eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛‍♂ برعکسِ شیطان عمل کن! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هنوز قدمی برنداشته ، مچ دستم را گرفت و کشید : -بشین بچه نه نه ...لوس نشو . چنان دستم را کشید که باز افتادم روی مبل که مادر درحالیکه از آشپزخانه بیرون می آمد و نگاهش به من و هومن بود گفت : _دل دخترمو شکستی هومن ...من گفتم جلوی تو رو بگیره ...داشتی میکشتی بچه ام رو . -شما هم چه شلوغش کردید ، ترمز زدم ، چیزیش نشده . با حرص از حرف هومن رو به مادر جوابش را دادم . -وقتی میگه چیزی نشده یعنی باید یه چیزی میشد تا آقا قبول کنه باید کوتاه بیاد . مادر چشم غره ای به هومن رفت و گفت: -زود باش ...از دل دخترم در بیار. -خب بابا بلند شید ببرمتون بیرون . من سکوت را ترجیح دادم اما مادر گفت : _کجا مثلا ؟ -ناهار ببرمتون رستوران هتل ، هم ناهار بخورید هم فکر کنم بعد از بازسازی ، هتل رو ندیدید. یه ذوقی تو وجودم نشست .من عاشق هتل و هتلداری بودم . با ذوق ، بی اختیار سرم چرخید سمتش : _راستکی میگی یا میخوای اذیتمون کنی؟ -بفرما حالش خوب شد ...دیدید گفتم شلوغش میکنه . اخمی کردم که خندید .خنده هایش کم بود ولی زیبا بود . وقتی میخندید حس میکردم چقدر صورتش جذاب و خواستنی میشود. محو نگاهش شدم که با لبخند گفت : _چیه ... باز امشب یه دمنوش اعصاب بهم میدی یا قرص خواب ؟ اینبار مادر بلند خندید و هومن بخاطر خنده ی مادر هم که شده باز گفت : _جان هرکسی دوست داری فقط دستشویی رو واسم خالی کنید بعد بهم قرص اسهال بدید . مادر با همان خنده گفت : _بریم نسیم ؟ با تعجب به مادر نگاه کردم : _واسه خالی کردن دستشویی ؟ صدای خنده ی هومن بلند شد: _ببین جدی گرفته واقعا ...فکر کنم باز امشب من باید تو دستشویی بخوابم . -نه بریم رستوران هتل ؟ -آره خیلی دلم میخواد ببینمش . مادر لبخند زیبایی به لبش آورد و گفت : _پس منم یه سوپرایز براتون دارم ...میخواستم بذارم بعد چهلم بگم ولی حالا که ناهار میریم رستوران هتل همونجا میگم ...بلند شید پس. مادر اولین نفر از جا برخاست و رفت تا لباس عوض کند.من هم خواستم برخیزم که باز هومن مچ دستم را گرفت .سرم برگشت سمتش . اخم کرد. خونسرد ، جدی ، بی لبخند. _واقعا نمیخواستم بهت بزنم ...تو لجبازی کردی ، کنار نرفتی ، فکر کردم بترسونمت میری کنار. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم که ادامه داد: -باز دنبال بهونه نگردی ، بری یه کار احمقانه کنی . منظورش را نگرفتم و پرسیدم : _چکار مثلا؟ با نوک انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی ام زد : _توسرت که عقل نداری خدا رو شکر ... باز بری قرص ها رو جمع کنی بخوری یا تیغ برداری رگ دستتو بزنی . لبانم ، خودشان ، لبخند را به نمایش گذاشتند و من عاجز از پنهانش شدم . -نه ...همچین کاری نمیکنم . -اخه از تو بعید نیست این کارا ، واسه خودت تحلیل و تفسیر میکنی و میزنی به سیم آخر. زل زده در چشمانش گفتم : _تو چی ؟ خوبه تو بیشتر از من میزنی به سیم آخر. بالبخندی بی رنگ جواب داد: _من سیم آخر ندارم ... من اون روی سگ دارم . ازحرفش خنده ام گرفت . برخاستم و گفتم : -منم میرم لباس بپوشم . هومن آماده بود، اما من و مادر حاضرشدیم .دلم برای دیدن هتل که حاصل زحمات پدر بود ، پر میکشید. پدر خودش میدانست که من چقدر دوست داشتم که روزی مدیر هتل او باشم و هنوز بعد از فوت پدر این فکر در سرم بود که شاید پدر در وصیتش این مورد را ذکر کرده باشد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور محو هتل شدم . بعد از بازساری ندیده بودمش . ستون های ورودیش تماما آینه شده بود و لوستر بزرگ و مجلل درسالن بزرگ ورودیش نصب . نگاهم رفت سمت سکوی رزویشن با ان ام دی اف دو رنگ سیاه و سفید طراحی شده .سرم چرخید سمت لابی هتل . مبل های راحتی به رنگ نسکافه ای که چوبشان سفید بود و هر سه دسته مبل با یک میز دایره ای سفید ، دور هم چیده شده بودند. لبخندی زدم و به مادر خیره شدم او هم محو چیدمان و تغییرات شده بود که هومن گفت : _بریم سمت رستوران تا ناهار تموم نشده . همراه هومن سمت رستوران که در طبقه ی اول قرار داشت رفتیم . فضای باز بزرگی که به شکل نیم دایره از همکف دیده میشد .نرده های چوبی اش نمای قشنگی به همکف میداد. میز بزرگ سلفی کنار نرده ها چیده شده بود و تمام میز و صندلی هایش با روکش سفید و پاپیون های قرمز یکدست بود. هومن اشاره کرد به یکی از میزهای خالی که گارسون سمتمان آمد: _ سلام آقای رادمان خیلی خوش اومدید . -سلام ...وقت ناهار تموم شده ؟ گارسون که پسری جوان بود با جلیقه ی سیاه و شلوار همرنگش و آن پیراهن سفید که نمای جلیقه را بیشتر میکرد و پاپیون قرمز زیر گردنش ، سری خم کرد و گفت : -البته نه برای شما . هومن با دست اشاره کرد که من و مادر بنشینیم .همراه مادر پشت میز مربعی شکل نشستم و گارسون با احترام رفت. با ذوق نگاهم را در محوطه ی رستوران چرخاندنم و زیر لب گفتم : _من آرزومه هتل رو بچرخونم . مادر فقط با لبخند گفت : _بعد از ناهار وقت داری باهم حرف بزنیم ؟ -من؟ مادر به من هم اشاره کرد: _ باهر دوتون ...در مورد سوپرایزمه که میخواستم بگم. -آره وقت زیاده ...میریم اتاق مدیریت ، سفارش چای و قهوه از کافی شاپ هتل رو میدم تا چای و قهوه ی کافی شاپ رو هم تست کنید . همون موقع گارسون آمد و گفت : _جناب رادمان بفرمایید ...سلف آماده است . همراه مادر برخاستیم .از سر میز سلف ، بشقاب چینی سفید رنگی برداشتم و هومن هم در حالیکه پشت سر من ایستاده بود به مادر گفت : _ حتما از شیرین پلوش امتحان کنید ، باقالی پلو با گوشتش هم عالیه ....سبزی پلو با ماهی هم ... مادر سر برگرداند سمت هومن : _میشه بذاری خودمون انتخاب کنیم ؟ هومن سکوت کرد.از هر غذایی دو قاشق برای تست برداشتم و یک پیش دستی برای سالاد .سالاد ماکارانی و کلم ، کمی سالاد شوید و کاهو . به همراه یه تکه کارامل . سرمیز مان برگشتیم .نگاهم به بشقاب هومن افتاد . فقط یک سیخ جوجه همراه یک تکه ماهی برداشته بود. پیاله ای سیر ترشی را وسط میز گذاشت و گفت : _بفرمایید ...این در عوض یه ترمز که گرفتم که اگه نمیگرفتم باید چکار میکردم . مادربا لبخند گفت : _اگه ترمز نمیگرفتی که خودم الان به سیخ می کشیدمت و روی منقل کبابت میکردم . هومن ابرویی سمت من بالا انداخت : _بفرما ...میگم تبعیض قائل میشن ،اینم نمونه اش . -شیرین پلوش واقعا محشره . من گفتم که هومن فوری یک قاشق از کنار بشقابم برداشت و گفت : _دیدی گفتم -اِ ....خب چرا واسه خودت نکشیدی ! -من هر روز یه ناخونکی میزنم الان که گفتی هوس کردم . مادر فوری دست دراز کرد و بشقاب مرا کشید سمت هومن و گفت : _با هم بخورید. هومن بی هیچ اعتراضی مشغول شد که گفتم : -اِ...این چه وضعیه ! من اصلا سیر شدم . نه مادر حرفی زد و نه هومن .انگار اصلا برایشان مهم نبود . نگاهم به هومن بود که چطور بشقاب غذای خودش را کنار زده بود و داشت از بشقاب من می خورد که با حرص گفتم : _ خوبه تازه هر روز یه ناخونک میزنی . -دیگه وقتی هوس کردم ، هوس کردم دیگه .....کاری هم به هیچی ندارم ، نخوری همه رو خوردم ، سلف رو هم جمع کردن ، سرت بی کلاه میمونه ها . دیدم راستی راستی داره ته بشقابم رو در میآره ، فوری قاشقم را برداشتم و همراهش شدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حـاج‌همت:)💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت کنونی جامعه‌ی بشری، یک وضعیت استثنائی است ...💫 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
🌹 امام صادق علیه السلام: 🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش 👈 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد 👈 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند 👈 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد 👈 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده 👈 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد. 📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶ 🌻السَّلامُ علیک یا ابا عبدالله و لَعَنَ الله مَن قَتَلَک 🌻سلام بر شما یا ابا عبدالله و لعنت خدا بر کسانی که شما را به قتل رساندند.  
•••❀••• ••|وَڪَم‌مِـنْ‌ضـٰالٍّ رأےٰ‌قُبَّـةَ‌الحُـسِينِ(؏) فَـاهْـتَدۍٰ...♥️🙂••| وَچہ‌بِـسیاࢪگٌمࢪاهـانے‌ڪھ بادیـدَنِ‌گنبَـدِحٌـسِین(؏) هِـدایَت‌شـدند...! 🌿🖇 ♥️⃟✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
°•🦋⃝⃡❥•° تـــو ♥️ هــزارسـال‌اسـت‌منتظـرے🥀 و‌مــن‌هنــوزجای‌ِســرباز، سربــارت‌بــوده‌ام ...😓 ڪسرهمین‌یـک‌نقطه، تعــادل‌دنیارابــه‌هم‌می‌ࢪیزد💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از ناهار همراه هومن به اتاق مدیریت رفتم. با دیدن آن میز بزرگ چوبی و آن صندلی چرم بزرگ چرخدار یه لحظه خودم را پشت میز تصور کردم . میدونستم که مدیر خوبی خواهم بود. روی صندلی های اداری کنار میز مدیر نشستیم که هومن سفارش چای و قهوه و کیک داد. زیادی از کیک های کافی شاپ هتل تعریف میکرد. به همین دلیل با آنکه اصلا جایی برای کیک نداشتم ، دلم میخواست امتحانش کنم . سفارشات که رسید ، هومن سینی چای و قهوه و کیک را روی میز گذاشت و درحالیکه پشت میز رو به روی مادر مینشست گفت : _خب ....