eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
- شغلت‌چیہ.. ؟ + بسیجی - امنیتی.. ! - یعنی چیکار میکنی ؟ + روزای عادی فحش میخوریم ؛ روزای شلوغ گلولہ ..:) 🇮🇷🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درصفِ لشکـرِعـلی مُنتظـرِاشـاره ام مُنتظـرفداشدن درحـرمِ سه ساله ام 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸 امام خامنه‌ای: جوان‌های انقلابی خیلی اوقات عقلشان و فهمشان و تعقّلشان از بعضی از بزرگ‌ترها خیلی بیشتر است. 📽 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خواب بودم که حس کردم دستی محکم دهانم را گرفت .چشمانم به دو حلقه ی سیاه خیره ماند و صدای کریهی را توی گوشم شنیدم : _اومدم دنبالت کوچولو . پدرام بود .ترسیده خواستم فریاد بزنم ولی فشار دستش آنقدر زیاد بود که نتوانم .دست و پا می زدم و تقلا می کردم که راه فراری پیدا کنم که نشد . گرمای دستش را روی تن تبدارم حس کردم که یک لحظه دستش از دور دهانم برداشته شد و من با تمام وجودم فریاد کشیدم : _کمک ... نذارید منو ببره ... تو رو خدا. و همزمان روی تخت نشستم . چشمم در اتاق چرخید .زیر نور کم آباژور ، پدرام مخفی شده بود.جایی که در تیررسم نبود.همچنان از ترس می لرزیدم که در اتاقم به شدت باز شد ، هومن بود که فریاد زدم : _ببرش ... از اینجا ببرش ... اومده دنبالم ، یه جا قایم شده ... -کی ؟ -پدرام ... پدرام ... همزمان پدر و مادر و خانم جان هم به اتاقم سرازیر شدند: _چی شده عزیزم ؟ باز در حالیکه با هر دو پنجه ام به پتو چنگ میزدم وخودم را کنج تختم مخفی کرده بودم گفتم : _اومده منو ببره ...نذارید ... تو رو خدا نذارید . پدر چراغ اتاق را روشن کرد: _کسی نیست نسیم جان ...کابوس دیدی عزیزم . مادر جلو آمد و مرا که هنوز حرف پدر که هیچ ، چشمان خودم را هم باور نداشتم ، در آغوش گرفت و با غیض گفت : _خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو . هومن اِی بلندی به اعتراض گفت : _ا .ِ.. شما هم ... همه چی تموم شده دیگه واسه چی لعنت میکنی . مادر عصبی گفت: _چرا لعنت نکنم ؟ ببین چه بلایی سر دخترم آوردن ، شب ها هم دیگه خواب راحت نداره . و بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر داغی تو نسیم جان ....منوچهر بیا ببین ....به نظرم تب داره ها. پدر هم جلو آمد و دستی به پیشانی داغم کشید : _آره تب داره ... یه تب بر ، بهش بده تا بخوابه . مادر مرا روی تخت خواباند و رفت که پدر نگاهی به من انداخت ، نفس بلندی کشید و رو به سمت خانم جان و هومن گفت : _شما برید بخوابید ...من و مینا پیشش میمونیم . خانم جان رفت ولی هومن ماند.هنوز از ترس می لرزیدم که پدر لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید : _خواب دیدی دخترم ...نترس . هومن جلوتر آمد و بی مقدمه گفت : _لرزش از ترس نیست ، تب و لرز داره شاید . پدر سری تکان داد: _آره ...حتما. مادر با یک لیوان آب و یک قرص از راه رسید که پدر گفت : _میگم بیا ببریمش بیمارستان ...تب و لرز داره . -بذار یه قرص بخوره ، خوب نشه میبریمش ، بچه ام تازه از بیمارستان مرخص شده ... باز اسم بیمارستانو جلوش نیار . سرم را بلند کرد و قرص را روی زبانم گذاشت . قرص را با آب قورت دادم که مادر گفت : _برید بخوابید شما ... من بیدارم . اما نه پدر و نه هومن ، هیچ کدام نرفتند .هومن کلافه تر از بقیه بود که گفت : _من بیدارم میخواید شما برید بخوابید. -نه پسرم تو برو ... فردا کلاس داری ... من بیدارم . -تا الانشم بیدار بودم ، شما برید بخوابید ، اگه تبش پایین نیومد ، بیدارتون میکنم . پدر با چشم به مادر اشاره کرد که قبول کند . مادر نگاهی با تردید به من و بعد هومن انداخت و گفت : _باشه. و همراه پدر از اتاق بیرون رفتند . با بسته شدن در ، هومن جای پدر ، کنار تخت نشست . چشمانم رابسته بودم ولی هنوزم میلرزیدم . -راستش رو بگو . چشم گشودم که پرسید : _پدرام بلایی سرت آورده ؟ با لرز چشم بستم و گفتم : _نه . -پس چرا هنوز کابوسش رو میبینی ؟ بغض کرده از یادآوری آن شب سرد در کانکس با پدرامی که می خواست نیت شومش را سرم خالی کند گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -خاطره ی بدی بود ... از یادم نرفته .از خودم بدم میآد ...خیلی . و اشک چشمانم جاری شد که صدای عصبی هومن رو شنیدم: _کثافت آشغال ... اون خراش روی صورتش کم بود ، باید یه انگشتش رو کامل می بریدم و میذاشتم کف دستش . پتو رو روی سرم کشید و اشک چشمانم را از نگاه هومن مخفی کردم .کم کم در سکوت اتاق خوابم برد و خوابیدم تا صبح . صبح با صدای مادر بیدار شدم : _نسیم جان ...دخترم . پتو را از روی شانه ام کنار زد و نگاهی به صورتم انداخت و دستی به پیشانیم کشید و نفس راحتی سر داد: _خب الهی شکر ، بهتری ؟ -بله . مادر لبخندی زد و گفت : _هومن تا نزدیکای صبح پیشت بود . تبت هم پایین اومده ... رفت چند ساعتی خوابید و رفت دانشگاه ... الهی شکر این حادثه اگر چه خیلی بد بود ولی باعث شد رابطه ی تو و هومن بهتر بشه. آهی سر دادم ازحرف های ناگفته ای که باید ناگفته میماند: _از بهنام خبری نشده ؟ میدونه که من اومدم خونه ؟ دلواپسی توی صورت مادر به یکباره رو شد : _خب نه ، شاید نمیدونه. -به خانم جان بگید که بهشون بگه . -عجله نکن نسیم جان ...تو که حال مساعدی نداری ، بذار چند روزی بگذره تا حالت بهتر بشه . -اگه بهنام رو ببینم بهتر میشم . مادر سرفه ای کرد و گفت : _خب ...خب حالا دیر که نمیشه .الان از همه چی مهمتر ، حال خودته . روی تخت نشستم و موهایم را روی شانه ام ریختم که مادر شانه ام را برداشت و موهایم را شانه کرد و بافت . بعد به اصرارش از اتاق بیرون آمدم .حالم بهتر بود ولی سرما خورده بودم .صدایم گرفته بود و گهگاهی عطسه و سرفه سراغی از من می گرفت . بعد از صبحانه ، پدر که لباس پوشیده بود و میخواست از خانه بیرون برود گفت : _بهتری امروز نسیم جان ؟ -بله خدا رو شکر. -پس اگر مجبور شدم که بیام دنبالت ببرمت کلانتری ، با من میآی . شوکه شدم : _کلانتری ؟! واسه چی ؟! -یه گزارش شکایت تنظیم کنیم بلکه پلیس بتونه پیداشون کنه . -که چی بشه آخه؟ -که دیگه همچین بلایی سر یه جوون دیگه نیارن . -نه من شکایتی ندارم . مادر متعجب نگاهم کرد و پدر پرسید :شکایتی نداری ؟ دیشب از ترس داشتی فریاد میزدی که یکی از اون ها توی اتاقته ! -خب تب داشتم ، کابوس میدیدم . همون موقع بود که هومن هم از راه رسید که پدر گفت : _اینجوری نمیشه باید ببینم کار کیه خب؟ اصلا هر کی بوده از زیر و بم زندگی ماخبر داشته ، حتی میدونسته که هومن سر ظهر میومده کجا دنبالت ... باید بفهمم کار کیه . اضطرابی گرفتم و عصبی فریاد زدم : _نمی خوام ... ولم کنید ... دنبالش رو نگیرید ، ... تو رو خدا . -چی شده ؟ سئوال هومن بود که پدر جواب داد: -می خوام برم کلانتری ، بگم چی شده بلکه بتونیم گروگان گیرها رو پیدا کنیم . هومن اخمی کرد و کیفش را انداخت روی مبل : _ول کن پدر من ...شما انگار دنبال دردسری ها . مادر هم به حمایت از پدر گفت : _من نمی فهمم چرا نباید بره ؟ بذار پیدا بشن بلکه دیگه از این غلطا نکنن. هومن کف دستش رو بالا آورد و گفت : نترسید دیگه از این غلطا نمیکنن . -تو از کجا میدونی آخه؟ -از اونجایی که پول نگرفته ، دخترتون رو پس آوردن . مادر عصبی گفت : _دست دخترم رو شکوندن ، تا تونستن کتکش زدن ، با روح و روان این بچه بازی کردن ، اینا غلط زیادی نیست ! هومن نفس بلندی کشید و گفت : _شما چرا دنبال دردسرید ...الان برید پرونده درست کنید فکر می کنید گروگان گیرا پیدا میشن ؟ 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آخر هفته تون بخیرو☀️ به زیبایی گلها🌸🍃 قلب تون به زلالی آب✨ و کارهای روزمره تون❤️ روان و جاری چون جویبار✨ ☺️ مثل گل شاداب باشید🍃
📲♥️ • • عروس خانھ حیـدر مبارکـت باشـد شـروع زندگۍ مشترک کـنار علـۍ🤍✨ صبحتون‌علوی‌فاطمی ════════════ ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا دارد از دلاورانی یاد کنیم که در اوج گمنامی از جان مایه میگذارند همیشه پیروز و سربلند باشید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ترسیده بودم . از اینکه با پیگیری پدر ، هومن باز دست به کار جدیدی بزند و باز من روی نحس پدرام را ببینم . با همان ترسی که داشت مرا به گریه می انداخت فریاد زدم : -تو رو خدا ....خواهش میکنم ...دنبالشو نگیرید ...خواهش میکنم پدر. صدای گریه ام با لرزی از ترس پیوند خورده بود که مادر سمتم آمد و مرا در آغوش کشید : _ولش کن منوچهر فعلا سلامتی نسیم مهمتره... پدر سری به تاسف تکان داد و محکم نفسش را فوت کرد.هومن هم جلو آمد و برای عوض کردن بحث گفت : _تو هم زودتر خوب شو که فصل امتحاناته ، عقب نیافتی . همانطور که سرم در آغوش مادر بود جواب دادم : -خوبم ولی حوصله نه درس دارم نه امتحان . هومن اخمی جدی حواله ام کرد: _یعنی چی ؟ این مسخره بازیا چیه ؟ همه چی به خیر و خوشی تموم شده دیگه ، حالا معنی نداره که هی توی اتاقت کز کنی . سرم را از سینه ی مادر جدا کردم و مصمم خیره اش شدم : _مطمئنی همه چی به خیر و خوشی تموم شده ؟! هومن که اصلا انتظار این سئوال مرا در مقابل پدر و مادر نداشت ، فقط نگاهم کرد که ادامه دادم : _دستم شکسته ، کابوس هایم رهام نمیکنه ...خواستگاریم بهم خورده ، و خبری از بهنام نیست ...اینا خیر و خوشیه !! عصبی جوابم را داد: _تو اگه اون بهنام عوضی رو میشناختی اینقدر واسش بال بال نمیزدی . مادر محکم معترض شد: _اِ ... هومن! -خب راست میگم ... من 15 سال توی سوئد باهاش بودم ، اون عاشق نیست هر روز هوس یه دختر جدید داره ، پایبند زندگی نیست که. عصبی در مقابل نگاه پدر و مادر گفتم : _آره ...الان باید اینا رو بگی که دلم کمتر بسوزه که رفته . مادر و پدر از اینهمه عصبانیت من متعجب شدند که صدای خانم جان که آرام آرام عصایش را روی پله ها میزد و از پله ها پایین میآمد برخاست: _چه خبره باز ؟! -سلام خانم جان ، صبحت بخیر. -صبح شما هم بخیر ... اون از دیشب که نسیم خانم منو سکته داد ، اینم از الان که بیدارم کرد. از روی مبل برخاستم و در حالیکه گریه ام گرفته بود و عصبانیتم به نهایت خودش رسیده بود فریاد زدم : _آره خانم جان ...