🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_سه🎬: ایلماه سرش را پایین انداخت و همانطور که چشمانش به نقطه ای نامعلوم روی میز چ
#ایلماه
#قسمت_شصت_چهار🎬:
هر حرکت ایلماه برای بهرام جالب بود و بیش از قبل او را جذب خود می کرد
ناشتایی خوردن، بدون اینکه صبحانه درستی بخورند به طول انجامید و صلاح نبود بهرام بیش از این صحبت را طول دهد، پس از جا بلند شد و گفت: مثل اینکه امروز افسانه بانو میل شکار ندارند.
ایلماه عجولانه از جا بلند شد و گفت:نه...نه...من آماده ام، تازه ببینید تفنگم را هم همراه آورده ام، چه چیزی باعث شده شما فکر کنید که من قصد شکار ندارم؟!
بهرام لبخندی زد و همانطور که نگاهی به سرتاپای ایلماه می انداخت گفت: آخه امروز افسانه شکارگاه در لباس پری های دریایی بر سر ما نازل شده برای همین گفتم شاید قصد شکار نداشتید.
ایلماه که از این تعریف رنگ به رنگ می شد گفت: نه.... من فقط خواستم بدانید که در هر لباسی باشم توان مسابقه با شما را دارم،حتی از هیبت مرد شکار به هیکل یک دخترجوان هم دربیایم، باز هم در مهارت هایم خللی وارد نمی شود.
همان لحظه ای که بهرام و ایلماه مشغول صحبت بودند، اصغر قرقی خیلی بی صدا خودش را به محلی که اسب ایلماه را در آنجا بسته بودند رساند و با خنجری که در دست داشت، بند زین و رکاب اسب تیزپا را تا نیمه برید، او از داشتن ایلماه ناامید شده بود و خوب می دانست که این دخترک سرتق و مغرور هیچ وقت او را بر شاهزاده خراسان ترجیح نمی دهد، پس با نامردی تمام همان کاری را کرد که چندی پیش مهدی قلی بیگ با ایلماه کرد و بند اسب ایلماه را برید تا در اولین دور گرفتن اسب، ایلماه از اسب سرنگون شود و از دست برود.
اصغر قرقی کارش را کرد و مثل باد به عقب برگشت و در پشت درختان پناه گرفت.
حالا بهرام و ایلماه از کلبه بیرون آمدند و سرباز جلوی کلبه، با دیدن آنها سوتی زد و دو سرباز با در دست داشتن افسار اسب بهرام و ایلماه جلو آمدند.
هر دو جوان سوار اسب شدند هر دو برازنده و زیبا که البته به نظر می رسید بهرام در سن و سال از ایلماه بزرگتر باشد.
بهرام همانطور که آرام آرام پیش میرفت گفت: امروز می خواهم به ان طرف جنگل برویم، جایی که تا به حال ندیده ای، در آنجا زمین بزرگ چمنی وجود دارد که دور تا دورش به صورت دایره، درختان جنگلی به چشم می خورند، من هر وقت هوس سوارکاری به سرم می زند به آنجا می روم، امروز من و تو در آنجا مسابقه میدهیم، اگر تو بردی هر چه را که از من طلب کنی، من به تو خواهم داد و اگر من بردم، خواسته ای را که از تو دارم باید قبول کنی، موافقی؟!
ایلماه که انگار غافلگیر شده بود اما نمی خواست خودش را دستپاچه نشان دهد گفت: باشد، ممکن است من خواسته ای داشته باشم که نتوانی برآورده کنی...
بهرام خنده بلندی کرد و گفت: خیلی از خودت مطمئنی که برنده میشوی...یک درصد احتمال بده که ببازی دختر!
و بعد نگاهی به چهره افسونگر ایلماه که گونه هایش در نسیم جنگل کمی گل انداخته بود،کرد و گفت : تو جان بخواه! محال است چیزی بخواهی که بهر ام نتواند انجام دهد.
ایلماه بار دیگر صورتش از شرم غرق عرق شد و برای اینکه بحث را منحرف کند صحبت را به شکار و شکارگاه کشانید.
ادامه دارد....
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_چهار🎬: هر حرکت ایلماه برای بهرام جالب بود و بیش از قبل او را جذب خود می کرد ناشت
#ایلماه
#قسمت_شصت_پنج🎬:
بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش میرفتند.
بهرام خان فرصت را مناسب دید و شروع کرد به تعریف از خود، صحبت از مهارت در شکار شروع شد و کم کم به فنون جنگی ختم شد، بهرام خان آنقدر از مهارت جنگی خود سخن گفت و برای اینکه ایلماه را شگفت زده کند، از نشان دلاوری که از ناصرالدین شاه داشت سخن به میان آورد و گفت که حتی با ناصرالدین شاه هم مسابقه داده و از او هم برده است.
ایلماه که برای اولین بار بعد از آن حادثه شوم، نام ناصرالدین شاه را میشنید، احساس خاصی داشت و زیر لب گفت: ناصرالدین شاه! چقدر برایم آشناست...ناصر میرزا...
بهرام با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: ناصر میرزا تمام شد، او اینک مدتهاست شاه ایران است، من ارادت خاصی به او و البته صدر اعظمش دارم، امیر کبیر مردی بسیار بزرگ است، مردی باهوش و با ذکاوت و مومن و باانصاف که شاید در تاریخ نمونه ندارد.
ایلماه از کل حرفهای بهرام، فقط نام ناصرالدین شاه را می شنید، او به خودش فشار می اورد تا بفهمد چه ربطی به این نام دارد که اینقدر برایش آشنا میزند.
بهرام بار دیگر با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: چیزی شده بانو؟!
ایلماه با حالتی گنگ گفت: نمی دانم، احساس میکنم نام ناصر الدین شاه برایم آشناست.
بهرام خنده بلندی کرد و گفت: این که احساس کردن ندارد، شاه ایران است، حتما قبلا هم جایی نامش را شنیدید که این حس را دارید.
ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاید حق با شما باشد.
در همین هنگام به زمین چمن رسیدند.
بهرام خان که انگار این مکان را خیلی دوست میداشت رو به ایلماه کرد و تخته سنگی آن سوی زمین را نشان داد و گفت: از اینجا تا ان تخته سنگ مسابقه، ببینم کداممان میبریم
ایلماه هم که انگار از فکر کردن خسته شده بود و دنبال راه فراری از اینهمه فکرهای مبهم بود، لبخندی زد و گفت: بسم الله....بتاز تا بتازیم و با زدن این حرف پایش را محکم بر کپل اسب زد و سرعت گرفت.
ایلماه بی انکه بداند که چه حادثه ای در کمینش است بر سرعت خود می افزود و بهرام هم سایه به سایه اش پیش می رفت که ناگهان، بند زین و رکاب و... اسب از هم پاره شد
ایلماه یکی از پاهایش از رکاب بیرون افتاد و به بغل سرنگون شد، انگار صحنه هایی مبهم از گذشته پیش چشمش جان گرفته بود
سرش تا زمین فاصله چندانی نداشت که بهرام هراسان فریاد زد: افسااااانه مراقب باشد و مثل باد خودش را جلوکشید و...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_پنج🎬: بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش
#ایلماه
#قسمت_شصت_شش🎬:
ایلماه عنقریب بود که با سر به زمین برخورد کند، انگار تصویری از گذشته در ذهنش جان گرفته بود، اسبی سرکش پیش میرفت، صدای کمک خواهی دختری پیچیده بود و ناگهان خون فواره زد...
ایلماه در حال سقوط بود که ناگهان خود را بین زمین و هوا دید و دستان نیرومند یک ناجی او را از سقوط و مرگ نجات داد.
بهرام همانطور که نفس نفس میزد و ایلماه را جلوی اسب نشانده بود، اسب را متوقف کرد.
آرام از اسب پایین پرید، ایلماه که هنوز از صحنه های پیش آمده پی در پی شوکه بود با یاد آوردن لحظاتی قبل که انگار در آغوش بهرام بود، کل تن و بدنش داغ شد و از طرفی شرم از چهره و حرکاتش می بارید.
ایلماه هم از اسب پایین آمد و با لحنی شرمگین و آهسته گفت: اصلا نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چرا یکباره چنین شد؟! اسب هم رم نکرده بود اما من در حال سقوط بودم.
بهرام آرام به سمت تیزپا رفت، اسب سیاه ایلماه کنار تخته سنگ ایستاده بود، بهرام افسار اسب را به دست گرفت، با دقت بند زین و رکاب را نگاه کرد و بعد با تعجب به طرف ایلماه برگشت و گفت: ببینم شما با کسی دشمنی دارید؟! یعنی کسی هست که با شما دشمن باشد و اینقدر کینه داشته باشد که بخواهد شما را بکشد؟!
با این حرف بهرام، ایلماه از حالت شرم قبل بیرون امد، چشمانش را ریز کرد و گفت: دشمنی؟! نه....نه...من با هیچ کس دشمن نیستم،اصلا نه من کسی را میشناسم و نه کسی مرا میشناسد که بخواهد با من دشمنی کند، چرا این سوال را می پرسید؟!
بهرام به بند زین اشاره کرد و گفت: کسی عمدا این بند را بریده،چون قصد داشته به تو صدمه ای بزرگ در حد مرگ بزند.
ایلماه که واقعا غافلگیر شده بود با لکنت گفت: ن...ن...نمی دانم، من واقعا با کسی دشمن نیستم، اما وقتی از اسب به زیر افتادم، صحنه ها برایم اشنا بود، انگار مثل این اتفاق را قبلا هم دیده بودم، من حتی بوی خون و رنگ خونی را هم که بر زمین ریخته بود حس کردم.
بهرام با تعجبی بیشتر به ایلماه چشم دوخت چند قدم جلوتر آمد و گفت: چی؟! یعنی این صحنه برای تو آشنا بود؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: آری، انگار دوباره داشت تکرار میشد.
بهرام رو تخته سنگ نشست، به نقطه ای نامعلوم روی زمین خیره شد و گفت: پس این صحنه برای تو تکرار شده، آنطور که می گویی حافظه ات از دست رفته است از طرفی ننه سکینه تو را در حالی پیدا کرده که بیهوش و زخمی بودی، این بیهوشی چند ماه طول کشیده و تو انگار مرده بودی، این نشان میدهد که تو قبلا هم همین بلا سرت آمده، انگار دشمنان زیادی داری و این نشان میدهد مطمینا آدم مهمی هستی...
ایلماه خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت: آدم مهم؟! ببینم اگر ادم مهمی بودم آیا کس و کاری نداشتم که به دنبالم بگردد؟!
بهرام از جا بلند شد، به سمت ایلماه آمد، یک دور دور ایلماه گشت و گفت: شاید کسی به دنبالت آمده اما تو خبر نداری، تو که اصلا نمی دانی کیستی، پس نمی توانی بگویی کسی به دنبالت آمده یا نه؟! بعد همانطور که به طرف سربازانش می رفت گفت: تو اندکی روی آن تخته سنگ استراحت کن، من اول باید دنبال کسی باشم که می خواست تو را درست زمانی که نزد من هستی بکشد...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_شش🎬: ایلماه عنقریب بود که با سر به زمین برخورد کند، انگار تصویری از گذشته در ذهن
#ایلماه
#قسمت_شصت_هفت🎬:
ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را نزدیک او برد و چیزی در گوشش گفت، بلافاصله سرباز چشمی گفت و از آنجا دور شد و پشت سرش صدای چندین سوار آمد که انگار در همان حوالی می چرخیدند.
