#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_دوم🎬: یوسف با شنیدن این حرف مطمئن شد این مردانی که جلو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_سوم🎬:
برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل یوسف هم با آنها رفت، درست است که آنها نسبت به یوسف نامردی کردند، اما یوسف، نبی خداست، مهر و عطوفتش، رنگ و بوی خدایی دارد و کینه در وجود ایشان راه ندارد.
آنها رفتند و یوسف امید داشت که بار دیگر بنیامین را با خود بیاورند و او عطر تن پدر را از جان برادر استشمام نماید.
عزیز مصر دوباره غرق در کار شد، چندین سال از خشکسالی گذشته بود او با تیزبینی خاصی کارها را به پیش می برد و به مددالهی می خواست کاری کند که جامعه ی مصر روزی دچار اختلاف طبقاتی شدید بود، به صورت یکدست و یکنواخت درآید و این خشکسالی باعث شده بود یوسف نبی به این هدفش نزدیک شود.
او در همان اوایل خشکسالی امر کرد کسانی که هفت سال فراوانی، گندم کاشته اند و به سیلوهای حکومت تحویل داده اند رایگان گندم دریافت کنند، افراد مرفه و ثروتمندان مصر که در این امر سهیم نبودند می بایست گندم را بخرند و فقرا و غلامان هم سهمی رایگان دریافت می کردند، به این ترتیب در سال اول خشکسالی مرفهین جامعه با پول خود گندم را که مانند طلا با ارزش شده بود می خریدند و تمام این پول ها به خزانه حکومت واریز میشد و یوسف که وزیر خزانه داری مصر بود بر آن نظارت داشت.
اما در سال دوم، ثروتمندان جامعه پولی در بساط نداشتند که به ازای آن گندم بخرند، پس یوسف دستشان را باز گذاشت و گفت: شما می توانید در ازای گندمی که ما به شما می دهیم طلا و زیورالاتتام را که آن زمان در مصر بسیار مرسوم بود، به ما دهید، یعنی خرید گندم در ازای زیورالات.
ثروتمندان جامعه و حتی کاهنان معبد مجبور شدند برای سیر کردن شکمشان از زیوراالات و دستبند و گردنبند و خلخالهای طلای خود و همسرانشان چشم پوشی کنند و بدین ترتیب خزانه مصر که سال پیش مملو از سکه های طلا شده بود، اینک پر شد از زیورالات با ارزش.
و سال سوم که فرا رسید وضع برای ثروتمندان بدتر شده بود نه پولی در بساط داشتند و نه طلایی ولی می بایست به طریقی گندم تهیه می کردند پس همگی به نزد یوسف رفتند، همه ی مردم مصر چه ثروتمند و چه فقیر بر علم و دانایی یوسف شهادت می دادند، شاید بعضی از آنها مه هنوز در بند کاهنان معبد شیطان بودند در دل با یوسف دشمن بودند، اما همانها هم به زیرکی و حکمت یوسف اقرار می کردند، این جمع نزد عزیز مصر آمدند و به ایشان گفتند: ای عزیز مصر، همانگونه می دانید خشکسالی ادامه دارد، ما نه پولی در بساط داریم و نه زیورالاتی، اما برای خورد و خوراکمان گندم احتیاج داریم، چگونه با ما حساب می کنید در حالیکه دستمان خالی ست؟
ادامه دارد....
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_سوم🎬: برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل ی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬:
یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است، آنطور که شنیده ام هر کدام از شما دارای تعداد زیادی حیوانات اهلی از گاو و گوسفند و شتر و اسب گرفته تا مرغ و پرندگان دیگر، شما می توانید در ازای دریافت گندم از حیوانات خود به حکومت بدهید.
آنها که چاره ای نداشتند، قبول کردند و روش یوسف این بود که آن حیوانی که به ازای خرید گندم به حکومت داده میشد را مهر حکومتی میزد و به صاحبش میداد تا نگهدارد و در وقت معین از آنها بگیرد.
به این ترتیب ثروتمندان نه پول داشتند و نه زیورالات و نه حیوان
و سال بعد مشکل بیشتر شد و مرفهین که اینکه از ثروت خود نزول کرده بودند چیزی برای خرید گندم نداشتند و این بار یوسف پیشنهاد کرد که می تواند در ازای ارائه سند خانه به آنها گندم دهد،یعنی خانه هایشان هم به نام حکومت می خورد و آنها به نوعی مستأجر حکومت بودند.
و سرانجام در آخرین سال خشکسالی، ثروتمندان مصر که حالا دیگر هیچ در بساط نداشتند، به ازای امضا سند بردگی خود نسبت به حکومت مصر، گندم که حکم طلا را داشت دریافت می کردند.
