هدایت شده از «آیهجان»
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا
احزاب، ٣٣
@ayehjaan
.
اسمش امید است.شانزده ساله.این را پسرخالهاش میلاد که با او آمده میگوید.
فلجمغزی کاغذ زندگی امید را که باید مثل برگه A4 قبراق و سرحال میبود،چنگزده و در مشتش مچاله کرده است.امید فشرده شدهی یک پسر شانزده ساله است.
پدرش بامحبت پسرش را میگذارد و میرود.معمولا رو به خیابان میایستد ودستهایش را پشتش مشت میکند.شاید منتظر فلجمغزی است تا مشت زده را جبران کند.
مچهای جمع شدهی امید بالا میآید و کشدار و منقطع میگوید:«عَعَمموو ببییاا»
همسر خانمکاردرمان،معلم است اما به خاطر علاقهاش اینجاست.شاید بقیه تصور کنند او به کاردرمانی علاقه دارد اما من فکر میکنم چون همسرش را بسیار دوست دارد اینجاست.او برای امید عمو است و همسرش خاله.
عمو یک چشم کشدار میگوید و مینشیند«مدل موهات و عوض کردی چه خوشتیپتر شدی»
میلاد تایید میکند و ورزش شروع میشود.
صورت امید از درد جمع شده.به کِشش که میرسد پایش میلرزد و ناله میکند«ببسسه».
تاب دیدن رنج بچهها را ندارم.حلماسادات که کاردرمانی جسمی میرفت همیشه یک ساک بزرگ از هرچه که فکر میکردم رنجش را بکاهد میبردم.از دانههای انگور برای تشویق دراز و نشست تا تبدیل خودم به یک عروسک فنری.
مضراب ساز بلز را به سمتش دراز میکنم«اینو بگیر»
عمو میگوید«نمیتونه.نمیگیره»
پای امیدوار بودنم همیشه وسط است.«کمکش میکنم ببینه که میتونه»مشت نحیفش را کمی باز میکنم مضراب را میگذارم.چند ثانیه هم نمیشود مضراب را میاندازد.دوباره سهباره و دهباره تکرار میکنم.
حرفی میزند.نامفهوم.دست به دامن میلاد میشوم.«آب میخواد».دستم را روی زانویم میگذارم تا بلند شوم.میلاد میگوید«فقط از دست مامانش آب میخوره»نیمخیز میشوم«حالا شاید از دست منم خورد»میلاد زمینگیرم میکند«مامانش فقط بلده.»
امید سقای اختصاصی دارد«الان میری خونه مامانت یه لیوان آب خنک بهت میده»
میلادمیگوید«مامانش و بردن بیمارستان شاید بستری بشه»
تسبیح قلبم پاره میشود.دانههای تسبیح در حالت اسلوموشن دارند میریزند.امیدواری میدود دستش را مشت میکند.دانهها را میگیرد«نه انشاءالله چیزی نیست.هر کی بیمارستان بره که قرار نیست بستری بشه»
عمو میگوید«تموم شد»پدرش را صدا میزند.پدر را که بالبخند میبینم تصور میکنم رنجش را پشت در تکانده و بعد آمده داخل.پسرش را قلمدوش میکند و میرود.
عمو میگوید:«دستتون درد نکنه.این جلسه بیقراری نکرد»
بعدتر که فهمیدم امید همه چیز را هاله میبیند.نیم متری آیینه ایستادم و عینکم را برداشتم«پس من برای امید این شکلی بودم»
#فلج_مغزی
#کاردرمانی
#روایت
هدایت شده از «آیهجان»
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا
و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد!
احزاب، ٣
@ayehjaan
هدایت شده از «آیهجان»
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط خدا آخر قصهمونو میدونه پس فراموشش نکن.
@ayehjaan
.
«درون هر کس یک خرگوش خوابیده که به وقت ترس پا میگذارد به فرار و یک شیری هست که به او دل و جرأت میدهد و آدم را هل میدهد رو به جلو»
همهی حرف داستان همین است که با ترسهایت مقابله کن ...
در محرم یکی از سالهای جنگ ایران و عراق،جمشید در روستای رهشا که به تعزیههایش شهرت دارد در یک تعمیرگاه مشغول به کار است.پدر جمشید در تعزیه نقش شیر را بر عهده داشته است. بعد از رفتن به جنگ هیچ کس از او خبری ندارد.از آن سال هیچکس نقش شیر را در تعزیه ایفا نکرده است.مادر که تصور میکند گم شدن پدر خانواده از بد یُمنی نقش شیر بوده است مدام به جمشید میگوید:«بپا شیرت نکنن، شیر نشو...»
داستان در لایههای مختلف به جنگهای مختلفی اشاره دارد.
جنگ ایران و عراق .واقعه عاشورا ( جنگ حق و باطل).
جنگ جمشید با خودش و ترسهایش.
یک داستان درست و حسابی که بزرگترین حُسنش پرداختن به آیین تعزیه است .
داستان یادآور میشود که همهی ما در هر لحظه در حال جنگیم مخصوصا با خودمان و باید تصمیم بگیریم پیرو خرگوش باشیم یا شیر .
اگر از من بپرسند خواهم گفت:
آنقدر بجنگ تا شیر بشوی. حتما شیر بشو.
جایی از کتاب نوشته بود ؛وقتی چهل سالت بشه با دیدن سیاهی پرچم خودبهخود اشکت درمیاد نیاز به روضه خون نداری
ومن زمزمه کردم :
داریم با حسین حسین پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست دادهایم
برشهایی از کتاب :
زعفر خود را به امام میرساند و میگوید:«پسر رسول خدا ! من با سی و شش هزار جن به حضورتان آمدهام برای یاری شما!»
امام نگاهی به لشکر زعفران میکند. تشکر میکند و میفرماید:«نیازی به کمک شما نیست؛برگردید»
زعفر نمیتواند برگردد،بازمیگوید:«قربانت شوم چرا اجازه نمیفرمایی؟»
حضرت میفرمایند:« شما آنها را میبینید؛ ولی آنها شما را نمیبینند و این از مروت بهدور است!»
زعفر بازهم میایستد و اصرار میکند :« اجازه بفرمایید همه شبیه انسان شویم.»
حضرت میفرمایند:«نیازی نیست من بهزودی شهید میشوم شما بهجای خود برگردید و بهجای یاری من برایم عزاداری کنید که اشک عزاداری برای من مرهم زخمهای من است» زعفر مجبور میشود به امر امام برگردد و خیمه عزا بر پا کند
همتون یه روز باید نقش حُر رو بازی کنید.چون همه چیزی برای توبه کردن دارند. از راهی که رفتین و نباید میرفتین، رفتین. الان برگردید و توبه کنید.
امام علی(ع): هرگاه از کاری ترسیدی خود را در آن بینداز زیرا ترس از آن کار بزرگتر از خود آن کار است.
#کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#شیر_نشو
#ترس
#جنگ
#مجید_قیصری
#انتشارات_کتابستان
.
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است
#یا_حسین
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
امام صادق (ع):
ما صبرمان خیلی زیاد است
و شیعیان ما صبرشان از ما بیشتر است
زیرا ما صبر میکنیم بر چیزی که میدانیم
( ما آینده را میبینیم)
اما شیعه ما بر چیزی که نمیداند صبر میکند.
@masture