#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتم🎬: جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رود
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هشتم🎬:
جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست یکی یکی و ناملموس آنها را بپرسد، چشمانش را ریز کرد وگفت: پس آن چشمه که زیر درخت است چه؟! چرا کسی از آب آن استفاده نمی کند؟!
آن مرد با حالتی عصبانی چشمانش را درشت نمود و گفت: ای مرد! تو یا نمی فهمی و یا خود را به نفهمیدن میزنی، آن چشمه که سر چشمه اصلی اش کنار صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است متعلق به خدایان صنوبر هست و فقط و فقط برای خداست و هیچ کس نباید به این چشمه تعرض کند که تعرض به چشمه برابر است با مرگ، آنهم نه مرگی راحت، بلکه باید در پای خدایگان صنوبر قربانی شود.
سر چشمه تمام چشمه ها دوشاب است که چون رگهای خونین در بدن انسان به بقیه چشمه ها مرتبط است، همانطور که درختان صنوبر همه در امتداد و هم ریشه با درخت صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است.
جمیل سری تکان داد و گفت: من قصد تعرض و توهین نداشتم فقط می خواستم سوال کنم، حالا ان نگون بختی که قربانی می کنید به چه روشی قربانی می شود؟!
آن مرد به آتشی که کنار صنوبر برپا بود اشاره کرد و گفت: همانطور که میدانی شهرهای دوازدهگانه هر کدام به نام یکی از ماه هاست و هر وقت که ماه و شهر یکی می شود در آن شهر به مدت چند روز جشن برپا می شود، مثلا الان ماه اردیبهشت است و در این شهر که اردیبهشتار است، جشن برپا بود و امروز آخرین روز جشن بود و ما در آخرین روز جشن، قربانی ها را به درگاه خدایگان صنوبر عرضه می داریم.
جمیل نگاهی به درخت و مردم دورش کرد و گفت: اما من اثری از قربانی نمی بینم ...
آن مرد خنده بلندی کرد و گفت: خوب دیر رسیدی، قربانی ها را در نیمه جشن به آتش می سپارند، درست زمانی که شعله های آتش بر آسمان گُر می گیرد و می رسد، قربانی ها را اگر انسان خطاکار باشند به داخل آتش پرتاب می کنند و اگر هم انسانی نباشد، چندین گاو و گوسفند را زنده زنده به داخل آتش پرتاب می کنند.
و در این هنگام جمیل تازه فهمید آن بوی کبابی که شنیده است نه از غذا بلکه از قربانی های بیچاره ای بود که می بایست به خاطر درخت صنوبری بی مقدار بسوزند و از این دنیا بروند.
سوالات ریز و درشت زیادی در سر جمیل جولان می داد اما وقایع قبل او را محتاط کرده بود و نمی خواست به جرم کنجکاوی در امر خدایان، دوباره او را در بند کنند و به عقوبت برسانند، پس تصمیم گرفت خیلی آرام و بی صدا در بین مردم شهر بگردد و دانستنی هایی که می بایست کسب کند، با چشم خود ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
⚡امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
🌹ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
#فدایی_رهبر
#وعده_صادق۳
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هشتم🎬: جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_نهم🎬:
مدت زیادی از آمدن جمیل به کناره رود ارس می گذشت و او هر زمان در شهری از شهرهای دوازده گانه بود و حالا با عمق بت پرستی مردم این دیار آشنا شده بود.
سرزمینی بسیار حاصلخیز و سرسبز که دارای دهکده ها و شهرهای زیادی بود اما از بین شهرها، دوازده شهر بر بقیه شهرها ارجحیت داشتند، دوازده شهری که هر کدام به نام یکی از ماه های سال بود از بین این دوازده شهر، شهر اسفندار بزرگترین شهر و نقش پایتخت آنجا را داشت و حاکم شهر اسفندار ترکوزبن غایور حکم پادشاه سرزمین اصحاب الراس را داشت.
بزرگترین درخت صنوبر که حکم خدای اصلیشان را داشت در شهر اسفندار بود که در بین مردم شایع شده بود این درخت صنوبر همان است که حضرت نوح بعد از طوفان معروف، برزمین کاشت و دیگر صنوبرها قلمه ای از این صنوبر بودند و اعتقاد داشتند ریشه تمام درختهای صنوبر به هم متصل است همانطور که چشمه اصلی دوشاب یا همان روشن آب مادر تمام چشمه های پای درختان و مختص خدایان بود.