حالا منتظر سورپرایزیم . مادر لبخند ملیحی زد و گفت : _منوچهر این هتل رو بازسازی کرد و به من سپرد تا مدیریتش رو بسپارم به... نفسم حبس شد ، پدر میدونست که چقدر هتل رو دوست دارم و عاشق مدیریتش هستم . زل زدم به لبان مادر که تکان خورد به اسم : _هومن. لبخند از روی لبم پرید. هومن هم شوکه شد ، چون همیشه از هتل و کارهایش مینالید و به پدر غر میزد که سهامش را واگذار کند . نگاه متعجب هردویمان روی صورت مادر بود که پرسیدم : _به هومن! مادر سری تکان داد وگفت : _برای تو هم نسیم جان ، حساب بانکی اش رو گذاشته . هومن باحرص ، محکم کف دستش را روی ران پایش زد و گفت : _آخه چرا !! مادر میدانست ولی خودش را به ندانستن زد: _چی چرا ؟ -پدر میدونست من برای تاسیس شرکتم نیاز مالی دارم اونوقت حساب بانکی اش رو برای نسیم گذاشته . -بله ...حساب بانکی اش دو امضائه است، یکی من یکی پدرتون ، و به من سپرد که اگه اتفاقی براش افتاد ، اونو برای نسیم بذارم. هومن طاقت نیاورد و عصبی گفت : _آخه این چه وضعیه واقعا ...منو با کارهای هتل چکار؟! خودش خوب میدونست که از اینجور کارا بدم میآد ، اونوقت هتل رو سپرده به من !! پولا رو سپرده به نسیم !! مادر لبخند زد و با اخمی که انگار برای رد گم کردن بود ، پرسید : _چرا فکر میکنی حساب تو از حساب نسیم جداست . هومن باز غر زد: _جداست دیگه ...حساب بانکی پدر از مدیریت هتل جدا نیست ؟! مادر با لبخند خیره ی هومن شد و جواب داد: _شماها یادتون رفته که شریک زندگی هم هستید . تازه مفهوم کار پدر برایم روشن شده بود که مادر فنجان قهوه اش را سرکشید و گفت : _خیلی دوست دارم برم طبقات دیگه و اتاق های خالی هتل رو ببینم ...فرصت خوبیه برای شما دو تا هم که باهم به توافق برسید. بعد از جابرخاست و لبخند زنان از اتاق بیرون رفت . هومن فوری چرخید سمت من و خیره ام شد : _بیا مدیریت رو بگیر حساب بانکی رو به من بده . معامله ی خوبی بود ، اما نه با هومن که اصلا قابل اعتماد نبود: _خوبه ولی من با تو معامله نمی کنم . اخمش جدی شد : _یعنی چی ؟ -یعنی اینکه به تو اطمینان ندارم . چشمانش را ریز کرد و عصبی گفت : -همین حالا هم میتونم حساب بانکی رو از چنگت دربیارم ....ندیدی مادر چی گفت ؟ من و تو زن و شوهریم ، تو بدون اجازه ی من نمیتونی کاری کنی ... از حرفش خنده ام گرفت : _یه طوری میگی اجازه ی من ، انگار مدیریت هتل با منه که نیازی به اجازه ی تو داره ....حساب بانکی که نیاز به اجازه ی شوهر نداره . نفسش را یکباره حبس کرد و فوری گفت : -بخوام میتونم کاری کنم که همه ی حساب پدر رو به من بدی . دست به سینه به تماشای حرصش نشستم : -خب پس چرا معطلی .... چشمانش رو لحظه ای بست و گشود: _نسیم ...اون روی سگ منو بالا نیار ...خوب میدونم که دنبال مدیریت هتلی ...منم که از این کار متنفرم ... بیا تاق بزنیم ... توافق خوبیه . -گفتم که به تو اعتماد ندارم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور عصبی صداشو بلند کرد: _این منم که باید بگم به تو اعتماد ندارم ... شما زنا همتون فتنه اید ....حیله گر و مکار ... منم که باید دستم بلرزه که مدیریت هتل رو بهت بدم و اونوقت دستم خالی بمونه . -تو زنا رو درست نشناختی ...این شما مردائید که فتنه گرید ، همه ی آشوب های جهان زیر سر شماست . عصبی دستی به گونه اش کشید و از جا برخاست . چند قدمی در اتاق زد و ایستاد . یک دست به کمر ، مقابل من ، با چشمانی که جدیتش به اوج رسیده بود. -یعنی واقعا مدیریت هتل رو نمیخوای پس ؟ -چرا میخوام ....اما من وقتی حساب بانکی پدر رو به کسی میدم که دلم بخواد اینطوری بخشش کنم ... لزومی نمی بینم واسه یه عقدی که صرفا واسه محرمیت بوده تو رو همسرم بدونم و همچین اشتباه محضی رو مرتکب بشم. گوشه ی لبش به نیشخند باز شد: _آهان پس حرف دله ...خب منم هتل رو به کسی میدم که دلم بخواد ... اصلا همین فردا میرم خواستگاری یه دختر نجیب و خانواده دار ، بعد مهریه اش رو میذارم سهام هتل . چطوره ؟ خوشت میآد. دستم رو زیر چونه ام زدم و باخونسرد ی گفتم : _برو مبارکه ، مختاری ، تا چهار تا زن میتونی بگیری .... من یکی رو هم اصلا حساب نکن چون حالا با یه حساب بانکی پر ، میخوام باهمسرم از ایران برم . فقط محض حرص دادنش گفتم .که عصبی تر شد . با انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمانش را گرفت و با حرص درحالیکه چشمانش را میبست و آرام گوشه ی چشمانش را مالش میداد ،گفت : -نسیم کاری نکن که ... عصبی از اینهمه تهدید گفتم : _چه کار میخوای بکنی؟ با تهدید ؟ هنوز نفهمیدی زبون حرف زدن با یه خانم چیه ! سرش را سمت سقف اتاق بالا برد و نفسش را خالی کرد: _باشه ... اهل شرط بندی هستی ؟ -شرط بندی حرومه . -نه بین زن و شوهر. سرم رو کج کردم و گفتم : _مگه ما زن و شوهریم؟ با مزه حرص میخورد. لااقل همان موقع : _آره ...زن و شوهریم . _مطمئنی که میخوای یه جوجه اردک زشت ، زنت باشه ؟ کلافه دستی به کل صورتش کشید و دوباره نشست ، روی صندلی اما مقابل من . کمی خودش را سمتم به جلو کشید و گفت : _چی میخوای از من؟ -هیچی. دندان هایش رو محکم روی هم فشرد و گفت : _نسیم ... واقعا باید ازم بترسی ...من واسه خاطر یه شرکت تو رو دزدیدم ... تازه اونوقت تو نمیدونستی که همسر منی اما حالا به نظرت میتونم چه بلایی سرت بیارم تا حساب بانکیتو به من بدی . -خب آره ، از تو هر چیزی بر میآد جز عشق ....دشمنی ، کینه ، داد ، عصبانیت ، فحش و ناسزا. چشمانش در چشمانم یخ زد . بی حرکت و یکدفعه آرام زمزمه کرد: _جز عشق .... باشه ... شرط ببندیم ؟ -سر چی ؟! حرص و لبخندش به هم پیوند خورد : _سر اینکه هر کی عاشق شد ، سهم عشقش رو بده . از حرفش بلند بلند خندیدم : _خیلی بامزه بود ...طنز قشنگی بود. -جدی گفتم. خنده ام به لبخند تبدیل شد و چشمانم مات چشمانش . -تو !! اصلا مگه بلدی عاشقی کنی . پوزخند زد و برخاست . کنارم نشست .