رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت46
زیر نگاه بی تفسیر هومن ، کنفرانسم را ارائه کردم و بعد همراه با لبخندی که نمی توانستم مهارش کنم ، جواب نگاه خیره اش را دادم . مثل کوهی از یخ نگاهم کرد و گفت :
_می تونید بشینید .
باقدم هایی استوار سمت نیمکتم رفتم و نشستم که فریبا گوشه ی کتابم نوشت :
" گل کاشتی ، کم مدنده بود ، فَکِش بخوره زمین . مُردم از بس خودم رو از خندیدن نگه داشتم .
منم در جوابش نوشتم :
" خیلی خوب شد که گول حرفاش رو نخوردم و کنفرانس رو آماده کردم ."
هومن بدون هیچ اظهار نظری در مورد کنفرانس من ، بعد از کنفرانس ، درس داد و من تمام حواسم معطوف او شد . می ترسیدم حتی سرم را بخارانم و او سئوالی بپرسد و من توجه ام به درس نباشد . انگار او هم می دانست که توجهِ کامل من به درس است که زحمت ، مچ گیری را به خودش نمی داد.
بعد از تمام شدن کلاس او ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم . فریبا با ذوقی محکم کوبید پشت کمرم و گفت :
_آفرین دختر ... رو سفیدم کردی ها.
-ما اینیم دیگه ...خودشم شوکه شد .
-بابا این چه داداشیه که تو داری آخه... واقعا جای تاسف داره ها .
-ولم کن تورو خدا ... من حتی اسم داداش رو هم رویش نمیذارم ...دشمن خونی منه ... کدوم داداش !
فربیا با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چی بگم ...ولی همین جذبه اش دخترا رو دورش جمع کرده ...
-فدای سرم ...هر کی خر بشه و باهاش ازدواج کنه یعنی بدبخت دو عالم میشه .
فریبا بلند خندید و گفت :
_جان من بذار ، به بچه ها بگم تو خواهرشی ...کیف میده پُز دادنش .
فوری با کف دستم جلوی دهان فریبا را گرفتم :
_ساکت باش تو رو ارواح عمه ات ...میخوای سرم رو بذاره روی سینه ام ...ولم کن بابا .
فریبا دستم رو کنار زد و باز اصرار کرد:
_میگیم فامیل دوری خب باهاش .
-تو انگار میخوای راستی راستی سرم رو از تنم جدا کنه ها ... ولم کن تو رو خدا ... من قصد مُردن ندارم .
-بابا بچه ها بهت باج میدن ، سئوالا رو میتونی پیدا کنی ، کلی کار میتونی انجام بدی .
-وای تو روخدا ، ولم کن ...صدسال سیاه حاضر نیستم همچین کارایی کنم ، اگه درحال جون دادنم باشم ، حاضر نیستم برم اتاقشو بگردم و سئوالای امتحانی رو پیدا کنم .
اما انگار هر چه من، نه می آوردم ، فریبا بیشتر اصرار می کرد .
-بابا کله ی پوکت رو بکار بنداز ... موقعیت از این بهتر !
فوری کوله ام رو از دست حرف های فریبا روی شونه ام انداختم و گفتم :
_میگم نه ...نه ...نه.
بعد راهی بوفه دانشگاه شدم و فریبا دنبالم :
_خیلی خب بابا سئوالا هیچ ... لااقل یه رُخی به کشته مُرده های داداشت نشون بده ، بلکه یه خری به قول خودت اومد و زن داداشت شد ، تو رو از شرش خلاص کرد.
نمی دانم چرا این پیشنهاد ، لحظه ای جان راه رفتن رو از پاهایم گرفت . ایستادم و فریبا فوری جلوی رویم ظاهر شد. زل زد توی چشمان مرددم و گفت :
_نه ؟! پیشنهاد خوبیه ها.
-چطوری خب ؟
-چطوریش پای من ... از هر کی یه عکس میگیرم و میگم خواهر استاد رادمان ، دوست منه ، اسمی ازت نمیآرم ، تو هم فقط میری عکس رو میذاری لای کتابش ... همین .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.•°🧡!'
'درڪـاࢪخـدامـانـدھامآنـقـدرڪِتُمـاهـۍ♥️↳
️🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است.
اللهم احفظ قاعدنا #امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
بیدارشویم...
#شہیدحسینمعزغلامـے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بینهایتی]
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت47
ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت :
_کجایی تو؟
-سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟
-بهنام اومده دنبالت می گرده .
بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد:
-بهنام ! بهنام چکارم داره ؟!
سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت:
-من چه می دونم ...
-کجاست حالا؟
-بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم .
مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم .
سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد:
_سلام.
-سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟
-اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟!
-آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم .
نگاهش پر شد از التماس :
_خواهش می کنم .
سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد:
_خواهش کردم .
-خیلی خب ...کجا بریم ؟
-یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست .
کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت .
مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد.
دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم .
-خب من میشنوم .
-اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم .
نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم :
_یه لیوان چایی ، فقط .
اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت .
-ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید .
-بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه .
از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم :
-آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم .
-سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید .
-کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم .
-میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟
با همون اخم و جدیت پرسیدم :
_دلیلی نداره همچین کاری کنم .
کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت :
_خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ...
نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند .
حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم .
عصبی صدام رو بلند کردم :
_که چی ؟
-که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟
می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند .
دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد:
-از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم .
سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز:
_هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟
_نه اینطور ...
خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم :
-دقیقا اینطور هست .
سکوت کرد که ادامه دادم :
_شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟
-آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت48
سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت :
_حالا نظرت رو میگی ؟
-نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید .
-حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟
بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم :
_اگه میتونی بگو .
-اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟
سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت :
_پس منتظر باش .
سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم :
-ممنون از دعوتتون ... من باید برم .
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
_الان ؟ سر ظهره ...
-دو ساعته که داریم حرف می زنیم .
-می شه دعوتت کنم به ناهار؟
شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم :
_نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟
با لبخند در جوابم گفت :
_نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه .
مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد:
_خواهش می کنم قبول کن .
نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم .
دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت :
_"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم
، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را "
کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد .
ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم :
_ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه .
-چرا ؟!
-هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه .
گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت :
_می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟
-نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم.
-تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت .
-باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم .
او هم از پشت میز برخاست و گفت :
_پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت .
-نه ...خودم میرم .
-نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم .
بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی ڪه در زندگے خود
مدام در حال درگیرے با نفس هستند و
زمانے ڪه نفس سرڪش خود را، رام نمودند
خــــــــــداوند به مزد این جهاد اڪبر
شهادتـــــ را روزے آنان خواهد ڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