.
در بغداد تاجری زندگی میکرد.او نوکرش را برای خریدِ نیازهای روزانه به بازار فرستاد.پساز مدت کوتاهی نوکر با رنگی پریده و لرزان برگشت و گفت:«ارباب، همین الان که در بازار بودم زنی در وسط جمعیت به من تنه زد، وقتی سرم را برگرداندم دیدم مرگ است که به من تنه زده است.او به من خیره شد و اشارهای تهدیدآمیز کرد؛حالا، شما اسبتان را به من قرض بدهید تا از این شهر بروم و از سرنوشتی که در انتظارم است بگریزم.میروم سامره تا مرگ پیدایم نکند.» تاجر اسبش را به او داد، نوکر سوار اسب شد، مهمیزهایش را در پهلوی اسب فرو کرد و اسب چهارنعل تاخت در این وقت تاجر راهی بازار شد و مرا دید که در وسط جمعیت ایستادهام.به نزد من آمد و گفت:«چرا امروز صبح که نوکر مرا دیدی اشارهای تهدیدآمیز به او کردی؟» من گفتم: «من اشارهای تهدیدآمیز به کسی نکردم فقط با تعجب به او نگاه کردم، علتش هم آن بود که از دیدن او در بغداد تعجب کردم؛ چون امشب با او در سامره قرار دارم.»
قطعهی زیبای «#مرگ_سخن_می_گوید.» نوشتهی #سامرست_موآم .از #کتاب #بهترین_داستان_کوتاه_های_جهان جلد اول
وقتش که شد. آن موقع که سرم افتاد روی شانهام و دیگر همه چیز تمام شد.آن موقع که فقط من بودم و اعمالم. دلم یک چیز میخواهد
اینکه با همهی بدیام اسمم را در لیست گریهکنان شما نوشته باشند آقای امام حسین (ع)
اون لحظه که همه میرن تو میمونی برام حسین آقام
داریم با حسین حسین پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست رفتهایم
آلودهتر زِ من بر دَرَت نبود ولی
آقاتری از اینکه برانی مرا حسین (ع)
خدایا من بندهی خوبی برات نبودم اما بندهی امیدواری بودم. میشه تو هم به این بندهی بدت امیدوار باشی؟
بازم بیهوا ازم عکس بگیر آقا سید احسان . یه روز میاد که دیگه من نیستم ولی عکسام هست
@seyed_ehsan_marjani
📸محرم سال ۱۳۹۱
#محرم
#مرگ
#امام_حسین
.
کاش میتونستم برای یه مدت از همه چی مرخصی بگیرم
یه مدته که روحم آلارم میده ظرفیت پر است
#آرزو
.
.
دوستیمان کمی از سطح سلام و علیک فراتر رفته بود.در صفحهی چند صد هزار نفرهاش استوری گذاشته بود «ولی هر گفتگویی باید دو طرفه باشه ما هیچوقت حرف شیطان و گوش نکردیم،همه کتابها رو خدا نوشته بود»
این حرف را بارها به عناوین مختلفی شنیده بودم.پیام دادم:«فلانی جان حداقل جمله رو کامل مینوشتی منبع رو هم ذکر میکردی.کاملش اینه "از شیطان پوزش میطلبیم نباید فراموش کنیم که ما فقط؛یک طرف داستان را شنیدهایم،چرا که تمام کتابها را خدا نوشته است" منتصب به ساموئل باتلر نویسنده انگلیسی.در مورد باتلر هم خواستی میتونیم باهم حرف بزنیم.»
چند تا استیکر ماچ و گل و قلب فرستاد و نوشت:«تو دیگه کی هستی.دمت گرم.حتما دلم میخواد بیشتر ازش بدونم»
چند استیکر همراه تشکراتم فرستادم.یک خط آمدم پایینتر و نوشتم :«میگم فلانی جان خوش به سعادتت از قراری تو همه حرفای خدا رو کامل شنیدی که حالا دنبال شنیدن حرفای شیطانی.ما که هنوز اندر خم یک کوچهایم»
دیگر جواب نداد.
فردا پیام فرستاد.شمارهام را گرفت.چند دقیقه بعد صدایش از پشت تلفن به گوشم میخورد:«راستش حرفت تکونم داد از خودم پرسیدم واقعا چرا تا حالا حرفای خدا رو نشنیدم؟ شاید به خاطر بعضی بندههاشه،خیلی رو اعصابم راه میرن.حالا اما دلم میخواد بشنوم فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.»
دلم میخواست ذرهی نوری میشدم از امواج گذر میکردم و در آن طرف خطوط بغلش میکردم.میفهمیدم چه میگفت چه کسی زخم خوردهی این آدمها نبود؟صدایم را مثل گویندههای رادیو تغییر دادم:«روایت انسان،روایتی بدون سانسور از هویت تاریخی انسان»
خندید:«تو دیونهای به خدا»
خندیدم:«من به این لطیفی کجام شبیه دیونه است اما انکار نمیکنم که به دیوانهها شبیهم و خب دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
بعدا توضیح دادم که دیونه نام گیاهی گوشتخوار است.
سردرگم بودم.سوالات زیادی مغزم را احاطه کرده بود و جوابی برایش نداشتم.بین درست و غلط،حق و باطل مانده بودم.خوب میدانستم هرکس در زندگی یک عاشورا دارد و بالاخره سر یک دوراهی قرار خواهد گرفت آنگاه باید انتخاب کند.تاریخ نشان داده است انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است.روایت انسان کمکحالم شد دستم را گرفت.باهم جور شدیم طوری که به خیلی از افراد معرفیاش کردم.