مردم این دوازده شهر به پرستش درخت صنوبر مشغول بودند و آن را خدای خود قرار داده بودند حالت اتصال و وحدتی که بین درخت ها و آب چشمه ها برقرار بود، آن درخت ها را پرستیدنی تر می کرد.
آن ها سال را به دوازده ماه تقسیم کرده بودند و در هر ماه در یکی از شهرها جشن و مراسم آیینی برگزار می کردن این مراسم آیینی بدین صورت بود که در اطراف درخت و چشمه، خیمه ای را بر پا می کردند که سقف آن دارای سوراخی بود، در زیر این خیمه آتشی برافروخته می شد و انواع قربانی های مختلف در آن سوزانده می شد.
هنگامی که دود آتش در آن خیمه غلبه می کرد همگی در مقابل درخت صنوبر به سجده می افتادند ودر این هنگام وقت خود نمایی ابلیس بودو یکی از لشکریان شیطان برگ های درخت صنوبر را تکان می داد و از ساقه های درخت صدای کودکی را ساطع می کرد و جمله ای را خطاب به آن ها می گفت که "من از شما راضی شدم پس چشم تان روشن و دلتان شاد باد".
در این لحظه بود که مردم سرهایشان را از سجده بر می داشتند و می فهمیدند که بندگی شان در طول این یک ماه مورد قبول واقع شده است.
سپس به مدت یک شبانه روز به جشن و پایکوبی مشغول می شدند.
این مراسم عبادی و شادی به صورت ماهیانه در یکی از شهرها برگزار می شد و اصلی ترین مراسم در ماه اخر برگزار می شد.
حالا حضرت جاماسب نیز به این منطقه آمده بود و به مردم اعلام نموده بود که پیامبر خداست و از جانب خداوند و به نمایندگی از ابراهیم نبی به آنجا آمده تا دین خدا را در این مکان و شهرها اقامه نماید.
ایشان در هر شهری که می رسید مردم را به سمت خدای یکتا می خواند و از بت پرستی که در اینجا در پرستیدن درخت صنوبر نمود پیدا کرده بود بر حذر می داشت.
اما مردم این سرزمین هم چونان دیگر سرزمین ها چون به پرستش درختی ناچیز عادت کرده بودند و بت پرستی در تار و پود زندگیشان ریشه دوانده بود از پذیرش سخنان جاماسب خودداری می کردند.
اینک ماه اسفند بود و از تمام شهرها به سمت اسفندار برای شرکت در جشن که جشن اصلی بود و مدتش هم از باقی جشن ها بیشتر بود، هجوم اورده بودند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_نهم🎬: مدت زیادی از آمدن جمیل به کناره رود ارس می گذشت و او
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دهم 🎬:
ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار، جشنی که در آن خود ابلیس به دیدار مردم می آمد .
خیمه ای بسیار عظیم دور تا دور صنوبر بزرگ که به آن شاه درخت می گفتند بر پا کردند، خیمه ای که ده ها برابر بزرگتر از خیمه دور دیگر درختان صنوبر بود، این خیمه دوازده در داشت که مختص و به نام دوازده شهر اصحاب الراس بود که مردم هر شهری می بایست از درب مخصوص خود وارد این مکان شوند.
پارچه های خیمه، پارچه های الوان بسیار ضخیم و مقاوم که با مواد رنگی که از اختراعات خود ایرانیان بود نقش های گل و گیاه بر آن می زدند و در جای جای خیمه، سنگ های گرانقیمت و تزیینی وصل بود که منظره ای بسیار زیبا را به چشم بیننده می کشید و خبر از تمدنی نوین در پارچه بافی داشت.
در اینجا هم آتش بزرگی برپا شده بود و بعد از آمدن تمام مدعوین، قربانی های نگون بخت به داخل آتش پرتاب می شدند.
دود غلیظی داخل خیمه برپا می شد به طوریکه چشم چشم را نمی دید و این دود از سوراخ انتهایی خیمه که سر شاه درخت از ان گذشته بود، بیرون می رفت و زمانی که دود اوج می گرفت،وقت آمدن ابلیس بود.
اینبار نه شیطانک ها بلکه خود ابلیس دست به کار می شد چرا که مجموع تمام مردم ایران آنجا جمع بودند.
ابلیس بر فراز درخت صنوبر می ایستاد و شاخ و برگ درخت را به شدت تکان می داد و سپس از درون درخت صدای انسان بزرگسالی ساطع می شد که می گفت: ای بندگان من! بدانید که من، خدای خدایان، قربانی های شما را پذیرفتم و شکرگزاری شما را قبول کردم و به شما نعمت های فراوان عطا می نمایم و این سرزمین همچنان غرق نعمت و فراوانی خواهد بود، اینک به پاس اینهمه رحمتی که بر شما ارزانی می دارم در مقابل من به سجده بیافتید و سپس چندین روز جشن و پایکوبی بر پا نمایید و بخورید و بیاشامید و خوش باشید.
در این هنگام، مردم کافر غفلت زده در مقابل درخت صنوبر که چیزی جز ابلیس نبود به سجده می افتادند و قهقهٔ مستانه ابلیس به آسمان بلند می شد که : هان ای خداوند ببین که من به آدم ابوالبشر سجده نکردم و تو مرا به عقوبت این کار از درگاهت راندی اما اینک فرزندان همان آدم بر من، ابلیس بزرگ سجده می کنند.
حضرت جاماسب این جهالت و کفر را می دید و خون دل می خورد، هر روز و هر روز برای این مردم با دلیل و منطق و عقل از خدای یکتا می گفت و آنها را از راه خطایی که می رفتند بر حذر می داشت، ایشان برای اقامه دین خدا هر کاری می کرد و حتی صحیفه های بسیاری نوشت تا مردم بخوانند و گمراه نمانند، اما این قوم هم مانند دیگر اقوام، فریب ابلیس را خورده بودند و حضرت جاماسب را به سخره می گرفتند و گاهی او را تهدید می نمودند تا اینکه...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دهم 🎬: ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_یازدهم🎬:
حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایران نمود اما انگار مردم در مقابل او کور و کر بودند.
حالا جاماسب در شهر اسفندار بود، در مقابل مردمی لجوج، پس رو به درگاه خداوند آورد و دستانش را رو به آسمان بالا برد و فرمود: بار الها! ای خداوند کوه ها و درختان و دریا! ای پروردگار زمین و آسمان، ای خداوند یکتا! تو خود شاهد بودی که من به هر زبانی با این قوم سخن گفتم، این قوم اصحاب الراس، چشمانشان را بر حقیقت بسته اند و غرق در خواب غفلت هستند و به هیچ طریقی حاضر نیستند که از این خواب بی خبری بیرون آیند و دست از این بت پرستی بردارند، پس من به درگاه شما دعا می کنم این صنوبر بزرگ را که مشهور به شاه درخت هست بخشکانی و در پی اش صنوبرهای دیگر شهرها را که مردم به دورشان می گردند و آنها را عبادت می کنند خشک شوند، تا همه بدانند که قدرت مطلق و خدای یگانه فقط و فقط تو هستی، همان که صنوبرها را آفرید.
جاماسب دعا می کرد و مردم همچون همیشه او را مسخره می نمودند، جاماسب به سجده رفت و آنقدر در سجده ماند که آفتاب غروب کرد.
شبی دیگر در کره زمین آغاز شده بود، شبی که می رفت به صبحی سرشار از اتفاقات بزرگ گره بخورد.
اشعه های طلایی خورشید از پس کوه های سر به فلک کشیده بیرون زده بود که خبری هولناک در شهر پیچید.
نگهبان صنوبر در شهر می گشت فریاد می زد: وا مصیبتا....خدای خدایان، شاه درخت اسفندار، صنوبر مقدس یک شبه خشک شده، خودم دیشب دیدم که سرسبز و شاداب بود اما اینک حتی یک برگ سبز هم بر او نیست،انگار سالهای سال است که خشک بوده...وای مردم! خدایتان مُرد، خدایتان خشک شده...
آن مرد هراسان این جملات را می گفت و در شهر می دوید تا خود را به خانه ترکوز بن یاغوز، حاکم و پادشاه قوم اصحاب الراس رسانید.
این خبر دهان به دهان می چرخید و خیلی زود همه مردم باخبر شدند که چه اتفاقی افتاده است.
شهر در شوکی عظیم دست و پا می زد ، حاکم و مردمش گیج شده بودند، پس کمیته ای حقیقت یاب تشکیل شد تا بفهمند خشکیده شدن درخت صنوبر آنهم یک شبه کار چه کسی ست؟!
مردم گمان می کردند شخصی از سر دشمنی ماده ای پای درخت ریخته که آن را خشکانیده و تیر این شک و تهمت به سمت جاماسب روانه بود که در پی اش خبری دیگر رسید و قاصدهایی از دیگر شهرها می رسید که حامل خبر بدی بودند، گویا در آن شهرها هم درختان صنوبر به یکباره خشکیده بودند و مردم دیگر خدایی برای پرستش نداشتند.
وقتی معلوم شد که تمام درختان صنوبر در یک شب و یکباره خشک شدند، مردم به این نتیجه رسیدند که این خشکیده شدن نمی تواند به خاطر آسیب ریشه ها و نقشه زمینی باشد و گویا نیروهای دیگری در کار بوده است
پس پادشاه امر کرد تا قاصدهایی به شهرهای اطراف بروند و بزرگان هر شهر در اسفندار برای برپایی جلسه اضطراری جمع شوند تا برای این معضل تصمیم درستی بگیرند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یازدهم🎬: حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایرا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دوازدهم🎬:
بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای دوازدهگانه، مردم در عوض اینکه درس بگیرند و به ناحق بودن راه و دینشان پی ببرند و از بت پرستی شان توبه نمایند و به دین حق جاماسب درآیند، در پی راهی بودند تا درختان یا همان خدایانشان را زنده کنند پس بزرگان هر شهر خود را به اسفندار رساندند و جلسه مهمی در خیمه ای که دورتا دور شاه درخت بود، درست زیر تنه خشکیده خدای بزرگ این سرزمین برپا شده بود.
همهمه ای در جمع در گرفته بود و سوال این بود، خشکیدن درخت صنوبر کار کیست و در اثر چیست.
هر کسی نظری می داد، صدا به صدا نمی رسید در این هنگام مردی دستش را بلند کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید، من و جمعی از دوستان نظری داریم که به گمانم به واقعیت نزدیک است، همه ساکت شدند و به دهان ان مرد چشم دوختند.
مرد به حالتی محزون به درخت صنوبر اشاره کرد و گفت: من و دوستانم بسیار فکر کردیم و همگی به این نتیجه رسیدیم که خشکیدن درخت های صنوبر نتیجه سحر و ساحری هست که جاماسب انجام داده تا ما از خدایان خود زده شویم و به خدای او که ادعا می کند خدای نادیدنی ست و خالق همه چیز است، روی آوریم و بنده ان خدا شویم و ما از همینجا اعلام می داریم که هرگز به خدای نادیده جاماسب ایمان نمی اوریم و دست از صنوبرهایمان نمی کشیدم هرچند که این درختان خشکیده باشند
در این هنگام جمعی فریاد کشیدند: آری آری درست می گویید.
ناگهان مردی دیگر از آن طرف مجلس بلند شد و با صدای بلند گفت: این چه حرفی ست میزنید؟! خدای ما آنچنان بزرگ و قدرتمند است که هیچ سحری روی آن اثر نمی گذارد.
پیرمردی با صدای لرزان رو به ان مرد گفت: اگر سحر نیست، تو بگو چرا درختان و چشمه ها همزمان خشکیده اند؟!
آن مرد نگاهی به جمع کرد و با لحنی حق به جانب و بغضی در گلو گفت: جاماسب اینجا آمد و در محضر شاه درخت، به او و دیگر خدایان توهین کرد و اینک شاه درخت بر ما غضب کرده و زیبایی خود را از ما مخفی نموده و ما باید به یاری خدایمان برخیزیم و تا جاماسب را محاکمه نکنیم ، شاه درخت سبز نخواهد شد و روشن آب، آبش برنمی گردد و همچنان بی آب می ماند.
باز هم عده ای دیگر حرف این مرد را تایید کردند و در این میان همان پیرمرد از جا بلند شد و گفت: اینها همه حدس و گمان است، اما در اصل قضیه فرق نمی کند و همه می دانیم موضوع چه سحر باشد و چه غضب خداوند، هر دو از جانب جاماسب است و ما برای اینکه اوضاع به حالت عادی برگردد و خدایانمان دوباره جان بگیرند، باید جاماسب را به بدترین وجه ممکن بکشیم.
