eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. عین کاغذ مچاله روی مبل جمع شده بودم.احساس یک سرباز مجروح را داشتم.بازویم می‌سوخت.اثرات ناخن‌های کاغذی حورا‌سادات مثل لکه‌های آبله‌مرغان جای‌جای دستم نشسته بود.پهلو و شکمم کوفته بود و سرم سنگین.انگار توی تمرین بکس باخته بودم.از صبح هربار پوشک دخترها را عوض کرده بودم لگد حواله‌ام کرده بودند.صبح تا ظهر را مثل خط ممتد جاده بدون هیچ انقطاعی با صدای گریه سر کرده بودم.بچه‌ها رهایم نمی‌کردند.عین چسب دوقلو بودند.دستشویی هم که رفتم باز صدای گریه‌شان توی آفتابه می‌ریخت.غیرطبیعی نبود.توی خانه ما یک اتفاق روزمره و معمولی است.من اما آن‌روز مجروح،خسته و کلافه شده بودم.ظرف‌ها توی شکم سینک از سروکول هم بالا می‌رفتند.خانه با محتویات کابینت‌ها،اسباب‌بازی‌ها و‌خوراکی‌ها بذرپاشی شده بود‌.‌لباس‌های شسته عین تپه‌های کاه روی هم جمع شده بودند.نشانگر کتابم تکان نخورده بود و کاغذها و خودکارم همچنان استراحت می‌‌کردند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود.غذا را وارسی کردم که پایم سوخت.آخ بلندی گفتم.پایم را غیرارادی به جلو کشیدم.زانویم به شیشه گاز خورد و دستم به لبه داغ قابلمه چسبید«اوخ» کار حوراسادات بود.خواست هنرهایش روی تن خسته‌ام تکمیل شود.برای همین رد دندان‌هایش را برایم گذاشته بود‌. خورشید داشت چمدان‌هایش را می‌بست که دیگر مچاله‌ شدم.سیداحسان چندباری آمدورفت.حرف نزدم.پیشنهاد کرد نان بخرم.قبول کردم.نان‌ها که به خانه رسید کلمات از دهانم می‌افتادند.سیداحسان نان‌ها را زیر و رو می‌کرد تا خمیر نشوند.به نان‌ها نگاه کردم.توی دلم گفتم:«شاید برای همینه که خدا خیلی زیر و روم می‌کنه» کلمات آرام و‌خسته به گوش تنها کسی که گاهی برایش حرف می‌زدم،می‌خوردند«از بس دوتایی گریه کردن گوشم درد می‌کنه.انگار مسابقه است.هر دلقک‌بازی بلد بودم انجام دادم فایده نداشت.نرسیدم هیچ‌کاری بکنم.خیلی خسته‌ام» سرش پایین بود.دو‌کلمه حرف زد.دو‌کلمه‌ای که باعث شد چند‌ثانیه میخکوب شوم.نمی‌توانستم تکان بخورم.به کسی که انتخابش کرده بودم تا مسیر زندگی را شانه‌به‌شانه‌اش طی کنم خیره شدم.دلم می‌خواست می‌دویدم و خودم را محکم توی بغلش می‌انداختم.بعد بلند همه بغضم را فریاد می‌کشیدم اما نکردم.مثل عروسک‌کوکی خودم را چرخاندم و تا اتاق کشاندم.لبه تخت مثل میخ فرو رفتم.اشک عین شیر آب خراب از چشمم چکه می‌کرد.به آن دوکلمه‌ای فکر کردم که هیچ‌وقت هیچ‌کس در تمام طول زندگی‌ام وقتی شانه‌های زیر غم‌ها خم شده بود،نگفت.من به متهم شدن عادت کرده بودم.این بار اما آن دو‌کلمه عزیز باعث شد خودم را بغل کنم.زیر لب تکرار کردم: «حق داری» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدام، مجله‌ای در جهان ادبیات داستانی است. هر دو ماه، شمارهٔ جدیدی از آن متولد می‌شود. هر شماره یک موضوع محوری دارد که تمامی مطالب مجله، در حال‌وهوای شناخت بهترِ آن موضوع است. آهسته آهسته، با مدام بیشتر آشنا خواهید شد. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
