فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدایتان مبارک
التماس دعا
برای ظهور مولا
@bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
#تلخند
رُخ زردم ، مثال سیب زرد است🍏
که نارنج دلم هم ، پر ز درد است🍊
انارِ قلبِ من،خون است مثل یاقوت❣
لبانم خشک، مثالِ خشکیده ای توت🙁
شکم ، چون هندوانه ،خیکِ آب است🍉
ز بی نانی بدان حالم خراب است🍔
دهانم چه بی مزه،گشته است گَس😦
گمانم ،خرمالوی کامم هست نارس🍅
همی آجیل امشب ،شورِ شور است 🍱
دو چشمم بس که باریده، کورِکور است👀
زمانی دارم اینچنین وضع زاری 😢
بدان یلدای خالی، نمی آیدبه کاری😣
که این عکسِ یلدای امسالمان است🎞
و با این قیمتا، تصویر هرسالمان است💰
تلخند.....ط_حسینی
@bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_هفتم🎬: یکی از ویژگیهای اساسی اولیا خدا صبر آن ها است
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پنجاه_هشتم 🎬:
با آمدن زلیخا، پازل زنان مصری که در به زندان انداختن یوسف نبی نقش داشتند کامل شد.
جمعشان جمع بود که فرعون جوان وارد مجلس شد و بر تخت زرین نشست، نگاهی از زیر چشم به زنان پیش رویش کرد و گفت:
حتما از خود می پرسید که این چه مجلسی ست؟! و چرا فرمانروای مصر، زنان شاخص مصر را بدون همسرانشان به این مجلس دعوت کرده، بدانید که این مجلس به درخواست جوانی دانا و فرهیخته که اینک در زندان به سر می برد برپا شده، این جوان بسیار دانشمند است از تمام علما و معبرین مصر برتر است ما خواستیم که او را از زندان آزاد کنیم تا به نزد ما آید اما ایشان قبول نکرد و برای من شرطی گذاشت و گفت که از ماجرای زنان و بریده شدن دست هایشان پرس و جو کنم.
در این هنگام تمام جمع حاضر سرشان را پایین انداختند، سکوت بر مجلس حکمفرما شده بود، گویی آنها از شرم، حتی توان سخن گفتن در خود نمی دیدند
فرعون که وضع را اینچنین دید، فریاد زد: چرا مهر سکوت بر لب زده اید؟! چرا پرده از کاری که کردید بر نمی دارید؟!
در این زمان، زلیخا قدمی پیش گذاشت و گفت: جناب فرمانروا! گناه اصلی را من مرتکب شدم، یوسف جوانی زیبا و برازنده بود، او برده من بود و از کودکی در قصر من قد کشید، من کم کم و ذره ذره در وجود او محو شدم و زمانی به خود آمدم که واله و شیدای او شده بودم، یوسف به جوانی زیبا تبدیل شده بود و من به علشقی شیدا، دیگر طاقت از کف دادم و روزی یوسف را بخود خواندم و از خواستم از من تمکین کند، اما او دست رد به سینه ام زد و این ماجرا در شهر پیچید، شنیدم همین زنانی که اینک در اینجا جمع شده اند مرا شماتت می کنند، پس تصمیم گرفتم آنها نیز یوسف را ببینند چون اطمینان داشتم آنها هم چون من عاشق او خواهند شد.
یک روز مجلس بزمی به راه انداختم نارنج و کارد به دست این زنان دادم و به یوسف امر کردم لحظه ی خود را به اینان نشان دهد، او نیز چنین کرد و این زنان آنقدر از خود بیخود شده بودند که نادانسته به جای پوست ترنج نازک، دستام خود بریدند و پس از آن هر یک از این زنان در پی جلب توجه یوسف برآمپ، هر کدام میخواست این گوهر را از آن خود کند، اما یوسف جوانی پاکدامن بود که هیچ کدام از زنان را توجه نکرد و اینجا بود که ما با هم همداستان شدیم تا یوسف را تنبیه کنیم، پس تهمتی دروغ و ناروا به او زدیم و او را به زندان افکندیم.
در این هنگام صدای زنها یکی یکی بلند شد که می گفتند: زلیخا راست می گوید، یوسف جوان پاکی ست و بی جهت به زندان افتاده، او گناهی ندارد و گناهکار اصلی ما هستیم.
زلیخا گلویی صاف کرد و گفت: اینک من در محضر فرمانروای مصر اعتراف می کنم که خطا از من بوده و یوسف از هر گناهی مبرّاست و بی شک همین اعتراف زلیخا تاثیری بسیار در آینده او داشت تا راه رسیدن به خدا را زودتر طی کند.
فرعون سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: وای برشما که چندین سال از عمر جوانی دانا و فرهیخته را در زندان به هدر دادید، همانا شما مستحق مجازاتید و مجازات شما را یوسف باید تعیین کند.
خبر این اعتراف در شهر پیچید و همه مناظر بودند تا یوسف از زندان بیرون آید و زنان مصر را به عقوبت خطایشان برساند.
جمعی از دربار با عزت و احترام به نزد یوسف رفتند و شرح ماجرا را دادند، یوسف از زندان بیرون آمد و وارد جلسه شد.
چشم ها همه خیره به جوانی بود که چونان خورشید می درخشید.
فرعون از یوسف خواست تا خود حکمی برای زنان صادر کند و یوسف رو به فرمانروا فرمود: از آنها گذشتم! قصد من این بود لکه ی این تهمت از دامانم پاک شود و همگان بفهمند که یوسف خطایی نکرده...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_هشتم 🎬: با آمدن زلیخا، پازل زنان مصری که در به زندان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پنجاه_نهم🎬:
حالا همه می دانستند که یوسف بی گناه بوده و این نتیجه صبر یوسف بود که اینچنین به بار نشست.
فرعون که شاهد تمام این مکالمات پ گفتگوها بود و از مقامات یوسف مطلع شد، او را نزد خود خواند و به او اعلام کرد که تو اکنون امین ما هستی و از او خواست تا عهده دار مسئولیت مهمی در حکومت شود.
فرعون مردی زیرک بود و می دانست حکومت بر مصر آنهم در شرایطی که قرار است خشکسالی شود،بسیار سخت خواهد بود و نیازمند فردی دانا و مقتدر است که مصر را از این بحران به سلامت عبور دهد و کسی را فهیم تر از یوسف نمی دانست پس به او اصرار کرد تا در دربار مصر هر مقامی را که مد نظر یوسف است به او اعطا کند
یوسف نبی هم در این زمان خواستار سرپرستی خزانه شد تا آمادگی های لازم برای عبور از قحطی را فراهم کند.
و گویا کم کم وعده خداوند که قبلا هم در جریان بود اینک نمود بیشتری پیدا می کرد.
یوسف از زندان به بالاترین مقام سیاسی مصر ارتقا پیدا کرد.
همان طور که خداوند میفرمایند کسی که احسان کند و در مسیر صدق حرکت کند اجرش ضایع نخواهد شد.
و این بود نتیجه سالها صبر جمیل و بندگی و اطاعت از خداوند.
بعد از وزارت یوسف و اعطای این مقام بزرگ به او، یوسف و تیم تشکیلاتی او در هفت سال پر بار و هفت سالی که از زمین و آسمان نعمت می بارید و مردم را یارای جمع کردن اینهمه نعمت و کشت و کار را نداشتند یوسف و تیمش، تیمی که در زندان سامان دهی شده بود و همه یکتا پرست و معتقد و معتمد بود با برنامه و تلاش و تاسیس تکنولوژیهایی برای حفظ و نگهداری گندم توانست مصر را برای قحطی آماده کند.
با این تدابیر مردم متوجه شدند که یوسف نه تنها معبر بلکه دارای تواناییهای فراوانی است و جامعیت شخصیت دارد و در هر زمینه ای و هر جایی صاحب نظر است و در هر موضوعی داناست و این جامعیت و شناخت برای اعلام پیامبری او امری ضروری بود.
در این زمان تنها هدف یوسف مبارزه با قحطی نبود بلکه در حال آموزش اعضای تشکیلات خود برای امور حکومتی به منظور تحول تمدنی نیز بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجاه_نهم🎬: حالا همه می دانستند که یوسف بی گناه بوده و این
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت🎬:
هفت سال بارندگی و فراوانی نعمت به سر رسید، در این هفت سال مردم گندم می کشاتند، برخی خود آن را ذخیره می کردند و برخی هم به دولت تحویل می دادند تا در سوله هایی که با نقشه و نظارت یوسف ساخته شده بود انبار شوند و قانون این بود آنهایی که مازاد گندم هایشان را به سیلو تحویل می دادند در هفت سال خشکسالی گندم رایگان تحویل می گرفتند و بقیه مردم باید با خرید گندم روزگار می گذراندند البته به فقرا هم گندم رایگان می دادند.
لازم به ذکر است که کاهنان معبد آمون هم برای خود گندم انبار می کردند اما یوسف گندم را طبق قوانینی که خداوند به او تعلیم داده بود انبار می کرد تا خراب نشوند اما کاهنان معبد که از این علم بی اطلاع بودند، دانه های گندم را انبار می کردند، دانه هایی که بی شک بعد از گذشت یکی دوسال از انبار کردن، آفت می زدند و خراب می شدند
شبی از شبها، نیمه های شب فرعون از خواب بیدار شد، گرسنگی عجیبی بر او چیره شده بود، روی تخت نشست و با خود گفت: خیلی عجیب است، من شامم را مثل همیشه کامل خوردم، پس این گرسنگی شدید و بی موقع از چیست؟!
در این هنگام زنگ کنار تخت را تکان داد و این نشانه ای بود که ندیمان و فرمانبرانش داخل خوابگاه شوند تا فرعون امر خود را به آنها بگوید.