حالا جامعه ی مصر یکدست شده بود، اختلاف طبقاتی وجود نداشت، تقریبا همه برده حکومت شده بودند و خزانه مصر مملو از پول و سکه و طلا و هر آنچه که فکرش را بکنید شده بود.
آنطور که یوسف حساب کرده بود حالا دیگر موسم برگشت برادران بود، دل در دلش نبود و روزها را می شمرد تا برادران از راه برسند و برای همین نگهبانانی مخصوص بر دروازه های شهر گذاشته بود تا به محض ورود برادران کنعانی او را مطلع نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_چهارم🎬: یوسف نبی به آنها فرمود: چاره کارتان راحت است،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬:
در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بود رو به پایان بود و برادران به نزد یعقوب رفتند و به او اطلاع دادند که برای گرفتن گندم، بار دیگر باید به مصر بروند، یعقوب مخالفتی با رفتن آنها نداشت اما وقتی شرط عزیز مصر را برای دادن گندم به فرزندانش شنید با آنها مخالفت کرد و گفت اجازه نمی دهد که بنیامین همراه آنها برود.
برادران یوسف برای رفتن به مصر به هر بهانه ای دست می زدند، آنها به پدرشان گفتند که کارگزاران عزیز مصر بهای هر گندم را که آنها پرداخت کرده بودند در خورجین هر کس مابین گندم هایش پنهان کرده است و آنها ادامه دادند که باید حتما به مصر برگردیم و دلیل این واقعه را از عزیز مصر جویا شویم و به پدرشان گفتند: عزیز مصر آدمی خداشناس و مهربان است او بسیار مهمان نواز بود و حتی پول گندم هایی را که به ما داده بی آنکه بفهمیم به ما برگرداند، پس ایشان نمی تواند نیت سوئی داشته باشد و ما چون چشمانمان از بنیامین محافظت می کنیم، اما حضرت یعقوب فرمود: من قبلا هم از این حرفها شنیده ام و به شما اعتماد کردم و فرزندم را از دست داده ام، دیگر نمی خواهم آن واقعه بار دگر تکرار شود.
در این هنگام از پسران اصرار و از یعقوب انکار...
تا اینکه ذخیره گندم بسیار کم شد و صدای همه ی کنعانیان در آمد، مردم برای زندگی و زنده ماندن مجبور بودند به مصر بروند.
در این هنگام حضرت یعقوب که نمی توانست به واسطه دلدادگی به بنیامین مانع خیری شود که از طریق رفتن او به مصر، برای بچه ها و نوه هایی که گرسنه بودند اتفاق میافتاد.
در اینجا اصلا بحث اعتماد یعقوب به فرزندانش نبود؛ بلکه وجه اعتماد او به خدا بود.
پس به پسران خود گفت: در ازای دادن تعهد و بستن میثاق اجازه همراهی بنیامین با آنها را خواهد داد
و اگر به تعهدشان عمل نکردند، از دین خدا خارج خواهند شد.
پسران قبول کردند و با یعقوب و خدای یکتا پیمان بستند که در امانت خیانت نکنند.
یعقوب با این شرط اجازه سفر به مصر را به آنها داد و سپس به پسرانش
توصیه کرد: از آنجایی که من همه دارایی و فرزندان ام را میفرستم و شما نیز فرزندان ابراهیم هستید و البته از نظر هیکل و زیبایی هم یک سرو گردن از همه بالاترید
و در معرض چشم زخم مردم هستید پس همه با هم از یک دروازه وارد نشوید تا باهم دیده نشوید و همچنین عزیز مصر
هم نتواند شما را شناسایی کند، هرچند که من نمیتوانم قضای پروردگار را تغییر دهم.
پسران یعقوب همگی با اهالی کنعان به سمت مصر حرکت کردند، اینبار بنیامن هم همراه آنان بود، آنها از عزیز مصر و رفتارش برای بنیامین داستان ها می گفتند و بنیامین نمی دانست چرا وقتی حرف عزیز مصر می شود احساس خاصی پیدا می کند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_پنجم🎬: در کنعان، سهم گندمی که عزیز مصر به آنها داده بو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_ششم🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان کنعانیان، در صبح زودی، کاروان به مصر رسید، پسران که حرف پدر را آویزه ی گوششان کرده بودند در دسته های چند نفری تقسیم شدند و از دروازه های مختلف وارد مصر شدند.
مأموران مخصوص یوسف که در دروازه ها قرار داشتند و به آنها حکم شده بود که به محض رؤیت یازده برادر کنعانی، عزیز مصر را خبر کنند، با وجود اینکه پسران یعقوب وارد مصر شده بودند نتوانستند آنها را شناسایی کنند، چرا که آنها طبق توصیه ی پدر از یکجا وارد نشدند و ماموران فقط دسته های بالای ده نفر را کنترل می کردند.