و گویی این حکم به مذاق تمام افراد جمع شده در اینجا خوش آمد و همه فریاد زدند: بکشید...جاماسب را بکشید...جاماسب باید بمیرد، به بدترین و دردناکترین مرگ باید بمیرد
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5850215708826277596.mp3
47.24M
⚜لابیهای اقتصادی دنیا
ارتباط هند و اسرائیل
🗓۱۰ آبان ماه ۱۴۰۳
#رائفی_پور
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوازدهم🎬: بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای د
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سیزدهم🎬
پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به بدترین وجه ممکن و مرگی دردناک...
پس چند نفر را نگهبان جاماساب گذاشتند که مدام مراقب او باشند و او را زیر نظر بگیرند تا در وقت معین او را در بند کنند و به سزای کارهایی که بر ضد خدایان صنوبر انجام داده بود، برسانند.
تعدادی کارگر هم مأمور حفر چاهی عمیق شدند، هر روز کارگرهای تازه نفس می رسید تا حفر چاه به سرعت پیش برود و این کارگران شبانه روز در کار بودند، روزها در زیر نور خورشید و شبها هم در نور مشعل های آتش مشغول کندن بودند، البته این چاه در جایی نزدیک ورودی شهر حفر می شد تا زمان آماده شدن هیچ کس از وجودش خبردار نشود.
بالاخره بعد از یک هفته چاه عمیقی حفر شد، سپس با تدبیر بزرگان و شیوخ شهرهای دوازده گانه، لوله های قطوری که هر کدام به چشمه ای متصل بود را داخل چاه انداختند، درب لوله ها را مسدود کردند تا آب داخل لوله جمع شود تا پس از باز کردن درب لوله ها، آب با فشار به داخل چاه سرازیر شود.
حالا که چاه با تمام تجهیزاتش آماده شده بود، تعدادی سرباز به خانه ای که جاماسب در آن سکونت داشت حمله کردند، او را دست بسته به سمت چاه می آوردند.
حضرت جاماسب هر چه از علت این کار پرسش می نمود، کسی جواب نمی داد تا اینکه جاماسب را به خارج از شهر بردند ودر کنار چاه حاضر نمودند.
جاماسب آنجا در کمال تعجب تعداد زیادی از بزرگان شهرهای اصحاب الراس را می دید که هر کدام به طرف او چیزی پرت می کردند و به او ناسزا می گفتند.
حضرت جاماسب باز هم سوالاتش را تکرار کرد، ولی او خوب می دانست به چه علت مردم چنین می کنند و برای آخرین بار و در لحظات آخر حیاتش باز هم دست از ارشاد مردم برنداشت و مردمی را که دور چاه برای دیدن مرگ او نشسته بودند را نصیحت نمود اما گویی ابلیس گوش آنها را کر و چشمان حقیقت بینشان را کور کرده بود.
یکی از پیرمردهایی که دور چاه بود با شنیدن سخنان جاماسب بسیار عصبانی شد و می خواست کاری کند که او را از سخن گفتن بیاندازد، پس شروع به گفتن اورادی شیطانی کرد و سپس با اشاره حاکم شهر جاماسب را به داخل چاه پرت کردند.
با برخورد بدن جاماسب به سنگ های درون چاه، ناله اش بلند شد، سپس لوله های آب را باز کردند و تخته سنگی بزرگ را در دهانه چاه قرار دادند، ناله های جاماسب و شکایتش از این قوم ظالم اوج گرفته بود و صدایش به بیرون از چاه می رسید اما مردم انگار قلبی در سینه نداشتند، با شنیدن ناله های جاماسب، شروع به هلهله کردن نمودند و آنقدر فریاد شادی کشیدند که صدای جاماسب در هیاهوی آنها گم شد و سرانجام بعد از چند دقیقه گویی این پیامبر مظلوم در بین باران جوشانی از آب، از نفس افتاده بود.
جاماسب در راه خدا کشته شد و در این هنگام که مردم انتظار داشتند درخت صنوبر سرسبز شود ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سیزدهم🎬 پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهاردهم🎬:
در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان بلند بود و با همین ناله ها روح بلندش عروج کرد و مردم کف و سوت می زدند و هلهله می کردند گویا صبر خداوند بر ظلم این قوم پایان یافته بود پس خداوند به جبرائیل فرمود: این قوم گمان می کنند که بر بنده و فرستاده ی من مکر کردند ولی از غضب و عذاب من در امان خواهند ماند؟
این قوم همانند برخی از اقوام پیشین نه تنها مسیر هدایت نبی شان را انکار کردند بلکه به ضد آن نیز عمل می کنند.
