eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام‌معشوق‌مبر؛ نزدمن‌از‌عشق‌مگو،عشق‌دیریست‌که‌درپیچ‌وخم‌عباس‌است:)
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_ششم🎬: کاهن با لحنی مضطربانه گفت: جناب فرمانروا! به گمانم تع
🎬: از فردای آن روز، قابله های مورد اعتماد مصر در گروه های مختلف دسته بندی شدند و هر گروه مأمور محله ای از بنی اسرائیل شد و تا زنی را می دیدند که علائم بارداری دارد، قابله ای مختص او قرار می دادند تا هر روز به آن زن سر بزند و این سرزدن ها تا روز فارغ شدن آن زن ادامه داشت و اگر زمان تولد، نوزاد پسر بود آن را می کشتند و اگر دختر بود، آن را زنده نگه می داشتند. چندین سال پشت سر هم نوزادان بی نوای پسر بنی اسرائیل کشته شدند، حالا دیگر بیم آن می رفت که نسل مذکر بنی اسرائیل از بین بروند و از طرفی کاهنان با خبرهایی که از سحر و ساحری بدست می آوردند در گوش فرعون می خواندند که هنوز منجی بنی اسرائیل به دنیا نیامده و این به آن معنا بود که یعنی باز کشت و کشتار در بنی اسرائیل باید ادامه داشته باشد. وضعیت در قبیله ی بنی اسرائیل بحرانی شده بود و البته مترفین و ثروتمندان مصر که مردان بنی اسرائیل را برای غلامی به کار می گرفتند از این جهت نگران شدند که برای نسل بعدشان کسی نیست به آنها خدمت کند، پس در مجلسی به شور نشستند و تعدادی از صاحب نفوذان اشراف به نمایندگی از تمام ثروتمندان به قصر فرعون رفتند. فرعون در خواب ظهرگاهی بود که به او خبر دادند تعدادی از اشراف خواستار دیدار او هستند، فرعون با بی میلی آنها را به حضور طلبید. یکی از اشراف که مهتر بقیه بود گامی پیش گذاشت و گفت: فرمانروای بزرگ مصر به سلامت باشد، عذرخواهیم که مزاحم اوقات شریفتان شدیم اما موضوعی مهم رخ داده که باید شما را در جریان قرار دهیم. فرعون به تخت خود تکیه زد و گفت: چه موضوع مهمی؟! زودتر حرفتان را بزنید تا بدانم چه پیش آمده... آن مرد با احتیاط شروع به سخن گفتن کرد اول تصمیم فرعون را ستود اما در ادامه به این اشاره کرد که اگر به همین صورت پیش برود دیگر آنها نمی توانند از مردان و پسران بنی اسرائیل برای خدمت در خانه ها و مزارع شان استفاده کنند چون اصلا مردی در این قبیله وجود نخواهد داشت، همه جمعی از زنان هستند که می توانند کنیزی کنند و از پس کارهای سخت بر نمی آیند. فرعون با این سخن سخت به فکر فرو رفت، از تخت به زیر آمد و شروع به قدم زدن در تالار بزرگ قصر نمود، همه جا را سکوت فرا گرفته بود و تنها آهنگی که سکوت تالار را بر هم میزد صدای قدم های فرعون بود. بالاخره بعد از گذشت دقایقی طولانی، فرعون جلوی ردیف اشراف که در مقابل او سرشان پایین بود ایستاد و گفت: شما درست می گویید، پس من تصمیم گرفته ام قانونی به ماموران حکومتی ابلاغ کنم که به موجب آن قانون یک سال کودکان پسر بنی اسرائیل را زنده نگه دارند و یک سال بکشند، اینگونه احتمال تولد آن منجی نصف می شود اما شما خدمتکارانی برای آینده خواهید داشت... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توهم عشق بارگزاری ازیوتیوب https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 سابسکرایب کنید جهت شنیدن داستان های جذاب واقعی
https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کانال داستان یوتیوب طاهره سادات حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هفتم🎬: از فردای آن روز، قابله های مورد اعتماد مصر در گروه ه
🎬: خیلی زود فرمان فرعون صادر شد و به تمام مأموران و قابله ها ابلاغ شد و به موجب این فرمان، یک سال در میان نوزادان پسر بنی اسرائیل کشته میشد یعنی یک سال نوزادان را می کشتند و یک سال آنها را زنده نگه میداشتند تا دربار مصر و تمام مصریان نیروی کار در مزارع و غلامان و مردان بنی اسرائیل را برای نسل بعدی هم داشته باشند. حکومت مصر قبیله ی بنی اسرائیل را از همه جهت در استضعاف قرار داده بود، یعنی تمام مصریان حق تعلیم و تحصیل علم و فناوری های رایج در مصر را داشتند اما قبیله ی بنی اسرائیل از تمام اینها محروم بود و فقط عملگی و غلامی نصیب آنها می شد، آنها هیچ هنر و فن آوری چون نجاری، معماری، نجوم، خیاطی و .. را نداشتند و تمام کارشان فقط و فقط خلاصه میشد در بردگی و زنانشان هم همین وضعیت را داشتند و گاعی وضعیت برای آنها از این هم بدتر می شد و از زنان به عنوان برده جنسی استفاده می کردند و اگر این ما بین بچه ای هم به وجود می آمد، پدر بچه که از مصریان بود، زیر بار آن نمی رفت آن فرزند که حرام زاده هم بود به قبیله ی بنی اسرائیل می رفت و اینچنین ابلیس بی صدا برای خود لشکریانی در بین بنی اسرائیل فراهم می کرد. حالا که فرمان فرعون برای کشتن نوزادان پسر در بنی اسرائیل کمی تعدیل شده بود، کاهنی از کاهنان به نزد فرعون رفت و گفت: ای فرمانروا! فرمان جدید شما در حال اجراست و امسال قرار شده قابله های مصری زنان بنی اسرائیل را زیر نظر نگیرند و جان نوزادان پسر متولد شده در این سال حفظ شود آیا توجه دارید اگر آن منجی وعده داده شده در بین بنی اسرائیل، امسال متولد شود جان سالم به در می برد؟! فرعون سری تکان داد و گفت: آری خودم هم به این موضوع فکر کرده ام، اما چندین سال است که نوزادان پسر بنی اسرائیل همه از دم کشته شده اند و اگر چنین پیش برود ما در آینده نیروی خدماتی نخواهیم داشت، پس بالاجبار باید چنین کنیم، اگر راه بهتری به نظرت می رسد به ما بگو... کاهن گلویی صاف کرد و گفت: قربان! من هم با نظر شما موافقم اما راهی به نظرم رسیده که به گمانم بهتر از این است که یک سال در کشتن پسران بنی اسرائیل تعلل کنیم. فرعون در جای خود جابه جا شد و گفت: بگو بدانم نظر تو در این مورد چیست؟! کاهی سری تکان داد و گفت: آنطور که در بنی اسرائیل شایع شده و منجمان ما نیز پیش بینی کرده اند، نام منجی بنی اسرائیل موسی و نام پدرشان عمران است و بنی اسرائیل بیش از چهارصد سال منتظر منجی به اسم موسی بن عمران است، ما می توانیم نوزادانی را که نام پدرشان عمران است بکشیم و اینگونه خطر کم می شود. در این هنگام فرعون قهقه ی بلندی زد و گفت:... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر گفت: عجب فکر بکری کردید کاهن! و بعد دستش را محکم روی دسته ی تخت زد و با صدای بلند فریاد کشید: فکر می کنی این نقشه فقط به ذهن تو رسیده؟! این حرفی ست که به ذهن هر کودکی در مصر هم می آید، آیا تو در جامعه ی مصر زندگی نکرده اید؟! آیا تازه وارد مصر شدی و از وضعیت بنی اسرائیل خبری نداری؟! پیشنهاد می کنم به تک تک خانه های بنی اسرائیل سر بزنید و خواهی دید در هر خانواده حداقل یک موسی و یک عمران وجود دارد، آیا نمی دانی که بنی اسرائیل سالهاست می دانند که نام منجیشان موسی بن عمران است و برای اینکه منجی از خاندان آنها باشد تمام خانواده ها به امید اینکه این سعادت نصیبشان بشود در خانواده هاشان موسی و عمران دارند و اگر افردای که به این نام ها هستند قیام کنند، لشکری عظیم خواهند بود، برو کاهن...برو به کار خود برس و در این امور دخالت نکن. کاهن که به واقعیت حرفهای فرعون واقف بود، همانطور که تعظیم می کرد از او عذرخواهی نمود و از قصر بیرون رفت و براستی که مصر پر بود از مردان و کودکانی به اسم موسی و عمران... خبر امان دادن به زنان باردار و نوزادان پسر در بنی اسرائیل دهان به دهان و گوش به گوش در شهرهای مصر چرخید و زنان بنی اسرائیل خوشحال از اینکه لااقل امسال پسرانشان از کشته شدن در امان هستند، این خبر را به یکدیگر می رسانند و سرانجام این خبر مسرت بخش به یوکابد همسر عمران که ماه آخر بارداری اش را میگذراند و تا به حال بر نوزاد متولد نشده اش عزاداری کرده بود چون می دانست اگر به دنیا بیاید کشته میشود، رسید. یوکابد با شنیدن این خبر از خوشحالی، هیجانی شدید بر بدنش افتاد و درست در همان روزی که اعلام شد نوزادان پسر بنی اسرائیل جانشان در امان است، درد زایمان به سراغش آمد. یوکابد، که برخلاف بعضی از زنان بنی اسراییل که به انحراف رفته بودند و عفت و حیای خود را با کیسه ای زر به مصریان فروخته بودند، زنی پاکدامن بود، زنی که اجازه نداده بود هوای نفس و دنیا طلبی بر او اثر گذارد و زمانی که بی عفتی در بنی اسرائیل مرسوم بود، او خود را حفظ کرده بود و در جاده ی حیا و عفاف قدم میزد، اینک آهنگ تولد نوزادش به گوشش می رسید، نوزادی که در تقدیرش نوشته شده