اما وقتی اراده ی خدا بر این قرار گرفت که اتفاقی بیافتد، هر چه بشر دست و پا هم بزند و تلاش هم بکند آن اتفاق می افتد.
پسران یعقوب هنگام ورود به مصر شناسایی نشدند، اما زمانی که به سیلوها رسیدند و خواستند گندم تهیه کنند، یکی از ماموران مورد اعتماد یوسف که برای همین بر سر سیلوها حضور داشت و قبلا برادران یوسف را دیده بود، آنها را شناسایی کرد و پس از ساعتی کنکاش همه ی برادران را که متفرق شده بودند گرد هم آورد و به سمت قصر عزیز مصر حرکت داد.
درست است که برادران از اینکه شناسایی شده بودن زیاد خوشحال نبودند، اما در دل ذوق داشتند که دوباره به میهمانی عزیز مصر می روند و پذیرایی های آنچنانی از آنها خواهد شد و به قول معروف دلی از عزا در می آورند.
برادران وارد قصر عزیز مصر شدند و مانند دفعه قبل، سفره ی رنگانگی که مملو از انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها بود، جلویشان گستراندند، برادران برای اینکه بنیامین را به نوعی کم محل یا تحقیر کنند زیرا هنوز حس حسادت در وجودشان شعله میکشید، تصمیم گرفتند که هر برادری که مادرشان یکیست روبه روی هم قرار گیرند و در این میان بنیامین، گوشه ی تالار و قسمت انتهایی سفره، به تنهایی نشسته بود، در این هنگام غلامی ورود عزیز مصر را اعلام کرد و یوسف با سلام و علیکی کوتاه بر صدر مجلس نشست، او می خواست هر چه زودتر بنیامین را ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_ششم🎬: بالاخره بعد از گذشت روزها از شروع حرکت کاروان ک
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬:
در بین برادران، بنیامین همچون پدر هنوز منتظر و مشتاق یوسف بود و این نشان دهنده تفاوت کیفیت تعامل مومنین با ولیّ غایب است پس برای ولیّ خدا فرق است بین کسی که عاشقانه تمام لحظه ها را در انتظار و جستجوی ولیّ غایب است و آن کسی که غیبت حجت خدا برایش کمترین اهمیتی ندارد و بی شک آن منتظر ارج و قرب خاصی در چشم حجت خدا دارد که این در داستان حضرت یوسف خیلی زیبا نمود پیدا می کند
.
یوسف دستور داده بود برادرانی که از مادر مشترک هستند دو به دو رو به روی هم بنشینند، بنابراین بنیامین طرد شده و تنها ماند، برادران نسبت به بنیامین همچون یوسف حسادت داشتند اما درحدی پایین تر، پس اجر انتظار بنیامین این بود که از همه نزدیکتر به ولیّ خدا باشد و یوسف نبی او را به جلو فراخواند و نزدیک خود نشاند و این اولین مواجه دو برادرتنی در فرم ظاهر بود.
برادران با دیده ی حسادت به بنیامین که اینک هم غذا با عزیز مصر شده بود نگاه می کردند و در گوش هم می گفتند: ببینید این هم مانند برادرش یوسف است، بعد از یوسف تمام توجه پدر را به خود جلب کرد و اینک هنوز از گرد راه نرسیده عزیز مصر را مجذوب خود کرده است.
بنیامین در کنار یوسف احساسی خاص داشت، حسی دلچسپ و آشنا و شیرین، انگار عزیز مصر خاطره ای از یک محبوب را در دلش زنده می کرد اما نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گیرد.
سفره ی غذا را جمع کردند و عزیز مصر دستور داد تا به هر دو برادر تنی برای استراحت یک اتاق بدهند و باز بنیامین تنها ماند و باز هم عزیز مصر در کنارش ماند و بدین وسیله توانست فرصتی را برای گفتگو با بنیامین به دست بیاورد.
در خلوت دو نفره شان، ذهن بنیامین پر از سوالات مبهم شده بود اما قبل از اینکه او سوالی بپرسد، یوسف علت برخورد بد دیگر برادران با او
را جویا شد و بنیامین ماجرای حسادت و کاری که با برادر کوچکترشان کرده بودند را شرح داد.
در این هنگام بود که یوسف دست به گردن بنیامین انداخت و همانطور که اشک شوق از دیدگانش روان شده بود، خود را به بنیامین معرفی کرد و از احوال او جویا شد، بنیامین که قبل از این حس کرده بود این محبت عجیب عزیز مصر به او دلیلی دارد، حالا خود را در آغوش برادر دور از وطن و حجت دور از نظر می دید، او داستان سالها هجران را برای یوسف تعریف کرد، سالهایی که شب و روز به یوسف می اندیشید.