زنگ به صدا درآمد و بعد از دقایقی فرعون در کمال تعجب غلامانی را دید که سینی هایی از غذا در دست داشتند و وارد خوابگاه فرعون شدند
فرعون خنده بلندی کرد و گفت: شما از کجا دانستید که من اینک غذا می خواهم؟!
در این هنگام یوسف که اینک عزیز مصر شده بود از پشت سر آنها بیرون آمد و گفت: من به آنها دستور دادم که غذا فراهم کنند چون میدانستم امشب شما گرسنه خواهید شد.
فرعون لبخندی زد و گفت: در اینکه شما مردی عالم و دانا هستید حرفی نیست اما فی الواقع از کجا متوجه این موضوع شدید؟!
یوسف نبی قدمی جلو نهاد و فرمود: امشب آغاز هفت سال خشکسالی و قحطی ست و اولین نشانه اش هم گرسنگی ناگهانی فرمانروا در نیمه شب است.
بدین ترتیب هفت سال خشکسالی آغاز شد.
و این خشکسالی مختص مصر نبود، بلکه تمام ولایات اطراف را در برگرفته بود و بخش وسیعی از زمین دچار آن شده بود.
این خشکسالی به کنعان هم رسیده بود و مردم این مکان هم که زندگیشان را از طریق کشاورزی و دامداری میگذراندند در مضیقه قرار گرفتند.
یعقوب و پسرانش در پی راهی بودند تا آذوقه خانواده را تامین کنند و در این هنگام بود که قافله های تجاری که از کنعان می گذشتند به آنها خبردادند که مردی عادل و عالم وزارت مصر را بر عهده دارد و ایشان به مردم مصر و حتی ولایات اطراف طبق قانون خاصی گندم می دهد و این شد که یعقوب به پسرانش امر کرد تا راهی سفر مصر شوند و گندم برای خانواده هایشان تهیه نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت🎬: هفت سال بارندگی و فراوانی نعمت به سر رسید، در این هف
#روایت_انسان
#داستان_واقعی
#قسمت_دویست_شصت_یک🎬:
پسران یعقوب نبی همه راهی مصر شدند، به غیر از بنیامین، آخر یعقوب بعد از اینکه یوسفش را از دست داده بود، تمام علاقه ای که به یوسف داشت را نثار برادر تنی یوسف، بنیامین می کرد.
از آن طرف، چون سالها بود قحطی در مصر و اطراف شده بود و آوازه مصر و فرمانروای عادل و حکیمش که به همه گندم می دهد در همه جا پیچیده بود از ولایات مختلف و سرزمین های دور و نزدیک کاروان های زیادی برای خرید گندم به مصر می آمدند.
یوسف که نبی خدا بود و عمق هدفش شناساندن خدای یکتا و قوانین الهی و مهر و و عطوفت پروردگار به بندگانش بود و می خواست این تمدن نوینی که پایه ریزی کرده بود آوازه اش در همه جا بپیچد و افراد زیادی جذب آن شوند، پس دستور داده بود از هر کشور و دیاری برای خرید گندم به مصر آمدند، با افراد آن کاروان با عزت و احترام برخورد کنند و وعده ای را نیز میهمان عزیز مصر باشند و الطاف ایشان متنعم شوند، برای همین زمانی که برادران یوسف بعد از چندین هفته سفر به مصر رسیدند، مأموران عزیز مصر بی آنکه آنان را بشناسند فقط به خاطر اینکه میهمان سرزمین مصر بودند، آنها را به میهمانی عزیز مصر دعوت کردند، برادران یوسف که هم خسته راه بودند و هم برایشان جالب بود که چنین شخص عادل و مهربانی برایشان خوان نعمت گسترانده با شوق و ذوق به میهمانی عزیز رفتند، این کار یوسف رنگ و بویی از جدش ابراهیم داشت که مضیف هایی بر سر راه کاروانیان قرار میداد و میزبان آنها بود تا دین خدا را تبلیغ کند.
زمانی که برادران به قصر راه پیدا کردند و بر سر سفره غذا نشستند، به یوسف خبر دادند که کاروانی از کنعان آمده، یوسف با شنیدن نام کنعان دلش به تلاطم افتاد، خود را به اتاق مهمانی رساند، غلامان مشغول پذیرایی از میهمانان بودند که با دیدن عزیز مصر به او احترام گذاشتند.
برادران متوجه عزیز مصر شدند و خاضعانه او سلام دادند، یوسف نبی اشاره کرد که بنشینند و غذایشان را تناول کنند.
برادران غذا را خوردند و رو به یوسف گفتند: ممنون از میهمان نوازی شما، این میهمان نوازی باعث شد داستان هایی که از جد ما نقل میکنند در ذهنمان جان بگیرد، آخر او هم به مانند شما میهمات نواز بود.
یوسف که شک کرده بود اینها برادرانش هستند رو به آنها فرمود: جد شما کیست که اینچنین دست و دلباز بوده؟!
در این هنگام لاوی از جا برخواست، گلویی صاف کرد و گفت: ما نواده های ابراهیم خلیل هستیم، همان کس که آتش نمرود بر او گلستان شد...
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_دویست_شصت_یک🎬: پسران یعقوب نبی همه راهی مصر شدند، به غیر از بنیا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_دوم🎬:
یوسف با شنیدن این حرف مطمئن شد این مردانی که جلویش نشسته اند جز برادرانش کسی دیگر نیستند.
او بغض خود را فرو خورد و با اشاره به لاوی فرمود: به به! آوازه ابراهیم خلیل و آن معجزه آتش در همه جا پیچیده است، حتی در مصر هم بزرگان مصر این داستان را به خاطر دارند، حالا خودتان را یکی یکی معرفی کنید.
برادران اطاعت کردند و خودشان را معرفی کردند، حضرت یوسف از پدرشان سوال کرد و آنها داستان زندگی پدر را از زمان کودکی یوسف گفتند، آنها از عشق پدر به یوسف گفتند و بعد از دریده شدن یوسف توسط گرگ داستان ها گفتند و اینک رسیدند به یعقوب و بنیامین، یعقوبی که سوی چشمانش را از دست داده بود و گویی بنیامین اشعه ای نور برای چشمان تاریک او بود.
یوسف از شنیدن این خبر. غمگین شد و قطره های اشک بی اذن او بر گونه اش جاری گشت، او متوجه شد که برادرانش هنوز تنبیه نشده اند و توبه نکرده اند و هنوز بر دروغ خود پافشاری می کنند.
برادران با دیدن گریه عزیز مصر متعجب شدند و گفتند: چرا گریه می کنید؟! آیا ما خطایی کردیم که شما را اینگونه متألم نمودیم؟!
یوسف آهی کشید و گفت: من ناراحت شدم اول اینکه چطور با وجود برادران نیرومندی چون شما، برادرتان یوسف را گرگ درید و دوم اینکه اشک چشمم ناخوداگاه برای پدر پیر شما، آن نبی درد کشیده فرو ریخت چرا که او درد هجران فرزند دارد و اینک با چشمانی نابینا دلخوش به فرزندی دیگر است و عطر تن فرزند از دست رفته اش را از آن فرزند طلب می کند.
برادران یوسف سری تکان دادند و از دیدن چنین فرمانروایی رئوف در سرزمینی که به بت پرستی شهره بود، غرق لذت شده بودند.
میهمانی پایان یافت و وقت رفتن رسید، یوسف ترتیبی داد که به هر برادر سهمی گندم دادند و به غلامان امر کرد که پول گندمی را کخ از هر کدام از آنها گرفته اند در خورجین گندم او پنهان کنند و رو به برادران گفت: این گندم کفاف چند ماه شما را خواهد داد و شما ناگزیرید که دوباره به مصر برگردید.
برادران حرف یوسف را تایید کردند و یوسف ادامه داد: اما من به یک شرط دفعه آینده به شما گندم می دهم، اگر شرطم را عملی کردید که گندم می گیرید و اگر به آن عمل نکردید اصلا به مصر نیایید که به شما دانه گندمی نخواهم داد.
برادران با تعجب به عزیز مصر نگاه کردند و گفتند: چه شرطی؟!
یوسف همه را از زیر چشم گذراند و گفت: شما دفعه آینده باید آن برادر دیگرتان را نیز با خود آورید، اگر او را بیاورید علاوه بر اینکه یک سهم گندم هم به او میدهم ، من به صدق گفتار شما پی میبرم و یک سهم گندم هم برای پدر پیرتان خواهم داد و اگر آن برادر را همراه خود نیاوردید، به نزد من نیایید که من در صداقت شما شک دارم.
برادران با شنیدن این حرف، به هول و ولا افتادند، آنان می دانستند که یعقوب نبی هرگز حاضر نمی شود که بنیامین را همراه آنان کند، چرا که تجربه یوسف را دارد و آن داستان دروغین گرگ آدم خوار...پس سعی کردند که عزیز را از شرطش منصرف کنند، اما گویا عزیز مصر بر عقیده اش محکم ایستاده بود و می بایست هر آن کنند که او می خواهد.
و اما یوسف از عنوان این شرط هدفی داشت، اولین هدفش این بود که برادران بفهمند اشتباه کرده اند و هر چه زودتر از اشتباهشان توبه کنند و پشت پا بزنند به وسوسه های شیطان
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_دوم🎬: یوسف با شنیدن این حرف مطمئن شد این مردانی که جلو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_سوم🎬:
برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل یوسف هم با آنها رفت، درست است که آنها نسبت به یوسف نامردی کردند، اما یوسف، نبی خداست، مهر و عطوفتش، رنگ و بوی خدایی دارد و کینه در وجود ایشان راه ندارد.
آنها رفتند و یوسف امید داشت که بار دیگر بنیامین را با خود بیاورند و او عطر تن پدر را از جان برادر استشمام نماید.
عزیز مصر دوباره غرق در کار شد، چندین سال از خشکسالی گذشته بود او با تیزبینی خاصی کارها را به پیش می برد و به مددالهی می خواست کاری کند که جامعه ی مصر روزی دچار اختلاف طبقاتی شدید بود، به صورت یکدست و یکنواخت درآید و این خشکسالی باعث شده بود یوسف نبی به این هدفش نزدیک شود.
