🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت72
🍀منتهای عشق💞
آب جمع شده توی بینیام رو به خاطر سرما بالا کشیدم.
_ خواستگاریت چی شد؟
نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید.
_ هیچی؛ شرایطم رو که گفتم، گفت نمیتونم کنار بیام.
_ میتونم بپرسم شرایطت چی بود؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ شرایط من شماهایید. بهش گفتم مادرم، برادرام و خواهرام مسئولیتشون با منه تا به سرانجام برسن.
دختر خیلی خوبیه که حرفش رو اول زد.
از طرفی به خاطر جواب قطعیِ نهای که داده خوشحالم و ناخواسته لبخند روی لبهام نشست. اما از طرفی، از این که علی من رو خواهر خودش حساب میکنه، غمگینم.
شاید سکوت خودم باعث این حرف شده. کمرم رو صاف کردم و گفتم:
_ ببخشید زحمت من هم افتاده روی گردن تو.
دلخور نگاهم کرد.
_ این چه حرفیه میزنی!
_ نه دیگه حقیقتِ! من که خواهرت نیستم؛ زهره خواهرته. من از اول زندگی هوار زندگی شما شدم. تو میگی خواهر ولی در واقع من خواهرت نیستم؛ دختر عمو یا دختر خالهتم.
نچی کرد و دستش روی زانوش گذاشت و ایستاد.
_ این حرفا رو نزن مامان ناراحت میشه! تو واسه من مثل زهرهای. هیچ فرقی نداری. فردا بعد از مدرسه هم میبرمت سر خاک عمو و خاله.
سمت خونه رفت.
_ بلند شو بیا تو، سرما میخوری.
با حرص به روبرو نگاه کردم. من نمیخوام خواهرش باشم، چرا نمیفهمه!
با صدای بلند دوبارهاش که ازم میخواست به خونه برگردم، ایستادم. دَر رو به خاطر من باز نگه داشته بود. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم.
نگاهی به خاله که پاهاش را دراز کرده بود و ماساژشون میداد، انداختم.
چرا من برای خاله در حد دختر اقدس خانم هم نیستم! اینقدر عصبانی و کفریام که مثل همیشه برای ماساژ پاهاش جلو نرفتم. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
برام جای تعجب داره که زهره هنوز در حال خوندن درس زبانِ. حوصلهای برای درس خوندن ندارم، البته تمرکزی هم ندارم. امیدوارم که فردا معلم زبان از من درس نپرسه.
آنقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد.
با صدای خاله و علی چشم باز کردم.
_ لباسشون رو هم خودشون اتو نمیزنن!؟
_ چرا همیشه خودشون میزنن. دیشب داشتم لباس میشستم، گفتم مانتو بچهها رو هم بشورم؛ دیگه اتو هم زدم. تو امروز زودتر بیا.
_ من دیگه برای چی؟ خودتون برید حرف بزنید دیگه.
_ باشه میرم. انشاالله جواب مثبت بگیرم.
علی با لحنی که قصد اتمام حجت داشت، گفت:
_ مامان فقط بهت بگم از همین الان بهش بگو؛ علی از هیچ کدوم از شرایطی که توی اتاق بهت گفته، کوتاه نمیاد!
_ اینجوری که نمیشه مادرجان! تو هم باید کوتاه بیای، اونم باید کوتاه بیاد.
_ من اول راه کوتاه نمیام. نَه برای مریم و نَه برای هیچ دختر دیگهای. حرفم همونیه که گفتم!
یه سری شرایط رو بهش گفتم، که یکسری مربوط به خودم و زندگیم و خانوادهامِ؛ یک سریش هم مربوط به همسر آیندهام.
من از هیچ کدومشون کوتاه نمیام. اگر قبول میکنه بسمالله، اگر هم نَه! نمیخواد بری زیاد اصرار کنی.
_ لاالهالاالله! انگار تو نمیخوای راه بیای. بابا مگه نمیخوای زن بگیری!؟ رضا من رو گذاشته توی منگنه. من نمیتونم تا تو زن نگرفتی برای این اقدام کنم.
_ رضا بیخود کرده شلوغش میکنه. من خودم میرم با عمو حرف میزنم. شمام بیخیال شو! هیچ دختری حاضر نیست با شرایط من کنار بیاد.
_ من حریف هر کی بشم، حریف تو نمیشم.
