•••❀•••
••|وَڪَممِـنْضـٰالٍّ
رأےٰقُبَّـةَالحُـسِينِ(؏)
فَـاهْـتَدۍٰ...♥️🙂••|
وَچہبِـسیاࢪگٌمࢪاهـانےڪھ
بادیـدَنِگنبَـدِحٌـسِین(؏)
هِـدایَتشـدند...!
#هـمینقدࢪقشنگ🌿🖇
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️⃟✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°•🦋⃝⃡❥•°
تـــو ♥️
هــزارسـالاسـتمنتظـرے🥀
ومــنهنــوزجایِســرباز،
سربــارتبــودهام ...😓
ڪسرهمینیـکنقطه،
تعــادلدنیارابــههممیࢪیزد💔
#اللهمعجللولیکالفرج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت131
بعد از ناهار همراه هومن به اتاق مدیریت رفتم. با دیدن آن میز بزرگ چوبی و آن صندلی چرم بزرگ چرخدار یه لحظه خودم را پشت میز تصور کردم .
میدونستم که مدیر خوبی خواهم بود.
روی صندلی های اداری کنار میز مدیر نشستیم که هومن سفارش چای و قهوه و کیک داد. زیادی از کیک های کافی شاپ هتل تعریف میکرد.
به همین دلیل با آنکه اصلا جایی برای کیک نداشتم ، دلم میخواست امتحانش کنم . سفارشات که رسید ، هومن سینی چای و قهوه و کیک را روی میز گذاشت و درحالیکه پشت میز رو به روی مادر مینشست گفت :
_خب ....حالا منتظر سورپرایزیم .
مادر لبخند ملیحی زد و گفت :
_منوچهر این هتل رو بازسازی کرد و به من سپرد تا مدیریتش رو بسپارم به...
نفسم حبس شد ، پدر میدونست که چقدر هتل رو دوست دارم و عاشق مدیریتش هستم . زل زدم به لبان مادر که تکان خورد به اسم :
_هومن.
لبخند از روی لبم پرید. هومن هم شوکه شد ، چون همیشه از هتل و کارهایش مینالید و به پدر غر میزد که سهامش را واگذار کند .
نگاه متعجب هردویمان روی صورت مادر بود که پرسیدم :
_به هومن!
مادر سری تکان داد وگفت :
_برای تو هم نسیم جان ، حساب بانکی اش رو گذاشته .
هومن باحرص ، محکم کف دستش را روی ران پایش زد و گفت :
_آخه چرا !!
مادر میدانست ولی خودش را به ندانستن زد:
_چی چرا ؟
-پدر میدونست من برای تاسیس شرکتم نیاز مالی دارم اونوقت حساب بانکی اش رو برای نسیم گذاشته .
-بله ...حساب بانکی اش دو امضائه است، یکی من یکی پدرتون ، و به من سپرد که اگه اتفاقی براش افتاد ، اونو برای نسیم بذارم.
هومن طاقت نیاورد و عصبی گفت :
_آخه این چه وضعیه واقعا ...منو با کارهای هتل چکار؟! خودش خوب میدونست که از اینجور کارا بدم میآد ، اونوقت هتل رو سپرده به من !! پولا رو سپرده به نسیم !!
مادر لبخند زد و با اخمی که انگار برای رد گم کردن بود ، پرسید :
_چرا فکر میکنی حساب تو از حساب نسیم جداست .
هومن باز غر زد:
_جداست دیگه ...حساب بانکی پدر از مدیریت هتل جدا نیست ؟!
مادر با لبخند خیره ی هومن شد و جواب داد:
_شماها یادتون رفته که شریک زندگی هم هستید .
تازه مفهوم کار پدر برایم روشن شده بود که مادر فنجان قهوه اش را سرکشید و گفت :
_خیلی دوست دارم برم طبقات دیگه و اتاق های خالی هتل رو ببینم ...فرصت خوبیه برای شما دو تا هم که باهم به توافق برسید.
بعد از جابرخاست و لبخند زنان از اتاق بیرون رفت .