یوسف از او پرسید آیا ازدواج کرده ای؟! بنیامین پاسخ داد آری اینک صاحب یازده پسر هستم
یوسف با شوخی گفت: تو چگونه عاشق منتظری بودی که حتی دست از زندگی عادی خود هم برنداشتی؟!
بنیامین پاسخ داد: انتظار دیدن تو در تار و پود زندگی من بود، یازده پسر دارم که نام تمام این یازده پسر برگرفته از اسم یوسف است و از مشتقات اسم شماست، من این یازده پسر را همچون شما لباس می پوشیدم تا با نگاه کردن به هر کدام از آنها و صدا زدن هر پسر، به یاد شما بیافتم.
و براستی رسم انتظار واقعی چنین است و ما مدعیانی هستیم که در سراب انتظار دست و پا میزنیم.
در این هنگام یوسف هم از هجرانی که کشیده بود داستان ها گفت تا اینکه داستان رسید به آمدن بنیامین و برخورد برادران پس نسبت به طرد شدن توسط برادران و هم برای کاری که روز بعد می خواست انجام دهد با بنیامین حرف زد و به او فرمود: برای تهمت و حرفهای ناروای برادران نگران نباش، من تدبیری از طرف خداوند برای بنی اسرائیل دارم که لازمه آن، ماندن تو پیش من است.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_هفتم🎬: در بین برادران، بنیامین همچون پدر هنوز منتظر و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬:
یوسف برای بنیامین گفت که قرار است چگونه او را نزد خود نگه دارد و از این کار چندین هدف داشت که مهم ترینش هدایت برادرانش بود و اینکه آنها متوجه شوند که خطا کردند و توبه کنند و به درگاه خداوند باز گردند و از طرفی یعقوب که در تمام امتحان های الهی سربلند بیرون آمده بود اینک می بایست در امتحانی دیگر آزموده شود، خداوند اراده کرده بود تمام دلخوشی یعقوب را از او بگیرد تا او در ابتلایی دیگر خود را نشان دهد
گندم در آن زمان که قحطی در اوج خود بود مهم ترین مسئله ی زندگی بود ، پس با وسایل ارزشمندی آن را وزن و تقسیم میکردند و یکی از وسایل که متعلق به وزیر خزانه داری یا همان عزیز مصر بود، از طلا ساخته شده بود و ارزشی بسیار داشت.
روز بعد هنگام بارگیری گندمها، یوسف همان پیمانه گندم گران بها را در بار بنیامین جاسازی کرد.
کمی بعد از فاصله گرفتن برادران از مکان تحویل گندم، ماموران اعلام کردند که پیمانه گندم به سرقت رفته است.
از آنجایی که آنان فرزندان پیامبر واهل رعایت مناسک بودند، حتی زمانی که از زمین های مردم می گذشتند برای حیوانات پوزه بند میزدند که مدیون مردم نشوند، پس تهمت دزدی برایشان سخت آمد و گفتند ما برای دزدی و فساد به این جا نیامدهایم.
میتوان گفت این کار یوسف برای متوجه کردن آنها به بزرگترین دزدی عمرشان و توبه از آن نیز بود چرا که یوسف را به راحتی و بدون عذابی دزدیدند اما حالا اتهام دزدی پیمانه برایشان آنقدر سخت بود.
ماموران از گشتن بارهای برادران دیگر شروع کردند و در آخر بار بنیامین را گشتند که پیمانه در آن یافت شد.
در این هنگام برادران نه از بنیامین حمایت و نه حتی سکوت کردند بلکه گفتند او نیز مثل برادر دیگری که داشت دزد است؛
ماجرایی قدیمی مربوط به زمانی که یوسف کوچک بود. عمه آنها یوسف را بسیار دوست داشت و به خانه خود میبرد، او برای این که بتواند یوسف را بیشتر نزد خود نگه دارد، کمربند پدرشان اسحاق را در زیر لباس یوسف بست و به خانه برادرش برد. روز بعد آمد و ادعا کرد که کمربند گم شده و آن را یوسف دزدیده است. سپس او را به عنوان برده با خود به خانه اش
برد.
خط اصلی انحراف برادران یعنی حسادت، هنوز وجود داشت. آنها از واقعه ای که یوسف در آن بی تقصیر بود، برای خود بهره برداری کردند.
یوسف ماجرا را افشا نکرد ولی این کار موجب سقوط برادرانش در دل او شد.
برادران که ادعا اسوه بودن داشتند، دچار شکست شدند و در حال کوچکی و خواری گفتند: ای عزیز او پدری پیر و سالخورده دارد پس یکی از ما را به جای او بازداشت کن.
همین شکستن برادران و پایین آمدن از موضعشان، شروع نقطه ی هدایتشان شد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_هشتم🎬: یوسف برای بنیامین گفت که قرار است چگونه او را
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_نهم🎬:
برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبرانه از موضع بالا صحبت می کردند و به نوعی فخر فروشی می کردند که انجار کسی به گرد پای آنان نمیرسد در آن موقعیت که بنیامین توسط مأموران حکومت مصر به اتهام دزدی دستگیر شده بود، مجبور به پذیرش شکست شدند و در این موضوع مستاصل شدند، آنها به پدرشان قول داده بودند و اینبار نمی خواستند بد قولی کنند پس به شور نشستند و تصمیم گرفتند که به عزیز مصر پیشنهاد کنند یکی از آنها و حتی چند نفر از آنان را به جای بنیامین در زندان کنند اما بنیامین را آزاد کنند، آنها به معنای واقعی شکستند و شکست خوردند.
یوسف این شکست را تبدیل به راه هدایت آنان کرد.
وقتی آنان به نزد عزیز مصر آمدند و پیشنهادشان را دادند، یوسف در جواب درخواست برادران برای بازداشت یکی از آنان به جای بنیامین گفت: پناه بر خدا از اینکه ظلم کنم و فرد دیگری را به جای گناهکار مجازات کنم و شما از من نخواهید که بر خلاف عدالت کاری کنم و بیگناهی را در بند نمایم و گنهکاری را رها کنم.
برادران ناامید شدند و برای مذاکره دوباره به ه گوشه ای رفتند، اما این مذاکره رنگ و بویی دیگر داشت و برخلاف مذاکره قبلی که در حال عناد بودند، حالا در حال انکسار قرار داشتند
برادر بزرگترشان، لاوی همانی که مانع کشتن یوسف شد و پیشنهاد در چاه
انداختن را مطرح کرد با حالتی که همه را به تفکر می انداخت، گفت: آیا میثاق خود با پدر را فراموش کرده اید؟! آیا به خاطر نمی آورید پدر چه گفت و چه شرط کرد؟ در ماجرای یوسف هم ما گناه کردیم، شما را نمی دانم اما من روی بازگشت به کنعان را ندارم و همین جا میمانم، شما بازگردید و به پدر بگویید بنیامین سرقت کرده است، ما شهادت می دهیم و اگر نپذیرفت، بگویید از کاروانیان و مردم مصر جویا شود.
و این حرکت لاوی، نوید هدایتی دیگر را می داد، گویی او هم می خواست به نوعی خود را پاک کند و از گناهی که در حق ولیّ خدا کرده بود توبه نماید و در دل آرزو می کرد کاش یوسف اینک بود و عذر خواهی و توبه او را می شنید و عمق ندامت او را می دید.
کاروان پسران یعقوب که از کاروان مردم کنعان عقب مانده بودند، بدون بنیامین و لاوی سفرشان را شروع کردند، آنان با دلی شکسته به راه افتادند و راست است که می گویند هر چه بشکند از قیمت می افتد و اما دلی که به درگاه بشکند، ارزش پیدا می کند و همین باعث شد تا برادران یوسف کم کم به فکر توبه از کاری که سالها پیش در حق یوسف کرده بودند بیافتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_نهم🎬: برادران که ادعای اسوه بودن داشتند و همیشه متکبر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد🎬:
برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره ای نادم، ماجرا را برای پدر بیان کردند، آنها توقع داشتند که یعقوب نبی سخنانشان را صادقانه بداند و حرفشان را بپذیرد، چرا که اینبار دروغ و دغلی در بین نبود.
اما حضرت یعقوب حرف آنها را نپذیرفت و فرمود: ای پسران! نفس
شما این امر را برای شما زینت داده است تا انجامش آسان شود، من بدون شکوه و شکایت صبر میکنم و این سخنان شما را نخواهم پذیرفت.
برادران، این جا برخلاف ماجرای یوسف راست میگفتند و شاهد هم داشتند اما باز یعقوب ادعای آنان را نپذیرفت
حضرت یعقوب دو دلیل برای نپذیرفتن ادعای آنان داشت اول آنکه زمانی که مصریان بنیامین را متهم کردند بجای دفاع از برادر،از یوسف و بنیامین بد گفتند.
دوم اینکه گناهی که در ابتدا انجام داده بودند، علت اصلی این خجالت زدگی آنها در برابر پدر و خداوند بود
و تمام این ماجراها معلولهایی بودند که به دنبال آن علت اصلی اتفاق می افتادند.
سپس یعقوب از آنان کناره گرفت فرمود: وا اسفا از یوسف! خدایا به من صبری جمیل عنایت کند، خداوندا به درگاه تو پناه می آورم که تنها پناه درماندگانی و در حالی که از غصه لبریز بود، دو چشمش در شدت حزن از فراق ولی خدا سفید شد.
دیگران با دیدن این حال او میگفتند: آن قدر از یوسف یاد میکنی تا سخت ناتوان شوی یا جانت را از دست بدهی
اما برای یعقوب این حرفها پشیزی نمی ارزید چرا که جانش را بر سر مهر ولیّ خدا که گویی بر او اولی تر بود میداد و این گذشتن از جان برایش بسی شیرین بود.
گشایش برای هر انسان از نقطه اوج اضطرار و عنانیت اتفاق می افتد و بزرگی او در مقابل خدا شروع می شود.
در مورد حضرت یعقوب که عنانیت نداشت امتحان الهی از درجات صبر او بود، تمام توانش در صبر متوجه پروردگار و تمام غصه و شکایتش نزد خدا بود.
یعقوب برای اطمینان از زنده بودن یوسف از خدا خواست ملک الموت بر او مجسم شود و از او پرسید: هنگام قبض روح، جمعی عمل می کنی یا
فردی؟ او پاسخ داد: فردی، سپس پرسید: که آیا یوسف را قبض روح کرده ای؟ ملک الموت پاسخ داد:
خیر.
یعقوب فهمید که یوسف زنده است اما این موضوع را نمی توانست به کسی بگوید لذا به فرزندانش میگفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد🎬: برادران بعد از بازگشت از مصر با سری افکنده و چهره
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_یک🎬:
یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن یوسف گرفته بود با پشتوانه بر این علم به فرزندان خود دستور داد که: ای پسران! اگر از کار خود پشیمان هستید و درصدد جبران آن می باشید پس به مصر بازگردید و به تحسس یوسف و برادرش بنیامین بپردازند.
تحسس به معنای حس کردن است. همانطور که کاملا مشخص و بدیهی ست، علت حواس ظاهری انسان حواس درونی اوست که به آن ها
جهت میدهد. روح انسان که علت همه کنشهای جسمانی هم است، هم دارای حس است و با علم و تعلق روحی و تمرکز نسبت به موضوع ادراک میکند و این ادراک حواس باطنی سرانجام در حواس ظاهری آشکار میشود.
در واقع تحسس مرتبه ای فوق از تجسس است که فقط اندام ظاهری را درگیر میکند.
یعقوب برادران را ترک نکرد و با آنها با ناراحتی و عصابانیت سخن نگفت بلکه تلاش داشت راه رشد را برایشان بازکند و در نهایت آنها یعنی تحسس را پیش رویشان قرار داد.
در این زمان به واسطه شکست در آنها حجابهای متراکم حسدها، کبرها و
غرورها در حال از بین رفتن، بودند و پرده غیبت میان آنها و ولیّ خدا رقیق شده بود و امکان تحسس وجود داشت.
حضرت یعقوب به فرزندان خود فرمود: فرزندانم! از رحمت پروردگار ناامید نشوید که بی شک ناامیدی از درگاه خداوند تیری نامرئی از جانب شیطان است و خود را معرض روح الله که
از بین برنده حجاب های ظلمانی است قرار بدهید و به سوی خداوند گام بردارید همانا ناامیدی بدترین گناه است.
برادران یوسف، طبق توصیه ی پدرشان به مصر بازگشتند و در مسیر مصر به خواسته پدر و حرف برادر بزرگشان فکر میکرند و طی این روند باعث نزدیک شدن آنان به خداوند و ظهور توبه و استغفار در وجودشان بود.
روزها گذشت و آنها در راه مصر بودند و ذهنشان درگیر خطایی بود که چندین سال پیش انجام داده بودند و واقعا از صمیم قلب می خواستند که خداوند آنها را ببخشد و این نور امیدی بود که سرانجام این برادران از کبر و حسادت که خصوصیت بارز ابلیس بود دست بردارند و خاضعانه به درگاه خداوند باز گردند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_یک🎬: یعقوب که از عالم غیب خبرهایی مبنی بر زنده ماندن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬:
پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی که با لاوی گذاشته بودند رفتند،لاوی تا که آنها را دید آغوش گشود و تک تکشان را در آغوش گرفت و سپس به آنها خبرهای عجیب و غریبی داد.
لاوی رو به برادران گفت: از وقتی که شما مصر را ترک کردید، من سایه به سایه عزیز مصر رفتم،او بنیامین را نزد خود نگه داشته و حتی لحظه ای از خود جدا نمی کند، حتی زمانی برلی سرکشی به سیلوها می رود بنیامین همراه اوست، بنیامین نه مانند یک برده و زندانی، بلکه مانند یک عزیز دردانه همراه اوست، لباسی بسیار گرانبها بر او پوشانیده و همیشه دست در دست او دارد و گویی بنیامین نه زندانیی خطاکار بلکه عزیزی نو رسیده است و دوم اینکه چند بار در جلسه سخنرانی عزیز مصر شرکت کردم، سخنان او نه به پادشاهان بت پرست بلکه به پیامبران می ماند، اگر نمی دانستم او عزیز مصر است حتما می گفتم او پیامبری از پیامبران خداست.
در این هنگام یکی از برادران پرسید، مگر چه گفته که چنین می گویی؟!
لاوی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: چندی پیش جارچیان در کوچه و بازار جار می زدند که جلسه ای مهم با حضور عزیز مصر در میدان بزرگ شهر برپا است، من هم به آن جلسه رفتم، تمام مردم شهر هم آمده بودند از قرار معلوم در این هفت سال خشکسالی مردم مصر برای تهیه گندم از پول و مال و زیورالاترو خانه و حیوانات و حتی خودشان گذشته بودند تا گندمی برای سیر کردن شکمشان تهیه کنند و تمام این اموال و امکانات به نفع خزانه داری مصر مهر و موم شده بود، یعنی کل مردم مصر برده حکومت شده بودند و آنطور که عزیز مصر می گفت، فرمانراوی مصر تمام اختیار این اموال را به عزیز مصر داده است و عزیز مصر در ازای اینکه مردم دست از بت و بت پرستی بکشند و خدای یکتا را بپرستند، همه را آزاد و اموالشان را به آنها برگرداند، یعنی هر کس به خدا ایمان می آورد، صاحب همه چیز میشد و من دیدم که تمام مردم مصر در حرکتی دسته جمعی یکتا پرست شدند، به نظرتان اگر این کار، کار انبیا الهی نیست، پس کار کیست؟
برادران سخت به فکر فرو رفتند، انگار ذهنشان همزمان درگیر چندین موضوع شده بود، پس تعلل را بیش از این جایز ندانستند و همگی متفق القول گفتند که هر چه زودتر خود را به قصر عزیز مصر برسانیم تا این ابهام رفع شود و خواسته هایمان را مطرح کنیم.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_دوم🎬: پسران یعقوب به مصر رسیدند، ابتدا به وعده گاهی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬:
قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را بگوییم ، خوب است پایان عشق زلیخا را که به وصلی شیرین رسید برایتان بازگو کنیم.
زلیخا در این هفت سال قحطی، هم همسرش پوتیفار که به خاطر کهولت سن از سمت عزیز مصر بودن کنار گذاشته شده بود را از دست داد و پس از آن پول و مال و خدمه و هر آنچه را که داشت از دست داد و در آخر هم همچون بقیه ی ثروتمندان از مال دنیا هیچ برایش نماند، او هنوز عاشقانه یوسف را دوست می داشت و اینقدر در فراق او گریه کرده بود که چشمانش همچون چشمان یعقوب نبی نابینا شده بود و در آخر زمانی که یوسف نبوت خود را آشکار کرد و همه را به سمت خداوند یکتا خواند، او نیز در دلش نسبت به خدایی که بنده ای چون یوسف آفریده محبت شدیدی حس کرد، پس به معبدی که واقع در قصرش بود رفت، معبدی که اینک متروک شده بود و پر از خاک و تار عنکبوت بود، او در آنجا از آمون شکایت کرد و به او بد و بیراه گفت و در آخر از او بیزاری جست و فریاد زد: من هم به خدای یوسف ایمان آوردم و پس از ایمان آوردنش به سجده افتاد و از خدا خواست که یوسف را به او عطا کند، چیزی خواست که خودش هم فکر نمی کرد برآورده شود، این دعا برایش همچون یک لطیفه بامزه بود، آخر یوسف بزرگ و زیبا را چه به پیرزنی فرتوت و نابینا! آنطور که شنیده بود یوسف زنی جوان و زیبا داشت اما زلیخا که تازه پا در وادی تسلیم به درگاه خداوند گذاشته بود از خدا درخواست کرد تا یوسف را به او برساند، شاید با این درخواستش می خواست خداوند تازه اش را محک بزند و ببیند آیا سخنان یوسف درباره ی پروردگارش راست است و او قادر است کاری را که سالهای سال آمون نتوانست از عهده اش بر آید ،او به زلیخا عطا کند؟
پس از این دعا و راز و نیاز، شنید که یوسف در میدان شهر سخنرانی دارد، او که به شنیدن بوی یوسف زنده بود، عصا زنان با سرعت خود را به جلسه سخنرانی رساند.
سخنان یوسف را همچون عسلی ناب بر جان می کشید و قورت میداد تا اینکه سخنرانی تمام شد و با گوشهایش صدای چرخ ارابه ای که یوسف بر آن سوار می شد را شنید، پس خواست شانسش را امتحان کند، قدمی پیش گذاشت و بلند فریاد زد: یوسفففف!
