هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_47
چند دقیقهای سکوت بینمان حاکم شد تا دوباره من بحث قبلی را شروع کردم و گفتم:
_نمیدونم قصدت از این دیدارها چیه... اگر فقط دوستیه که من اهل دوستی نیستم.... شرایطشم رو هم ندارم...خودت دیدی که برای همون یک دیدار ساده توی کافی شاپ چه حالی داشتم...اگه قصد چیز دیگهایه که...
مکث کردم. سکوتم باعث شد تا او بپرسد :
_قصدم چی؟
و من گفتم :
_حتی اگه قصدت ازدواج هم باشه ... من شرایطش رو ندارم...
احساس کردم چطور شوکه شد. شانه هایش افتاد .
کمی سکوت کرد و بعد برخاست.
مصمم...
آنقدر که احساس کردم حتی قادر است تمام روزهای گذشته را نادیده بگیرد و گرفت :
_ پس تمومه... برات آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم خداحافظ.
و رفت پای میز ناهار .
انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل داشتیم با هم صحبت میکردیم.
این حرکتش باعث شد تا احساس کنم غرورم را له کرد.
کیفمو برداشتم و به زور لبخندی روی لبانم کشیدم و رو به خانواده ژیوا گفتم :
_ببخشید به من زنگ زدن.... گفتن خانوادم منتظرن هستن...حال مادرم هم زیاد خوب نیست ، اگه اجازه بدید من زودتر برم...
مادر ژیوا متعجب شد :
_ عه ناهار حاضره حالا ناهار می خوردی بعد میرفتی...
_نه نمیشه شرمنده .... مامانم حالش خوب نیست باید زودتر برگردم .... از مهمون نوازی تون خیلی مچکرم ....ببخشید خداحافظ شما...
و با قدم هایی بلند سمت در خروجی رفتم.
در تمام مدت ، احساس کردم که نگاه آیهان چطور از من برگردانده شده بود.
و حتی حاضر نشد برای آخرین بار نگاهم کند!
حتی یک لحظه هم نگاهم نکرد و خداحافظی سرد او به من این را اثبات کرد که پایان دوستی ما رقم خورده است.
چقدر احساس حال بدی داشتم .
بغضهای زیادی در گلویم رخنه کرده بود.
و من نیاز داشتم که فریاد بزنم اما جایی برای فریاد زدن نداشتم.
ناچار با همان بغضهایی که هنوز در گلویم مثل یک توده سرطانی رشد کرده بود به خانه برگشتم...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_48
حال خوشی نداشتم .
حتی ورود من به خانه هم باعث شد تا بیشتر بخواهم بغضهایم را پنهان کنم.
همین باعث عزا و ناراحتی ام بود.
طوری که سپیده متوجه شد و از میان خواهر و برادرانم او مرا به سمت اتاق خودش کشید و گفت :
_چی شده ؟ ... یه چیزیت هست ... چرا حرف نمیزنی؟ .... تو چند وقتی هست که عجیب و غریب شدی...
به زحمت گفتم :
_چیزی نیست...
و او با عصبانیت مشت آرامی به شانهام کوبید :
_چرت نگو ....چی، چی هیچیت نیست... کاملا مشخصه بغض داری.... کاملا مشخصه می خوای گریه کنی ....بهت میگم چته؟.... آیهان ، اون پسره حتما زیر سر اونه...فکر کردی من نمیفهمم.... فکر کردی من خَرم... به من بگو چته...
و همان اسم آیهان بود که بغضم را شکست.
بلند بلند گریستم و خودم را در آغوش سپیده رها کردم :
_سپیده تموم شد ....همچی تموم شد... حتی فکرش رو هم نمیکردم به این راحتی بگه دیگه منو نمیخواد...
و سپیده با ترس و دلهره پرسید :
_چی شده.... نکنه تو اینهمه مدت هنوز با آیهان بودی؟ ....کجا رفتی باهاش؟ جایی رفتی؟ دیداری باهاش داشتی؟
هردو نشستیم کف اتاق و من در حالی که میگریستم آرام گفتم :
_فقط یک بار تو کافی شاپ دیدمش... و امروز
و او شانه هایم را تکان داد :
_ فقط همین یک بار بود؟
_آره .... آره بخدا .... ما دیگه همو ندیدیم ولی برام کارت پستال می فرستاد... ولی من احمق ....من دیوونه .... بهش وابسته شدم.. اما.... اما اون امروز ....وقتی بهش گفتم من اهل دوستی نیستم.... خیلی راحت منو کنار زد...سپیده من باورم نمیشه که تمام مدت فقط منو برای همین دوستی ساده می خواسته...
و سپیده در حالی که نفس عمیقی میکشید گفت :
_ خاک بر سرت کنن ... من بهت نگفتم؟ بهت نگفتم این آدم آدمی نیست که بخواد بیاد جلو .... تازه اگه قصد ازدواجم داشته باشه ، شما به درد هم نمی خورید...
نگفتم وابسته اش نشو.... نگفتم شکست می خوری؟ .... ببین چطور غرورت رو شکست ؟!....چطور مثل یک دستمال کاغذی لهت کرد ، بعد انداختت دور... حالا تجربه شو پیدا کردی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_49
گریستن و صحبت کردن با سپیده حالم را کمی بهتر کرد.
اما هنوز نمیتوانست ، زخمی را که روی قلبم احساس میکردم درمان کند.
حق با سپیده بود .
من به آیهان وابسته شده بودم.
و این وابستگی موجب شد تا به همین راحتی با یک درخواست دوستی که از اول آشکار نبود ، حال و روزم تغییر کند!
و بعدها آشکار شد که چطور شکست خورده ام.
من فکر میکردم آیهان قصد و نیتش از این همه دیدار ... از این همه اصرار... برای دیدار و صحبت با من چیزی فراتر از یک دوستی باشد... اما من چقدر ساده بودم!
تنها یک هوس زودگذر ....تنها یک صحبت کوتاه!
یا یک دیدار کوتاه تنها چیزی بود که او از من می خواست.
تمام کارت پستالهایش را در یک پاکت کوچک گذاشتم.
و روز بعد در مدرسه به ژیوا دادم.
ژیوا متعجب از پاکتی که میان دستش بود پرسید :
_اینا چیه؟
نفس عمیق کشیدم تا سینهام از دردی که روی خود تحمل میکرد خلاص شود.
_اینا رو برسون به دست آیهان ...خودش میدونه.
کنجکاوانه نگاهم کرد :
_چیزی شده؟ ...دیروز بینتون اتفاقی افتاد شما که تو گذاشتی رفتی؟!...
نفس بلندی کشیدم و باز گویی جایی میان قفسه سینهام جایی که قلبم هنوز از تپشهای روزهای گذشته درد داشت ، از یادآوری روز گذشته ، ترک خورد!
با نفس عمیقی این درد را کاهش دادم و گفتم :
_ نه.... فقط همه چیز تموم شد ...دیگه نه اون میخواد منو ببینه ، نه من میخوام که اونو ببینم...
ژیوا پاکت را از من گرفت و گفت :
_ حیف شد خیلی پسر خوبی بود... تو میدونی چقدر مشهوره؟!... تو میدونی چقدر وضعش خوبه؟
و این حرف ژیوا مثل گدازه های مذابی بود که روی سرم روان شد.
با عصبانیت گفتم :
_ تو میدونی دل شکسته ی من چقدر برام گرون تموم شد؟ ... تو میدونی این همه دیدار او با من ، چه بلایی سر قلبم آورد؟ .... پس انقدر راحت نگو ، اون قصد و نیتش فقط یه دوستی ساده بود... تموم شد .... دیگه دوستی سادهای هم بین ما نیست ، نه دیداری ، نه دوستی ، نه حرفی.... دیگه نمیخوام حرفی ازش چیزی بشنوم...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_50
ژیوا متعجب نگاهم کرد .
توقع نداشت آنقدر تند با او صحبت کنم .
آن هم بخاطر آیهان.
اما سکوت کرد.
نمیدانم کارت پستالها را به آیهان داد یا نه .
اما چند روزی گذشت.
تقریبا با هر وسیلهای که میتوانستم خودم را سرگرم کردم تا بتوانم از فکر آیهان بیرون بیایم.
سپیده خیلی کمکم کرد .
چقدر با من صحبت کرد .
راز من ، بین من و سپیده ماند.
و هیچکس در خانواده نفهمید که من چگونه دلم از یک عشق زودگذر شکست.
اما چند روز بعد ... درست وقتی که تقریباً بر خودم و احساساتم و افکارم غلبه کرده بودم...
دوباره از آیهان خبری شد و ژیوا سراغم آمد.
و گفت :
_ آیهان برات که نامه فرستاده...
با عصبانیت گفتم :
_ مگه نگفتم بهت دیگه نمیخوام اسمشو بشنوم.
ژیوا با خشونت بازویم را گرفت و گفت :
_ دیوونه برات یه نامه فرستاده.
نمیدانم چرا مقاومتم شکست.
دوباره بیاراده نامهاش را گرفتم .
خواستم که نامه را نخوانده پاره کنم... اما نتوانستم.
دلم میخواست بخوانم و ببینم چه چیزهایی در نامهاش نوشته است.
ناچار شدم و بالاخره با اجازهای که وسط کلاس از معلم گرفتم به حیاط مدرسه فرار کردم.
و گوشهای از حیاط مدرسه ، نامه را باز کردم.
نوشته بود :
« سلام
نمیدونم چرا اون روز حالم خوب نبود .... شاید هم از اینکه تو میخواستی انقدر سریع این رابطه را تموم کنی ، عصبی شدم...
دلم شکست واسه همین خواستم من هم همه چیز رو تموم کنم.
اما نشد... الان یک هفته است درگیرتم ... درگیر فکرت، درگیر حرفات، درگیر نگاهت... سمانه من واقعا نمی تونم فراموشت کنم
خواهش میکنم بیا دوستی مون رو ادامه بدیم ....
به خاطر حال دل خودمون.... به خاطر حال خوش خودمون ....من بهت وابسته شدم... چطوری بگم که نمیتونم تمومش کنم.... همین دیدارهای ساده ما.... همین حرفهای ساده ما... یه جوری مثل یک اعتیاد مزمن شده برام ....خواهش میکنم... میخوام ببینمت... »
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_51
وقتی نامه آیهان را خواندم، احساس کردم باز دوباره برگشتم به همان حال قبلی.
قلبم تپش پیدا کرده بود و ثانیهها برایم طور دیگری میگذشت .
نگاهم در حیاط خالی مدرسه چرخید.
و دستانم لرزید.
نمیدانم چرا نتوانستم نامش را پاره کنم.
با حال بدی به خانه برگشتم.
حتم داشتم که باز هم سپیده از دیدن حالم متوجه دگرگونی حال و روزم خواهد شد.
اما قبل از اینکه او حرفی بزند ، خودم سراغش رفتم و او را به اتاقی کشاندم.
وقتی در اتاق را بستم ، بیمقدمه گفتم :
_ سپیده آیهان برام نامه داده... حالا باید چیکار کنم؟
اخمی روی صورتش ظاهر شد :
_ببینم...
دست سمت من دراز کرد و من نامه را از درون کیف مدرسهام درآوردم و کف دستش گذاشتم.
نامه را باز کرد و خواند.
پوزخندی زد و بعد نامه را تا زد و نگاهم کرد :
_ببین سمانه ... دیگه باید تصمیم بگیری باید جلوش وایستی...تا کجا میخوای به این روش دوستی ادامه بدی ... اذیت میشی و آخرشم هیچ چیزی نصیبت نمیشه...مطمئن باش... تو که میدونی شما دو نفر به درد هم نمیخورید...پس بزار همه چی همین جا تموم بشه...آخرش هیچی نیست ... جز اینکه تو اذیت بشی و با یه دل عاشق مجبور بشی آیهانو کنار بزاری پس الان تمومش کن...
وقتی حرفهای سپیده هم همان حرفهایی بود که خودم حدسش را میزدم.
و عقل من هم به همان رسیده بودم ، ناچار شدم نامهای برای آیهان بنویسم.
با اینکه قلمم روی کاغذ نمی لغزید...
اما به زحمت شروع کردم به نوشتن :
« سلام
نامهات را خواندم.... اما باز هم به همان حرفی رسیدم که چند روز پیش به تو گفته بودم... ما به درد هم نمیخوریم... من اهل دوستی نیستم ... خواهش میکنم دیگه به من پیام نده... خداحافظ... »
همان چند جمله کوتاه را بدست ژیوا رساندم که برای آیهان ببرد.
اما روز بعد، بعد از اتمام مدرسه ، دوباره ژیوا سر راهم سبز شد.
در مسیر خانه بودم که سد راهم شد و گفت :
_ تو دیوانهای دختر... تو میفهمی آیهان کیه؟... من چند بار باید اینو بهت بگم... تو دیدی تو کنسرتش چقدر آدم اومده بود!...
می دونی چقدر دختر دوستش دارن ؟!...بعد از میون این همه آدم نگاش به سمت توئه و تو براش ناز میکنی... تو واقعا خُلی ...
من اگه جای تو بودم... وای ... اگه من جای تو بودم...
و من با عصبانیت او را کنار زدم و گفتم :
_ دعا میکنم جای من باشی خداحافظ...
و هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که بازیم رو گرفت و مرا نگه داشت :
_صبر کن دارم باهات حرف میزنم... این خل بازیا چیه که از خودت در میاری؟... هی نامه میدی ...بابا این پسره دوست داره...
و من عصبانی تر از قبل گفتم :
_دوستم داره ؟!... چرا چرت و پرت میگی ژیوا؟ اون فقط برای دوستی ساده منو میخواد... نه قصد ازدواج داره نه واقعاً دوستم داره...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_52
ژیوا سرم فریاد زد :
_ خب دیوونه... هیچکی اول راه که نمیاد با کسی ازدواج کنه... بالاخره باید یه مدتی با هم آشنا بشن یا نه؟... تو چه توقعی داری که اون بعد از سه چهار بار دیدار با تو بیاد بگه تو رو خدا با من ازدواج کن؟
با اینکه از لحن توهین آمیز ژیوا دلخور بودم اما باز هم سر حرفم ماندم و گفتم :
_ باشه حرفت درست.... اما حرفی که توی مهمانی ناهار خونه شما به من زد خیلی دلمو شکست... من بهش گفتم اگر یه دوستی ساده است این قضیه به پایان برسه... خیلی راحت پذیرفت ... بعد الان بعد از اون روز ... یک نامه میده هی میخواد منو ببینه... که چی بشه؟... من دیگه نمیخوام ببینمش... همچی بین ما تموم شده... اینو بهش بگو... توی نامه ام هم نوشتم...
با قدم های بلند از ژیوا فاصله گرفتم.
و ژیوا نتوانست من را کنار خودش نگه دارد.
قطعاً نامهام را به آیهان میرساند.
چند روزی گذشت احساس میکردم با همه سختی که این دیدار ها و این آشنایی ها و دوستی برای من داشت اما آزاد شدم از اینکه توانستم بر احساساتم غلبه کنم و از اینرو به خودم می بالیدم.
اما تازه این شروع ماجرا بود.
چرا که چند روز بعد، بعد از اینکه از مدرسه تعطیل شدیم ، ژیوا باز هم همراهم شد.
همانطور که کنارم راه میرفت گفت :
_ صبر کن کارت دارم...
ایستادم و گفتم :
_ اگر باز میخوای چرت و پرت بگی و من رو راضی کنی که جواب آیهان رو بدم یا باهاش دیدار کنم ، کور خوندی... برو نمیخوام این حرفا رو بشنوم...
بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت :
_ خب چرا از اینور بریم... لااقل بیا از اینور بریم که با هم کمی حرف بزنیم... تو هنوزم با من قهری؟ ...حالا بخاطر آیهان چرا با من قهر کردی؟
و بعد در حالی که بازویم را میکشید من را به سمت دیگری کشاند و گفت :
_ از این ور هم میشه رفت خونتون ... راهمون دور تر میشه فقط...
همراهش شدم .
نمیدانم چرا قبول کردم .
با اینکه شاید حدس میزدم باز هم بخواهد در مورد آیهان صحبت کند و او شروع کرد به گفتن :
_ ببین من اگه جای تو بودم....
و تا خواست ادامه بدهد با عصبانیت سرش فریاد زدم :
_ یک کلام دیگه در مورد آیهان حرف بزنی از همین جا بر می گردم ... دیگه هم باهات حرف نمی زنم ، فهمیدی یا نه؟
متعجب نگاهم کرد :
_ خیلی خب ...چرا عصبانی میشی حالا ؟
و بعد بازویم را گرفت و همراه خودش کشید :
_چقدر نازک نارنجی شدی تازگیا...
و در همان لحظه بود که در یکی از کوچه های خلوت نزدیک مدرسه نگاهم جلب یک ماشین آشنا شد.
همین که نگاهم خیره به ماشین شاسی بلند مشکی متالیک خیره مانده بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_53
مرد جوانی از آن پیاده شد و عینک دودی اش را بر داشت آیهان بود.
با دیدنش بالافاصله سمت سر کوچه برگشتم.
ژیوا بازویم را گرفت و گفت :
_ بابا صبر کن این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری؟ کارت داره...
بازویم را از زیر دست ژیوا بیرون کشیدم.
و با قدم هایی تند سمت کوچه عقب گرد کردم اما آیهان هم پشت سرم می آمد.
چند باری صدایم زد و من توجهی نکردم تا بالاخره دوید و خودش را به من رساند :
_وایستا ...چرا از دستم فرار میکنی؟ می خوام باهات حرف بزنم...
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم :
_من با شما دیگه حرفی ندارم ...ما حرف هامونو زدیم... درسته ؟
_خیلی خب ... من اون روز از دست تو عصبانی شدم ...یه چیزی گفتم... ولی خب بعدش پشیمون شدم... حرفمو پس میگیرم... نمی خوام این دوستی تموم بشه...
اینجای حرفش بود که نگاهم آهسته بالا آمد و سمت چشمانش رفت.
_ببین شاید تو قصد دوستی داشته باشی اما من قصد دوستی ندارم... باشه؟... پس خداحافظ...
و تا خواستم از کنارش رد شوم ، بند کوله پشتی ام را گرفت و کشید.
_سمانه....اذیتم نکن ... می دونی من برای همین دیدار ساده ی توی کوچه ، چقدر وقت گذاشتم که از اون سر شهر بیام اینجا؟!
_خب نیا.... من اهل دوستی نیستم ...گفتم بهت.
مصمم شد و اخم کرد.
_باشه ... خودت خواستی....
و رفت!
من هم مسیرم را سمت خانه ادامه دادم.
با همه ی جدیتی که در مقابلش به خرج دادم اما وقتی به خانه رسیدم ، گویی از درون شکستم!
خیلی مقاومت کردم اما نشد.
از خلوتی خانه استفاده کردم و یک دل سیر از زندگی خودم و مریضی مادر و رفتن پدر و آشنایی با آیهان ،گریستم....
حق با سپیده بود ...
من هم مثل معتادی شده بودم که به این دیدارها عادت کرده بودم و حالا داشتم سختی ترک این عادت را می چشیدم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_54
چند روزی گذشت.
دیگر از دیدن آیهان ناامید شده بودم که یک روز دوباره اتفاق عجیبی افتاد.
همین که ژیوا سمتم آمد متوجه شدم که باز خبری از آیهان دارد.
وقتی به من رسید اخم کرد :
- خانم لوس نونور و بچه ننه یه پیغام دارم برات...
نخواستم پیغامش را بدهد و گفتم :
_ من پیغامتو نخواستم...
و تا خاستم از کنارش رد شوم بازیم رو گرفت و کف دستم را سمت خودش کشید و چیزی کف دستم گذاشت که نگاهم را جلب خودش کرد.
کف دستم را مقابل چشمانم گشودم.
یک جعبه کوچک بود که متعجب پرسیدم :
_ این چیه ژیوا ؟!
تنها اخمی کرد و گفت :
_ آیهان برات فرستاده.
و رفت...
نگاهم روی جعبه مانده بود.
جعبه کوچکی که کادو پیچیده شده بود .
مردد بودم برای باز کردنش ، اما از طرفی کنجکاویام اجازه نمیداد که آن جعبه را همان گونه که هست در سطل آشغال بیندازم.
ناچار شدم گوشهای پنهان از چشم بقیه ، جعبه را باز کنم و نگاهم خیره به یک پلاک درون جعبه شد .
یک پلاک ساده اما طلا .... و حتی جملهای که رویش نوشته بود چشمانم را بر روی خودش خشک کرد.
طوری که حتی نمیتوانستم نگاهم را از روی پلاک بردارم
جمله هک شده روی پلاک چنان منو تحت تاثیر قرار داده بود که برای اولین بار تردید کردم .
دوستت دارم !
و من نمیدانم چند دقیقه همانطور خیره به پلاک طلای کف دستم بودم .
چند دقیقه گذشت که به خودم آمدم .
در جعبه را بستم و کادوی آیهان را درون جیب روپوش مدرسه ام گذاشتم و دویدم به سمت کلاس .
تمام مدت در مدرسه حواسم به پلاک طلای آیهان بود .
وقتی به خانه برگشتم داشتم دق میکردم از این راز بزرگ.
باید یک حرفی به کسی میزدم و تنها کسی که راز مرا میدانست سپیده بود.
او را درون اتاق کشیدم و گفتم:
_ سپیده ... سپیده تو رو خدا ...یه لحظه بیا ... به حرفم گوش بده سپیده.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
عزیزان کانال عازم کربلا هستم
تا یک هفته پارت نخواهیم داشت
حلال بفرمایید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔗#استوری
من گفته ام، به همه
اربعین حرم هستم❤️🩹
این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔗#استوری
آقای عزیز ما
آقای اباعبدالله
ما دوسِت داریم❤️🩹