او در همان اوایل خشکسالی امر کرد کسانی که هفت سال فراوانی، گندم کاشته اند و به سیلوهای حکومت تحویل داده اند رایگان گندم دریافت کنند، افراد مرفه و ثروتمندان مصر که در این امر سهیم نبودند می بایست گندم را بخرند و فقرا و غلامان هم سهمی رایگان دریافت می کردند، به این ترتیب در سال اول خشکسالی مرفهین جامعه با پول خود گندم را که مانند طلا با ارزش شده بود می خریدند و تمام این پول ها به خزانه حکومت واریز میشد و یوسف که وزیر خزانه داری مصر بود بر آن نظارت داشت.
اما در سال دوم، ثروتمندان جامعه پولی در بساط نداشتند که به ازای آن گندم بخرند، پس یوسف دستشان را باز گذاشت و گفت: شما می توانید در ازای گندمی که ما به شما می دهیم طلا و زیورالاتتام را که آن زمان در مصر بسیار مرسوم بود، به ما دهید، یعنی خرید گندم در ازای زیورالات.
ثروتمندان جامعه و حتی کاهنان معبد مجبور شدند برای سیر کردن شکمشان از زیوراالات و دستبند و گردنبند و خلخالهای طلای خود و همسرانشان چشم پوشی کنند و بدین ترتیب خزانه مصر که سال پیش مملو از سکه های طلا شده بود، اینک پر شد از زیورالات با ارزش.
و سال سوم که فرا رسید وضع برای ثروتمندان بدتر شده بود نه پولی در بساط داشتند و نه طلایی ولی می بایست به طریقی گندم تهیه می کردند پس همگی به نزد یوسف رفتند، همه ی مردم مصر چه ثروتمند و چه فقیر بر علم و دانایی یوسف شهادت می دادند، شاید بعضی از آنها مه هنوز در بند کاهنان معبد شیطان بودند در دل با یوسف دشمن بودند، اما همانها هم به زیرکی و حکمت یوسف اقرار می کردند، این جمع نزد عزیز مصر آمدند و به ایشان گفتند: ای عزیز مصر، همانگونه می دانید خشکسالی ادامه دارد، ما نه پولی در بساط داریم و نه زیورالاتی، اما برای خورد و خوراکمان گندم احتیاج داریم، چگونه با ما حساب می کنید در حالیکه دستمان خالی ست؟
ادامه دارد....
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_سوم🎬: برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل ی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬:
یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است، آنطور که شنیده ام هر کدام از شما دارای تعداد زیادی حیوانات اهلی از گاو و گوسفند و شتر و اسب گرفته تا مرغ و پرندگان دیگر، شما می توانید در ازای دریافت گندم از حیوانات خود به حکومت بدهید.
آنها که چاره ای نداشتند، قبول کردند و روش یوسف این بود که آن حیوانی که به ازای خرید گندم به حکومت داده میشد را مهر حکومتی میزد و به صاحبش میداد تا نگهدارد و در وقت معین از آنها بگیرد.
به این ترتیب ثروتمندان نه پول داشتند و نه زیورالات و نه حیوان
و سال بعد مشکل بیشتر شد و مرفهین که اینکه از ثروت خود نزول کرده بودند چیزی برای خرید گندم نداشتند و این بار یوسف پیشنهاد کرد که می تواند در ازای ارائه سند خانه به آنها گندم دهد،یعنی خانه هایشان هم به نام حکومت می خورد و آنها به نوعی مستأجر حکومت بودند.
و سرانجام در آخرین سال خشکسالی، ثروتمندان مصر که حالا دیگر هیچ در بساط نداشتند، به ازای امضا سند بردگی خود نسبت به حکومت مصر، گندم که حکم طلا را داشت دریافت می کردند.
حالا جامعه ی مصر یکدست شده بود، اختلاف طبقاتی وجود نداشت، تقریبا همه برده حکومت شده بودند و خزانه مصر مملو از پول و سکه و طلا و هر آنچه که فکرش را بکنید شده بود.
آنطور که یوسف حساب کرده بود حالا دیگر موسم برگشت برادران بود، دل در دلش نبود و روزها را می شمرد تا برادران از راه برسند و برای همین نگهبانانی مخصوص بر دروازه های شهر گذاشته بود تا به محض ورود برادران کنعانی او را مطلع نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬: یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬:
در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بود رو به پایان بود و برادران به نزد یعقوب رفتند و به او اطلاع دادند که برای گرفتن گندم، بار دیگر باید به مصر بروند، یعقوب مخالفتی با رفتن آنها نداشت اما وقتی شرط عزیز مصر را برای دادن گندم به فرزندانش شنید با آنها مخالفت کرد و گفت اجازه نمی دهد که بنیامین همراه آنها برود.
برادران یوسف برای رفتن به مصر به هر بهانه ای دست می زدند، آنها به پدرشان گفتند که کارگزاران عزیز مصر بهای هر گندم را که آنها پرداخت کرده بودند در خورجین هر کس مابین گندم هایش پنهان کرده است و آنها ادامه دادند که باید حتما به مصر برگردیم و دلیل این واقعه را از عزیز مصر جویا شویم و به پدرشان گفتند: عزیز مصر آدمی خداشناس و مهربان است او بسیار مهمان نواز بود و حتی پول گندم هایی را که به ما داده بی آنکه بفهمیم به ما برگرداند، پس ایشان نمی تواند نیت سوئی داشته باشد و ما چون چشمانمان از بنیامین محافظت می کنیم، اما حضرت یعقوب فرمود: من قبلا هم از این حرفها شنیده ام و به شما اعتماد کردم و فرزندم را از دست داده ام، دیگر نمی خواهم آن واقعه بار دگر تکرار شود.
در این هنگام از پسران اصرار و از یعقوب انکار...
تا اینکه ذخیره گندم بسیار کم شد و صدای همه ی کنعانیان در آمد، مردم برای زندگی و زنده ماندن مجبور بودند به مصر بروند.
در این هنگام حضرت یعقوب که نمی توانست به واسطه دلدادگی به بنیامین مانع خیری شود که از طریق رفتن او به مصر، برای بچه ها و نوه هایی که گرسنه بودند اتفاق میافتاد.
در اینجا اصلا بحث اعتماد یعقوب به فرزندانش نبود؛ بلکه وجه اعتماد او به خدا بود.
پس به پسران خود گفت: در ازای دادن تعهد و بستن میثاق اجازه همراهی بنیامین با آنها را خواهد داد
و اگر به تعهدشان عمل نکردند، از دین خدا خارج خواهند شد.
پسران قبول کردند و با یعقوب و خدای یکتا پیمان بستند که در امانت خیانت نکنند.
یعقوب با این شرط اجازه سفر به مصر را به آنها داد و سپس به پسرانش
توصیه کرد: از آنجایی که من همه دارایی و فرزندان ام را میفرستم و شما نیز فرزندان ابراهیم هستید و البته از نظر هیکل و زیبایی هم یک سرو گردن از همه بالاترید
و در معرض چشم زخم مردم هستید پس همه با هم از یک دروازه وارد نشوید تا باهم دیده نشوید و همچنین عزیز مصر
هم نتواند شما را شناسایی کند، هرچند که من نمیتوانم قضای پروردگار را تغییر دهم.
پسران یعقوب همگی با اهالی کنعان به سمت مصر حرکت کردند، اینبار بنیامن هم همراه آنان بود، آنها از عزیز مصر و رفتارش برای بنیامین داستان ها می گفتند و بنیامین نمی دانست چرا وقتی حرف عزیز مصر می شود احساس خاصی پیدا می کند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬: در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_ششم🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان کنعانیان، در صبح زودی، کاروان به مصر رسید، پسران که حرف پدر را آویزه ی گوششان کرده بودند در دسته های چند نفری تقسیم شدند و از دروازه های مختلف وارد مصر شدند.
مأموران مخصوص یوسف که در دروازه ها قرار داشتند و به آنها حکم شده بود که به محض رؤیت یازده برادر کنعانی، عزیز مصر را خبر کنند، با وجود اینکه پسران یعقوب وارد مصر شده بودند نتوانستند آنها را شناسایی کنند، چرا که آنها طبق توصیه ی پدر از یکجا وارد نشدند و ماموران فقط دسته های بالای ده نفر را کنترل می کردند.
اما وقتی اراده ی خدا بر این قرار گرفت که اتفاقی بیافتد، هر چه بشر دست و پا هم بزند و تلاش هم بکند آن اتفاق می افتد.
پسران یعقوب هنگام ورود به مصر شناسایی نشدند، اما زمانی که به سیلوها رسیدند و خواستند گندم تهیه کنند، یکی از ماموران مورد اعتماد یوسف که برای همین بر سر سیلوها حضور داشت و قبلا برادران یوسف را دیده بود، آنها را شناسایی کرد و پس از ساعتی کنکاش همه ی برادران را که متفرق شده بودند گرد هم آورد و به سمت قصر عزیز مصر حرکت داد.
درست است که برادران از اینکه شناسایی شده بودن زیاد خوشحال نبودند، اما در دل ذوق داشتند که دوباره به میهمانی عزیز مصر می روند و پذیرایی های آنچنانی از آنها خواهد شد و به قول معروف دلی از عزا در می آورند.
برادران وارد قصر عزیز مصر شدند و مانند دفعه قبل، سفره ی رنگانگی که مملو از انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها بود، جلویشان گستراندند، برادران برای اینکه بنیامین را به نوعی کم محل یا تحقیر کنند زیرا هنوز حس حسادت در وجودشان شعله میکشید، تصمیم گرفتند که هر برادری که مادرشان یکیست روبه روی هم قرار گیرند و در این میان بنیامین، گوشه ی تالار و قسمت انتهایی سفره، به تنهایی نشسته بود، در این هنگام غلامی ورود عزیز مصر را اعلام کرد و یوسف با سلام و علیکی کوتاه بر صدر مجلس نشست، او می خواست هر چه زودتر بنیامین را ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_ششم🎬: بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان ک
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬:
در بین برادران، بنیامین همچون پدر هنوز منتظر و مشتاق یوسف بود و این نشان دهنده تفاوت کیفیت تعامل مومنین با ولیّ غایب است پس برای ولیّ خدا فرق است بین کسی که عاشقانه تمام لحظه ها را در انتظار و جستجوی ولیّ غایب است و آن کسی که غیبت حجت خدا برایش کمترین اهمیتی ندارد و بی شک آن منتظر ارج و قرب خاصی در چشم حجت خدا دارد که این در داستان حضرت یوسف خیلی زیبا نمود پیدا می کند
.
یوسف دستور داده بود برادرانی که از مادر مشترک هستند دو به دو رو به روی هم بنشینند، بنابراین بنیامین طرد شده و تنها ماند، برادران نسبت به بنیامین همچون یوسف حسادت داشتند اما درحدی پایین تر، پس اجر انتظار بنیامین این بود که از همه نزدیکتر به ولیّ خدا باشد و یوسف نبی او را به جلو فراخواند و نزدیک خود نشاند و این اولین مواجه دو برادرتنی در فرم ظاهر بود.
برادران با دیده ی حسادت به بنیامین که اینک هم غذا با عزیز مصر شده بود نگاه می کردند و در گوش هم می گفتند: ببینید این هم مانند برادرش یوسف است، بعد از یوسف تمام توجه پدر را به خود جلب کرد و اینک هنوز از گرد راه نرسیده عزیز مصر را مجذوب خود کرده است.
بنیامین در کنار یوسف احساسی خاص داشت، حسی دلچسپ و آشنا و شیرین، انگار عزیز مصر خاطره ای از یک محبوب را در دلش زنده می کرد اما نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گیرد.
سفره ی غذا را جمع کردند و عزیز مصر دستور داد تا به هر دو برادر تنی برای استراحت یک اتاق بدهند و باز بنیامین تنها ماند و باز هم عزیز مصر در کنارش ماند و بدین وسیله توانست فرصتی را برای گفتگو با بنیامین به دست بیاورد.
در خلوت دو نفره شان، ذهن بنیامین پر از سوالات مبهم شده بود اما قبل از اینکه او سوالی بپرسد، یوسف علت برخورد بد دیگر برادران با او
را جویا شد و بنیامین ماجرای حسادت و کاری که با برادر کوچکترشان کرده بودند را شرح داد.
در این هنگام بود که یوسف دست به گردن بنیامین انداخت و همانطور که اشک شوق از دیدگانش روان شده بود، خود را به بنیامین معرفی کرد و از احوال او جویا شد، بنیامین که قبل از این حس کرده بود این محبت عجیب عزیز مصر به او دلیلی دارد، حالا خود را در آغوش برادر دور از وطن و حجت دور از نظر می دید، او داستان سالها هجران را برای یوسف تعریف کرد، سالهایی که شب و روز به یوسف می اندیشید.
یوسف از او پرسید آیا ازدواج کرده ای؟! بنیامین پاسخ داد آری اینک صاحب یازده پسر هستم
یوسف با شوخی گفت: تو چگونه عاشق منتظری بودی که حتی دست از زندگی عادی خود هم برنداشتی؟!
بنیامین پاسخ داد: انتظار دیدن تو در تار و پود زندگی من بود، یازده پسر دارم که نام تمام این یازده پسر برگرفته از اسم یوسف است و از مشتقات اسم شماست، من این یازده پسر را همچون شما لباس می پوشیدم تا با نگاه کردن به هر کدام از آنها و صدا زدن هر پسر، به یاد شما بیافتم.
و براستی رسم انتظار واقعی چنین است و ما مدعیانی هستیم که در سراب انتظار دست و پا میزنیم.
در این هنگام یوسف هم از هجرانی که کشیده بود داستان ها گفت تا اینکه داستان رسید به آمدن بنیامین و برخورد برادران پس نسبت به طرد شدن توسط برادران و هم برای کاری که روز بعد می خواست انجام دهد با بنیامین حرف زد و به او فرمود: برای تهمت و حرفهای ناروای برادران نگران نباش، من تدبیری از طرف خداوند برای بنی اسرائیل دارم که لازمه آن، ماندن تو پیش من است.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬: در بین برادران، بنیامین همچون پدر هنوز منتظر و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬:
یوسف برای بنیامین گفت که قرار است چگونه او را نزد خود نگه دارد و از این کار چندین هدف داشت که مهم ترینش هدایت برادرانش بود و اینکه آنها متوجه شوند که خطا کردند و توبه کنند و به درگاه خداوند باز گردند و از طرفی یعقوب که در تمام امتحان های الهی سربلند بیرون آمده بود اینک می بایست در امتحانی دیگر آزموده شود، خداوند اراده کرده بود تمام دلخوشی یعقوب را از او بگیرد تا او در ابتلایی دیگر خود را نشان دهد
گندم در آن زمان که قحطی در اوج خود بود مهم ترین مسئله ی زندگی بود ، پس با وسایل ارزشمندی آن را وزن و تقسیم میکردند و یکی از وسایل که متعلق به وزیر خزانه داری یا همان عزیز مصر بود، از طلا ساخته شده بود و ارزشی بسیار داشت.
روز بعد هنگام بارگیری گندمها، یوسف همان پیمانه گندم گران بها را در بار بنیامین جاسازی کرد.
کمی بعد از فاصله گرفتن برادران از مکان تحویل گندم، ماموران اعلام کردند که پیمانه گندم به سرقت رفته است.
از آنجایی که آنان فرزندان پیامبر واهل رعایت مناسک بودند، حتی زمانی که از زمین های مردم می گذشتند برای حیوانات پوزه بند میزدند که مدیون مردم نشوند، پس تهمت دزدی برایشان سخت آمد و گفتند ما برای دزدی و فساد به این جا نیامدهایم.
میتوان گفت این کار یوسف برای متوجه کردن آنها به بزرگترین دزدی عمرشان و توبه از آن نیز بود چرا که یوسف را به راحتی و بدون عذابی دزدیدند اما حالا اتهام دزدی پیمانه برایشان آنقدر سخت بود.
ماموران از گشتن بارهای برادران دیگر شروع کردند و در آخر بار بنیامین را گشتند که پیمانه در آن یافت شد.
در این هنگام برادران نه از بنیامین حمایت و نه حتی سکوت کردند بلکه گفتند او نیز مثل برادر دیگری که داشت دزد است؛
ماجرایی قدیمی مربوط به زمانی که یوسف کوچک بود. عمه آنها یوسف را بسیار دوست داشت و به خانه خود میبرد، او برای این که بتواند یوسف را بیشتر نزد خود نگه دارد، کمربند پدرشان اسحاق را در زیر لباس یوسف بست و به خانه برادرش برد. روز بعد آمد و ادعا کرد که کمربند گم شده و آن را یوسف دزدیده است. سپس او را به عنوان برده با خود به خانه اش
برد.
خط اصلی انحراف برادران یعنی حسادت، هنوز وجود داشت. آنها از واقعه ای که یوسف در آن بی تقصیر بود، برای خود بهره برداری کردند.
یوسف ماجرا را افشا نکرد ولی این کار موجب سقوط برادرانش در دل او شد.
برادران که ادعا اسوه بودن داشتند، دچار شکست شدند و در حال کوچکی و خواری گفتند: ای عزیز او پدری پیر و سالخورده دارد پس یکی از ما را به جای او بازداشت کن.
همین شکستن برادران و پایین آمدن از موضعشان، شروع نقطه ی هدایتشان شد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬: یوسف برای بنیامین گفت که قرار است چگونه او را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_نهم🎬:
برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبرانه از موضع بالا صحبت می کردند و به نوعی فخر فروشی می کردند که انجار کسی به گرد پای آنان نمیرسد در آن موقعیت که بنیامین توسط مأموران حکومت مصر به اتهام دزدی دستگیر شده بود، مجبور به پذیرش شکست شدند و در این موضوع مستاصل شدند، آنها به پدرشان قول داده بودند و اینبار نمی خواستند بد قولی کنند پس به شور نشستند و تصمیم گرفتند که به عزیز مصر پیشنهاد کنند یکی از آنها و حتی چند نفر از آنان را به جای بنیامین در زندان کنند اما بنیامین را آزاد کنند، آنها به معنای واقعی شکستند و شکست خوردند.
یوسف این شکست را تبدیل به راه هدایت آنان کرد.
وقتی آنان به نزد عزیز مصر آمدند و پیشنهادشان را دادند، یوسف در جواب درخواست برادران برای بازداشت یکی از آنان به جای بنیامین گفت: پناه بر خدا از اینکه ظلم کنم و فرد دیگری را به جای گناهکار مجازات کنم و شما از من نخواهید که بر خلاف عدالت کاری کنم و بیگناهی را در بند نمایم و گنهکاری را رها کنم.
برادران ناامید شدند و برای مذاکره دوباره به ه گوشه ای رفتند، اما این مذاکره رنگ و بویی دیگر داشت و برخلاف مذاکره قبلی که در حال عناد بودند، حالا در حال انکسار قرار داشتند
برادر بزرگترشان، لاوی همانی که مانع کشتن یوسف شد و پیشنهاد در چاه
انداختن را مطرح کرد با حالتی که همه را به تفکر می انداخت، گفت: آیا میثاق خود با پدر را فراموش کرده اید؟! آیا به خاطر نمی آورید پدر چه گفت و چه شرط کرد؟ در ماجرای یوسف هم ما گناه کردیم، شما را نمی دانم اما من روی بازگشت به کنعان را ندارم و همین جا میمانم، شما بازگردید و به پدر بگویید بنیامین سرقت کرده است، ما شهادت می دهیم و اگر نپذیرفت، بگویید از کاروانیان و مردم مصر جویا شود.
و این حرکت لاوی، نوید هدایتی دیگر را می داد، گویی او هم می خواست به نوعی خود را پاک کند و از گناهی که در حق ولیّ خدا کرده بود توبه نماید و در دل آرزو می کرد کاش یوسف اینک بود و عذر خواهی و توبه او را می شنید و عمق ندامت او را می دید.
کاروان پسران یعقوب که از کاروان مردم کنعان عقب مانده بودند، بدون بنیامین و لاوی سفرشان را شروع کردند، آنان با دلی شکسته به راه افتادند و راست است که می گویند هر چه بشکند از قیمت می افتد و اما دلی که به درگاه بشکند، ارزش پیدا می کند و همین باعث شد تا برادران یوسف کم کم به فکر توبه از کاری که سالها پیش در حق یوسف کرده بودند بیافتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_نهم🎬: برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد🎬:
برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره ای نادم، ماجرا را برای پدر بیان کردند، آنها توقع داشتند که یعقوب نبی سخنانشان را صادقانه بداند و حرفشان را بپذیرد، چرا که اینبار دروغ و دغلی در بین نبود.
اما حضرت یعقوب حرف آنها را نپذیرفت و فرمود: ای پسران! نفس
شما این امر را برای شما زینت داده است تا انجامش آسان شود، من بدون شکوه و شکایت صبر میکنم و این سخنان شما را نخواهم پذیرفت.
برادران، این جا برخلاف ماجرای یوسف راست میگفتند و شاهد هم داشتند اما باز یعقوب ادعای آنان را نپذیرفت
حضرت یعقوب دو دلیل برای نپذیرفتن ادعای آنان داشت اول آنکه زمانی که مصریان بنیامین را متهم کردند بجای دفاع از برادر،از یوسف و بنیامین بد گفتند.
دوم اینکه گناهی که در ابتدا انجام داده بودند، علت اصلی این خجالت زدگی آنها در برابر پدر و خداوند بود
و تمام این ماجراها معلولهایی بودند که به دنبال آن علت اصلی اتفاق می افتادند.
سپس یعقوب از آنان کناره گرفت فرمود: وا اسفا از یوسف! خدایا به من صبری جمیل عنایت کند، خداوندا به درگاه تو پناه می آورم که تنها پناه درماندگانی و در حالی که از غصه لبریز بود، دو چشمش در شدت حزن از فراق ولی خدا سفید شد.
دیگران با دیدن این حال او میگفتند: آن قدر از یوسف یاد میکنی تا سخت ناتوان شوی یا جانت را از دست بدهی
اما برای یعقوب این حرفها پشیزی نمی ارزید چرا که جانش را بر سر مهر ولیّ خدا که گویی بر او اولی تر بود میداد و این گذشتن از جان برایش بسی شیرین بود.
گشایش برای هر انسان از نقطه اوج اضطرار و عنانیت اتفاق می افتد و بزرگی او در مقابل خدا شروع می شود.
در مورد حضرت یعقوب که عنانیت نداشت امتحان الهی از درجات صبر او بود، تمام توانش در صبر متوجه پروردگار و تمام غصه و شکایتش نزد خدا بود.
یعقوب برای اطمینان از زنده بودن یوسف از خدا خواست ملک الموت بر او مجسم شود و از او پرسید: هنگام قبض روح، جمعی عمل می کنی یا
فردی؟ او پاسخ داد: فردی، سپس پرسید: که آیا یوسف را قبض روح کرده ای؟ ملک الموت پاسخ داد:
خیر.
یعقوب فهمید که یوسف زنده است اما این موضوع را نمی توانست به کسی بگوید لذا به فرزندانش میگفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد🎬: برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_یک🎬:
یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن یوسف گرفته بود با پشتوانه بر این علم به فرزندان خود دستور داد که: ای پسران! اگر از کار خود پشیمان هستید و درصدد جبران آن می باشید پس به مصر بازگردید و به تحسس یوسف و برادرش بنیامین بپردازند.
تحسس به معنای حس کردن است. همانطور که کاملا مشخص و بدیهی ست، علت حواس ظاهری انسان حواس درونی اوست که به آن ها
جهت میدهد. روح انسان که علت همه کنشهای جسمانی هم است، هم دارای حس است و با علم و تعلق روحی و تمرکز نسبت به موضوع ادراک میکند و این ادراک حواس باطنی سرانجام در حواس ظاهری آشکار میشود.
در واقع تحسس مرتبه ای فوق از تجسس است که فقط اندام ظاهری را درگیر میکند.
یعقوب برادران را ترک نکرد و با آنها با ناراحتی و عصابانیت سخن نگفت بلکه تلاش داشت راه رشد را برایشان بازکند و در نهایت آنها یعنی تحسس را پیش رویشان قرار داد.
در این زمان به واسطه شکست در آنها حجابهای متراکم حسدها، کبرها و
غرورها در حال از بین رفتن، بودند و پرده غیبت میان آنها و ولیّ خدا رقیق شده بود و امکان تحسس وجود داشت.
حضرت یعقوب به فرزندان خود فرمود: فرزندانم! از رحمت پروردگار ناامید نشوید که بی شک ناامیدی از درگاه خداوند تیری نامرئی از جانب شیطان است و خود را معرض روح الله که
از بین برنده حجاب های ظلمانی است قرار بدهید و به سوی خداوند گام بردارید همانا ناامیدی بدترین گناه است.
برادران یوسف، طبق توصیه ی پدرشان به مصر بازگشتند و در مسیر مصر به خواسته پدر و حرف برادر بزرگشان فکر میکرند و طی این روند باعث نزدیک شدن آنان به خداوند و ظهور توبه و استغفار در وجودشان بود.
روزها گذشت و آنها در راه مصر بودند و ذهنشان درگیر خطایی بود که چندین سال پیش انجام داده بودند و واقعا از صمیم قلب می خواستند که خداوند آنها را ببخشد و این نور امیدی بود که سرانجام این برادران از کبر و حسادت که خصوصیت بارز ابلیس بود دست بردارند و خاضعانه به درگاه خداوند باز گردند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_یک🎬: یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬:
پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی که با لاوی گذاشته بودند رفتند،لاوی تا که آنها را دید آغوش گشود و تک تکشان را در آغوش گرفت و سپس به آنها خبرهای عجیب و غریبی داد.
لاوی رو به برادران گفت: از وقتی که شما مصر را ترک کردید، من سایه به سایه عزیز مصر رفتم،او بنیامین را نزد خود نگه داشته و حتی لحظه ای از خود جدا نمی کند، حتی زمانی برلی سرکشی به سیلوها می رود بنیامین همراه اوست، بنیامین نه مانند یک برده و زندانی، بلکه مانند یک عزیز دردانه همراه اوست، لباسی بسیار گرانبها بر او پوشانیده و همیشه دست در دست او دارد و گویی بنیامین نه زندانیی خطاکار بلکه عزیزی نو رسیده است و دوم اینکه چند بار در جلسه سخنرانی عزیز مصر شرکت کردم، سخنان او نه به پادشاهان بت پرست بلکه به پیامبران می ماند، اگر نمی دانستم او عزیز مصر است حتما می گفتم او پیامبری از پیامبران خداست.
در این هنگام یکی از برادران پرسید، مگر چه گفته که چنین می گویی؟!
لاوی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چندی پیش جارچیان در کوچه و بازار جار می زدند که جلسه ای مهم با حضور عزیز مصر در میدان بزرگ شهر برپا است، من هم به آن جلسه رفتم، تمام مردم شهر هم آمده بودند از قرار معلوم در این هفت سال خشکسالی مردم مصر برای تهیه گندم از پول و مال و زیورالاترو خانه و حیوانات و حتی خودشان گذشته بودند تا گندمی برای سیر کردن شکمشان تهیه کنند و تمام این اموال و امکانات به نفع خزانه داری مصر مهر و موم شده بود، یعنی کل مردم مصر برده حکومت شده بودند و آنطور که عزیز مصر می گفت، فرمانراوی مصر تمام اختیار این اموال را به عزیز مصر داده است و عزیز مصر در ازای اینکه مردم دست از بت و بت پرستی بکشند و خدای یکتا را بپرستند، همه را آزاد و اموالشان را به آنها برگرداند، یعنی هر کس به خدا ایمان می آورد، صاحب همه چیز میشد و من دیدم که تمام مردم مصر در حرکتی دسته جمعی یکتا پرست شدند، به نظرتان اگر این کار، کار انبیا الهی نیست، پس کار کیست؟
برادران سخت به فکر فرو رفتند، انگار ذهنشان همزمان درگیر چندین موضوع شده بود، پس تعلل را بیش از این جایز ندانستند و همگی متفق القول گفتند که هر چه زودتر خود را به قصر عزیز مصر برسانیم تا این ابهام رفع شود و خواسته هایمان را مطرح کنیم.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬: پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬:
قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را بگوییم ، خوب است پایان عشق زلیخا را که به وصلی شیرین رسید برایتان بازگو کنیم.
زلیخا در این هفت سال قحطی، هم همسرش پوتیفار که به خاطر کهولت سن از سمت عزیز مصر بودن کنار گذاشته شده بود را از دست داد و پس از آن پول و مال و خدمه و هر آنچه را که داشت از دست داد و در آخر هم همچون بقیه ی ثروتمندان از مال دنیا هیچ برایش نماند، او هنوز عاشقانه یوسف را دوست می داشت و اینقدر در فراق او گریه کرده بود که چشمانش همچون چشمان یعقوب نبی نابینا شده بود و در آخر زمانی که یوسف نبوت خود را آشکار کرد و همه را به سمت خداوند یکتا خواند، او نیز در دلش نسبت به خدایی که بنده ای چون یوسف آفریده محبت شدیدی حس کرد، پس به معبدی که واقع در قصرش بود رفت، معبدی که اینک متروک شده بود و پر از خاک و تار عنکبوت بود، او در آنجا از آمون شکایت کرد و به او بد و بیراه گفت و در آخر از او بیزاری جست و فریاد زد: من هم به خدای یوسف ایمان آوردم و پس از ایمان آوردنش به سجده افتاد و از خدا خواست که یوسف را به او عطا کند، چیزی خواست که خودش هم فکر نمی کرد برآورده شود، این دعا برایش همچون یک لطیفه بامزه بود، آخر یوسف بزرگ و زیبا را چه به پیرزنی فرتوت و نابینا! آنطور که شنیده بود یوسف زنی جوان و زیبا داشت اما زلیخا که تازه پا در وادی تسلیم به درگاه خداوند گذاشته بود از خدا درخواست کرد تا یوسف را به او برساند، شاید با این درخواستش می خواست خداوند تازه اش را محک بزند و ببیند آیا سخنان یوسف درباره ی پروردگارش راست است و او قادر است کاری را که سالهای سال آمون نتوانست از عهده اش بر آید ،او به زلیخا عطا کند؟
پس از این دعا و راز و نیاز، شنید که یوسف در میدان شهر سخنرانی دارد، او که به شنیدن بوی یوسف زنده بود، عصا زنان با سرعت خود را به جلسه سخنرانی رساند.
سخنان یوسف را همچون عسلی ناب بر جان می کشید و قورت میداد تا اینکه سخنرانی تمام شد و با گوشهایش صدای چرخ ارابه ای که یوسف بر آن سوار می شد را شنید، پس خواست شانسش را امتحان کند، قدمی پیش گذاشت و بلند فریاد زد: یوسفففف!
صدای لرزان این پیرزن در هیاهوی مردمی که انگار همه عاشق عزیز مصر بودند گم شد، اما اگر خدا بخواهد همین صدای ضعیف به گوشش پیامبرش خواهد رسید و خدا خواست و یوسف صدا را شنید، جمعیت را شکافت و پیش آمد، او در جلوی چشمش پیرزنی نابینا و کمر خمیده را می دید، گویا همان پیرزنی بود که همیشه در خوابش می دید که او را صدا میکند.
پس خم شد و در مقابل او زانو زد و گفت: ای زن! آیا تو همان پیرزن رؤیاهای منی؟! چه خواسته ای از من داری؟!
زلیخا که قلبش به شدت می تپید و انتظار نداشت یوسف صدای او را شنیده باشد گفت: آری، به خداوند یکتا قسم که من همان پیرزنم، من در بیداری تو را صدا می کردم و تو صدای مرا در خواب می شنیدی، تو همانی که زمانی جوان و زیبا بودم، علی رغم تمام تلاشم نه مرا دیدی و نه فریادم را که از قلبی مالامال عشقت بر می آمد شنیدی و اینک که اینچنین خوار و حقیر و فرتوت شده ام مرا در رؤیایت می بینی و صدایم را از میان هیاهوی مصریان می شنوی...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬: قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬:
یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرزن چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه کسی هستی؟!
و از چه سخن می گویی؟!
زلیخا لبخندی زد و گفت: ستایش خدایی را که ملوک را به خاطر معصیت شان تبدیل به برده کرد و برده ای مثل تو را به سبب طاعت تبدیل به ملک نمود.
یوسف پرسید: چه چیزی باعث این رفتار توست؟ و تو چرا چنین مرا صدا زدی؟
زلیخا در جواب گفت: زیبایی
و جمالت!
یوسف سری تکان داد و فرمود: پس اگر پیامبر آخر زمان محمد مصطفی که از من زیباتر، خوش اخلاقتر و بزرگوارتر است را ببینی چه حالی خواهی خواهی بود؟
زلیخا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: راست گفتی! براستی که او بسیار دوست داشتنی ست.
یوسف گفت: تو چگونه میدانی من راست گفتم؟
زلیخا گفت: زیرا زمانی که نام او را بردی، محبت او در دلم افتاد و احساس می کنم تمام قلبم مملو از عشق محمد است
یوسف سخنان زلیخا را در ذهنش مرور کرد و گفت: تو...تو...تو زلیخا هستی؟
در این هنگام زلیخا گفت: آری من همان زلیخا هستم، زیباترین زن مصر و تمام زیبایی و جوانی و بینایی چشمانم را بر سر مهر و عشق تو نهادم و گله ای ندارم و خدا را شکر می کنم که در آخرین لحظات عمرم باز سعادت شنیدن صدایت را داشتم و با شنیدن کلامت مهر پیامبر آخرین را در دلم احساس کردم و این حس چه شیرین است.
در این هنگام امین وحی بر یوسف نازل شد و فرمود: خداوند از تو می خواهد، از زلیخا دلجویی کنی، چرا که او راست می گوید و وجودش مملو شده از عشق محمد مصطفی صلی الله علیه واله و عشق به کلمه ی اول از کلمات مقدس، باعث شد که خداوند امر کند تا او را با خود به قصر ببری و با او ازدواج کنی و بدان که زلیخا اینک به خداوند یکتا ایمان آورده و زنی پاک و مومنه هست.
در این هنگام یوسف امر کرد تا ارابه ای برای زلیخا بیاورند.
زلیخا در حالیکه عصا زنان از جا بر می خواست گفت: با من چکار داری یوسف؟!
یوسف لبخندی زد و فرمود: می خواهم با اعجازی در پیش چشم مردم، جوانی و طراوت و زیبایی گذشته را به تو برگردانم و تو را به عقد خود درآورم.
زلیخا که فکر می کرد این سخنان را در خواب می شنود گفت: این خواسته ی توست؟! به کدامین کار چنین پاداشی به من می دهی؟!
یوسف لبخندی زد و گفت: این امر خداوند است، زیرا عالم بر اسرار است و خوب میداند که دلت مملو از مهر پیامبرش شده و وجود من و نکاح با من، پاداش آن مهر یست که در دل داری و ایمانی ست به خدا که بر جانت نشسته.
زلیخا به همراه یوسف وارد قصر شد و در جلسه ای با حضور فرعون مصر که اینک نام خود را آخرناتون نهاده بود و تعدادی از کاهنان معبد آمون که هنوز به خداوند ایمان نیاورده بودند، زلیخا را با اعجازی که فقط از پیامبران بر می آمد، جوان نمود و او را به عقد خویش درآورد.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬: یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرز
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬:
برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کردند و خیلی زود به آنجا رسیدند.
خبر به یوسف رسید که برادران کنعانی جلوی قصر هستند، یوسف که خوب می دانست این بار قرار است چه اتفاقی بیافتد و چه بحث هایی بشود، دستور داد تا تالار اصلی قصر را آماده کردند، مالک بن نضر که اینک جزء سربازان او محسوب میشد حضور داشت و به زلیخا هم که اینک به زنی جوان و بسیار زیبا تبدیل شده بود، دستور داد که در این جلسه باشند، گویا می بایست برای هر مرحله از زندگی یوسف، مدرکی مستدل باشد که برادران نتوانند زیر کارهایی که انجام داده اند بزنند.
بالاخره بعد از گذشت دقایقی و فراهم آمدن ملزومات به پسران یعقوب اجازه ورود به قصر را دادند.
هنگامی که آنها نزد یوسف رفتند با تعجبی زیاد به او بنیامین چشم دوختند، براستی همانگونه که لاوی می گفت، انگار بنیامین نه به بردگی بلکه برای ریاست و سروری نزد عزیز مصر مانده بود، اما آنها از این موضوع سوالی نکردند، یکی از برادران به نمایندگی از دیگران جلو آمد و بعد از عرض سلام رو به یوسف گفت: عزیز مصر به سلامت باشد، همانا پدر پیرمان از نبود بنیامین بسیار نالان شد و داغ از دست دادن برادر دیگرمان یوسف، با نبود بنیامین، برایش تازه شده بود او آنچنان گریست که چشمانش کلا سفید شده و امیدی به بهبود آن نیست و اینک دو درخواست از شما داریم.
اول اینکه با توجه به اینکه خشکسالی بیداد می کند وگندم و ارزاق نایاب شده و از طرفی ما درآمد آنچنانی نداریم و از شما درخواست می کنیم اگر امکانش هست گندم برای اهل و خانواده هایمان که گرسنه هستند در ازای پول کمی که داریم به ما عطا نمایید.
دوم اینکه عزیز مصر بر ما منت بگذارند و آزادی بنیامین به عنوان صدقه و خیرات از جانب ایشان باشد، زیرا ما هیچ چیزی برای پرداخت نداریم و باید اینبار که بر می گردیم بنیامین را با خود ببریم که اگر نبریم بیم از دست دادن پدر را داریم
این دو درخواست از جانب پسران یعقوب که افرادی متکبر بودند، نشان دهنده اوج شکست و ذلت برادران بود و شکستن غرور همان و گشایش و برکت هم همان...
یوسف در جواب درخواست های برادران خواست آنها را متوجه اعمال بدی که در گذشته انجام دادند، بکند پس به آنها گفت: آیا میدانستید از روی جهل چه کاری با یوسف و برادرش انجام دادید؟
در این موقعیت ولیّ خدا آنها را متوجه ریشه گناه کرد و راهی برای توبه نیز در نزد خدا برایشان نشان داد.
برادران با تعجب پرسیدند: آیا بنیامین چیزی به تو گفته؟! یا اینکه تو خود یوسفی که اینچنین از همه ی اتفاقات آگاهی؟
یوسف لبخندی زد و پاسخ داد: بگذار داستان را از زبان شخصی دیگر بشنویم و با اشاره به مالک او شروع به گفتن کرد.
تمام حواسها به سالها قبل برده شد، مالک از کاروانی گفت که به طلب آب به بالای چاهی با آب شور رفتند و به جای آب گوهری تکدانه در دلو دیدند و آب شور چاه را شیرین یافتند، سپس از ادعای پسران یعقوب گفت و خرید برده ای زیبا با قیمتی اندک...
داستان به مصر رسید و اینبار زلیخا ادامه داستان را گفت، او در دست سندی را داشت که برادران یوسف امضا کرده بودند، سند فروش یوسف به مالک..
برادران که خود را در محکمه ای می یافتند که گناه آنها را از روز روشن تر عیان نموده بود، از شرم، سرشان را پایین انداختند
و در این هنگام یوسف نگاهی به تک تک آنها کرد و گفت: بله من یوسفم و این هم برادرم بنیامین است. خدا بر ما منت گذاشت و ما را بهم رسانید و هرکس پرهیزکار باشد و صبر کند ،پاداش مییابد زیرا خدا پاداش محسنین را ضایع نمیکند.
برادران که اینک خود را رسوای روزگار می دیدند، گفتند: به خدا سوگند که خدا تو را برما برتری بخشید و ما گناهکار بودیم.
در مقام بزرگان اینگونه است که نباید شخص معترف به گناه را بیشتر خرد کرد. لذا یوسف به آنها گفت: خدا شما را می آمرزد که او ارحم الراحمین است.
حتی از روی کرم بالا و ریز بینی تربیتی به آنها گفت: آمدن شما باعث شد که مصریان متوجه اصل و نسب من نیز بشوند.
حالا که برادران در نزد یوسف به گناهشان اعتراف کردند می بایست در نزد پدر نیز توبه کنند و علاوه بر آن حامل پیام مهمی از یوسف به یعقوب که هم
حواس ظاهر و باطنش متوجه یوسف است و هم دچار ناتوانی جسمی زیاد شده است هستند.
یعقوب در ابتلایی بزرگ قرار گرفته بود و اینک با صبری جمیل که پیشه کرده بود، سرافراز از این آزمایش بیرون آمد و طوری شده بود که تمام حواسش غرق در ولیّ خدا شده بود، حجتی که بر او ارجحیت داشت و خداوند اراده کرده بود که یوسف بر پدر هم ولیّ باشد
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬: برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_ششم🎬:
زمان حل شدن ابتلائات افراد، حول ولیّ خدا فرا رسیده است.
اولین گروه، برادران مبتلا به حسادت
بودند که آن ها در پیش یوسف توبه کردند و توبه دیگری نزد پدر باید داشته باشند.
دومین فرد، یعقوب و صبر جمیل او بود، که با صبر خود در غمی بسیار جانکاه از آزمایش خداوند سرفراز بیرون آمد وسومین فرد مبتلا زلیخا بود که در رابطه با یوسف خطا کرده بود،زلیخایی که از الهه معبد تبدیل به زنی پیر، بدون مال و زیبایی شده بود و با ایمان به خدا و حس مهر و عشق به کلمه ی اول، زیبایی و جمال و جوان و حتی ثروت پیشین به او برگشت و علاوه بر آنان، به درجه ای رسید که خداوند به او سعادت زوجیت و همسری با پیامبر خود را نصیب او نمود.
یعقوب به مقامی از انتظار رسیده بود که تمام حواس درونی او نسبت به غایب منتظر باز شده بود.
یوسف هنگام حرکت، به برادران پیراهنی داد که آن را ببرند و بر دیدگان پدر قرار دهند تا چشمانش بینا شود. با حرکت کاروان از مصر به سمت کنعان یعقوب به اطرافیان گفت: بوی یوسف را میشنوم اگر مرا به دیوانگی متهم نکنید.
همان پیراهنی که زمانی برای یعقوب ایجاد حزن کرده بود به واسطه توبه برادران قرار بود ایجاد فرح کند.
اطرافیان که درگیر حواس ظاهری بودند و حال یعقوب را نمی دانستند، یقین داشتند که یعقوب اشتباه
میکند و حرف او ر ا باور نکردند. پس زمانی که بشارت دهنده رسید و پیراهن را روی چشمان یعقوب
قرار داد، بینایی او بازگشت و او رو به اطرافیان گفت: من چیزهایی را میدانم که شما نمی دانید.
فرزندان رسیدند و باید دو مسئولیت خود یعنی توبه نزد پدر و انتقال بنی اسرائیل به مصر را انجام میدادند.
ابتدا نزد پدر رفتند و از موضع انکسار از پدر تقاضای توبه کردند اما پدر گفت که بعدا توبه آنها را خواهد پذیرفت.
این تفاوت در رفتار یعقوب و یوسف در رابطه با پذیرش توبه دو علت میتواند داشته باشد:
اول اینکه یعقوب بعد از دیدن یوسف و از بین رفتن تمام هم و غم، با دلی صاف برایشان استغفار کند.
و دوم اینکه یعقوب منتظر زمانی بود که توبه در آن بیشتر قابل پذیر ش باشد، مانند شب جمعه....
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_ششم🎬: زمان حل شدن ابتلائات افراد، حول ولیّ خدا فرا ر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_هفتم🎬:
پس از بازگشت برادران یوسف و گفتن خبرهای تازه ای که انگار یعقوب نبی با چشم دل آنها را دیده و از آن باخبر بود و سپس شفای چشمان نابینای یعقوب، دستور حرکت به سمت مصر صادر شد
بلافاصله بنی اسرائیل راهی مصر شدند تا امر اقامه را در آن جا نیز ایجاد کنند و در سرزمینی که ابلیس بر جان و قلبها حکمرانی می کرد و اینک به برکت وجود یوسف نبی آن فرمانروایی در هم شکسته بود، نام خدا را در همه جا زنده کنند و شیوه خداپرستی را رواج دهند.
بعد از چهل سال دیدار دو ولیّ الهی رخ داد و یوسف احترام را برای پدر و مادر خوانده اش که همان خاله اش بود، به حد کمال انجام داد.
بنی اسرائیل در سال پنجم قحطی و اوج کمبود وارد مصر شدند. همین، زمینه حسادت مردم مصر را ایجاد میکرد و همان طور که در آینده این حسادت باعث در گیری بین قبطیان و سبطیان خواهد شد
پس یوسف به آن ها گفت ان شاءالله در امنیت خواهید بود.
مجلس با شکوهی ترتیب دادند، یعقوب و همسرش در صدر مجلس درست در کنار یوسف و همسر و فرزندانش قرار گرفتند، مجلس آنچنان با عظمت بود که برادران در مقابل یوسف به سجده افتادند و او به پدر گفت که این تاویل رویای من است. در واقع کل ماجرا میان رویای یوسف و تحقق آن رویا اتفاق افتاد و تمام اتفاقات در دست پروردگار بود و تقدیری بود که خداوند برای آنها رقم زده بود.
پس از اینکه بنی اسرائیل در مصر مستقر شدند، خیلی زمان نگذشت که یعقوب نبی از دنیا رفت و وصیت او به بنی اسرائیل باقی ماندن آن ها به دین ابراهیم بود، گویا یعقوب از این هراس داشت که اتفاقات آینده باعث شود که فرزندانش فریب ابلیس را بخوردند و از دین خدا منحرف شوند و برای همین در هنگام مرگ از آنها عهد گرفت که همیشه بر دین خدا باقی بمانند
یوسف نبی بنای توحید را در مصر برپا کرد و تا زمانی که زنده بود بنی اسرائیل در امنیت و آسایش و رفاه بودند.
و چند سال پس از مرگ یعقوب، یوسف هم به دیار بافی شتافت و هنگام احتضار وصیت او به بنی اسرائیل توصیه به دین حنیف ابراهیمی و انجام مسئولیت هایشان بود و پیش بینی به قدرت رسیدن قبطیان در مصر و تحت ستم قرار گرفتن بنی اسرائیل را کرد و وظیفه آنها را صبر و انتظار منجی ای به نام موسی از اولاد لاوی بود، اعلام کرد.
انتظار منجی عامل وحدت بخش بین آنها بود.
گویی بعد از یوسف به بردگی کشیدن و رنجهای بنی اسرائیل آغاز خواهد شد و در انتظار منجی اصلی
ترین کاری ست که آنها باید انجام دهند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_هشتم🎬:
در قسمت های قبل داستان حضرت یوسف را آنگونه که قران برای ما شرح داده به تصویر کشیدیم اما خوب است بدانید که تمام اطلاعات یوسف نبی از تاریخ مصر باستان پاک شده است
در تاریخ مصر باستان هیچ گزارش روشنی از یوسف نبی وجود ندارد و اگر گزارش های قرآن کریم نبود ما اطلاعات درستی از حضرت یوسف در دست نداشتیم!
اگر تاریخ مصر را مو به مو کنکاش کنیم می بینیم تنها گزارشی که به صورت خلاصه و اجمال در تاریخ مصر باستان وجود دارد، این است که یکی از فرعون های مصر به نام «آمن
هوتب چهارم» از پرستش خدایان متعدد مصری رویگردان شد و به پرستش نور واحدی روی آورد.
او «آتون» را پرستید و نام خودش را هم «آخِن آتون» نهاد که به معنای خادم و پرستنده این خدای آتون می باشد.
در متون مصر باستان از این فرعون با بدی تمام نام برده اند: خائن، دشمن، مجرم، این کلمات را درباره اش به
کار برده اند.
علت این که اینگونه تعابیری را درباره اش به کار برده اند این است که آخن آتون مسیر اصلی و جریان اصلی مصر را عوض کرده است.
از جهت زمانی، این فرعون موحّد، با زمان حضرت یوسف در مصر منطبق است. هرچند در متون تاریخی
اشاره ای به این مسئله نشده است.
پس چون این فرعون یکتا پرست شد و پشت پا به بت و بت پرستی زد، پس تمام دستهای شیطانی و شیطان پرستان بر آن شدند تا اثری از او در مصر نماند و او را با القابی که اصلا مناسب او نبود به نسل های بعد می شناساندند.