دیگه صدایی نشنیدم. غمگین و ناراحت توی جام نشستم. نشستن و غصه خوردن فایدهای نداره؛ باید دنبال راهی باشم تا حرف دلم رو به علی یا خاله بگم.
زهره در حالی که دستش روی کتاب زبانش بود، خوابش رفته بود. خدا کنه همیشه همینقدر درس بخونه.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. خروج من با علی از اتاقهامون همزمان شد.
باهاش چشمتوچشم شدم. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
AUD-20201018-WA0000.mp3
3.55M
سوختم چه اتشی نگاه تو دارد...
🍀منتهای عشق💞
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت72 🍀منتهای عشق💞 آب جمع شده توی بینیا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت73
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه شدیم. روند مدرسه رفتنمون، خیلی برام تکراری شده، مخصوصاً با این شرایط پیش اومده.
خوشبختانه معلم زبان از من درس نپرسید اما زهره برای اولین بار درسی که ازش پرسیده شد رو به خوبی جواب داد. شقایق هم تو خودش بود و اصلاً با هم حرف نزدیم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ ده دقیقه تا زنگ آخر مونده. شقایق کنار گوشم گفت:
_ به خالهت گفتی؟
نگاهش کردم.
_ چی رو؟
با تعجب گفت:
_ نگفتی رویا!
_ چی باید میگفتم؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
_ این که زهره امروز قراره با هدیه و برادرش برن کافی شاپ!
_ ای وای اصلاً یادم رفت! اینقدر خودم ناراحت بودم که یادم رفت بگم.
_ ناراحت چی بودی؟
_ گفتم بهت که! ناراحت خواستگاری علی، اما دیگه مهم نیست.
کمی مِنومِن کرد، ولی بالاخره پرسید:
_ جواب مثبت داده؟
چرا باید به شقایق از خبرهای خونمون حرفی بزنم. اونم حرفی که فقط علی به من گفته!
_ نمیدونم. اصلاً نپرسیدم.
طوری گفتم که فهمید نمیخوام جوابش رو بدم. آهانی گفت و سرش رو روی میز گذاشت.
بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد. همراه با شقایق از پلهها پایین رفتم و جلوی در مدرسه مثل همیشه منتظرِ زهره موندم.
با تأخیری که کرد، باعث شد تا حوصلهام سر بره. به داخل مدرسه نگاه کردم که شقایق نگران گفت:
_ فکر کنم دارن به زور میبرنش؟
سر چرخوندم به بیرون از مدرسه نگاه کردم.
زهره سوار ماشین بود اما کیفش روی زمین افتاده بود. هدیه به اطراف نگاهی انداخت. با عجله کیف رو برداشت و سوار ماشین شد. ماشین طوری حرکت کرد که هر کس تو اون اطراف بود با صدای لاستیکش که روی زمین کشیده شد، بهش نگاه کرد.
نگران به شقایق گفتم:
_ بردنش!
شقایق عصبی گفت:
_ از دیروز تا حالا دارم بهت میگم! تازه میگی بردنش.
به مسیری که ماشین، زهره رو برده بود؛ نگاه کردم. هول شده و با ترس دست شقایق رو گرفتم.
_ الان باید چکار کنم؟
_ نمیدونم ولی خیلی نگرانم. دیروزم بهت گفتم؛ به نظرم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ تو از کجا میدونی!
_ چون بهش فرصت ندادن که کیفش رو برداره.
کمی فشار دستم رو روی دستش زیاد کردم.
_ رویا بریم به خانم مدیر بگیم!
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ این دفعه حتماً اخراجش میکنن.
_ بهتر از اینه که نابودش کنن! بیا بریم.
_ الان به مدیر بگیم چکار میکنه؟
_ خب زنگ میزنه به خالت!
_ خب خودم میرم به خالم میگم.
خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که مانع شد.
_ رویا! هدیه و برادرش خانواده درستی ندارن. برادرش مورد داره. اگر به خالهت امروز گفته بودی، حواسش بهش بود و نمیتونست بره!
من آدرس کافی شاپ رو پیدا میکنم. برو خونه به خالهت بگو. منم آدرس رو بهت میرسونم.
نگران به اطراف نگاه کردم. چه جوری باید این مسیر رو تا خونه برم. از شقایق خداحافظی کردم و با سرعتی که تقریباً شبیه دویدن بود، به سمت خونه رفتم.