هومن فوری چرخید سمت من و خیره ام شد :
_بیا مدیریت رو بگیر حساب بانکی رو به من بده .
معامله ی خوبی بود ، اما نه با هومن که اصلا قابل اعتماد نبود:
_خوبه ولی من با تو معامله نمی کنم .
اخمش جدی شد :
_یعنی چی ؟
-یعنی اینکه به تو اطمینان ندارم .
چشمانش را ریز کرد و عصبی گفت :
-همین حالا هم میتونم حساب بانکی رو از چنگت دربیارم ....ندیدی مادر چی گفت ؟ من و تو زن و شوهریم ، تو بدون اجازه ی من نمیتونی کاری کنی ...
از حرفش خنده ام گرفت :
_یه طوری میگی اجازه ی من ، انگار مدیریت هتل با منه که نیازی به اجازه ی تو داره ....حساب بانکی که نیاز به اجازه ی شوهر نداره .
نفسش را یکباره حبس کرد و فوری گفت :
-بخوام میتونم کاری کنم که همه ی حساب پدر رو به من بدی .
دست به سینه به تماشای حرصش نشستم :
-خب پس چرا معطلی ....
چشمانش رو لحظه ای بست و گشود:
_نسیم ...اون روی سگ منو بالا نیار ...خوب میدونم که دنبال مدیریت هتلی ...منم که از این کار متنفرم ... بیا تاق بزنیم ... توافق خوبیه .
-گفتم که به تو اعتماد ندارم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت132
عصبی صداشو بلند کرد:
_این منم که باید بگم به تو اعتماد ندارم ... شما زنا همتون فتنه اید ....حیله گر و مکار ... منم که باید دستم بلرزه که مدیریت هتل رو بهت بدم و اونوقت دستم خالی بمونه .
-تو زنا رو درست نشناختی ...این شما مردائید که فتنه گرید ، همه ی آشوب های جهان زیر سر شماست .
عصبی دستی به گونه اش کشید و از جا برخاست . چند قدمی در اتاق زد و ایستاد . یک دست به کمر ، مقابل من ، با چشمانی که جدیتش به اوج رسیده بود.
-یعنی واقعا مدیریت هتل رو نمیخوای پس ؟
-چرا میخوام ....اما من وقتی حساب بانکی پدر رو به کسی میدم که دلم بخواد اینطوری بخشش کنم ... لزومی نمی بینم واسه یه عقدی که صرفا واسه محرمیت بوده تو رو همسرم بدونم و همچین اشتباه محضی رو مرتکب بشم.
گوشه ی لبش به نیشخند باز شد:
_آهان پس حرف دله ...خب منم هتل رو به کسی میدم که دلم بخواد ... اصلا همین فردا میرم خواستگاری یه دختر نجیب و خانواده دار ، بعد مهریه اش رو میذارم سهام هتل . چطوره ؟ خوشت میآد.
دستم رو زیر چونه ام زدم و باخونسرد ی گفتم :
_برو مبارکه ، مختاری ، تا چهار تا زن میتونی بگیری .... من یکی رو هم اصلا حساب نکن چون حالا با یه حساب بانکی پر ، میخوام باهمسرم از ایران برم .
فقط محض حرص دادنش گفتم .که عصبی تر شد . با انگشت شست و اشاره گوشه ی چشمانش را گرفت و با حرص درحالیکه چشمانش را میبست و آرام گوشه ی چشمانش را مالش میداد ،گفت :
-نسیم کاری نکن که ...
عصبی از اینهمه تهدید گفتم :
_چه کار میخوای بکنی؟ با تهدید ؟ هنوز نفهمیدی زبون حرف زدن با یه خانم چیه !
سرش را سمت سقف اتاق بالا برد و نفسش را خالی کرد:
_باشه ... اهل شرط بندی هستی ؟
-شرط بندی حرومه .
-نه بین زن و شوهر.
سرم رو کج کردم و گفتم :
_مگه ما زن و شوهریم؟
با مزه حرص میخورد. لااقل همان موقع :
_آره ...زن و شوهریم .