بود زنده بماند و در زمان مقرر به فریاد بنی اسراییل برسد. درد هر لحظه شدیدتر می شد، حالا دیگر قابله ی مصری در پشت در منتظر تولد نوزادش نبود، پس یوکابد با خیال راحت دردها را تحمل می کرد و چند تن از زنان قوم و خویش یوکابد در کنارش بودند تا در زایمان طفلش کمکش کنند و درست بعد از شبی سخت و دردهایی جانکاه، درست زمانی که اشعه های خورشید بر تن بی جان زمین جان میداد، صدای گریه ی نوزاد در خانه ی عمران و یوکابد پیچید و قابله ی بنی اسرائیلی خبر داد که نوزاد، پسر است. عمران که مردی مومن و خدا ترس بود و البته مثل مردان دیگر بنی اسرائیل به کارهای غلامی مشغول نبود و بیشتر کار فرهنگی می کرد، از داشتن این نعمت سر به سجده گذاشت و بعد همانطور که اشک چشمانش صورتش را می شست گفت: نام کودکم را «هارون» می گذارم و امیدوارم عمرش را در راه خداوند یکتا صرف نماید او بی خبر بود که هارون هم پیامبری از پیامبران خداست و یار و مدد کار منجی وعده داده شده خواهد بود. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐬این ترانه پر از معناست ، خواهش میکنم با عمق جان گوش بدید ...... شاید قدر با هم بودن هامونو بیشتر از بیش بدونیم .... تقدیم به وجود نازنینتون🪴 خیلی زیبا👌 حتما ببینید 🧳 @Charmsana 🪡
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نهم🎬: فرعون رو به کاهن با حالت تمسخر گفت: عجب فکر بکری کردی
🎬: در آن سالها که اوج کشت و کشتار کودکان بنی اسرائیلی به خاطر ظهور منجی بود، هر روز موسی بن عمران نامی از منطقه ای ظهور می کرد و همه ی موسی ها ادعای منجی بودن و پیامبری می کردند اما توسط مأموران فرعون دستگیر می شدند و چون معجزه ای در چنته نداشتند به زودی دروغشان رو می شد و زندان های مصر پر شده بود از موسی بن عمران هایی که پیامبر نبودند اما ادعای پیامبری می کردند، درست مثل زمان حال ما که از هر طرف مدعی مهدویت بر می خیزد و ادعای منجی بودن می کند و چقدر این روزهای ما شبیه آن زمان بنی اسرائیل است. بنی اسرائیل به خاطر اینکه غرق در گناه و تباهی شده بودند، ظهور منجیشان به تعویق افتاده بود و این تعویق چهارصد سال طول کشید و هنوز قرار بود که سالها چشم انتظار باشند اما وقتی قوم بنی اسراییل به خود آمدند و مستاصل شدند و به درگاه خداوند رو کردند و همه ی آنها دسته جمعی از اعماق قلب و با نیت خالص، منجیشان را از خداوند طلب کردند، رحمت خداوند شامل حالشان شد و تمام سالهایی که مقدر شده بود در انتظار منجی باشند بر آنها بخشیده شد و از گرد راه رسید آنکه باید می رسید. هارون به مرحله ی راه افتادن رسیده بود که دوباره یوکابد احساس کرد باردار است و این درست در سالی بود که می بایست نوزادان پسر در بنی اسرائیل کشته شوند. پس زمانی که قابله های قبطی از طرف حکومت فرعون بر در خانه ی عمران آمدند، آثار بارداری را در چهره ی یوکابد دیدند و قابله ای مأمور شد تا یوکابد را زیر نظر بگیرد و هر چه که بارداری پیشرفت می کرد، به قابله و همچنین یوکابد مشهود تر می شد که فرزند داخل شکمش پسر است. عمران و یوکابد که امیدی به زنده ماندن فرزندشان نداشتند، نام او را موسی نهادند که اگر کشته شد، او هم شهیدی در راه منجی بنی اسرائیل باشد که هم نام منجی است. روزها مثل برق و باد می گذشت و حالا ماه نهم بارداری یوکابد بود و مامای مصری همچون سایه در پی این زن بود بطوریکه شبها هم در کنار او می خوابید و دو سرباز هم جلوی در خانه نگهبانی می دادند که به محض متولد شدن کودک، اگر او پسر بود، در دم سر از تنش جدا کنند. یوکابد از صبح تا شب بر نوزادی که قرار بود شهید شود گریه می کرد، قابله ی مصری که در این مدت جز محبت از یوکابد چیزی ندیده بود، مهر او را به دل گرفته بود و با حرفهای محبت آمیز سعی می کرد غم دل او را تسکین دهد. بالاخره نصف های شبی بهاری دردی جانکاه بر جان یوکابد افتاد و آثار تولد نوزاد در جسمش عیان شد. یوکابد که مأیوس از زنده ماندن طفل، هیچ لباس و ملزوماتی برای زایمان آماده نکرده بود، همانطور که از درد به خود می پیچید بر نوزاد مظلومش گریه می کرد که قابله در گوشش زمزمه کرد... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا