eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است. اللهم احفظ قاعدنا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• جدےگرفتہ‌ایم‌‌زندگـےدنیایـےرا و‌‌شوخـےگرفتہ‌ایم‌‌قیامت‌‌را..! ڪاش‌‌قبل‌‌از‌‌اینڪہ‌بیدارمان‌‌ڪنند؛ ‌بیدار‌‌شویم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بی‌نهایتی] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت : _کجایی تو؟ -سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟ -بهنام اومده دنبالت می گرده . بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد: -بهنام ! بهنام چکارم داره ؟! سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت: -من چه می دونم ... -کجاست حالا؟ -بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم . مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم . سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد: _سلام. -سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟ -اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟! -آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم . نگاهش پر شد از التماس : _خواهش می کنم . سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد: _خواهش کردم . -خیلی خب ...کجا بریم ؟ -یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست . کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت . مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد. دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم . -خب من میشنوم . -اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم . نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم : _یه لیوان چایی ، فقط . اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت . -ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید . -بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه . از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم : -آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم . -سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید . -کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم . -میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟ با همون اخم و جدیت پرسیدم : _دلیلی نداره همچین کاری کنم . کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت : _خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ... نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند . حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم . عصبی صدام رو بلند کردم : _که چی ؟ -که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟ می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند . دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد: -از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم . سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز: _هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟ _نه اینطور ... خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم : -دقیقا اینطور هست . سکوت کرد که ادامه دادم : _شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟ -آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســــلااااااااااااااا🌺 🌺صبحتون زيبـاااااا🌸 🌸صبحتون پر نشاط🌺 🌺صبحتون پر اميد🌸 🌸صبحتون پر برکت🌺 🌺صبحتون پر انرژی🌸 ╰══•🎭•══╯
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره! 🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت : _حالا نظرت رو میگی ؟ -نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید . -حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟ بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم : _اگه میتونی بگو . -اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟ سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت : _پس منتظر باش . سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم : -ممنون از دعوتتون ... من باید برم . نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : _الان ؟ سر ظهره ... -دو ساعته که داریم حرف می زنیم . -می شه دعوتت کنم به ناهار؟ شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم : _نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟ با لبخند در جوابم گفت : _نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه . مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد: _خواهش می کنم قبول کن . نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم . دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت : _"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم ، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را " کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد . ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم : _ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه . -چرا ؟! -هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه . گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت : _می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟ -نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم. -تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت . -باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم . او هم از پشت میز برخاست و گفت : _پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت . -نه ...خودم میرم . -نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم . بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی‌ ڪه‌ در زندگے خود مدام‌ در حال‌ درگیرے با نفس‌ هستند و زمانے ڪه‌ نفس‌ سرڪش‌ خود را، رام‌ نمودند خــــــــــداوند به‌ مزد این‌ جهاد اڪبر شهادتـــــ را روزے آنان‌ خواهد ڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میادازحضـرت‌زهرا[س]حرف‌میزنه ؛ ازاینکه‌الگوشه . . . بعدازپسربیست‌وخورده‌ای‌ساله توقع‌بهترین‌خونه‌وماشین ؛ وعروسی‌توی‌بهترین‌تالاررو داره😐!!! ساده‌زیستی‌کجاست‌پس؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