بهرام بعد از دقایقی در حالیکه زین و یراق و رکابی نو در دست داشت برگشت و مشغول عوض کردن زین اسب ایلماه شد و در همین حین حرف هم میزد: باید روی حرفی که زده ایم باشیم، امروز باید مسابقه بدهیم
ایلماه که ذهنش سخت درگیر وقایع چند لحظه پیش بود گفت: گمانم امروز روز مناسبی برای مسابقه نیست، من تمرکز کافی ندارم.
بهرام خنده کوتاهی کرد و گفت: بهانه نیاور بانو! چند دقیقه ای به تو فرصت می دهم تا تمرکز بگیری و با زدن این حرف، افسار تیزپا را به دست ایلماه سپرد.
ایلماه که تمام حرکات بهرام برایش جالب بود و امروز بهرام هر لحظه او را غافلگیر کرده بود، لبخندی زد و زیر لب گفت: تو جوان بسیار باهوشی هستی و من میدانم نقشه ای در سر داری و خواسته ای در دل و از انجام نقشه ات می خواهی به خواسته دلت برسی.
بالاخره ایلماه به شکار رضایت داد و هر دو دل به جنگل این طرف شکارگاه زدند و بعد از گذشت لحظاتی، صدای گلوله در فضا پیچید.
خیلی زود مسابقه پایان گرفت، برنده مسابقه کسی بود که شکار بیشتری زده بود.
هر دو شکارچی با دستی پر وارد زمین چمن شدند.
یک بزکوهی ایلماه شکار کرده بود و یکی هم بهرام...
ایلماه نگاهی به هر دو شکار کرد و گفت: برنده ای در کار نیست هر دو یک شکار آوردیم.
بهرام با اشاره به شکار خودش گفت: نه! نگاه کن شکار من بزرگتر است پس من برنده این مسابقه ام...
ایلماه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: قرارمان تعداد شکار بود نه وزن آن...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: انهم من برنده ام و از بغل زین دو کبک را که شکار کرده بود بالا آورد.
ایلماه با دیدن دو پرنده انگار تمام بادش خوابید، اوفی کرد و گفت: باشه تسلیم، اینبار تو برنده شدی..
بهرام کمی جلوتر آمد و گفت: یادت نرفته که قرار شد هر کس برنده شد، بازنده خواسته او را برآورده کند.
ایلماه سری تکان داد و گفت: بله درسته، اما باید عرض کنم که به کاهدان زده ای، من چیز قابل عرضی ندارم که جنابتان طلب کنید مگر اینکه جانم را بخواهید...
بهرام چشمانش برقی زد و گفت: جانت بیش باد و همیشه زنده و سلامت، شما دنیا دنیا خوبی دارید و من از شما می خواهم این خوبی ها را با من شریک شوید، یعنی....یعنی دنیایتان را با دنیای من پیوند زنید.
ایلماه که خوب منظور بهرام خان را می فهمید اما خودش را به نفهمیدن میزد گفت: واقعا من چیزی از مال این دنیا ندارم، همین گردنبند است که آنهم...
بهرام با تحکم به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آهای بانو! که از مال دنیا سخن گفت، من خودت را می خواهم، می خواهم ....می خواهم....در این دنیای پر از آشوب، همراه و همدمم باشی و تو مجبوری بپذیری چون مسابقه را باختی...
ایلماه که در کل از شخصیت مردانه و دل مهربان و راستگویی و صداقت بهرام خوشش آمده بود و مهر او را به دل گرفته بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که چهره اش گلگون میشد گفت: م...من...من...
در همین حین صدای سربازان که انگار مجرمی را به دام انداخته بودند به گوششان رسید: بهرام خان....شاهزاده....بیایید که این خائن را یافتیم....او ...او توطئه کرده بود.
بهرام که از دست این خروس بی محل عصبانی شده بود اوفی کرد و زیر لب گفت: بخشکی شانس خوب کمی دیرتر می آمدید...
و بعد رو به ایلماه گفت: به قیل و قال اینها نگاه نکن...من مرد جنگم، صبر ندارم...جوابم را بده... من تو را عاشقانه دوست دارم...همسر من میشوی؟! فقط زووووووود بگو
ایلماه مردی را روبه رو میدید که دقایقی قبل جانش را نجات داده بود، مردی که از قضا شاهزاده این ملک بود پس سرش را پایین انداخت و آرام گفت: آری...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هفت🎬: ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را
#ایلماه
#قسمت_شصت_هشت🎬:
بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق زده به طرف سربازها رفت و گفت: چه شده؟! چرا سرو صدا می کنید؟!
سربازها در حالیکه مردی که رویش را با دستار سرش پوشانده بود به جلو هل میدادند گفتند: قربان! این مرد...این مرد را در حال کشیک دادن پشت درختها دیدیم، ما شک نداریم کار خود نامردش هست، تازه خنجری هم بر شال کمرش بود که بیشک با همان خنجر بند زین اسب بانو را بریده است.
بهرام جلوتر رفت نگاه تندی به مرد کرد و گفت: رویت را باز کن و سپس به عقب برگشت و رو به ایلماه گفت: جلوتر بیا و این مرد را ببین شاید بشناسیدش.
ایلماه خود را به بهرام رساند و بهرام اشاره به سرباز کرد تا روی مرد را باز کند، تا سرباز دستار از چهره آن مرد باز کرد، ایلماه آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اصغر قرقی؟!
بهرام با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: او را می شناسی؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: او همسفر ما بود و گویا از هم ولایتی های ننه سکینه هست.
بهرام به طرف اسبش رفت، شلاق کنار زین را برداشت و همانطور که در هوا میچرخاند به سمت اصغر آمد، اولین ضربه شلاق را بر سر و صورت اصغر نشاند.
اصغر قرقی که تا ان لحظه مانند گرگی زخمی با نگاهی پر از کینه به ایلماه چشم دوخته بود، دو دستش را حایل سرش کرد و همانطور که آخش بلند شده بود شروع به التماس کردن نمود.
بهرام بار دیگر شلاق را بالا برد و گفت: تو برای چی قصد جان این بانو را کرده بودی؟! به چه جرمی می خواستی او را جوانمرگ کنی هااا...
اصغر قرقی همانطور که سرش پایین بود گفت: امان دهید! غلط کردم، غلط اضافه کردم، من عذر خواهم، من پشیمانم...
ایلماه که هنوز باورش نمیشد که اصغر این کار را کرده قدمی جلو گذاشت و گفت: ای نمک به حرام! ننه سکینه و استاد قاسم کم به تو رسیدند؟ این است جواب محبت هایشان؟! هیچ میدانی اگر شاهزاده مرا بین زمین و آسمان نمی گرفت، اینک نعش بی جانم اینجا بود هااا؟! آخر من به کدامین گناه باید بمیرم؟! نکند....نکند تو از همان گروه و دار و دسته ای هستی که دفعه اول هم همین بلا را بر سر من آورد هااا؟!
اصغر قرقی با تعجبی در نگاهش گفت: از کدام گروه و دسته حرف میزنی؟! من فرمانبردار کسی نیستم، الان هم قصد جان تو را نکرده بودم فقط می خواستم زهر چشمی بگیرم...
ایلماه فریاد زد: زهر چشم؟! برای کدام عملم؟! چه کاری در حقت کردم که مستحق چنین نامردی بودم؟! مگر با نقشه مرگ هم زهر چشم میگیرند؟!
بهرام دوباره شلاق را فرود آورد و فریاد زد: حرف بزن! راستش را بگو،دفعه اول هم تو همین بلا را سر افسانه آوردی؟! ان دفعه برای چه و اینبار برای چه؟!
بهرام در حالیکه مثل زنی مادر مرده گریه می کرد گفت: به خدا، به پیر به پیغمبر من همین بار خریت کردم، می خواستم افسانه را اذیت کنم...
بهرام ضربه محکم تری به اصغر زد و گفت: حق نداری اسم این بانو را روی زبان نجست بیاوری فهمیدی؟!
اصغر همانطور که تند تند سرش را تکان میداد گفت: چشم...چشم و بعد در یک لحظه خودش را به ایلماه رساند، جلوی او بر زمین افتاد و گفت: تو را به جان ننه سکینه از من درگذر، به خدا دست خودم نبود، با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست و در طول سفر کلا مجذوب تو شدم، تو هم التفاتی به من نداشتی، هر کار کردم متوجه علاقه ام نشدی تا اینکه به اینجا رسیدیم، در اینجا متوجه ارتباط تو و شاهزاده شدم و فهمیدم محال است به تو دست یابم و برای همین....برای همین..
بهرام ضربه ای دیگر بر پشت اصغر که حالا روی زمین خم شده بود زد و گفت: با خودت گفتی حالا که دست تو به بانو نمی رسد بهتر است از صحنه روزگار محوش کنی و بعد رو به ایلماه گفت: من شک ندارم این نمک به حرام جنایات دیگری هم کرده، اگر اجازه دهی استنطاقش کنیم.
ایلماه که به اصغر قرقی مشکوک شده بود گفت: باید ننه سکینه هم باشد.
بهرام گفت: باشد، الان دستور میدهم سربازها به کاروانسرا بروند و...
ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه....ما به کاروانسرا میرویم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هشت🎬: بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق
#ایلماه
#قسمت_شصت_نهم🎬:
ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان حرکت می کرد به سمت کاروانسرا حرکت کردند.
سربازان بهرام خان هم با فاصله با کمی دورتر به دنبال آنها در حرکت بودند.
بهرام با ایلماه در رابطه با آینده اصغر قرقی و حکمی که می توانست برای او بدهد گفتگو کرد، او نظرش این بود که اصغر را به زندان بیندازند تا به تمام گناهان کرده و نکرده اش اقرار کند، اما ایلماه نظر دیگری داشت او ننه سکینه و دردی که می کشید را به خاطر می آورد زیرا باید رعایت حال ننه سکینه را می کرد آخر آنطور که میگفتند، اصغر قرقی دوست گرمابه و گلستان عباس پسر ننه سکینه بود و حالا که ننه سکینه، عباس را از دست داده بود بی شک زندان کردن اصغر قرقی ضربه ای دیگر به روح و روان این پیرزن بود
بالاخره کاروان کوچک قصه ما به کاروانسرا رسید مردم با دیدن اصغرقرقی در حالی که دست هایش بسته بود، هوهوکنان به جلوی در کاروانسرا آمدند هر کدام از دیدن این وضع نظریه ای میدادند و به زودی با این سر و صداها همه داخل حیاط کاروانسرا جمع شدند.
اصغر قرقی به همراه ایلماه و بهرام خان روی حیاط کاروانسرا متوقف شدند.
ایلماه با یک حرکت از اسب به زیر آمد و بهرام خان هم همین کار را کرد سربازان بهرام خان به اشاره او، بیرون کاروانسرا در انتظار بودند و داخل کاروانسرا نشدند.
بهرام کمک کرد اصغرقرقی از اسب پایین آمد در همین هنگام ننه سکینه که جلوی در اتاق بود با دیدن آنها با تعجب در حالی که چارقد روی سرش را مرتب می کرد جلو آمد و رو به ایلماه گفت چه شده دخترم افسانه؟! اصغر تو چرا دست هایت بسته است؟!
بهرام قدمی به جلو نهاد و نگاهی به ننه سکینه کرد در حالی که به او سلام می داد گفت: سلام ننه! این پسر امروز قصد جان دخترتان را کرده بود او بند زین اسب افسانه را بریده بود و افسانه انگار در درگاه خدا عمر داشت که من رسیدم و او را بین زمین و هوا قاپیدم وگرنه الان می بایست حلوای این دختر را بخورید
ننه سکینه با تعجب نگاهی به بهرام خان کرد و گفت: جوان تو که هستی؟!و سپس بدون اینکه به او اجازه دهد حرفی بزند رو به اصغر قرقی کرد و گفت: اصغر این جوان راست می گوید؟! تو... تو قصد جان افسانه را کرده بودی؟! آخر برای چه؟! بگو که اینها اشتباه می کنند.