نفسنفس زنون پشت دَر خونه ایستادم. دستم رو توی جیب مانتوم کردم تا کلید رو دربیارم که یادم افتاد صبح خاله لباسها رو شسته و اتو کرده. احتمالاً فراموش کرده کلید رو توی جیبم بذاره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت73 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن صبحانه ر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت74
🍀منتهای عشق💞
با مشت شروع به دَر زدن کردم. تند و پشت سر هم. اما هر چی دَر میزدم برای باز شدنش ناامیدتر میشدم.
خاله که این وقت روز جایی رو نداره بره. همیشه زودتر میره دنبال میلاد تا وقتی من و زهره میایم، خونه باشه.
ناخواسته گریهام گرفت. به اطراف نگاه کردم. شقایق جلوی دَر خونشون ایستاده بود. با دست اشاره کرد تا سمتش برم. کاری رو که میخواست انجام دادم. با گریه گفتم:
_ خالهم نیست. باید چکارکنم؟
_ من به ایمانی گفتم؛ گفت آدرس رو برام پیامک میکنه. منتظرشم. میخوای زنگ بزنی به خالت؟
_ خالم که گوشی نداره.
_ رویا به نظر من، زنگ بزن به علی آقا!
_ یعنی اینقدر جدیه؟
_ جدیه عزیزم.
گوشی موبایلش رو درآورد و سمتم گرفت.
_ با این زنگ بزن.
مردد گوشی رو گرفتم.
_ زنگ بزن، دیر میشه رویا!
شماره علی رو گرفتم. جای زهره من میترسم. الان که به علی بگم خیلی عصبانی میشه.
با شنیدن جملهی دستگاه مشترک مورد نظر، هم خوشحال شدم که نتونستم به علی بگم، هم نگرانتر از قبل برای زهره.
ناامید به شقایق نگاه کردم و گفتم:
_ خاموشِ.
_ داییت رو بگیر.
با این همه استرس، تمرکز کردن کار سختیه. هر چی به ذهنم فشار آوردم شماره دایی یادم نیومد. چشمم را روی هم فشار دادم تا شاید یادم بیاد، اما بیفایده بود.
درمونده نگاهش کردم. استرسم به قدری شده که حالت تهوع گرفتم.
_ شقایق یادم نمیاد.
گوشی رو از دستم گرفت.
_ برو محل کارشون. بلدی؟
_ آره بلدم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ برو، زود باش!
_ ناراحت میشه.
_ بهتر از اینه که زهره رو از دست بدید. دیدی که چه جوری کشیدنش توی ماشین.
لبم رو به دندون گرفتم.
_ میترسم شقایق!
_ میخوای منم باهات بیام.
بردن شقایق با خودم شاید اونجا بهم آرامش میداد، اما علی رو عصبیتر میکرد. تا همین الان هم کلی آبروریزی شده. اصلاً نمیدونم علی چه عکسالعملی نشون میده.
_ خودم میرم.
چند قدم عقبعقب ازش فاصله گرفتم.
_ دعا کن شقایق، دعا کن!
چرخیدم و با شتاب سمت خیابون رفتم.
پول کمی که توی کیفم بود رو در آوردم و نگاهش کردم. برای رفتن تا محل کار علی کافیه.
جلوی ماشینی دست بلند کردم و مسیر رو گفتم. سوار شدم و به سمت کلانتری راه افتاد.
خدا رو شکر کردم از اینکه یک بار دایی من را تا نزدیکی محل کارش برده بود و الان میدونم باید کجا برم.
بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که ماشین جلوی کلانتری ایستاد. پیاده شدم و نگاهی کلی به دَر و دژبان روبروم انداختم.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با ترس جلو رفتم.
حیاط کوتاه کلانتری رو طی کردم و وارد ساختمان اصلی شدم. کولهام رو از پشت برداشتم و روی دستم انداختم.
به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال علی گشتم. یکی از دستهام رو که به شدت میلرزید، توی جیبم فرو کردم و با دست دیگم، بند کولهم رو سفت گرفتم.
نمیدونم اتاقش کجاست. نمیدونم کدوم طرف باید برم! از کسی هم نمیتونم سؤال بپرسم.
نگاهم رو چرخوندم و با دیدن اون همه مرد کمی ترسیدم. حتی یک زن هم اینجا نیست.
_ رویا تویی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت74 🍀منتهای عشق💞 با مشت شروع به دَر زد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت75
🍀منتهای عشق💞
صدای دایی باعث شد تا خوشحال به عقب برگردم. کمی اخم کرد.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ باید یه حرف مهمی بزنم.