آخه میدونید ... من یه سر راهی ام ...کدوم خل و چلی میآد با یه دختر سر راهی که دو روزی هم گروگان گرفتنش و معلوم نیست چه بلایی سرش آوردند ازدواج کنه.... شما همتون وانمود می کنید دوستم دارید ولی اینطور نیست ... بدتون نمیومد اگه توی همون دو روز ، سرم رو میبریدن و براتون میآوردند. مادر هه ی بلندی از تعجب کشید و من همچنان با گریه ادامه دادم : _شما ازم متنفرید ...چون هیچ وقت یه غریبه از گوشت و پوست شما نمیشه ...چرا به من توجه می کنید؟ چرا هوای پسرتون رو که از گوشت و خون خودتونه رو ندارید ؟ من غریبه ام ... یه کسی که 15 سال بهش ترحم کردید ولی دوستش نداشتید . پدر عصبی پرسید : _این حرفا چیه نسیم ؟! -حقیقته ...حقیقت. خانم جان مقابلم رسیده بود که گفت : -من فقط شوخی کردم باهات دخترم . -من با کی شوخی دارم ؟! نمی بینید حالم رو ...هنوز چهره ی اون کثافتی که اذیتم میکرد جلوی چشمامه ... هر شب کلی بسم الله میگم تا بخوابم ، کلی دارو میخورم و کم کم باید سراغ دکتر روانشناسم برم ... من توی این اوضاع با کی شوخی دارم ؟! بعد بی معطلی از کنار خانم جان گذشتم و در حالیکه صدای گریه ام باعث سکوت و تعجب همه شده بود ، سمت پله ها دویدم .تنها ، تنهایی دوای دردم بود. دوست داشتم فقط در اتاقم بمانم و در سکوتش آرام آرام این حس مبهم و گنگی که داشت مثل جانوری مرموز قلبم را می خورد ، با اشک خالی کنم . این حس و حال دستآورد تازه ای بود از بلایی که هومن سرم آورد وحالا ادعا میکرد که چیز خاصی نشده و همه چیز به خیر و خوشی تمام شده . هیچ کس جز خودش نمیدانست که سکوتم چقدر عذاب آور است . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور با یک دست که وبال گردنم شده بود، روی تختم دراز کشیده بودم و نگاهم به برفی بود که می بارید .مادر در اتاقم را باز کرد و نگاه افسرده اش را به من دوخت . اما برخلاف نگاهش با لبخند گفت : -نبینم نسیم من اینقدر افسرده باشه . جلو آمد و کنارم روی تخت نشست . دستش را روی دستم گذاشت و پرسید : _دردت رو به من بگو عزیزم . -درد !! -میترسم راستشو نگفته باشی ... راستش رو بگو تا بگم منوچهر بره دنبال کارای شکایت و کلانتری . آه کشیدم و سرم چرخید سمت مادر . منتظر یک اشاره یا جواب مثبت بود که گفتم : _تجاوز فقط یه اسمه ... رنگ از رخ مادر پرید : _نسیم !... بلایی ... سرت آوردن ؟! چانه ام به شدت لرزید و مادر فریاد زد : _خاک برسرم ... بلایی سرت آوردن ؟! اشک روی صورتم دوید و مادر خواست فریاد بزند که گفتم : _نه به اون شکلی که شما میخواید بدونید . نفس مادر آسوده از سینه بیرون آمد. -پس چی شده؟ اینبار صدای من بلند شد : _چی میخواستید بشه ؟ من توی خانواده ی شما بزرگ شدم . سر جانماز شما و پدر ...تسبیح رو توی دست خانم جان دیدم ...تا امروز هیچ کدوم از نمازام قضا نشده بود ...قرآن تو دستم گرفتم و خوندم . مادر با نگرانی فقط خیره ام بود که ادامه دادم : _حالا از خودم متنفرم ... یه کثافتی ... یه مرد کثافت و آشغالی ...به من دست زده ... و من نمی تونستم حتی جیغ بزنم ... داشت خفه ام میکرد ... هر شب این کابوس رو میبینم ...گرمای کثیف دستش رو هنوز حس می کنم ... شما اسمش رو چی می ذارید؟ تجاوز نیست ؟ پس اسمش چیه ؟ مادر لبش رو محکم گزید و بغضش رو فرو خورد .دستی به صورتم کشید و در حالیکه سعی میکرد جلوی من بغضش به انفجار نرسه گفت : -قربون دختر گلم برم ... فردا یه وقت از یه دکتر روانشناس میگیرم ، با چند جلسه مشاوره درست میشه عزیزم . -همین مونده که همه بگن نسیم دیوونه هم شده ...شما نمیگید ولی خودم میدونم که چرا خبری از بهنام نیست ...کسی که هر روز زنگ میزد و حالم رو میپرسید ...حالا چرا غیبش زده ... چی شده یکدفعه؟! مادر به سختی داشت جلوی اشکاش رو میگرفت که در اتاق باز شد هومن بود. با یه اخم محکم نگاهمون کرد و گفت : _شما برید بیرون . لحنش خیلی جدی بود .آنقدر جدی که حتی مادر نپرسید چرا و بی جواب و پرسش از اتاق بیرون رفت . هومن در اتاق رو بست و چند قدمی جلو اومد اما نزدیک تخت نه ، ایستاده گفت : _میخوای ببرمت پیش پدرام ؟ ترسیده نگاهش کردم که باز تکرار کرد: -میخوای یا نه ؟ -که...چی بشه ؟ -چاقوی ضامن دار خودش رو بهت میدم هر کاری میخوای بکن این حق رو داری که انتقام بگیری . پوزخندی از تفکر مضحک هومن به لبم آمد : _انتقام ...انتقام ... آرومم نمیکنه. عصبی جواب داد: _چرا ؟! آرومت میکنه . دستم رو سمتش دراز کردم .شدت لرزش انگشتانم اونقدر بود که خودم را هم متعجب کرد: -با این دست میخوام چاقو بگیرم !! از اسمشم می ترسم ، تو میخوای منو ببری پیشش ؟! دندون هایش رو محکم روی هم گذاشت و با حرص و عصبانیت در حالیکه صدایش را توی گلو خفه میکرد تا کسی نشنود ، گفت : _پس میگی چکار کنم ؟ یه راهکار جلوی روم بذار تا من لعنتی بتونم شبا بخوابم ... تو اگه کابوس میبینی منم خواب ندارم .کابوس من شدی تو ... یه غلطی کردم که حالا موندم چطوری جمعش کنم ... چرا آروم نمیگیری ؟ همه چی تموم شده ، پدرامی نیست ،خطری نیست ، چرا باور نمی کنی ؟ 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼صبحتون زیبـا 🌾خــدایـا 🌼امروز برای دوستانم 🌾عطا فرما 🌼شـادی بسیـار 🌾خنـده‌های فراوان 🌼بـرکـت پـر بـار 🌾موفقیت های بزرگ 🌼لحظه های زیبـا 🌾و یـه زنـدگی آرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ملک رفت ... داعش رفت ... ما هم می ریم ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از گسترده سادات
-سردمه....! هوی برادر... اخوی... یا حبیبی؟ کری بحمدا... ؟ -استغفرالله ربی و اتوب علیه! -چی پچ پچ می کنی؟ بابا تو این سرما که شیطان ت* نمی کنه بیاد نفر سوم بین ما بشه. -مؤدب باشید لطفا!! -مودبانه ت* چیه؟ بگو همونو بگم! بابا میگم سردمه! یکم جنتلمن باش، یه لیدی محترم این جا سردشه! -لا الله الا الله... میگید چیکار کنم؟ پررو نیشخند زدم و گفتم: - پالتوت رو بده به من! زارت! منم حرفا می زنما! حالا پالتوشو در میاره میگه بفرمایید لیدی زیبا! من این جا از سرما سگ لرز می زنم تا وجود همایونی تو سردش نشه! تو همین فکرا بودم که طرف بلند شد و توی یه حرکت پالتوشو در اورد گرفت طرفم! بابا عجب ازگلیه! عصبی گفت: -بفرمایید اینم پالتو! فقط توروخدا ساکت شین! پالتوشو پوشیدم! تو سرما حلوا خیرات نمی کنن که! عجب بویی هم میده لامصب. با غرغر گفتم: -از اون تسبیه و یقه بسته ات خجالت نمیکشی ادکلن Dior Home می زنی؟ این بود آرمان های امام راحل؟ عطر بلاد کفری می زنی به خودت؟ سردش بود، عصبی شد و گفت: -پس باید بو گل محمدی بدم؟ جون! اهل دلیا! نیشخند زدم و گفتم: -نه جیگر! همین دیور هومت رواله! بلند شدم نشستم کنارش اون طرف کابین و گفتم: -تا صب این جا می میریم. تازه ساعت دوازدهه! دندوناش می خورد بهم، عصبی گفت: -برگرد.... سر... جات... پالتوی خودش و پالتوی خودمو در اوردم... بلاخره دل از پنجره کند و شوکه به من گفت: -چیک... ا... ر می... کن... ی؟ https://eitaa.com/joinchat/3838836853C03082d27dc