هنوز لبخندی کنایه دار روی لبش بود که دست دراز کرد سمت صورتم . چانه ام را گرفت و سرش را تا مقابل صورتم جلو کشید . متعجب از حرکاتش فقط خیره اش شدم . عمدا نوک بینی اش را تا بینی ام رساند و آرام زمزمه کرد: _اگه بخوام ...چرا که نه. شوکه شده بودم که ادامه داد: _از همین حالا بهت قول میدم که در مقابل من میبازی ... من خوب بلدم دلبری کنم . حس نشسته در نگاهش با نفس های تندی که توی صورتم میخورد و آن لبخند روی لبش ، ته دلم را خالی کرد. سرش را عقب کشید و باز پرسید: _شرط ببندیم ؟ مردد بودم . یک پا روی پای دیگر انداخت و در حالیکه ذرات خاک فرضی نشسته روی شلوارش را با سرانگشت میتکاند گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
+فقط اونجا که آقای پویانفر توی مداحی میگه؛ تویی اونی که قیامت به درد من میخوری:)🌱 ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸤•🌿•⸣ من‌ ملڪ‌ بودم‌ و فردوس‌ برین‌ جایم‌ بود به‌ زمــین‌ آمـدھ‌ام‌ خـادم‌ زهـرا‌ باشـم...! ♥️|↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ یکشنبه تون پر از امید و تلاش و موفقیت☕️🌺 امید✨ یعنی بدانی خداوند دوستت دارد و اگر به تو زمان داده است، معنی‌اش این است که در این فرصت میشود کارهایی کرد🌺
. تـو‌بِہ‌زِمَـن‌‌سَرڪویَت‌هِـزارهٰـادارِے! وَلِۍبِـدآن‌ڪِھ‌گِدایَت‌فَقَـط‌تـورادارَد:) ♥️|↫ |.•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ 🔥 اگࢪآقا‌اباالفضل‌از‌ما‌سوال‌ڪنند:ꜜ🌱 من‌بࢪاےیاࢪے‌ڪࢪدن‌امامم‌از‌آب‌گذشتم... دستهایم‌ࢪا‌دادم...✋🏻 چشمم‌ࢪا‌دادم... تیࢪࢪا‌با‌چشمم‌خࢪیدم... زخم‌ها‌ࢪا‌با‌جان‌و‌دل‌قبول‌ڪࢪدم... ♥️ ولے‌دست‌ازیاࢪےامام‌زمانم‌بࢪنداشتم،! ‹شما‌بࢪاےامام‌زمانتان‌چڪاࢪکردید؟؟› چہ‌جوابے‌میشود‌داد؟! 💔 آیا‌بخاطࢪامام‌زمانمان‌ تنهااز‌یڪ‌گناه‌گذشتہ‌ایم؟! 🙃 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
زیر علمت امن ترین جای جهان است🥺💔 ‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مثلا‌بری‌وایسی‌جلوی‌ضریحش، بهش‌بگی‌آمدمت‌که‌بنگرم،گریه‌ نمی‌دهد‌امان🖤🕊. . !((: «این‌لحظه‌مرا‌آرزوست» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -می دونستم که جنبه نداری .... پس میبازی ..ترسیدی ... حقم داری ، خوب میدونی که از همین حالا من بردم . خدای اعتماد به نفس بود! مغرور بود و فکر میکرد جذبه ی نگاهش همه را دلداده اش میکند . محکم و مصمم گفتم : _ببندیم ...تا کی ؟ حالا نیشخندش کاملا آشکار شده بود: _ تا سر سالی که مادر مهلت داده . -باشه ...هر کی باخت ...اونچه طرف مقابل میخواد رو تسلیم میکنه . چشمکی زد و گفت : _تقدیم می کنه ... دو دستی ... به نام میزنم اصلا ، چطوره ؟ از جا برخاستم و گفتم : _عالیه ...البته اینو بهتره بدونی که اگه قرار بود دلم بلرزه هیچ وقت همچین شرطی رو نمیبستم. خندید : _فکر کردی من میبازم ؟! مگه من از اون بهنام احمق کمتر باشم که در عرض یه ماه چنان تو رو شیفته ی خودش کرد که توی دیوونه میخواستی بخاطرش ، خودتو بکشی . -هی هواستو جمع کن ها ... انگار واقعا فکر کردی خیلی خاطرخواه داری . -دارم ... میخوای نامه ی دخترای دانشگاه رو نشونت بدم ؟ میخوای شماره تلفن هایی که به من دادند رو ببینی ؟ تو چی ... تنها دلداه ات همون بهنام احمق بود که اونم دل نداده بود ، بیشتر مشکل از چشماش بود که هر کسی رو که میدید میخواست . با حرص فریاد زدم : _هومن ...نذار حرصی بشم و بزنم زیر این شرط و شرط بندی . -آهان راستی خوب گفتی ، باید یه تعهد هم بذاریم واسش تا هر کدوم از ما زیر قولش نزنه ... مثلا... در فکر فرو رفت که گفتم : _مادر. -مادر! -حرف مادر شرطه ...اون باید داور باشه . -یعنی بهش بگیم شرط بستیم ؟ -آره بگیم ...خودش گفت هر جور خودتون توافق کنید . هومن مکثی کرد و گفت : _باشه پس حرف مادر شرطه. همان موقع در اتاق باز شد .مادر بود با لبخند جلو آمد و بی مقدمه گفت: -خیلی قشنگ شده ! اتاق هاش عالی شدن ، دلباز با دکوراسیون زیبا ... هومن در حالیکه دو دستش را تا مچ در جیب شلوارش فرو برده بود گفت : _قرار شده که تاق بزنیم . مادر متعجب پرسید: _چی رو؟ -هتل رو با حساب بانکی دیگه . -واقعا؟! با پوزخند گفتم : _البته به شرطه ها و شروطه ها . -چه شرطی ؟... باز دعوا و کتک کاری و گروگان گیری نباشه. هومن خندید . زیادی ذوق داشت بنظرم . شایدم زیادی به خودش مطمئن بود: _نه این دفعه حتی فکرشو هم نمیتونی بکنی ...فکر کنم بگم خیلی ذوق زده بشی . مادر با تعجب پرسید : _چی ؟ -هر کی دل رو صاحب بشه . فوری گفتم : _مادرجون این آقا پسر شما زیادی به خودش مینازه ...میگه همه ی دخترای دانشگاه چشمشون دنبالشه . -خب که چی ؟ هومن باز خندید: _بابا یعنی هرکی تونست دل طرف رو بند خودش کنه دیگه ... آخه این نسیم خانوم شما ، فقط حساب بانکی شو به شوهر عزیزش تقدیم میکنه ....خب منم میخوام شوهر عزیزش بشم . لبان مادر از هم باز شد و نگاهش بین من و هومن چرخید: _واقعا میگید ! هومن با سر تایید کرد که مادر پیشانی هردویمان را بوسید و گفت : _مبارکه ... مبارکه ...وای ذوق زده شدم ...الهی بمیرم کاش منوچهر هم زنده بود ، این صحنه رو می دید . فکر کنم یا مادر درست متوجه نشده بود یا هومن نخواست درست توضیح بدهد . به هرحال این شرط بندی مادر را ذوق زده کرد و مهر تایید اتفاقاتی شد که قرار بود اتفاق بیافتند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شاید اگه قرار بود زندگیم را با فصولی تیتر بزنم ، باید سر خط از همان روز به بعد را ، مینوشتم فصل جدید برای اتفاقاتی که تا قبل از آن نیافتاده بود. خوب یا بدش را هنوز نمی توانم تشخیص بدهم ولی می توانم بگویم خاطره هایش برایم زیباست . دنبال یک برنامه ریزی دقیق و بی نظیر بودم .خوب میدانستم که هومن وا نمیدهد.با مرد سر سختی ، دعوی مبارزه داشتم .خصوصا که هومن از همان روز شرط بندی کمر همت بست و نمی دانم چه وردی خواند و چه کرد که از این رو به آن رو شد .گاهی فکر میکردم می خواهد خامم کند اما باز با خودم میگفتم ، مگر چقدر احمق باشم که این رفتارهایش را پای عشق بگذارم .