پس از این اتفاق عذاب الهی بر آن ها نازل شد عذاب این قوم بدین صورت بود که باد شدید قرمز رنگی شروع به وزیدن کرد، این باد آنقدر شدید بود که برخی به برخی دیگر می چسبیدند و سپس زمین شروع به داغ شدن کرد به گونه ای که بدن هایشان ذوب می شد و بر زمین می ریخت و تمام آن کسانی که همه بزرگان شهرهای دوازدهگانه بودند و تعدادی هم از مردم عادی در آنجا وجود داشت، همه از دم کشته شوند و به بدترین وجه و با آتش وحرارت و گرما کشته شدند.
این عذاب باعث شد تا اقتدار این قوم در منطقه ایران شکسته شود وشاید یکی از علت هایی که بعدها آریایی
توانستند به راحتی وارد این سرزمین شوند آن بود که نیروهای اصلی مقاومت کننده در برابر آن ها و بزرگان وحاکمان آنها در این عذاب از بین رفته بودند.
حضرت جاماسب تعالیم خود را بر روی هزار تکه پوست گاو نوشته بود ، پس از آن که آن حضرت کشته شد و عذاب بر قاتلان او نازل شد، عده ای دیگر از کادوسیان متنبه شدند و راه حق را یافتند و بسیاری از مردم که در شهر های دیگری قرار داشتند به تعالیم جاماسب روی آورده و از طریق همان تعالیم نوشته شده که از جاماسب بر جا مانده بود به دین او معتقد شدند، پس این پیامبر که پس از کشته شدنش مردم به او معتقد شدند به حضرت عیسی شباهت دارد که پس از عروجش به آسمان مردم از او تبعیت کردند.
مردم این منطقه ایران به دین جاماسب معتقد بوده اند و به همین خاطر هم به آن ها مجوس گفته میشده
است مجوس از واژه مجوبس یعنی منسوب به جاماسب گرفته شده که در گذر زمان به واژه مجوس تبدیل شده است.
پس دین مجوس هم که بعدها پیامبر زردتشت برای زنده کردن آن آمد، به ابراهیم نبی متصل است و برگرفته از دین حنیف است
این هم سرنوشت نماینده سوم ابراهیم و در قسمت آینده به سراغ نماینده چهارم یا نبی چهارم که به فرمان خدا از جانب ابراهیم نماینده او در سرزمین عربستان شد خواهیم رفت
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهاردهم🎬: در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پانزدهم🎬:
پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار داشت حضرت ابراهیم مسیر هدایتی را خودش در شهر حبرون پیش گرفت.
از آن جایی که حضرت ابراهیم بنا داشت سنگ بنای یک تمدن الهی را از صفر پایه ریزی کند، در این منطقه
پیچیدگی های تمدنی که در بابل و بین النهرین گفته شد و بعدها در مصر گفته می شود، وجود ندارد.
در این منطقه روستاهای کوچکی تشکیل شده که بیشتر مشغول کشاورزی و دامپروری هستند.
به همین خاطر عده ای از فیلسوفان مدرن و مخصوصا امانوئل کانت با نگاه تمسخر آمیزی به این تمدن می نگرند و نام آن را تمدن شبانی می گذارد.
هدفشان از این نوع نگاه تمسخر آمیز آن است که بگویند آن خطی که توسط انبیاء مخصوصا حضرت ابراهیم دنبال شده است یک اتفاق ساده و کوچک است و دستگاه ایمان نتوانسته است از لحاظ شاخصه های تمدنی رشد کند.
همچنین می خواهند بگویند که این تمدن شبانی ساده، در مقایسه با تمدن هایی مثل مصر باستان که بعدها تاثیر بسیار جدی بر فلسفه یونان گذاشته است تمدنی ساده و پیش پا افتاده به حساب می آید این درحالی است که تمدنی که حضرت ابراهیم در این منطقه بنا می کند می خواهد تمدن ایمانی را از صفر پایه ریزی کند و هیچ استفاده ای از تمدن های شرق یا غرب خودش (بین النهرین و مصر) نکند به همین خاطر چند سال بعد یکی از نوادگان ابراهیم نبی به نام یوسف می تواند مبدأ میل تمدن کفر آمیز مصر را عوض کند.
این همان عظمتی است که تاریخ تمدن نویسان غربی نمی خواهند آن را ببینند؛ چرا که یکی از نوادگان ابراهیم
در یک حرکت کوچک می تواند تمام زیرساخت های مصر و مبدا میل کفرآمیز مصر را تغییر دهد.