. پاندای بزرگ پرسید: «کدومش مهم‌تره، سفر یا مقصد؟» اژدهای کوچک گفت:«همسفر.» دوستم برام نوشت: پیش از آنکه از راه بپرسی، از رفیق راه بپرس (مولانا امیرالمومنین) من براش نوشتم: هرچه علم در این دنیاست در قلب علی است ما غافلیم. و تهش دعا کردم: خدایا ما با حب علی زیست می‌کنیم ما را با حب علی بمیران @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. کتاب دوست‌داشتنی‌ بود کتابی که جملات کوتاه، ساده و عمیقی داره که با نقاشی تلفیق شدن قصه سفر طولانی یک پاندای بزرگ و یک اژدهای کوچیک. سفر از بهار تا بهار سال بعد طول می‌کشه اون‌ها در طی سفر سعی می‌کنند هم‌دیگه رو بهتر بشناسن و از هم دیگه چیزی یاد بگیرن @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. پسربچه پرسید:«به‌نظر بدترین نوع وقت تلف کردن چیه؟» موش کور گفت:«مقایسه کردن خودت با بقیه» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. کتابی که نویسنده‌اش معتقد مهم نیست چند ساله باشید هشت‌ساله باشد یا هشتاد سال می‌تونید با این کتاب ارتباط بگیرید و ازش چیزی یاد بگیرید البته نویسنده معتقده که خودش هر دو این سن‌ها است.من معتقدم که نویسنده درست می‌گه ما یک طیف سنی داریم که بسته به شرایط روی یک نمودار سنی می‌ایستیم جملات ساده اما عمیق کتاب که با نقاشی همراه شدن باعث می‌شن نگاه‌مون گاهی به ساده‌ترین اتفاقات هم تغییر کنه @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. سال‌ها بود که چای را ترک کرده بودم.چون فکر می‌کردم نوشیدنی مضرری است. البته علاقه‌ای هم به آن نداشتم.به نظر من چای اعتیادآور بود.می‌دیدم چای‌خورهای حرفه‌ای چای که نمی‌خورند سردرد می‌شوند. گرما و‌سرما هم نمی‌شناختند. ته هر بار که چای از مسیر دهانشان پایین می‌رفت یک های جاندار می‌گفتند. بعد از مدتی اما حس کردم یک وجه اشتراک را از دست داده‌ام.چای یک حسن بزرگ داشت. این که آدم‌ها را دور هم جمع می‌کرد. تلاش‌ کردم چای‌های مفیدتری از چای سیاه را باب کنم.راستش نشد. این بود که دوباره چای خوردم.چون عزیزانم برایم مهم و ارزشمند بودند. هر چیزی هم که ما را دور هم جمع کند قطعا عزیز است. مخصوصا حالا در عصر ارتباطات که آدم‌ها بی‌ارتباط‌ترینند. از چای ممنونم برای همه دورهمی‌هایی که باعثش شد. «وقت چای در اطراف جهان» کتاب مورد علاقه حلماسادات است. آن‌قدر دوستش دارد که یک‌بار وقتی گم شد آن‌قدر گریه کرد تا پیدا شد. کتاب را که می‌گیرد. می‌رود یک‌گوشه ورق می‌زند و با صفحاتش می‌خندد. من تا به حال برای حلماساداتم کتاب نخوانده‌ام چون نمی‌گذارد. اگرکتاب را به دستم بدهد به ثانیه نشده پسش می‌گیرد. خیلی دلم میخواست این کتاب را بخوانم. به نظر جذاب می‌آمد. اما حلماسادات نمی‌گذاشت. چند روز پیش بالاخره یواشکی کتاب را خواندم مدام مواظب بودم صاحبش نیاید. چقدر قشنگ بود. حلماسادات حق داشت این کتاب را این‌قدر دوست داشته باشد. نویسنده از مواجهه خودش با انواع چای در مکان‌های مختلف جهان تصمیم می‌گیرد که این‌چنین کتابی بنویسد و تاکید کرده است که این کتاب قصد ندارد قصه اول تا آخر چای را بگوید که اصلا چنین کاری هم محال است. او فقط چون چای برایش نشانه مهربانی و مهمان‌نوازی است دوست داشته آدم‌های مختلف نقاط و چای‌های مختلفشان را به افراد بشناساند تا اگر کسی طعم را نچشیده بالاخره طعم جادویی‌اش را بچشد. وقت چای در اطراف جهان به نظر من یه نوع سفرنامه محسوب می‌شود. سفرنامه چایی. یک چایی ،دو‌چایی من چایی، تو چایی همه عاشق چاییم فرق نداره کجاییم پی‌نوشت: حلماسادات مامان عاشقته این پی‌نوشت تمام زندگی من @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق