eitaa logo
با شمیم تا شفق
251 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. «درون هر کس یک خرگوش خوابیده که به وقت ترس پا می‌گذارد به فرار و یک شیری هست که به او دل و جرأت می‌دهد و آدم را هل می‌دهد رو به جلو» همه‌ی حرف داستان همین است که با ترس‌هایت مقابله کن ... در محرم یکی از سالهای جنگ ایران و عراق،جمشید در روستای رهشا که به تعزیه‌هایش شهرت دارد در یک تعمیرگاه مشغول به کار است.پدر جمشید در تعزیه نقش شیر را بر عهده داشته است. بعد از رفتن به جنگ هیچ کس از او خبری ندارد.از آن سال هیچ‌کس نقش شیر را در تعزیه ایفا نکرده است.مادر که تصور می‌کند گم شدن پدر خانواده از بد یُمنی نقش شیر بوده است مدام به جمشید می‌گوید:«بپا شیرت نکنن، شیر نشو...» داستان در لایه‌های مختلف به جنگ‌های مختلفی اشاره دارد. جنگ ایران و عراق .واقعه عاشورا ( جنگ حق و باطل). جنگ جمشید با خودش و ترس‌هایش. یک داستان درست و حسابی که بزرگترین حُسنش پرداختن به آیین تعزیه است . داستان یادآور می‌شود که همه‌ی ما در هر لحظه در حال جنگیم مخصوصا با خودمان و باید تصمیم بگیریم پیرو خرگوش باشیم یا شیر . اگر از من بپرسند خواهم گفت: آنقدر بجنگ تا شیر بشوی. حتما شیر بشو. جایی از کتاب نوشته بود ؛وقتی چهل سالت بشه با دیدن سیاهی پرچم خودبه‌خود اشکت درمیاد نیاز به روضه خون نداری و‌من زمزمه کردم : داریم با حسین حسین پیر می‌شویم خوشحال از این جوانی از دست داده‌ایم برش‌هایی از کتاب : زعفر خود را به امام می‌رساند و می‌گوید:«پسر رسول خدا ! من با سی و شش هزار جن به حضورتان آمده‌ام برای یاری شما!» امام نگاهی به لشکر زعفران می‌کند. تشکر می‌کند و می‌فرماید:«نیازی به کمک شما نیست؛برگردید» زعفر نمی‌تواند برگردد،بازمی‌گوید:«قربانت شوم چرا اجازه نمی‌فرمایی؟» حضرت می‌فرمایند:« شما آن‌ها را می‌بینید؛ ولی آن‌ها شما را نمی‌بینند و این از مروت به‌دور است!» زعفر بازهم می‌ایستد و اصرار می‌کند :« اجازه بفرمایید همه شبیه انسان شویم.» حضرت می‌فرمایند:«نیازی نیست من به‌زودی شهید می‌شوم شما به‌جای خود برگردید و به‌جای یاری من برایم عزاداری کنید که اشک عزاداری برای من مرهم زخم‌های من است» زعفر مجبور می‌شود به امر امام برگردد و خیمه عزا بر پا کند همتون یه روز باید نقش حُر رو بازی کنید.چون همه چیزی برای توبه کردن دارند. از راهی که رفتین و نباید می‌رفتین، رفتین. الان برگردید و توبه کنید. امام علی(ع): هرگاه از کاری ترسیدی خود را در آن بینداز زیرا ترس از آن کار بزرگتر از خود آن کار است.
. ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است
. امام صادق (ع): ما صبرمان خیلی زیاد است و شیعیان ما صبرشان از ما بیشتر است زیرا ما صبر می‌کنیم بر چیزی که می‌دانیم ( ما آینده را می‌بینیم) اما شیعه ما بر چیزی که نمی‌داند صبر می‌کند. @masture
. باید جلوی آیینه می‌ایستادی.به مانتو و مقنعه‌ای که پوشیدی نگاه می‌کردی.با دستت مانتویت را صاف می‌کردی.گوشه‌های مقنعه را کمی تا می‌دادی و دوباره تای مقنعه را صاف می‌کردی.چرخ می‌زدی که بالا آمدن پایین مانتو را امتحان کنی.حتما بالاخره به این نتیجه می‌رسیدی که مثل دامن قدرت پرواز ندارد.کوله‌ات احتمالا همان‌جا به آیینه تکیه کرده بود.کنارش می‌نشستی.صدای قیژ زیب بلند می‌شد.سرک می‌کشیدی.احتمالا دلت راضی نمی‌شد.چندتا از وسایل را برای چندمین بار در می‌آوردی.نگاهشان می‌کردی.همه را با احتیاط به سرجایشان برمی‌گرداندی.بلند می‌شدی.کوله را بلند می‌‌کردی.اولش با هر دو دست جلوی پایت می‌گرفتی.حالا تقلا می‌کردی که روی شانه‌ات بگذاری‌اش.می‌چرخیدی.به کوله روی دوشت با گردن چرخیده نگاه می‌کردی.کمی درجا می‌زدی.چشمت به کفش نویت می‌افتد.می‌نشستی.کفش را پایت می‌کردی.از جایت بلند می‌شدی.مانتویت را صاف می‌کردی.کوله را دوباره در می‌آوردی.روی زمین می‌گذاشتی.دست‌هایت داشتند از پشت مقنعه‌ات را باد می‌دادند تا زیر کوله تا نخورد.دوباره و چندباره کوله را می‌پوشیدی و در‌می‌آوردی.چون من به تو یاد داده بودم آدم باید زیاد تلاش کند و ناامید نشود.مقنعه را روی کوله می‌انداختی.کلافه می‌شدی و احتمالا بالاخره می‌گفتی:ماما... سرم‌را تکان می‌دهم که همه‌ی احتمالات توی افکارم به دور و بر پرتاب شوند.باید خودم را مشغول کنم.قول نوشتن کلی متن را داده‌ام.پشت میزِ تاشویِ سفیدم روی زمین می‌نشینم.لپ‌تاپ را روشن می‌کنم.جملات انگلیسی‌ رژه می‌روند.می‌دوی توی سرم.احتمالا دستت را به بند کوله‌ات گرفته‌ای.کنارم قدم می‌زدی.لبخندت گاهی کم و زیاد می‌شد.طور دیگری به همه چیز نگاه می‌کردی.انگار گنجشک‌ها برای تو می‌خواندند و موتورها برای تو گاز می‌دادند.نمی‌دانم به چه فکر می‌کردی.اما می‌دانم همه سوال‌هایت را جواب داده‌ام.احتمالا تا دم در مدرسه باز هم سوال می‌پرسیدی.به مدرسه می‌رسیدی و از قاب نگاه پر از عشق من دور می‌شدی. صدای دینگ تلفنم بلند شد.ساعت یازده و نیم نوبت کاردرمانی است.بادصبا می‌گوید امروز اول مهر است.اول مهری که باید می‌رفتی مدرسه.با خودم می‌گویم «امروز که از کاردرمانی برگردیم بچه‌هایی که از مدرسه برمی‌گردن و می‌بینیم» رنگ آبی لپ‌تاپ جایش را به عکس متغییر صفحه‌ام می‌دهد.صفحه برایم تار می‌شود.می‌رود زیرآب. «و بدانید که اموال و فرزندانتان آزمایشی(برای شما)هستند و البتّه نزد خداوند(برای کسانی که از عهدۀآزمایش برآیند)،پاداشی بزرگ است.» هرچه آه قاطی نفس‌هایم شده را فوت می‌کنم.چشمم را می‌مالم.باید بنویسم قول چند متن را داده‌ام. .
آغاز ثبت‌نام دوره نویسندگی خلاق با استاد محمدرضا جوان آراسته 🆔لینک ثبت‌نام: https://b2n.ir/q88328 ظرفیت دوره محدود است. دوستانی که موفق به ثبت‌نام دوره شدید، اینجا @adm_mabna برامون از حس و حالتون و رویاتون برای ورود به دنیای نویسندگی بگید.
با شمیم تا شفق
آغاز ثبت‌نام دوره نویسندگی خلاق با استاد محمدرضا جوان آراسته 🆔لینک ثبت‌نام: https://b2n.ir/q88328
. حتی اگر قصد نویسنده شدن رو ندارید نویسندگی خلاق می‌تونه نگاه شما رو به اطرافتون تغییر بده تجربه ی ۹ ماهه‌ی من میگه مبنا امن، محترم،ارزشمند،کاربلد و بی‌نظیره به این فرصت فکر کنید https://eitaa.com/mabnaschoole .
با شمیم تا شفق
. اسم فیلم زندگی‌های گذشته است رفیقم دعوام کرد که چرا اسم فارسی فیلم و ننوشتی الان نوشتم 🙄 .