_ با کی اومدی؟
_ تنهام.
نگاه تیزش رو به چشمهام داد.
_ تو رو خدا اخم نکن میترسم! باید حرف مهمی بزنم.
_ به آبجی میگفتی.
_ رفتم خونه نبود.
_ زنگ میزدی به علی!
_ زنگ زدم خاموش بود. شماره تو هم از ناراحتی یادم رفت.
از نگاهم استرسم رو فهمید و گفت:
_ چی شده؟
با بغض و صدای لرزونی لب زدم:
_ دایی تو رو خدا...
به پشت سرم نگاه کرد و اخمش بیشتر شد.
_ تو کجایی که همه سرشون رو میندازن پایین میان داخل؟
مخاطبش من نبودم. سر چرخوندم و به سربازی که پشتم ایستاده بود، نگاه کردم.
_ یکی رو بردم پیش جناب سرهنگ.
_ وظیفهت اینه!؟
سرش رو پایین انداخت.
_ برگرد سر پستت.
سرباز رو به من گفت:
_ خانم بیا برو بیرون، برای من دردسر درست کردی!
دایی دَر رو نشونش داد.
_ ایشون با منه. تو برو سر پستت تا افسر نگهبان متوجه نشده!
_ چشم.
سمت دَر رفت که دایی بازوم رو گرفت.
_ بیا بریم تو اتاق، حرفت رو بزن زود برگرد.
_ علی کجاست؟
جمله رو با بغض و صدای لرزون گفتم.
_ اینجاست. بیا بریم اتاق!
متوجه چند نفر که به ما خیره مونده بودن، شدم. وارد اتاق شدیم. به محض ورودم با علی چشمتوچشم شدم. هر لحظه متعجبتر و اخماش بیشتر توی هم میرفت.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ س... سلام.
از پشت میز بلند شد و چند قدم سمتم اومد. از شدت استرس پشت دایی پناه گرفتم.
_ به خدا مجبور شدم بیام.
نفس سنگینی کشید. از اینکه از ترس پشت دایی رفتم، خوشش نیومد و سر جاش ایستاد.
_ تو مگه الان نباید خونه باشی!؟ زهره کجاست؟
اشک از چشمهام پایین ریخت. نمیدونم صحنهای رو که دیدم چه جوری باید تعریف کنم و بهش بگم.
دایی گفت:
_ علیجان آروم باش! میگه، ترسیده.
_ از چی؟ مگه چی بهش گفتم که ترسیده!
با تشر گفت:
_ با توأم رویا! واسه چی اومدی اینجا؟ زهره کجاست!؟
چشمهام رو بستم تا از ترسم کم بشه و بتونم حرف بزنم.
_ دیروز شقایق به من گفت که زهره با یکی قرار داره. ولی من یادم رفت که تو خونه به مامان بگم. یعنی آنقدر حالم خراب بود...
حرفم را قطع کرد و عصبی گفت:
_ یعنی چی قرار داره!؟
ترسیده نگاهم بین هردوشون که متعجب نگاهم میکردن، جابجا شد. نمیدونم از کجا باید بگم. اصلاً چی باید بگم.
_ میترسم دیر بشه! بریم تو راه بهتون میگم. زهره رو دم دَر مدرسه سوار یه ماشین کردن بردن.
هر دو به هم نگاه کردن و علی با فریاد گفت:
_ کی بود؟
از صدای بلندش گریهام گرفت.
_ با برادر یکی از همکلاسیامون.
دستش رو بین موهاش کشید و خیره به دایی نگاه کرد.
_ قرار داشتن. میدونستم.
قفسهی سینش بالا و پایین میشد. از لای دندونهای بهم کلید شدش گفت:
_ تو از کجا میدونی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت76
🍀منتهای عشق💞
شقایق گفت؛ خواهر حسن. خیلی وقت پیش که تو مدرسه فهمید با هم دوستن به من گفت، منم به مامان گفتم. مامان تأکید کرد که تو نفهمی.
مبهوت و عصبی با دهن باز نگاهم کرد. تمام حرفهایی که این مدت به خاطر سفارش خاله بهش نگفته بودم، مجبور شدم بگم.
دایی سوییچ ماشینش رو سمت علی گرفت.
_ لباسهات رو عوض کن. تو برو دنبالش من اینجا جات وایمیستم.
حال علی رو نمیفهمم. هم عصبیِ، هم درمونده!