مادر که از دیدن رفتارهای هومن انگار روحیه گرفته بودو در پوست خود نمیگنجید. هومن اما بی هیچ خجالتی یا حیایی یا شرمی ، عکس العمل نشان می داد. پای سفره صبحانه درحالیکه برای خودش لقمه میگرفت زیر لب میگفت : -بخور عشقم که دانشگاهت دیر شد . حالم از این جمله بهم می خورد . یا عمدا مقابل نگاه مشتاق مادرخم میشد توی صورتم و میگفت : -جااان ...خسته ای کولت کنم ؟ گاهی به حرف هایش می خندیدم و گاهی حرص می خوردم . اما هنوز خودم اقدامی نکرده بودم و هومن از من جلو زده بود. بعد از تعطیلات عید ، دوباره با باز شدن دانشگاه ، سرگرم درس شدم . قضیه ی شرط بندی و ارث پدر را با فریبا هم مطرح کردم و از او کمک گرفتم .هر راهی که گفت و پیشنهادی که میداد ، برایم غیر قابل قبول بود. -ببین هر روز صورتشو ببوس ... -گمشو تو هم بابا ... من از اینکارا کنم ؟ -احمق جان شوهرته. -میزنم تو گوشتا .... فریبا با حرص گفت: _خاک بر سرت کنن از همون روزی که شرط بستید تا الان هومن چند بار بوسیدتت ؟ خنده ام گرفت : _خیلی. -بفرما ...آخرش دل تو گیر میشه ، خودش هیچ ....تو چت شده واقعا؟!یادت رفته این هومن خان چقدر زرنگ تشریف دارن ... هم خدا رو میخواد هم خرما رو . اگه دلت بلرزه یه وقت به خودت میآی که تموم حساب بانکیتو براش خرج کردی و اون ، هم هتل رو صاحب شده ، هم حساب بانکی تو رو . -مگه من خَرم که حساب بانکیمو واسش خالی کنم . -خَرت میکنه جوونم ...حالا ببین . کلافه نالیدم : _راهکار بده فریبا ....من نمیتونم با این شرم و حیایی که دارم مثل اون باشم ....اونم داره نقش بازی میکنه میدونم ، من حتی نقششم نمیتونم بازی کنم . تازه هومن اصلا ساده لوح نیست که باورم کنه. فریبا اِی کشیده سر داد: _چی بگم آخه مگه تو خَر بودی که باهاش شرط بستی ؟ -حرصم گرفت خب مجبور شدم . -باید فکر کنم ، راستی ...نگین یادته ؟ -نگین کیه ؟ -ای خنگ خدا ...دختر پولداره توی کلاس زبان . -زبان ! -زبان استاد شفیعی دیگه ...کل دانشگاه رو یکجا کارت دعوت داده واسه یه مهمونی توپ ... میآی دیگه؟ -مهمونی توپ ! کی هست ؟ -هفته آینده ،آخر هفته ....میگن تولدشه ولی خودش اینو نگفته ...حتی بعضی از استادا رو هم گفته ولی کی میآد...بچه ها میگن استاد نیکو با پدرش دوسته ، اونم دعوت کرده . ابرویی بالا انداختم و گفتم : _نمیدونم باید به مادر بگم ببینم میذاره یا نه . -ببین بیا ...به نظرم باید از یه جایی شروع کنی ...این مهمونی خوبه ها ، چهار نفر لااقل میبیننت و شاید یکی یه کاری کرد یه درخواست ازدواجی ، چیزی ، اونوقت آقا هومن یه کم دستش بمونه تو پوست گردو . -میدونی فریبا گاهی خودمم شک میکنم ... اصلا الان نمیدونم به قضیه ی عقدم با هومن فکر کنم یا به قضیه ی گرفتن هتل از هومن . -ای دیوونه هر دوش یکیه فقط باید راهشو بله باشی . نالیدم : _نیستم ...همین دیگه بلد نیستم . -یادت میدم صبر داشته باش ، تو فعلا اجازه ی مهمونی هفته ی بعد رو بگیر . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