نامحرم اینجاست که شال پوشیدی؟ -نه ولی خب! -خوب گوش کن ببین چی میگم: من اگه خداهم بیادپایین نگاه به دست خورده داداشم نمیکنم پس چه باحجاب چه با بیکینی جلوم رژه بری به حال من فرق نمیکنه فهمیدی؟؟ چشماشوریزکردوگفت:فقط نمیدونم چه عشوه ای جلوی اون هیربد بدبخت اومدی که خامت شدوتواون سن کم اومدتوروگرفت. تااومدم جواب بدم پوزخنده زدوگفت -راستـــــی همیشه یادت باشه من ماهڪ راباتوعوض نمیکنم پس الکی..... https://eitaa.com/joinchat/2417229931C6a919b2a13
💚⃟🌿¦⇜ [ إِلاَّمَنْ‌تابَ‌وَآمَنَ‌وَعَمِلَ‌عَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ‌ يُبَدِّلُ‌اللهُ‌سَيِّئاتِهِمْ‌حَسَناتٍ‌وَكانَ‌اللهُ‌ غَفُوراًرَحيماً..] +بیراهه‌زدن هایت‌هم،برای‌من ... به‌اولین‌دوربرگردان‌که‌رسیدی؛ توفقـــط‌برگرد ....! جبران‌گذشته‌ات‌راخودم‌ضمانت‌میکنم! ♥ ‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🛑 چادر گران نخرید 🛑 💣 خرید چادر به قیمت تولید 🤔 💰ارزان ترین فروشگاه چادر مشکی کشور 🤩بالاترین میزان رضایت مشتری درمجازی 💪 تضمین کیفیت 💪 📄ضمانت تعویض 📄 📃 ضمانت عودت 📃 🔰لیست قیمت تولیدی چادرها در گروه تولیدی چادر کربلا 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230 یک چادر بخرید روسری هدیه بگیرید😍👆
شهادٺ‌فقط‌درخون غلطیدن‌نیسٺ . . ."!"💛✨ شهادٺ‌هنگامےرخ‌مےدهد ڪهـ دلٺ‌اززخمِ‌ڪنایهـ وتڪه پراڪنےدیگران‌بگیرد . . . :( و خون‌همان اشڪےسـت ڪهـ از آه ‌دلٺ‌جارےمےشود . . . :( وآن‌هنگام‌ڪهـ مردان‌بهـ دنبال راهےبراے شهادٺ‌هسٺند ٺواینجاهر‌روزشهیدمےشوے شهیده‌ےحجاب . . ."!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خانم وآقایی که چند ساله ازدواج کردی واز رابطه باهمسرت راضی نیستی خانمی که میگی یه چیزی بگو شوهرم بشه آقایی که میخوای مرد خوبی باشی😍 زندگیتو متحول کن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf ⬆️ همراه با ویس پاسخ‌ تخصصی به سوال‌ (همراه با متن سوال‌) کاربران ⬆️⬆️
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -باور نمی کنم چون به نفرت تو به خودم ، ایمان آوردم . توقع همچین جوابی رو نداشت .کم کم خطوطی بین ابروانش نشست و عصبی گفت : -چت شده تو؟ گفتی برت گردونم ،خب برگشتی دیگه ...حالا دردت چیه ؟ اینکه او نمی توانست دردم را بفهمد بخاطر این نبود که از من متنفر بود. بخاطر اختلاف جنسیت ما بود. چطوری میتوانستم بگویم که حس میکنم که مثل دستمال کاغذی در دست کثیف پدرام مچاله شدم . چطورمیتوانستم بگویم تحقیر شدم . سکوت کردم و همراه با آهی سرم را از هومن برگرداندم سمت پنجره و گفتم : _فقط برو ...تنهام بزار ...تو دردم رو نمیفهمی . دستانش مشت شد و چند ثانیه ای خیره به من ماند . بعد با دو قدم بلند سمت در رفت و چنان در را کوبید که سردرد گرفتم .اما انگار این شروع فصلی تازه بود .وقتی به صفحه ی اول فصل جدید زندگیم رسیدم ، که ده روز بعد از برگشتن به خانه ، نه تنها خبری از بهنام نشد ، نه خبری ، نه پیامی ، نه تلفنی ، بلکه خبر نامزدی بهنام و سیما هم به دستم رسید .خبری که تازه چشمم را به حقایق باز کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شدم . به موبایل بهنام زنگ زدم . بعد از کلی زنگ خوردن گوشی را برداشت که من صحبت را آغاز کردم : -سلام ... یه روزایی بود که هر روز بهم زنگ میزدی ...در عرض یک ماه ، یه اتاق کادو برام خریدی ...چی شد یکدفعه؟تموم شد شعله های عشق آتشینت ؟ صدایی که اصلا شبیه صدای بهنام نبود برخاست : -به خونتون زنگ نزدم تا حالت بهتر بشه ،دست از سر پسر من بردار ...تو به درد بهنام من نمیخوری . -عمه مهتاب ! ...شمایید؟! میخوام با بهنام حرف بزنم ... -چکارش داری ؟ -میخوام بپرسم چرا؟ عصبی جوابم را داد : _چرا چی ؟ چرا خواستگاری کنسل شد ؟آره؟ خودم جوابتو میدم ... دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و یه تن کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان با یه شماره تماس که خانواده اش پیداش کنن ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن ... این دیگه گفتن نداشت ولی تو مجبورم کردی که بگم .. بهنام من با سیما دختر خاله اش نامزد کرده و عید همین سال که بیاد، عقد میکنن ، دیگه نمی خوام تو رو سر راه بهنام ببینم ، اگه یه بار دیگه به موبایلش یا خونمون زنگ بزنی ، مجبور میشم که حرمت ها رو زیر پا بذارم و زنگ بزنم به منوچهر و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم تا جلوی دخترشو که هنوز ادعا میکنه از گوشت و خونشه ، بگیره . و تماس قطع شد . من بودم و صدای بوق بوق تند تماسی که قطع شده بود. گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و حس کردم تمام تنم زیر خروارها برف و یخ فرو رفته . یه لحظه حس کردم که بزرگترین آرزوی زندگیم مرگ است .فوری از پله ها پایین رفتم و سمت آشپزخانه . مادر و پدر و خانم جان رفته بودند خرید . هومن دانشگاه بود و من تنها در خانه . نگاهم در آشپزخانه چرخید . روی چاقو با تامل خیره ماندم . ولی جراتش را نداشتم . تا اینکه نگاهم رفت سمت قرص های روی میز ناهار خوری . قرص های خانم جان بود. فکری در سرم جرقه زد . جعبه ی قرص ها را برداشتم و بی معطلی با یک لیوان آب از آشپزخانه بیرون آمدم .همان موقع در خانه باز شد .هومن بود با همان پالتوی بلند مشکی که روی شانه هایش برف نشسته بود. برف روی شانه هایش را میتکاند که نگاهش به من افتاد. بی توجه به نگاهش سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم . نگاهم روی ورق های رنگارنگ قرص ها بود که صدای عمه مهتاب باز در سرم زنده شد :" دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و تنی کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن . " تهمتی که عمه زد ، داشت نفسم را میگرفت . بی معطلی شروع کردم به جدا کردن قرص های رنگارنگ از جلدهای متفاوت . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌱• ± ‌تعجیل‌کن‌ به‌ خاطر‌ صد‌ها‌ هزار‌ چشم ای‌ پاســـخ‌ گرامی‌ امن‌ یجیب‌ها🦋✨ ..❤️ 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ امروز☀️ روز مهربونی خداست 🌸💖🌺 بیایید 🌸🍃 خوبی هاراجمع🌺🍃 بدی ها راتفریق🌸🍃 شادی هارا ضرب 🌺🍃 غم هارا تقسیم 🌸🍃 ونفرت ها را🌺🍃 از قلب هایمان فاکتور بگیریم! 🌸🍃 ســـ😊ــلام✋ به یکشنبه خوش آمدید ☕ 😊