تصمیم گرفتم به بهانهی نزدیک شدن به ثبت نام دورهی روایت انسان شما را هم دعوت کنم تا به اهالی روایت انسان بپیوندید
«یک مربی یا یک انسان مؤمن نسبتبه هدایت هیچکس نباید سریع ناامید شود حتی اگر آن شخص فرعون باشد»
ثبتنام
@mabna.school
https://eitaa.com/mabnaschoole
ویدیو از
@janekalam_official
#روایت_انسان
#دعوت
.
زد زیر گریه! چیز تازهای نبود.بیشتر ساعت بیداریاش را یا گریه میکرد یا غرغر.
آن وسطها اگر صلاح میدانست کمی هم لبخند مهمانمان میکرد که عجیب دلمان را میبُرد.
دانخوری پرندهها را سر و سامان دادم.دستم که رفت سمت آبخوری حلماسادات اشک شد.این بار اما تازگی داشت.گریه آرام بود با چاشنی التماس. درحالی که دستم را گرفته بود دنبالم میآمد.گریههای همیشگیاش گاهی به نعره،فریاد و پاکوبیدنهای شدید ختم میشدند.
من اما مثل همیشه سوال کردم
«چی شد؟چرا گریه میکنی؟چی میخوای؟نشونم بده»
شاید آدمها بگویند کدام دیوانهای از بچهای که توان حرفزدن ندارد و خیلی از چیزها را از نظر آنها متوجه نمیشود، سوال میپرسد و توضیح میدهد.
من دستم را بالا میبرم. من یک دیوانهی همیشه امیدوارم که از وقتی یادم میآید سوال پرسیدهام وکمی بعد برای خجالت زده کردن سکوت،خودم پاسخ خودم را دادهام.از هیچ توضیحی در هیچ مسئلهای برای دخترکم کم نگذاشتهام آخر من که میدانم متوجه میشود.من نباید بگذارم گفتگو کردن یادم برود هر چند تک نفره باشد.
میپرسم «نکنه خودتم آب میخوای؟»
هقهق گریه میکند.دلم میلرزد.میگویم:«آخه چیشد عزیزمن؟ ببین!دارم آبخوری توتوهاتو تمیز میکنم بعدش میخوام براشون تخمه بریزم که تیلیک و تیلیک بشکنن.تو ذوق کنی»
فایدهای ندارد گریه ادامه دارد.من اما همچنان ادامه میدهم «بیا بریم،آبخوریشون رو بزاریم. تشنهشون میشه ها»
گریهاش حس نگرانی دارد.با همان اضطراب پشت سرم میآید.آبخوری را که سر جایش میگذارم ناگهان آرام میشود.به قفس پرندهها نگاه میکند. هنوز اثرات هقهق هویداست که لبخند میزند. گنگم! به حلماسادات نگاه میکنم،به پرندهها،به آبخوری.روبهرویش مینشینم با دستم شبنمهایی که گوشه چشمش نشستهاند را پاک میکنم «قربونت بشم.نکنه فکر کردی دیگه نمیخوام بهشون آب بدم؟»
دستش را به سمت قفس دراز میکند و بلند میگوید «اَع» و لبخند میزند.
«اَع» در زبان حلماسادات معانی مختلفی دارد اینجا یعنی"آب"
میگویم «آره آب! آفرین.نگران نباش من نمیزارم تشنه بشن» چه قول غریبی میدهم.
از اتاق بیرون میآیم.چشمم به کتیبههایی که همین یک ساعت پیش به دیوار زدهام میافتد.همانجا روی پله فرو میریزم.
«آقا جان به نظر شما بچهای که نگران تشنگی دو تا پرنده شده میشه چیزی متوجه نشه؟من قول سقایی دادم میشه هوامو به "اَع" از ته دل حلماسادات که این روزها روضه است،داشته باشید؟ آخه شرمندگی خیلی درد داره »
صدای خندههای حلماسادات قاطی صدای آواز پرندهها،به صدای رادیو اربعین آمیخته شد.
#روضه
#آب
.
.
یکی از آشنایانم برای کمک به درآمد خانواده ،ختم قرآن، انواع ادعیه و اذکار به صورت ختم، چله و... برای اموات قبول میکنند
برای ارتباط و گفتگو در مورد جزئیات میتونید بهشون پیام بدید
@AMIR1401MOHAMAD
#قرآن
#اموات
#آگهی
#کار
.
.
من و او همدیگر را ندیدهبودیم هیچ وقت جز یک باری که در قبرستان بجستان دیده بودمش.اما آدمها به واسطهی پسوند فامیلیام از من به کرات سراغش را میگرفتند حتی میخواستند برایشان وقت دیدار بگیرم .
مردی که شهرتش این بود که به واسطه ارتباطش با اجنه و ارواح خبر از گمشدهها و دزدها میداد
امروز که با خبر مرگش مواجه شدم به این فکر کردم کاش کسی از او مینوشت از اوکه در همهی این سالها هیچ وقت، هیچکس،هیچ چیز بدی از او نگفت
میشود برای مردی که خبرگزاریها از او با یاد مرد پر رمز و راز یاد میکنند و از من خبرش را میگرفتند فاتحهای بخوانید
#مرگ
.