این خط تمدنی در شام توسط حضرت اسحاق و یعقوب ادامه یافت اما یک خط تمدنی را هم اسماعیل و هاجر در حجاز دنبال می کنند.
حالا زمان این است که به سراغ نماینده چهارم حضرت ابراهیم برویم، نماینده ای که در قران اذعان شده نسل انبیاء و ائمه از این فرزند ابراهیم است.
حضرت ابراهیم در حبرون روزگار می گذرانید و رهبری مردم این خطه را بر عهده داشت و اینک موسم حج بود و چون از همان زمان آفریده شدن حضرت آدم، یکی از تکالیف آدم و تمام بنی بشر برپایی نماز وحج بود و اینک ماه ذالحجه بود، ابراهیم برای انجام این فریضه از ساره و اسحاق جدا شد و مانند همیشه با استفاده از طی الارض خود را به سرزمین حجاز رسانید و این زمانی ست که حضرت اسماعیل در عنفوان جوانی ست و اطراف کوه صفا و مروه آبادی های زیادی به وجود آمده و حضرت اسماعیل نور چشم تمام ساکنان حجاز است، جوانی بلند بالا با چهره ای جذاب و پهلوانی که در انتظار آمدن پدر است تا با هم حج را به جا آورند.
حالا چندین روز از ذی الحجه می گذشت و ابراهیم به همراه فرزندش اسماعیل مناسک حج را به جا می آورد و روز عرفه بود و دم دم های غروب بود که ابراهیم و اسماعیل به خانه آمدند و ساعتی را با حضرت هاجر به گفتگو نشستندو سپس ابراهیم برای استراحت به رختخواب رفت، چشمانش تازه گرم شده بود که خوابی عجیب دید
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پانزدهم🎬: پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شانزدهم🎬:
حضرت ابراهیم هراسان از خواب بیدار شد، اسماعیل در کنارش بود، اسماعیل کوزه آب را برداشت و در پیاله سفالین مقداری آب به طرف پدرش داد و فرمود: حالتان خوب است پدر؟!
حضرت ابراهیم که غرق صورت پر از نور اسماعیل شده بود سری تکان داد و فرمود: بلی، گویا خوابی خوش نبود که میدیدم و دوباره سر به بالین گذاشت.
ساعتی به نیمه شب مانده بود، ابراهیم در صحرایی بود که بی شباهت به حجاز نبود و دوباره همان صحنه را دید و باز از خواب بیدار شد.
ابراهیم بر جای خود نشست و همانطور که در نور ستارگان و مهتاب چهره مهربان و زیبای اسماعیل را می نگرید زیر لب گفت: یعنی خداوند می خواهد چیزی را به من بفهماند؟! و جرعه ای آب نوشید و خوابید.
نزدیک سحر بود که باز ابراهیم همان خواب را دید،اینبار هم هراسان از خواب بیدار شد. از اتاق بیرون آمد، زیر آسمان صاف و پر از ستاره ایستاد، نگاهی به سمت کعبه نمود و سپس نگاهش را به بالا دوخت و فرمود: خداوندا، خوب می دانم که پیامبران هیچ خوابی را وهم و بیهوده نمی بینند و خوابی که سه بار تکرار شود درست عین وحی آسمانی ست، پس من همان کنم که تو از من خواستی، راضیم به رضای شما و تن می دهم به امر و قضای شما و از من این عمل را بپذیر که ابراهیم باز پس میدهد امانتی را که سالها پیش به او عطا فرمودید، همان زمان که از شما نسلی صالح خواستم و شما اسماعیل را به من عطا نمودید و مرا بشارت دادید به جوانی حلیم..
در این هنگام اسماعیل هم از خواب بیدار شده بود و همراه پدر به ستایش خدایش مشغول بود.
صبح زود بود، حرکات ابراهیم کمی عجیب شده بود و اسماعیل متوجه شد موضوعی ست که او خبر ندارد پس به پدر گفت: پدرم! شما را چه می شود؟! چرا اینگونه به من نگاه می کنید و هر بار که من به شما چشم میدوزم، نگاهتان را از من می دزدید؟!
ابراهیم لبخندی زد و فرمود: از مادرت خداحافظی کن که باید برویم و به اعمال این روز برسیم، کمی جلوتر به تو خواهم گفت هر آنچه را که در پی اش هستی.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