اصغر قرقی سرش را پایین انداخت حرفی نزد، بهرام جلوتر آمد و گفت: حرف راست را از من بشنوید،من بهرام خان هستم همه در ایالت خراسان مرا می شناسند، بهرام خان پسر حکمران خراسان هستم و خوشحالم از اینکه شما را می بینم و به شما تبریک می گویم به خاطر داشتن دختر باکمالاتی مانند افسانه و بدان این پسر به بهانه های واهی می خواست دختر شما را بکشد و آنطور که من متوجه شدم این دومین بار است که افسانه از اسب اینچنین به زیر افتاده و شک ندارم دفعه اول هم کار اصغر قرقی بوده است، الان اصغر باید مشخص کند که دفعه اول برای چه و به دستور چه کسی، قصد جان این دختر را کرده، این بار که چیزهایی گفته، درست است مورد قبول ما نیست اما حرفی زده و دلیل کارش را گفته...
ننه سکینه دوباره به سمت اصغر قرقی برگشت و همانطور که چشمهایش را ریز می کرد گفت: ای جوانمرگ شده! افسانه چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ چرا قصد جان او را کردی ها حرف بزن آن هم دو بار....دو بار می خواستی دختر مرا بکشی؟ اخر به چه گناهی؟ اصغر قرقی این بار سرش را بالا گرفت و گفت: ننه سکینه به خدا من یک بار می خواستم، غلط اضافی بکنم، اشتباه کردم توبه می کنم از کاری که کردم اما به خدا قسم به همان خدایی که می پرستید قسم به همین امام رضا قسم که من همین یک بار قصد جان افسانه را کردم آن هم در آخرین لحظات از کارم پشیمان شدم و میخواستم به او بگویم ولی دیگر کار از کار گذشته بود من همین یک بار برای افسانه نقشه کشیدم و روحم از حرفی که شاهزاده می زند خبر ندارد.
ننه سکینه با عصبانیت به اصغر قرقی نگاه کرد و گفت: پس راست می گویند تو نقشه کشیده بودی و قصد جان افسانه را کرده بودی، آخر برای چه نمک به حرام؟! تو مگر از شکارهایی که افسانه می کرد نمی خوردی تو نمک دست ما را خوردی الان می خواستی نمکدان بشکنی؟! بگو برای چه؟! و ننه سکینه با دست محکم روی سر اصغر زد گفت: حرف بزن، اقرار کن برای چی؟! در همین هنگام اصغر سرش را بالا گرفت و گفت: من از همان روز اول که افسانه را دیدم بدون آنکه بفهمم همراه شما هست دل از کف دادم، هر چه می گذشت مهر این دختر بیشتر به جانم می نشست، من او را دوست می داشتم اصلا عاشق او شده بودم برای همین برای همین رازی را که در چند منزل مانده به خراسان در مورد عباس فهمیدم به شما نگفتم تا افسانه را بدست بیاورم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_نهم🎬: ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان
#ایلماه
#قسمت_هفتاد🎬:
ننه سکینه که انگار با این حرف، شوک بزرگی به او وارد شده بود به سمت اصغر قرقی برگشت، مانند گرگی زخمی، چشمانی که از خشم سرخ شده بود را به صورت پر از عرق اصغر دوخت، یقه پیراهن اصغر را در دست گرفت و همانطور که به شدت او را تکان میداد فریاد کشید: زبان باز کن ببینم چه کردی؟! حرف بزن نمک به حرام، درباره عباس چه رازی را نگفتی هااا، تو کم نمک مرا خوردی؟! من تو را مثل عباس بزرگ کردم ....
ننه سکینه انگار به سیم آخر زده بود و اگر دشنه ای در دست داشت شاید آن را در قلب اصغر فرو می کرد.
در این حال ایلماه جلو آمد و همانطور که از پشت شانه های لرزان ننه سکینه را در آغوش می گرفت گفت: ننه! آرام باش، بگذار اصغر قرقی حرف بزند، بگذار این سراپا تقصیر، بگوید دیگر چه خیانتی کرده است.
ننه سکینه نفس بلندی کشید، یقه اصغر را رها کرد و قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا خونت را نریخته ام بگو چه کردی؟!
اصغر سرش را پایین انداخت و گفت: من.... من کاری نکردم، فقط یک خبر را از تو پنهان کردم، آنهم به خاطر....
ننه سکینه که آتشش شعله ور تر شده بود به میان حرف اصغر دوید وگفت: جان بکن بگو، صغری وکبری نچین، اصل حرفت را بزن
اصغر آه کوتاهی کشید و گفت: راستش قاصدی به آبادی آمد و خبر داد که گمان می کند عباس کشته شده، اما به ما سپرد در منزلی بین خراسان و تهران، او به شدت مجروح بوده و راهی تا مرگ نداشته و... پس اهالی مرا فرستادند تا ته توی قضیه را درآورم و آنگاه خود را به خراسان برسانم و به شما اطلاع دهم که از بخت خوبم، من و شما در کمال ناباوری همسفر شدیم.
روز اول سفر که دیدمتان هنوز معتقد بودم عباس کشته شده اما بعد از اینکه کمی از سفرمان گذشت و به همان شهر مورد نظر رسیدم، جستجو کردم و فهمیدم که عباس انگار زنده مانده و همراه قشون دولتی به تهران منتقل شده البته سلامتی اش را کامل بدست نیاورده و به دستور شاه او را به پایتخت برده اند تا همراه دیگر زخمی ها معالجه شود، آنزمان که این خبر را شنیدم، من سخت شیفته افسانه بودم و چون متوجه شدم شما افسانه را برای عباس لقمه گرفته اید، با خود گفتم اگر بفهمید عباس زنده است، هرگز دست من به افسانه نمی رسد، پس به دروغ گفتم عباس کشته شده تا بعدها در فرصتی مناسب دل افسانه را به دست آورم با او ازدواج کنم و زمانی که افسانه زن من میشد، آنوقت به شما میگفتم عباس زنده است، ولی حالا که افسانه از دست من و عباس در رفته و گویا بهرام خان گوی سبقت را از همه ربوده ....
