید و پشت سرش هم سر و کله بابا در حالیکه جعبه شیرینی روی دستش بود، پیدا شد. من تعجب کردم اما مادرم با دیدن پدر با خوشحالی زیر شیرها را خاموش کرد، به پدرم که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و با لبخند ما را نگاه می کرد سلام کرد، من هم از جا بلند شدم و سلام کردم. پدرم همانطور که با لحنی شاد جواب سلام ما را میداد، جعبه شیرینی را به طرفم داد و گفت: خودت بخور و به بقیه هم بده و بعد همانطور که می خواست به سمت اتاق نشیمن برود به طرفم برگشت و گفت: چند تایی هم بزار داخل بشقاب برای زیبا و میثم ببر... با تعجب نگاهی به جعبه کردم و چشمی گفتم، جعبه را روی کمد دو در گذاشتم و همانطور که بندش را باز می کردم گفتم: خیلی عجیبه، بابا هیچ وقت از این کارا نمی کرد، یعنی چی شده شیرینی خریده؟! و بعد تکه ای از شیرینی کاکائویی که مملو از خامه بود کندم و به دهانم گذاشتم. مادرم که روی حیاط مشغول پچ پچ با پدرم بود، داخل آشپز خانه شد و گفت: از شیرینی ها خوردی؟! انگشت دستم را لیسیدم و گفتم: آره خیلی خوشمزه بود،فکر کنم به این شیرینی ها میگن شیرینی خامه ای... مادرم همانطور که تمام صورتش از شادی می درخشید جلو آمد و منو محکم توی بغلش گرفت و گفت: قربونت بشم، این شیرینی عقد تو با وحید هست...نوش جونت... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_نهم🎬: یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من
🎬: هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعنی من واقعا بیدار بودم؟! انگار که خشکم زده بود، هر چی لب میزدم صدام بیرون نمی‌آمد، سرم گیج میرفت، جلوی چشمام کلا سیاه و تاریک شده بود و همون وسط آشپزخانه شترق افتادم روی زمین.. مادرم با حالتی دستپاچه جلو آمد و همانطور که فریاد میزد کمک...کمک بیاین منیره... توی سرش هم میزد. مادرم سرم را روی زانوش گرفت و همانطور که گونه هام را نوازش می کرد گفت: چی شدی منیره؟! چرا اینکار می کنی دخترم...پسر به این خوبی... گوشه های روسری مادرم را توی دست گرفتم و همانطور که تکون می دادم و با نگاهی عاجزانه بهش چشم دوخته بودم گفتم: مامان...آخه چرا؟! من حتی خودم نباید از عقد خودم خبر داشته باشم؟! مگه مگه اصلا هیچ کجا دختر را بدون حضور خودش عقد می کنن؟! تو رو خدا بگین که شوخی کردین... مادرم آهی کشید و می خواست چیزی بگه که پدرم همانطور که بالای سرم ایستاده بود گفت: دخترم آقا عنایت و بچه هاش خیلی آدم های خوبی هستن، میگی نه برو از عمه عطیه و شوهرش بپرس، موضوع خواستگاری وحید را به عمه ات که گفتم، دهانش باز موند، آخه می گفت پسر به این خوبی را چطور تور کردین و خیلی سفارش کرد که اونو از دست ندیم، منم دیدم خیلی تعریفش را می کنن ومی دونستم تو اصلا علاقه ای به ازدواج نداری، اما چون خوشبختی تو برام مهم بود، دیروز که رفتم شهر، با وحید رفتیم پیش یه ملّا، ملا هم خطبه عقد تو رو و وحید را خوند... از دست این عمه عطیه که عمه بابام بود و توی همه چیز دخالت می کرد عاصی بودم سرم را گرفتم بالا و همینجور که می نشستم گفتم: پس مبارکتون باشه، شما با وحید رفتین محضر،خودتون هم برین باهاش زندگی کنین... در این هنگام مادرم محکم توی صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده منیره، این حرفا چی هستن که میزنی؟! پدرت و وحید محضر نرفتن، اصلا هنوز ازدواج شما توی شناسنامه ثبت نشده هر وقت بخواین برین محضر ، خوب خودت هم باید باشی... در عین ناراحتی خنده تلخی کردم و گفتم: نکنه می خوایین مثل محبوبه به سرم بدین، بچه دومش هم به دنیا آمد و هنوز نرفتن محضر... بابام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کار به کار مردم نداشته باش، حواست به خودت باشه، الان تو شوهر داری میفهمی؟! فردا هم وحید میاد اینجا، مثل یه خانم پخته با شوهرت برخورد کنی فهمیدی؟! غریبگی نکنی، حرف درشت نزنی.. از اسم شوهر حالم بهم میخورد و بدون انکه خجالت بکشم با صدای بلند زار زدم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_شصت🎬: هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعن
ویک🎬: اون روز یک سره به بهانه شستن لباس توی حمام رفتم و یک سره اشک ریختم، باورم نمی شد به این راحتی از یه دختر بچه به یک خانم و همسر تبدیل بشم، دلم از دست پدر و مادر و عمه عطیه گرفته بود و نمی دونستم شکایت این بزرگترهایی که محبتشون را با نشاندن یک داغ بزرگ روی دلم نشان می دادند، به کجا ببرم، به ناچار زورم به خودم و چشمام میرسید و مأمنی هم جز حمام نداشتم. دم دم غروب بود که مارال پشت در حمام آمد و گفت: منیررره ، چقدر لباس می شوری؟! بابا کارت داره، سریع برو تو اتاق... از جا بلند شدم، کمرم خشک شده بود بس که روی سکوی رخت کن نشسته بودم، همانطور که دماغم را بالا می کشیدم از حمام بیرون رفتم. مارال که انگار دلش به حالم می سوخت از زیر چشم نگاهی بهم کرد و گفت: چقدر چشمات قرمز شده و ورم هم کرده... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: فدا سر بقیه، حالا بگو‌ ببینم بابا چکارم داره؟! مارال شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم فقط گفت خیلی سریع بیا... خودم را به اتاق نشیمن رساندم، بابا در حال صحبت با موبایل بود و با دیدن من سری تکان داد و گفت: گوشی را میدم به منیره و سپس گوشی را داد به طرفم... با حالت سوالی نگاهش کردم و لب زدم: کیه؟! پدرم لبخندی زد و گفت: بگیر وحید هست، همسرته، غریبی نکن... نمی خواستم گوشی را بگیرم اما نگاه پدرم آنقدر با تحکم و مستبدانه بود که جرأت نکردم بگم نه... برای همین گوشی را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم، به طرف انباری رفتم، فضای خالی پشت دیوار انباری جای خوبی برای پنهان شدن از دید بقیه بود. بدون اینکه حرفی بزنم گوشی را به گوشم چسپاندم و صدای وحید از اونطرف گوشی بلند شد: سلام منیره جان!‌حالت خوبه خانمم؟! با شنیدن این حرفا لرزی توی بدنم افتاد، هنوز نمی خواستم بپذیرم این آقایی که صحبت می کنه همسر من هست، دندان هایم را بهم فشار دادم و حرفی نزدم که وحید دوباره شروع به حرف زدن کرد: منیره جان یه حرفی بزن، می دونم الان یه ذره استرس داری اما کم کم برای هم عادی میشیم، یکی دو دفعه که بیام و برم رابطه مون خوب میشه بعد هم که زیر یک سقف زندگی کنیم با همدیگه اخت میشیم و یک روزی میرسه که از شدت دوست داشتن برای همدیگه می‌میریم... شنیدن این حرفا از تحمل من بیرون بود، با لحنی بغض دار گفتم: من و تو زیر یک سقف؟! تو با پدر من ازدواج کردی پس بهتره با همونم بری زیر یک سقف فهمیدی؟! من از هر چی مرد هست متنفرررم، اینو توی گوشت فرو کن، هیچ وقت هم فکر آمدن به اینجا به سرت نزنه، که اگرم بیای بی فایده هست چون من نمی خوام حتی یک لحظه ببینمت...این حرف را زدم و بدون اینکه اجازه بدم وحید حرفی بزنه گوشی را قطع کردم. به عقب برگشتم و متوجه مارال شدم که مثل سایه پشت سرم آمده بود، گوشی را به طرفش دادم و گفتم: ببر برای بابا.... نگاهی به من و نگاهی هم به گوشی کرد و گفت: نمی خوای مثل همیشه باهاش بازی کنی؟! بغض گلوم را فرو دادم و‌گفتم: انگار وقت بازی کردن من تموم شده و زمزمه کردم اصلا شروع نشده بود که تموم بشه...ما باید توی زندگی واقعی نقش بازی کنیم... مارال به طرف اتاق رفت و بین راه پدر که بیرون آمده بود تا سری از کار من دربیاره را دید و گوشی را داد طرفش. پدرم همانطور که صدایش را بالا می برد تا منم بشنوم گفت: زیبا، حلیمه فردا از شهر مهمون داریم، یه غذای مجلسی خوب آماده کنین... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_شصت ویک🎬: اون روز یک سره به بهانه شستن لباس توی حمام رفتم و یک سره ا
🎬: دستهام از شدت استرس می لرزید، از جلوی پدرم رد شدم بی انکه بهش نگاه کنم رفتم توی آشپزخونه، مادرم با دیدن من، یه نگاهی بهم کرد و آه کوتاهی کشید، جعبه شیرینی را باز کرد، درسته ته کشیده بود اما یه چند تایی شیرینی هنوز داخلش به چشم می خورد، مامان جعبه را جلوم گرفت و گفت: امروز نهار هم نخوردی، بیا یه شیرینی بخور جون بگیری... جعبه را زدم کنار و گفتم: شما بخورین و خوشحال باشین که یه نون خور ازتون کم شده... مامان به طرف یخچال رفت، همانطور که درش را باز می کرد و یه چیزی از توی در یخچال برمی داشت گفت: اینجور حرف نزن منیره، خودت خوب میدونی هم من و هم بابات چشمامون را برا بچه هامون میدیم از جان خودمون میگذریم، الانم اگر بابات بی خبر رفته عقدت کرده برای این هست که خوبی و خوش بختی تو رو میخواد، آخه یه چیزایی ما تو خشت خام می‌بینیم که شما تو آینه نمی بینین.. اوفی کردم و گفتم: مامان تو رو خدا دست بردار حوصله ندارم. مادرم یه قرص از ورق دستش جدا کرد و به طرفم داد و گفت: بیا این قرص را بخور، بابات از شهر برات گرفته... چشمام را ریز کردم و گفتم: قرص؟! برای من؟! مگه من چه مرگی دارم که خودم خبر ندارم؟! مادرم لبخندی زد و گفت: دور از جونت عزیزم، اینا قرص بدی نیستن، بابات رفته در داروخونه گفته می خوام دخترم که لاغره یک کم جون بگیره و چاق تر بشه این قرصا را بهش دادن و گفتن که شبی یکی بخوری... از عصبانیت دندان هام را به هم ساییدم و‌گفتم: کی گفته دختر باید چاق باشه؟! چون توی روستا دخترا را چاق می پسندن و چاق ها را آدم و خوش تیپ حساب می کنن، منم باید چاق شم هااا؟! مادرم با حالت خواهشی توی لحنش گفت: خوب چاق باشی خوشگل تری، همه به یه چشم دیگه نگات می کنن، لاغر باشی میگن جون نداره مردنی هست، میگن عیبی داره شاید دو روز دیگه نتونه یه بچه به دنیا بیاره، بعدم بابات بابت این قرص ها پول داده، مجانی که ندادنش، حیفه اسراف میشه با لحنی محکم گفتم: پس خودتون بخورین که حیف نشن، شما هم که لاغرین بخورین تا به چشم روستایی ها بیایین و بعد سرم را انداختم پایین می خواستم دوباره به حمام پناه ببرم، اگر بیش از این می موندم ممکن بود یه دعوا راه بندازم. بالاخره اون شب هم که انگار طولانی ترین شب عمرم بود و حتی یک لحظه هم از فکر سرنوشتم خوابم نبرده بود به صبح رسید مامان و زیبا زودتر از همیشه از خواب بیدار شدند، مشخص بود شور و ولوله ای پنهانی توی خونه جاری شده، من بر خلاف همیشه که زودتر از همه بیدار میشدم، دیرتر از همه ، حتی دیرتر از بچه زیبا از خواب بیدار شدم، البته خواب که نبودم خودم را بخواب زده بودم. همینطور که بیدار شدم، بدون اینکه چیزی بخورم به طرف آغل گوسفندا رفتم، من فقط یک بهانه می خواستم که امروز از این خونه دور باشم. جلوی آغل ایستادم و داشتم با در چوبی که از کهنگی شیار شیار شده بود ور میرفتم که با صدای بابا میخکوب شدم: آهای منیره! می خوای چکار کنی؟! بدون اینکه به عقب برگردم گفتم: می خوام گوسفندا را ببرم زمین چمن... بابا با تحکم فریاد زد: لازم نکرده، امروز مهمون داریم، مهمون شهری داریم، اصلا یه جشن خونوادگی داریم، گوسفندا یک روز نچرن طوریشون نمیشه... بیا دستی به سر و وضع خونه بکش، خودتم یه دوش بگیر و لباس درست حسابی بپوش، میان تو رو ببینند نه منو.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