_مطمئنی که میخوای یه جوجه اردک زشت ، زنت باشه ؟
کلافه دستی به کل صورتش کشید و دوباره نشست ، روی صندلی اما مقابل من . کمی خودش را سمتم به جلو کشید و گفت :
_چی میخوای از من؟
-هیچی.
دندان هایش رو محکم روی هم فشرد و گفت :
_نسیم ... واقعا باید ازم بترسی ...من واسه خاطر یه شرکت تو رو دزدیدم ... تازه اونوقت تو نمیدونستی که همسر منی اما حالا به نظرت میتونم چه بلایی سرت بیارم تا حساب بانکیتو به من بدی .
-خب آره ، از تو هر چیزی بر میآد جز عشق ....دشمنی ، کینه ، داد ، عصبانیت ، فحش و ناسزا.
چشمانش در چشمانم یخ زد . بی حرکت و یکدفعه آرام زمزمه کرد:
_جز عشق .... باشه ... شرط ببندیم ؟
-سر چی ؟!
حرص و لبخندش به هم پیوند خورد :
_سر اینکه هر کی عاشق شد ، سهم عشقش رو بده .
از حرفش بلند بلند خندیدم :
_خیلی بامزه بود ...طنز قشنگی بود.
-جدی گفتم.
خنده ام به لبخند تبدیل شد و چشمانم مات چشمانش .
-تو !! اصلا مگه بلدی عاشقی کنی .
پوزخند زد و برخاست . کنارم نشست .هنوز لبخندی کنایه دار روی لبش بود که دست دراز کرد سمت صورتم . چانه ام را گرفت و سرش را تا مقابل صورتم جلو کشید . متعجب از حرکاتش فقط خیره اش شدم . عمدا نوک بینی اش را تا بینی ام رساند و آرام زمزمه کرد:
_اگه بخوام ...چرا که نه.
شوکه شده بودم که ادامه داد:
_از همین حالا بهت قول میدم که در مقابل من میبازی ... من خوب بلدم دلبری کنم .
حس نشسته در نگاهش با نفس های تندی که توی صورتم میخورد و آن لبخند روی لبش ، ته دلم را خالی کرد. سرش را عقب کشید و باز پرسید:
_شرط ببندیم ؟
مردد بودم . یک پا روی پای دیگر انداخت و در حالیکه ذرات خاک فرضی نشسته روی شلوارش را با سرانگشت میتکاند گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
+فقط اونجا که آقای پویانفر توی مداحی میگه؛
تویی اونی که قیامت به درد من میخوری:)🌱
#عزیزمحسین❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
⸤•🌿•⸣#بیـو
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
به زمــین آمـدھام خـادم زهـرا باشـم...!
♥️|↫#چـادࢪانهـ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
یکشنبه تون
پر از امید و تلاش و موفقیت☕️🌺
امید✨
یعنی بدانی خداوند دوستت دارد
و اگر به تو زمان داده است،
معنیاش این است که
در این فرصت میشود کارهایی کرد🌺
#بـیو
.
تـوبِہزِمَـنسَرڪویَتهِـزارهٰـادارِے!
وَلِۍبِـدآنڪِھگِدایَتفَقَـطتـورادارَد:)
♥️|↫#اےڪسوڪارمحسین
|.•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ 🔥
اگࢪآقااباالفضلازماسوالڪنند:ꜜ🌱
منبࢪاےیاࢪےڪࢪدناماممازآبگذشتم...
دستهایمࢪادادم...✋🏻
چشممࢪادادم...
تیࢪࢪاباچشممخࢪیدم...
زخمهاࢪاباجانودلقبولڪࢪدم... ♥️
ولےدستازیاࢪےامامزمانمبࢪنداشتم،!
‹شمابࢪاےامامزمانتانچڪاࢪکردید؟؟›
چہجوابےمیشودداد؟! 💔
آیابخاطࢪامامزمانمان
تنهاازیڪگناهگذشتہایم؟! 🙃
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
زیر علمت امن ترین جای جهان است🥺💔
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مثلابریوایسیجلویضریحش،
بهشبگیآمدمتکهبنگرم،گریه
نمیدهدامان🖤🕊. . !((:
«اینلحظهمراآرزوست»
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت133
-می دونستم که جنبه نداری ....
پس میبازی ..ترسیدی ...
حقم داری ، خوب میدونی که از همین حالا من بردم .
خدای اعتماد به نفس بود! مغرور بود و فکر میکرد جذبه ی نگاهش همه را دلداده اش میکند .
محکم و مصمم گفتم :
_ببندیم ...تا کی ؟
حالا نیشخندش کاملا آشکار شده بود:
_ تا سر سالی که مادر مهلت داده .
-باشه ...هر کی باخت ...اونچه طرف مقابل میخواد رو تسلیم میکنه .
چشمکی زد و گفت :
_تقدیم می کنه ... دو دستی ... به نام میزنم اصلا ، چطوره ؟
از جا برخاستم و گفتم :
_عالیه ...البته اینو بهتره بدونی که اگه قرار بود دلم بلرزه هیچ وقت همچین شرطی رو نمیبستم.
خندید :
_فکر کردی من میبازم ؟! مگه من از اون بهنام احمق کمتر باشم که در عرض یه ماه چنان تو رو شیفته ی خودش کرد که توی دیوونه میخواستی بخاطرش ، خودتو بکشی .
-هی هواستو جمع کن ها ... انگار واقعا فکر کردی خیلی خاطرخواه داری .
-دارم ... میخوای نامه ی دخترای دانشگاه رو نشونت بدم ؟ میخوای شماره تلفن هایی که به من دادند رو ببینی ؟ تو چی ... تنها دلداه ات همون بهنام احمق بود که اونم دل نداده بود ، بیشتر مشکل از چشماش بود که هر کسی رو که میدید میخواست .
با حرص فریاد زدم :
_هومن ...نذار حرصی بشم و بزنم زیر این شرط و شرط بندی .
-آهان راستی خوب گفتی ، باید یه تعهد هم بذاریم واسش تا هر کدوم از ما زیر قولش نزنه ... مثلا...
در فکر فرو رفت که گفتم :
_مادر.
-مادر!
-حرف مادر شرطه ...اون باید داور باشه .
-یعنی بهش بگیم شرط بستیم ؟
-آره بگیم ...خودش گفت هر جور خودتون توافق کنید .
هومن مکثی کرد و گفت :
_باشه پس حرف مادر شرطه.
همان موقع در اتاق باز شد .مادر بود با لبخند جلو آمد و بی مقدمه گفت:
-خیلی قشنگ شده ! اتاق هاش عالی شدن ، دلباز با دکوراسیون زیبا ...
هومن در حالیکه دو دستش را تا مچ در جیب شلوارش فرو برده بود گفت :
_قرار شده که تاق بزنیم .
مادر متعجب پرسید:
_چی رو؟
-هتل رو با حساب بانکی دیگه .
-واقعا؟!
با پوزخند گفتم :
_البته به شرطه ها و شروطه ها .
-چه شرطی ؟... باز دعوا و کتک کاری و گروگان گیری نباشه.
هومن خندید . زیادی ذوق داشت بنظرم . شایدم زیادی به خودش مطمئن بود:
_نه این دفعه حتی فکرشو هم نمیتونی بکنی ...فکر کنم بگم خیلی ذوق زده بشی .
مادر با تعجب پرسید :
_چی ؟
-هر کی دل رو صاحب بشه .
فوری گفتم :
_مادرجون این آقا پسر شما زیادی به خودش مینازه ...میگه همه ی دخترای دانشگاه چشمشون دنبالشه .
-خب که چی ؟
هومن باز خندید:
_بابا یعنی هرکی تونست دل طرف رو بند خودش کنه دیگه ... آخه این نسیم خانوم شما ، فقط حساب بانکی شو به شوهر عزیزش تقدیم میکنه ....خب منم میخوام شوهر عزیزش بشم .
لبان مادر از هم باز شد و نگاهش بین من و هومن چرخید:
_واقعا میگید !
هومن با سر تایید کرد که مادر پیشانی هردویمان را بوسید و گفت :
_مبارکه ... مبارکه ...وای ذوق زده شدم ...الهی بمیرم کاش منوچهر هم زنده بود ، این صحنه رو می دید .
فکر کنم یا مادر درست متوجه نشده بود یا هومن نخواست درست توضیح بدهد . به هرحال این شرط بندی مادر را ذوق زده کرد و مهر تایید اتفاقاتی شد که قرار بود اتفاق بیافتند.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت134
شاید اگه قرار بود زندگیم را با فصولی تیتر بزنم ، باید سر خط از همان روز به بعد را ، مینوشتم فصل جدید برای اتفاقاتی که تا قبل از آن نیافتاده بود.
خوب یا بدش را هنوز نمی توانم تشخیص بدهم ولی می توانم بگویم خاطره هایش برایم زیباست .
دنبال یک برنامه ریزی دقیق و بی نظیر بودم .خوب میدانستم که هومن وا نمیدهد.با مرد سر سختی ، دعوی مبارزه داشتم .خصوصا که هومن از همان روز شرط بندی کمر همت بست و نمی دانم چه وردی خواند و چه کرد که از این رو به آن رو شد .گاهی فکر میکردم می خواهد خامم کند اما باز با خودم میگفتم ، مگر چقدر احمق باشم که این رفتارهایش را پای عشق بگذارم .مادر که از دیدن رفتارهای هومن انگار روحیه گرفته بودو در پوست خود نمیگنجید. هومن اما بی هیچ خجالتی یا حیایی یا شرمی ، عکس العمل نشان می داد. پای سفره صبحانه درحالیکه برای خودش لقمه میگرفت زیر لب میگفت :
-بخور عشقم که دانشگاهت دیر شد .
حالم از این جمله بهم می خورد . یا عمدا مقابل نگاه مشتاق مادرخم میشد توی صورتم و میگفت :
-جااان ...خسته ای کولت کنم ؟
گاهی به حرف هایش می خندیدم و گاهی حرص می خوردم . اما هنوز خودم اقدامی نکرده بودم و هومن از من جلو زده بود. بعد از تعطیلات عید ، دوباره با باز شدن دانشگاه ، سرگرم درس شدم .
قضیه ی شرط بندی و ارث پدر را با فریبا هم مطرح کردم و از او کمک گرفتم .هر راهی که گفت و پیشنهادی که میداد ، برایم غیر قابل قبول بود.
-ببین هر روز صورتشو ببوس ...
-گمشو تو هم بابا ... من از اینکارا کنم ؟
-احمق جان شوهرته.
-میزنم تو گوشتا ....
فریبا با حرص گفت:
_خاک بر سرت کنن از همون روزی که شرط بستید تا الان هومن چند بار بوسیدتت ؟
خنده ام گرفت :
_خیلی.
-بفرما ...آخرش دل تو گیر میشه ، خودش هیچ ....تو چت شده واقعا؟!یادت رفته این هومن خان چقدر زرنگ تشریف دارن ... هم خدا رو میخواد هم خرما رو . اگه دلت بلرزه یه وقت به خودت میآی که تموم حساب بانکیتو براش خرج کردی و اون ، هم هتل رو صاحب شده ، هم حساب بانکی تو رو .
-مگه من خَرم که حساب بانکیمو واسش خالی کنم .
-خَرت میکنه جوونم ...حالا ببین .
کلافه نالیدم :
_راهکار بده فریبا ....من نمیتونم با این شرم و حیایی که دارم مثل اون باشم ....اونم داره نقش بازی میکنه میدونم ، من حتی نقششم
نمیتونم بازی کنم . تازه هومن اصلا ساده لوح نیست که باورم کنه.
فریبا اِی کشیده سر داد:
_چی بگم آخه مگه تو خَر بودی که باهاش شرط بستی ؟
-حرصم گرفت خب مجبور شدم .
-باید فکر کنم ، راستی ...نگین یادته ؟
-نگین کیه ؟
-ای خنگ خدا ...دختر پولداره توی کلاس زبان .
-زبان !
-زبان استاد شفیعی دیگه ...کل دانشگاه رو یکجا کارت دعوت داده واسه یه مهمونی توپ ... میآی دیگه؟
-مهمونی توپ ! کی هست ؟
-هفته آینده ،آخر هفته ....میگن تولدشه ولی خودش اینو نگفته ...حتی بعضی از استادا رو هم گفته ولی کی میآد...بچه ها میگن استاد نیکو با پدرش دوسته ، اونم دعوت کرده .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_نمیدونم باید به مادر بگم ببینم میذاره یا نه .
-ببین بیا ...به نظرم باید از یه جایی شروع کنی ...این مهمونی خوبه ها ، چهار نفر لااقل میبیننت و شاید یکی یه کاری کرد یه درخواست ازدواجی ، چیزی ، اونوقت آقا هومن یه کم دستش بمونه تو پوست گردو .
-میدونی فریبا گاهی خودمم شک میکنم ... اصلا الان نمیدونم به قضیه ی عقدم با هومن فکر کنم یا به قضیه ی گرفتن هتل از هومن .
-ای دیوونه هر دوش یکیه فقط باید راهشو بله باشی .
نالیدم :
_نیستم ...همین دیگه بلد نیستم .
-یادت میدم صبر داشته باش ، تو فعلا اجازه ی مهمونی هفته ی بعد رو بگیر .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🖤」
-
-
سيدعلےلبترکندجانمفدايشميکنم!
-
-
「🔗」 #استورۍپسـرونہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
#استوری
#جمعههایصاحبالزمانی
مشتاقیوصبوری،ازحدگذشتیارا... 💔
#اوقاتتونمهدوی🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ تمام زیباییهای ظاهری و باطنی رو
خدا جمع کرده در یه نفر!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی کم داشتی حججی بشی؟
فرصتهاروازدستنده🛣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️بدحجابی،نتیجہبیغیرتےمردان‼️
🔰سخنرانےاستادعالی🎤
#اولینقدمزمینهسازے
#ترڪگناه
#ترڪارتباطبانامحرم🚫
مولای من💔 به خاطر آمدنت،
از امروزباتوعھدمےبندمباهیچنامحرمے
ارتباطنداشتہباشم﴿چہحضورے،چہمجازے﴾😓😓
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت135
در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم که هومن گفت:
_چطوری عشقم ؟
حرصی گفتم :
_حالم از هر چی عشقه بهم میخوره .
باز عمدا گفت:
_چرا عشقم ؟
زیر لب زمزمه کردم :
_بمیری عشقم .
شاید شنید.صدای خنده اش میگفت که حتما شنیده . در راه بودیم و من در فکر مهمانی که فریبا میگفت و هومن شاید در فکر تصاحب حساب بانکی ام . به خانه رسیدیم .
تا چهلم پدر چیزی نمانده بود و مادر در تدارک مراسم بود. لیست مهمانان ، رزرو رستوران ، سفارش میز و صندلی برای سرخاک . پشت میز ناهارخوری خانه داشت کم و کسری ها را مینوشت که وارد خانه شدم .دمپایی هایم را پوشیدم و بلند سلام گفتم ، تازه متوجه ی ورودم شد:
_سلام عزیز دلم .
جلو رفتم و بی مقدمه قبل از آمدن هومن گفتم :
_میگم من آخر هفته ی آینده یه مهمونی دعوت شدم ... برم ؟
سر مادر از روی برگه ی جلوی رویش که لیست مهمانان بود ، بلند شد :
_مهمونی؟!
-آره یکی از بچه های دانشگاهه ... میتونم ؟
لبخند روی لب مادر پخش شد :
_چرا از من میپرسی از شوهرت بپرس .
همین را کم داشتم .خستگی توی تنم ماند. افتادم روی صندلی خالی میز ناهار خوری و نالیدم :
_نمیخوام به هومن بگم .
-چرا؟
-میدونم که نمیذاره.
-خب چرا؟
-مهمونی شبه .
-شبه ؟! چرا شب؟
-چون بعضی ها تو روز کلاس دارن خب . مادر نفس بلندی همراه نگاهش کرد:
_به هرحال به هومن بگو.
همان موقع در باز شد. هومن بود . سلامی کرد و داشت جای دمپایی هایش را با کفش هایش تعویض میکرد که مادر بی مقدمه گفت :
-نسیم هفته آینده مهمونی دعوته ، بره ؟
باز همان اخم پر سئوال به صورتش نشست :
_کجا ؟
سرم چرخید به پشت سر:
_مهمونی یکی از دوستامه .
نگاه هومن رفت سمت مادر و مادر بی ملاحظه گفت :
_درسته شبه ولی بذار بره .
اخمش جدی تر شد:
_شبه ؟!
از مادر بعید بود . شاید عمدا گفت که هومن رضایت ندهد و نداد.
-بیخود ...مهمونی که شب باشه صد در صد قاطیه.
-نه قاطی نیست .
صدایش بالا رفت :
_واسه چی اصرار میکنی ؟ اصلا چهلم پدر تموم نشده ، دنبال مهمونی افتادی ؟
شدی لنگه ی عمه مهتاب !
دلخور نگاهش کردم :
_واقعا من با عمه مهتاب یکی هستم !
شانه هایش را بالا داد:
_چی بدونم ...لابد دیگه .
بغض کرده گفتم :
_باشه ....یادت باشه فقط ...این سخت گیری های شما باعث میشه که ...
ناگهان ادامه ی جمله ام را فریاد زد:
_باعث میشه که چی ؟! بزنی خودتو بکشی یا فرار کنی از خونه بری ؟کدومش ؟
یه نگاه به مادر انداختم و با بغض گفتم :
_بفرمایید دیدید گفتم به هومن نگم .
و بعد سمت پله ها رفتم که باز فریاد کشید :
_نه نمی گفتی ، میذاشتی میرفتی خوش میگذروندی ،چه رویی داری واقعا ! دو تا عشقم عشقم ، خیال برت داشته حتما.
در عوض همه ی حرف هایش در اتاق رو محکم پشت سرم کوبیدم و درحالیکه مانتوم را از تنم میکندم ، زیر لب غر زدم:
_عقده ای ... میدونستم نباید گول حرفاتو بخورم.
گلسرم رو از سرم برداشتم و پرت کردم یه طرف و خودم رو روی تخت دو نفره انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم .طولی نکشید که در اتاق باز شد .
-چیه ؟چرا تا یه حرف میشنوی قهر میکنی !
سرم زیر پتو بود که بلند گفتم :
_حرف نزن عشقم میخوام بخوابم .
شاید نباید کلمه ی طعنه دار "عشقم "رو به زبون میآوردم .فوری حمله کرد سمتم و پتو رو از روی سرم کشید و با آن نگاه ترسناک مبهمش خیره ام شد :
_حرف داری الان بزن ...خب ...عرضی بود؟
چه خب کشیده ای گفت و من لبام رو محکم روی هم فشردم و بغض کرده نگاهش کردم :
_پس حرفی نیست ... بذار همینطور رفتارم خوب باقی بمونه ... باشه عشقم ؟
با لحنی تند و عصبی و آن کلمه ی "عشقم" ، خوب معلوم بود که تمام مفهوم عشق را به تمسخر گرفته است .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت136
با نزدیک شدن مراسم چهلم پدر ، سعی کردم فراموش کنم که مهمانی بزرگ دعوتی نگین رو از دست داده ام .
گرم پک میوه ها و شیرینی ها ، رزرو رستوران ،تست غذا برای ناهار،سفارش گل و ...شدم .و مراسم به خوبی تمام شد .البته صرف نظر از عمه مهتاب که از همان اول به قصد دعوا آمده بود انگار . بالاخره مراسم بهنام عزیزش عقب افتاد و اما خودش علتی برای دلخوری و ناراحتی بود.به نظرم که حتی قطره ای هم اشک نریخت .
ولی مدام آن دستمال مچاله شده ی توی دستش را به زور زیر عینک دودی اش می کشید که مثلا برادر کجایی که خواهرت تنهاست!
بعد از مراسم وقتی با تنی خسته به خانه برگشتیم ،خانم جان هم همراهمان آمد .اما آقا جان با عمه مهتاب و عمه پری رفت .علت آمدن خانم جان را نمی دانستم تا اینکه ساک دستی که همراهش بود را باز کرد چند کادو روی میز گذاشت .به شمارش من نه کادو بود و من کنجکاو دانستن ، که خودش گفت :
_مینا جان ...میدونم سختته عزیزم ....
ولی چاره چیه ...منوچهر من که دیگه بر نمیگرده ...از طرفی مهتاب بیچاره ام کرده که بهنام و سیما باید زودتر عقد رسمی کنند ..میگه تا شما مشکی تون رو در نیارید اونا عقد نمیکنند...
آه کشید و گفت :
_اگه دست من بود تا سال منوچهر این لباسو در نمیآوردم ...ولی پای دو تا جوون در میونه ...پری میگه مادر آقا رضا هم حال خوشی نداره، میترسن اونم ، به رحمت خدا بره و عقد این دوتا جوون بمونه تا بعد سال . بیا و خانمی کن دست منو رد نکن ...
صدای گریه ی خانم جان ،اونقدر ناراحتم کرد که گفتم :
_خانم جون تو رو خدا گریه نکن قلبم درد گرفت .
خانم جان سه تا سه تا ، کادوها را روی هم گذاشت و گفت :
_این واسه توئه مینا جان....این واسه نسیم، اینم واسه هومن ...عقد سیما و بهنام هم باید بیایید که همه چی به خوشی تموم بشه ، بره .
مادر آهی کشید و سکوت کرد.خدا رو شکر هومن نبود وگرنه شاید قضیه ی زنگ زدن عمه مهتاب رو همان موقع کف دست خانم جان میگذاشت.
اصرار خانم جان بود یا گریه اش یا شایدم اصرار خود عمه مهتاب ، نمیدانم ، مادر مشکی اش را درآورد.درست فردای روز چهلم .سر صبحانه بودیم .من و هومن کلاس نداشتیم .
و برعکس هر روز که مادر میز صبحانه را میچید ، آنروز من میز را چیده بودم .هومن هم باز بهانه ای برای دلبری پیدا کرده بود.لقمه برایم میگرفت ولی من خام این لقمه های محبتش نمیشدم که مادر از پله ها پایین آمد.لباسش نو بود.حتما همان لباس خانم جان بود . بلوز زرشکی با دامنی مشکی .لبخند روی لبم نشست .چقدر چهره ی مادر در رنگ روشن لباس زیبا شده بود.
نگاه خیره ی من ، باعث شد که هومن هم سر برگرداند .مادر بی توجه به علت نگاه های خیره مان پشت میز نشست :
_صبح بخیر.
-صبح شما هم بخیر.
بی مقدمه گفت :
_لباساتو ن رو امروز دربیارید ... پس فردا عقد بهنام و سیماست.
-خب به ما چه .
هومن گفت و مادر نگاهش کرد:
_ما میریم .
هومن عصبی جواب داد:
_شما صاحب اختیاری ولی من نمیآم.
-مادر جون منم نمیآم .
با گفتن این جمله ی من ، مادر اخمی کرد:
-یعنی چی ؟
هومن نگاهش را به لقمه اش دوخت :
-من اصلا اونروز دعوتم .
با تعجب گفتم :
_دعوتی! پس مادر بره عقد و تو هم بری دعوتی ، من تنهام !
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_تو هم که گفتی یه مهمونی دعوت شدی .
خشکم زد:
_برم؟ واقعا برم ؟
اینبار نگاهم کرد:
_قاطی که نیست گفتی ؟
-نه .
-خودم میبرمت و آخرش میآم دنبالت .
-وای هومن ...راست میگی واقعا!
پلک زد و لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد:
_تشکر لازم شدی .
از پشت میز برخاستم و سمتش رفتم ،شاید خودش هم حدسش را نمیزد که سرخم کردم و گونه ی صاف و بی ریشش را محکم بوسیدم و غافلگیرش کردم و گفتم :
_ممنون.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