حرفهای اصغر قرقی تمام نشده بود که ناگهان ننه سکینه دستانش را به سمت آسمان بالا برد و گفت: خدایااااا شکررررت....خدایاااا شکرت و بعد دستان ایلماه را در دستش گرفت و گفت: دیدی می گفتم عباس من زنده است، دیدی زنده بود و بعد همانطور که کِل می کشید در حیاط کاروانسرا شروع کرد به چرخیدن و هلهله کردن و فریاد میزد: یکی برود به استاد قاسم برساند که پسرم زنده است، که عباس من نمرده و....
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_یک🎬:
ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت، او را در آغوش گرفت و گفت: ننه! من خیلی خوشحالم، خدا را شکر که پسرت زنده است.
ننه سکینه با دستهایش صورت ایلماه را قاب گرفت و گفت: آره دخترکم، آره عزیزکم، من که می دونستم عباسم زنده است، دلم می خواهد زودتر به سمت تهران پر بکشم، دست تو را بگیرم و با خودم ببرم، نشان عباس بدهم و بگویم این فرشته زیبا را برایت در نظر گرفتم...
ایلماه ناخوداگاه اخمهایش را در هم کشید و گفت: ان شاالله که عباس را پیدا کنی اما....اما....
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: اما چه؟!
ایلماه سرش را بالا گرفت، او می بایست در همین لحظه به ننه سکینه بگوید که عباس را نمی خواهد، پس گفت: اما من عباس را ندیده ام، شاید هیچ وقت هم او را نبینم اما از همین الان به شما می گویم، حس من نسبت به عباس مثل حس یک خواهر به برادرش است، من عباس را برادر بزرگتر خود می دانم.
ننه سکینه که انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: اما تو به من قول دادی، یادت که نرفته؟! تو قول دادی تا وقتی عباس را پیدا می کنم در کنار من باشی، همراه من بیایی تا عباس را پیدا کنم.
ایلماه نفس بلندی کشید و می خواست چیزی بگوید که بهرام این گفتگو برایش ناخوشایند بود به میان حرف او دوید و گفت: من این جوان خطاکار را اینجا اوردم تا حقیقت را فاش کند اما او چیزی را گفت که ما انتظارش را نداشتیم، حالا دوباره سوالم را تکرار می کنم، آیا سو قصد اولی را به جان افسانه تو انجام دادی؟!
اصغر سرش را به دوطرف تکان داد و گفت: به پیر به پیغمبر، به همین امام رضا قسم من اولین بار افسانه را همراه ننه سکینه دیدم، اصلا نمی دانم او کیست و از کدام ولایت است، من با او دشمنی نداشتم اما جهالت جوانی باعث شد اینبار حماقت کنم و خدا را شکر می کنم شاهزاده در وقت درست جان افسانه را نجات داد.
بهرام با شلاق به صورت اصغر زد و گفت: چند بار گفتم اسم این بانو را روی زبانت نیاور؟!
اصغر گفت: چ...چ...چشم
بهرام بند دست اصغر را کشید و گفت: سوار اسب بشو تو باید به زندان خراسان منتقل شوی تا تکلیفت معلوم میشود.
در این هنگام ننه سکینه خودش را به بهرام رساند وگفت: جوان تو را به هر که دوست داری قسم از گناه این جوان ناپخته درگذر...
بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: مادرجان! مثل اینکه تو متوجه نیستی این جوانک چه کرده؟! توطئه قتل...آنهم قتل میهمان شاهزاده، قتل یک فرشته زیبا...
بهرام فوری حرفش را خورد و ننه سکینه سری تکان داد و گفت: پس تو هم در دام عشق افسانه افتادی و رو به ایلماه گفت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_یک🎬: ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_دو🎬:
ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پیدا کردن عباس با من باشی!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: فقط تا پیدا کردن عباس! بعد از آن برمی گردم خراسان!
بهرام قدمی جلوتر نهاد و گفت: اما... تو نمی توانی بروی، تو باید ...
ننه سکینه نگاه تندی به بهرام کرد و گفت: اگر افسانه را دوست داری پس به خواسته اش احترام بگذار، من فقط تا پیدا شدن عباس او را همراه خود دارم، قصد ندارم او را به عقد عباس درآورم، افسانه از آن تو...
بهرام نگاهی از زیر چشم به ایلماه که انگار در برزخ دست و پا میزد کرد و گفت: من بعدا با افسانه در این مورد صحبت می کنم و هر چه او خواست عمل خواهم کرد، او باید بدون زور و اجبار تصمیم بگیرد و با اختیار کامل عمل کند و اگر خواست همراه شما برای پیدا کردن پسرتان بیاید، مشکلی نیست، گروهی سرباز همراهتان می کنم و چه بسا خودم هم راهی سفر پایتخت شوم .
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: باشد قبول و بعد اشاره ای به اصغر کرد و گفت: شاهزاده! بزرگواری کن و این جوان را ببخش!
بهرام نگاهی به ننه سکینه کرد و نگاهی هم به ایلماه و سپس گفت: اختیار این جوان یاغی را هم به افسانه میدهم، هر چه او تصمیم گرفت.
ننه سکینه دستان سرد ایلماه را در دست گرفت و گفت: افسانه، اصغر اشتباه کرده، خدا را شکر تو را طوری نشده که اگر چشم زخمی به تو زده بود خودم با همین دستانم خفه اش می کردم، اما الان اصغر را بر من ببخش، همانطور که روزها و شبها پرستاری ات را کردم و جانت را خریدم، تو هم اینک جان اصغر را بخر.
ایلماه با قدم هایی محکم به طرف اصغر رفت، روبه رویش ایستاد.
اصغر با دستان بسته سرش را پایین انداخت
ایلماه از زیر جلیقه لباسش، خنجر کوچک و تیزی بیرون کشید و بایک حرکت خنجر را بر بند دستان اصغر کشید و گفت: اینبار به خاطر ننه سکینه بخشیدمت، اما اولین و آخرین بار است، فراموش نکن کوچکترین خطایت باعث نابودیت به دست من خواهد بود.
اصغر همانطور که چشم می گفت به سرعت به آن طرف حیاط کاروانسرا رفت و در چشم بهم زدنی ناپدید شد.
بهرام خنده کوتاهی کرد، به سمت ایلماه رفت، سرش را نزدیک گوشش برد و آهسته گفت: آفرین دختر! فردا صبح زود یک ندیمه با سربازی به اینجا می فرستم، با همین لباسهای زیبا، مرتب و منظم همراه ندیمه می آیی، می خواهم چیزی جدید نشانت دهم و با گفتن این حرف منتظر شنیدن جواب ایلماه نشد و به سمت اسبش رفت و با یک حرکت بر اسب نشست و به تاخت به سمت دروازه کاروانسرا رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_دو🎬: ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پید
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_سه🎬:
ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال نداد و سپار بر اسب از کاروانسرا بیرون زد و ایلماه با تعجب خیره به رد رفتن او شد و زیر لب گفت: یعنی چه؟! فردا ندیمه با سرباز به اینجا می آید؟! برای چه؟! یعنی می خواهد با همراهی یک ندیمه مرا به شکارگاه ببرد؟! آخر برای چه؟!
ایلماه هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه میرسید و شانه ای بالا انداخت و ناگهان متوجه ننه سکینه شد که به سمتی روان بود و همانطور که جلو میرفت بلند بلند فریاد میزد: کجا رفتی ای اصغر جوانمرگ شده؟! کجا رفتی ای کلاغ بدشگون؟! حالا کارت به جایی رسیده که عباس دوست بچگی ات را به خاطر عشق دخترکی غریبه می کشی و ناجوانمردانه و سنگدلانه خبر دروغ مرگش را به منِ دلسوخته و ساده دل می دهی؟! و کار از این هم فراتر می رود و می خواهی آدم بکشی؟! آنهم دختری را بکشی که هیچ بدی به تو نکرده بود؟! حرام به جانت آن لقمه ای که این دختر رفت شکار کرد و تو لونباندی ، کجایی نمک به حرام؟! کجا غیبت زد؟!
اصغر بی همه چیز، فکر نکن افسانه بخشیدت و شاهزاده هم از تو گذشت، من هم میگذرم! خیال خام است، تو نه تنها باید جواب من را بدهید بلکه جواب این دختر و آن دوستت عباس را نیز باید بدهی اگر آب شوی به زمین فرو روی یا دود شوی به آسمان بروی، من پیدایت می کنم.
ننه سکینه این حرفها را میزد و در حالیکه چوبی در دست داشت و به هر سوراخ سنبه ای فرو می کرد تا اصغر را پیدا کند دورتا دور کاروانسرا را می گشت اما اصغر نبود که نبود.
ایلماه به سمت اتاق رفت و در حین رفتن تازه متوجه نگاه های سرشار از تعجب و تحسین اطرافیان میشد و در همین حین دختری جلو آمد و گفت: افسانه خانم! این لباس زیبا را از کجا خریدی؟! چقدر زیبا شده ای...
افسانه که اصلا حوصله وراجی های بقیه را نداشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت: از بازار بزرگ خریدم، برو آنجا پول داشته باشی از این لباس قشنگ تر هم گیرت می آید و با زدن این حرف، در اتاق را باز کرد و داخل رفت.
افسانه لباسش را عوض کرد، لباس نو را با دقت تا کرد در بقچه اش گذاشت و هنوز ذهنش درگیر حرف بهرام بود، آخر او با این لباس و ندیمه مرا کجا می خواهد ببرد و چه چیزی می خواهد به من نشان دهد؟!
در همین حین ننه سکینه داخل اتاق آمد. نکاهی به ایلماه کرد و گفت: در اتاق را باز بگذار لااقل کمی هوای تازه و نور آفتاب داخل شود.
ایلماه به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت و همانطور که شمع روی طاقچه را بر میداشت تا روشنش کند گفت: حالا کو نور آفتاب؟! دم دم غروب است.
ننه سکینه یک لنگه در را باز کرد و همانجا بر زمین نشست و به در تکیه داد.
ایلماه حس کرد ننه سکینه چیزی می خواهد بگوید اما رویش نمی شود، شاید هم ترس از گفتن داشت.
ایلماه شمع را روشن کرد و به طرف ننه سکینه آمد و گفت: اصغر قرقی را پیدا نکردی؟!
ننه سکینه ابروی بالا پراند و گفت: پسره ی نمک به حرام معلوم نیست کدام گوری رفته و بعد خیره در صپرت ایلماه شد و گفت: اگر بلایی سرت آمده بود مم او را می کشتم و خودم هم از غصه دق می کردم و می مردم.
ایلماه کنار ننه سکینه نشست دستان او را در دست گرفت و گفت: حالا شکر خدا من خوبم، راستی ننه، تبریک میگم خدا را شکر عباس زنده هست.
ننه سکینه که انگار هنوز شوق باریدن داشت، مانند کودکی سرش را در بغل ایلماه گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و گفت: خدا را شکر....خدا را صد هزارمرتبه شکر که هم تو و هم عباس زنده اید.
ایلماه شروع به نوازش سر ننه سکینه کرد و ننه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: افسانه...تو...تو...واقعا آن حرف را راست گفتی یا همینطور حرفی پراندی؟!
تو....تو..
ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: کدام حرف؟
ننه گفت: گفتی عباس را مثل برادرت....نکند...نکند مهر این شاهزاده را به دل گرفتی؟!
ایلماه همانطور مه ناخوداگاه گونه هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و گفت: عباس را ندیدم، اما تو را دیده ام و مهربانی ات را چشیده ام و نی دانم عباس مردی ست که نظیرش پیدا نمی شود چرا که مادری مثل تو دارد، من شما را مثل مادر خودم که نه نامش و نه چهره اش را به خاطر دارم دوست می دارم و همانطور که گفتم عباس را مانند برادرم دوست دارم، هنوز او را ندیدم اما احساس می کنم برادری غیور...
ننه با بی حوصلگی به میان حرف ایلماه دوید و گفت: برای اینکه عشق خودت به شاهزاده را توجیه کنی، آسمان ریسمان بهم نباف، عباس می تواند تو را خوشبخت کند، تو گول یال و کوپال و مال و منال این شاهزاده را نخور و بدان شاهان و شاهزاده ها به یک زن قناعت نمی کنند و اگر همسر چنین کسی شوی حکمن حرمسرایی از زنان رنگ و وارنگ را تجربه خواهی کرد اما برای عباس اینطور نیست، طبق شناختی که از او دارم تو تاج سر او خواهی شد و تو را بر سرخواهد نهاد و نمی گذارد آب در دلت تکان بخورد.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_دو🎬: ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پید
ایلماه که حوصله حرفهای ننه را نداشت از جا بلند شد، به سمت کوزه آب رفت و گفت: حرف همان است، عباس برادر من است و بس
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_سه🎬: ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_چهار🎬:
ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت می خواست ایلماه عروسش شود و او را از دست ندهد پس رو به ایلماه کرد و گفت: دخترم! تو که تا به حال عباس را ندیدی، او هم مثل خودت شکارچی قابل و یک جنگجوی ماهر است، البته مردی به غایت مهربان، قامتی بلند و هیبتی پهلوانی دارد هر بار که به روستا می آمد دختران زیادی جلویش عرض اندام می کردند تا شاید دلش را ببرند، اما من می دانم این کار فقط از تو بر می آید.
ایلماه پیاله ای آب ریخت و گفت: عباس برادرم است و در همین حین استاد قاسم داخل شد، انگار از حرفهای آنها چیزی شنیده بود پس با تعجب گفت: عباس؟! شما از چه حرف می زنید؟
ننه سکینه سریع از جایش بلند شد و با ذوقی در کلامش گفت: آقا قاسم...مژده بدین....عباس زنده است، پسرم زنده بوده و من براش عزاداری می کردم.
استاد قاسم با تعجب نگاهی به ننه سکینه کرد و رو به ایلماه گفت: سکینه حالش خوبه؟! این حرفها چیه میزنه؟!
ننه خنده بلندی کرد و گفت: من حالم از همیشه بهتره، این اصغر گوربه گور شده دروغ و دغل سر هم کرده، عباس زخمی میشه و میبرنش مریضخونه تهران، این جوانک ابله چون چشمش افسانه را گرفته و میترسیده اگر افسانه بفهمه که عباس زنده است اونو جواب کنه این دروغ را سر هم می کنه، تازه امروزم این جوانمرگ شده رفته تا به خیال خودش افسانه را بکشه چون افسانه برای اصغر تره هم خورد نکرده...
ننه سکینه با گفتن این حرف خنده بلندی کرد و استاد قاسم با خوشحالی گفت: پس چشم دلت روشن زن، حالا شیرینی این خبر خوش هم به ما بدین
ننه سکینه چشمکی به استاد قاسم زد و گفت: این دختره را راضی کن تا عروسم بشه، اونوقت شیرینی درست حسابی بهت میدم، این دختر می خواد لقمه بزرگتر از دهنش برداره، رفته قاپ شاهزاده خراسان را دزدیده آخه یکی نیست بهش بگه ما بدبخت بیچاره ها را چه به شاهان!!!
استاد قاسم اخمهاش را توی هم کشید و گفت: تا دیروز فکر می کردی عباسی وجود نداره ناراحت بودی و اگر یکی بهت می گفت عباست زنده است حاضر بودی دست از تمام دنیا بکشی حالا که فهمیدی زنده است می خوای همه دنیا را در کنار عباس داشته باشیو بعد نگاهی از زیر چشم به ایلماه کرد و گفت: افسانه باید خودش تصمیم بگیره که با کی ازدواج کنه، بعدم ما از گذشته این دختر خبر نداریم خودش هم که یادش نمیاد، از کجا معلوم که اونم از بزرگان نباشه؟!
ننه سکینه تا این حرف را از زبان قاسم شنید نگاه عجیبی به ایلماه کرد و گفت: یعنی ممکنه؟!
قاسم گفت: افسانه هیچ شباهتی به یک دختر معمولی نداره، نگاش کن، متوجه میشی...
ننه سکینه که انگار تازه متوجه موضوع شده بود زیر لب گفت راست میگی هاا و بعد به طرف ایلماه رفت و گفت: تو واقعا هیچی از گذشته یادت نیومده؟!
ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: امروز وقتی از اسب سقوط می کردم یاد گذشته افتادم، انگار این صحنه یکبار دیگه برای من پیش اومده بود...
ننه دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خدای من! یعنی...یعنی...
استاد قاسم نگاهی پر معنی به ننه کرد و رو به ایلماه گفت: تو باید خوب فکر کنی،بلید به مغزت فشار بیاری، هر جایی که برای تو خاطره ای زنده می کنه ، اونجا بیشتر برو ،هر چی به ذهنت اومد سریع بنویسش تا یادت نره، متوجه شدم سواد داری و این نشان میده خانواده تو از اعیون ها بودن چون آدم های معمولی که دختراشون سواد ندارن...
ننه سکینه سری تکان داد وگفت: راست میگی هااا چرا من تا به حال به این نکات توجه نکرده بودم...
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