صدای لرزان این پیرزن در هیاهوی مردمی که انگار همه عاشق عزیز مصر بودند گم شد، اما اگر خدا بخواهد همین صدای ضعیف به گوشش پیامبرش خواهد رسید و خدا خواست و یوسف صدا را شنید، جمعیت را شکافت و پیش آمد، او در جلوی چشمش پیرزنی نابینا و کمر خمیده را می دید، گویا همان پیرزنی بود که همیشه در خوابش می دید که او را صدا میکند.
پس خم شد و در مقابل او زانو زد و گفت: ای زن! آیا تو همان پیرزن رؤیاهای منی؟! چه خواسته ای از من داری؟!
زلیخا که قلبش به شدت می تپید و انتظار نداشت یوسف صدای او را شنیده باشد گفت: آری، به خداوند یکتا قسم که من همان پیرزنم، من در بیداری تو را صدا می کردم و تو صدای مرا در خواب می شنیدی، تو همانی که زمانی جوان و زیبا بودم، علی رغم تمام تلاشم نه مرا دیدی و نه فریادم را که از قلبی مالامال عشقت بر می آمد شنیدی و اینک که اینچنین خوار و حقیر و فرتوت شده ام مرا در رؤیایت می بینی و صدایم را از میان هیاهوی مصریان می شنوی...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬: قبل از اینکه ادامه دیدار برادران با یوسف را ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬:
یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرزن چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه کسی هستی؟!
و از چه سخن می گویی؟!
زلیخا لبخندی زد و گفت: ستایش خدایی را که ملوک را به خاطر معصیت شان تبدیل به برده کرد و برده ای مثل تو را به سبب طاعت تبدیل به ملک نمود.
یوسف پرسید: چه چیزی باعث این رفتار توست؟ و تو چرا چنین مرا صدا زدی؟
زلیخا در جواب گفت: زیبایی
و جمالت!
یوسف سری تکان داد و فرمود: پس اگر پیامبر آخر زمان محمد مصطفی که از من زیباتر، خوش اخلاقتر و بزرگوارتر است را ببینی چه حالی خواهی خواهی بود؟
زلیخا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: راست گفتی! براستی که او بسیار دوست داشتنی ست.
یوسف گفت: تو چگونه میدانی من راست گفتم؟
زلیخا گفت: زیرا زمانی که نام او را بردی، محبت او در دلم افتاد و احساس می کنم تمام قلبم مملو از عشق محمد است
یوسف سخنان زلیخا را در ذهنش مرور کرد و گفت: تو...تو...تو زلیخا هستی؟
در این هنگام زلیخا گفت: آری من همان زلیخا هستم، زیباترین زن مصر و تمام زیبایی و جوانی و بینایی چشمانم را بر سر مهر و عشق تو نهادم و گله ای ندارم و خدا را شکر می کنم که در آخرین لحظات عمرم باز سعادت شنیدن صدایت را داشتم و با شنیدن کلامت مهر پیامبر آخرین را در دلم احساس کردم و این حس چه شیرین است.
در این هنگام امین وحی بر یوسف نازل شد و فرمود: خداوند از تو می خواهد، از زلیخا دلجویی کنی، چرا که او راست می گوید و وجودش مملو شده از عشق محمد مصطفی صلی الله علیه واله و عشق به کلمه ی اول از کلمات مقدس، باعث شد که خداوند امر کند تا او را با خود به قصر ببری و با او ازدواج کنی و بدان که زلیخا اینک به خداوند یکتا ایمان آورده و زنی پاک و مومنه هست.
در این هنگام یوسف امر کرد تا ارابه ای برای زلیخا بیاورند.
زلیخا در حالیکه عصا زنان از جا بر می خواست گفت: با من چکار داری یوسف؟!
یوسف لبخندی زد و فرمود: می خواهم با اعجازی در پیش چشم مردم، جوانی و طراوت و زیبایی گذشته را به تو برگردانم و تو را به عقد خود درآورم.
زلیخا که فکر می کرد این سخنان را در خواب می شنود گفت: این خواسته ی توست؟! به کدامین کار چنین پاداشی به من می دهی؟!
یوسف لبخندی زد و گفت: این امر خداوند است، زیرا عالم بر اسرار است و خوب میداند که دلت مملو از مهر پیامبرش شده و وجود من و نکاح با من، پاداش آن مهر یست که در دل داری و ایمانی ست به خدا که بر جانت نشسته.
زلیخا به همراه یوسف وارد قصر شد و در جلسه ای با حضور فرعون مصر که اینک نام خود را آخرناتون نهاده بود و تعدادی از کاهنان معبد آمون که هنوز به خداوند ایمان نیاورده بودند، زلیخا را با اعجازی که فقط از پیامبران بر می آمد، جوان نمود و او را به عقد خویش درآورد.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