زمانی که وفات یوسف فرا رسید، شیعیان و خاندان خودش را جمع کرد. سپس به آنها گفت: ای مردم فتنه ها و سختی هایی بر شما می رسد که در آن فرزندان و مردان شما را می کشند و شکم زن هایتان را پاره می کنند. تا
آن که خداوند حق را به دست «قائم» که از فرزندان «لاوی» است اظهار کند پس منتظر او باشید.
سپس حضرت یوسف صفات و مشخصات آن منجی را برای آنها بازگو می کند
مردم با حضرت یوسف عهد و میثاق بستند تا همیشه بر دین خدا پرستی باقی بمانند
پس از وفات یوسف، آنچه که باعث دلگرمی و تحمل آن شدائد و بلاها می شد «انتظار آمدن منجی» بود.
در میان بنی اسرائیل عالمان و فقیهانی بودند که حدیث ظهور منجی را برای مردم بازگو می کردند و مردم با
کلام آن ها آرامش می یافتند، انگار روح انتظار در تمامی زمان های تاریخ می بایست وجود داشته باشد و مردم خود را برای فرج آماده کنند
پس از یوسف ،حکومت از دست خدا پرستان بیرون شد و حکومت طاغوتی مصر بر این فقیهان فشار آورد و آن ها بالاجبار از میان مردم پنهان شدند.
برخی از مردم از طریق نامه نگاری به دنبال فقیهان خود می گشتند تا با کلام آن ها آرام شوند.
و در این هنگام فقیهان مردم را به بیابان های اطراف طلبیدند تا بتوانند به دور از چشم حکومت برای آن ها از منجی سخن بگویند.
این اتفاق نشان دهنده نقش سازنده و امید بخش «انتظار فرج» برای امت هاست که از دوران بنی اسرائیل نمود
پیدا کرده است و ما هم در این برهه از زمان به امید و انتظار فرج نفس می کشیم
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
يَـا مَـنْ أَرْجُـوهُ لِـكُـلِّ خَيْـرٍ وَ آمَـنُ سَـخَـطَهُ
عِـنْـدَ كُـلِّ شَـرٍّ
يَـا مَـنْ يُـعْـطِي الْـكَـثِـيـرَ بِالْــقَـلِـيـلِ يَـا
مَـنْ يُعْـطِـي مَـنْ سَـأَلَـهُ
يَا مَـنْ يُـعْـطِـي مَـنْ لَـمْ يَـسْـأَلْـهُ وَ مَـنْ لَمْ
يَـعْـرِفْهُ تَـحَـنُّــنـاً
مِـنْـهُ وَ رَحْـمَـةً
أَعْـطِـنِـي بِـمَـسْـأَلَـتِـي إِيَّـاكَ جَـمِيـعَ خَـيْـرِ
الـدُّنْـيَـا وَ جَـمِيـعَ خَـيْـرِ الْآخِــرَةِ
وَ اصْـرِفْ عَـنِّـي بِـمَـسْـأَلَـتِـي إِيَّـاكَ جَـمِـيعَ
شَـرِّ الدُّنْـيَـا وَ (جَمِيعَ) شَـرِّ الْآخِـرَةِ
فَـإِنَّـهُ غَيْـرُ مَـنْقُـوصٍ مَا أَعْـطَـيْتَ وَ زِدْنِـي
مِـنْ فَـضْـلِـكَ يَا كَــرِيـمُ
يَـا ذَا الْـجَـلاَلِ وَ الْإِكْــرَامِ يَــا ذَا الـنَّـعْـمَاءِ
وَ الْـجُودِ يَـا ذَا الْـمَـنِّ وَ الطَّـوْلِ حَــرِّمْ
شَــيْـبَـتِـي عَلَـى الـنَّـار
اى خدايى كه از او اميد هر خير و
احسان دارم و نزد هر شرى از خشم او
ايمنى مى جويم
اى آنكه عطا مى كنى بسيار را به كم اى
آنكه هر كه سؤال كند عطا مى كنى
اى آنكه به هر كه سؤال نكند و تو را هم
نشناسد باز از لطف و رحمتت عطا مى
كنى
عطا فرما مرا كه از تو درخواست مى
كنم جميع خوبيهاى دنيا و جميع
خوبيهاى آخرت را
و دفع فرما از من به درخواستم از تو
#جميع شرور دنيا و آخرت را
#زيرا عطاى تو بى نقص است و از فضل و
#كرمت بهره من بيفزاى اى خداى كريم
#اى صاحب جلال و بزرگوارى اى صاحب
#نعمتها و جود اى صاحب عطا و كرم به
#كرمت محاسنم را بر آتش دوزخ حرام
گردان.
🍃
🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با حاج قاسم😭
السلام ای محور هنگامه اش!
ای همه حرف وصیت نامه اش
یارت ای یار خراسانی چه شد؟!
ای صبا دست سلیمانی چه شد
😭😭😭
آرزو می جوشد و غم که غوغا می کند
عمق جانم، دولت مهدی تمنا می کند
دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_هشتم🎬: در قسمت های قبل داستان حضرت یوسف را آنگونه که
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_نهم🎬:
حضرت یوسف از دنیا رفت، ایشان در زمان حیات پر برکتشان به تمام مردم مصر و حتی سرزمین های اطراف خدمت های بی شماری کرد و تمدن مصر را از پرستش ابلیس به یکتا پرستی تغییر داد و تمام مردم مصر او را دوست می داشتند و زمان دفن حضرت یوسف، بین مردم اختلاف افتاد و هر کدام می خواست که پیکر حضرت یوسف در شهر آنها دفن شود، این اختلاف ها بالا گرفت و سرانجام تصمیم بر این شد که پیکر ایشان را در عمق رودخانه نیل دفن کنند تا آب از روی پیکر ایشان بگذرد و به تمام سرزمین مصر برسد و این آب متبرک باعث برکت مال و زندگی مردم شود.
و همین کار را کردند و پیکر مقدس یوسف نبی در بستر رودخانه ی نیل دفن شد.
از برکت کارهای یوسف و دین خدا پرستی که آورده بود، سرزمین مصر تا سالها پر از خیر و برکت و فراوانی و نعمت بود در این بین بنی اسرائیل هم که ساکن مصر شده بودند، وضعشان خوب شد، درست است زمانی که به مصر آمدند اوضاع مالیشان اصلا تعریفی نداشت و به عبارتی فقیر بودند اما با گذشت سالها هم تعدادشان زیاد شد و هم روز به روز بر اموال و داریی هایشان افزوده میشد بطوریکه چند سال پس از درگذشت یوسف، اوضاع مالی آنها آنچنان بالا گرفت که آنها هم جزء متمولین و ثروتمندان مصر محسوب می شدند، اما هر چه ثروتشان بیشتر میشد، فاصله شان از درگاه خداوند هم بیشتر می شد گویی بین ثروت اندوزی و وسوسه های شیطانی رابطه ای مستقیم بود و کم کم از راه خدا بیرون شدند و فریب ابلیس را خوردند
درست پس از آن که نسل بنی اسرائیل در مصر گسترش یافت و دارای قدرت و سرمایه شدند، بنای بر تمرد و نافرمانی خدا را گذاشتند. سپس نیکان و صالحان نیز امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح جامعه را ترک کردند.
و این است وعده خداوند که اگر از راه او منحرف شویم و امر به معروف و نهی از منکر را فراموش کنیم، خداوند قومی ظالم را بر ما مسلط می کند.
پس خداوند قبطیان را که ساکنان قدیم مصر بودند و با ظهور حکومت یوسف به حاشیه رفته بودند بر آن ها مسلط ساخت تا با عذاب های مختلف آنان را معذب کنند.
در دستگاه خداوند و معادلات الهی، گاهی اوقات خدای متعال برای کنترل یک قوم، قوم دیگری را بر آن ها
مسلط می کند. ممکن است این قوم غالب هم خودشان صالح نباشند و اینکه خداوند آنها را غلبه داده است،
دلیل بر خوب بودن و برتری شان نیست.
دلایلی که باعث می شد تا قبطیان حکومت را از دست بنی اسرائیل بیرون بکشند و بر آن ها فشار آورند، متعدد بود اما مهم ترینشان این بود که اولا بنی اسرائیل خط سیر اصلی مصر باستان را تغییر داده اند و دوم اینکه قبطیان اعتقاد داشتند آنها که دارای هیچ پشتوانه تمدنی نبودند نباید بر ما که سابقه تمدنی داریم حکومت کنند.
و سوم اینکه الان که کنعانی ها، بنی اسرائیل تجربه حکومت داری هم دارند پس خطر آن ها دو چندان میشود. بنابراین باید به نحو شدیدتری آنها را سرکوب کنیم تا دوباره به حکومت نرسند.
و همچنین قبطیان میگفتند که فرعون قبلی «آخن آتون» باعث شد تا کنعانیان پایشان به مصر و حکومت مصر باز شود و یک عده بی سر و پا سالیان سال بر ما حکومت کنند.
و از طرفی بنی اسرائیل یک عده خارجی بودند که از خارج مصر آمدند و از خزانه ی مصر و نعمت های نیل سود می برند و قبطیان می پنداشتند آنها از حقشان استفاده می کنند.
و از طرفی قبطیان به شدت از روحیه قومیت گرایی و تعصب سوء استفاده کردند تا کنعانیان و بنی اسرائیل را به زیر بکشند.
در صورتیکه خداوند می فرماید: ان اکرمکم عند االله اتقاکم، کرامت به تقواست نه به قومیت...
تمام این دلایل و بیشتر از آن، قبطیان را بر آن داشت که به مقابله با بنی اسرائیل برخیزند و از طرفی بنی اسرائیل هم آن اعتقادات محکم و ایمان قبل را نداشتند، پس شکست خوردند و بار دیگر حکومت به دست کسانی افتاد که سر سپرده شیطان بودند و از طرف ابلیس کنترل می شدند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