از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم.
_ من رو نمیبره!
_ رفت لباسش رو عوض کنه.
_ دایی تو رو خدا تو هم بیا بریم! الان تو خونه جنگ میشه.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ آدرس اون کافی شاپ رو که گفتی، بده به من.
_ بلد نیستم؛ قراره شقایق پیدا کنه.
به تلفن روی میز علی اشاره کرد.
_ بگیر ازش.
فوری سمت تلفن رفتم و شمارهی خونهی شقایق رو گرفتم.
_ بله.
_ شقایق منم. آدرس رو پیدا کردی؟
_ آره همینالان بهم داد؛ بنویس.
خودکار و کاغذی که دایی جلوم گذاشته بود رو برداشتم و آدرسی که شقایق گفت رو نوشتم. فوری تماس رو قطع کردم. برگه رو سمت دایی گرفتم که در اتاق باز شد و علی اومد داخل. با تشر به من گفت:
_ بیا بریم!
نگاهی به دایی انداختم. آدرس رو سمت علی گرفت.
_ صبر کن به رئیس بگم، منم میام.
علی چپچپ بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم.
_ ما میریم تو ماشین تا تو بیای.
رو به من گفت:
_ تشریف نمیارید؟!
دایی که از اتاق بیرون رفت، من و علی هم سمت ماشین رفتیم. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که حس کردم باید از خودم دفاع کنم.
_ علی من نمیدونستم باید چکار کنم؟ تو خاموش بودی، خاله هم خونه نبود. مجبور شدم بیام اینجا!
عصبی برگشت سمتم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
ناخواسته ایستادم.
_ یادم رفت.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ چرا همون موقع که مدیرتون فهمید به من نگفتی؟
_ خا...مامان گفت نگم.
قدمی سمتم برداشت.
_ صبر کن ببینم! نکنه همون روزهایی که مامان نمیذاشت زهره بره مدرسه بود!
از ترس جرأت برداشتن نگاه از نگاهش نداشتم.
با سر تأیید کردم.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_ دُرستتون میکنم. هم اون زهره رو، هم تو که دیگه پنهان کاری نکنی.
_ من فقط به حرف مامان گوش کردم!
نگاهش به پشت سر من افتاد.
_ حالا واسه من آدم بیار، بالاخره که دایی میره! تا ابد که خونهی ما نمیمونه.
عملاً داشت تهدید به کتکم میکرد.
دایی جلو اومد.
_ علی زود باش دیر نشه یه وقت!
در ماشین رو باز کرد و هر سه نشستیم.
کمی از کلانتری دور شدیم که دایی گفت:
_ من میگم شاید بریم دنبالش اونجا نباشه و برگشته باشه خونه. معطل نشیم! بهتره من و رویا رو پیاده کنی، خودمون میریم خونه. تو برو به اون آدرس ببین اونجاست یا نه! هرکی پیداش کرد به اون یکی زنگ بزنه.
علی نیم نگاه تیزی از تو آینه به من انداخت و باشهای گفت. ماشین رو گوشهای نگه داشت. من و دایی پیاده شدیم و خودش با سرعت از اونجا دور شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
خاطرات یک مشاور
چند سال پیش زوج جوانی که در آستانه طلاق بودند برای مشاوره به من مراجعه کردند. مشکل آنها مربوط به روابط جنسی شان بود.
زن هیچ تمایلی برای عشق بازی با شوهرش نداشت و نمی توانست هر گونه نزدیکی فیزیکی را تحمل کند. به هر حال همسرش با این موضوع مشکلی نداشت. در حالی که زن با عصبانیت احساساتش را بیان می کرد, مرد, مات و مبهوت نشسته بود و حرف های همسرش را درک نمی کرد. پس از مدتی از مرد خواستم اتاق را ترک کند و از زن پرسیدم:"حالا رک و پوست کنده بگو مشکلت چیست؟" پاسخ داد:
برای ادامه این خاطرات کلیک کنید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت76 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت77
🍀منتهای عشق💞
من اگر نمیگفتم دعوا میکردن، الان هم که گفتم بازم دعوام میکنن. واقعاً نمیدونم باید تو اینجور مواقع چکار کنم!
سوار ماشین شدیم. در سکوتی که هر دو خواهانشیم، به خونه برگشتیم. وارد حیاط شدم. روی اولین پله ایوون نشستم و به در چشم دوختم. دایی هم کنارم نشست.
_ تو چرا ناراحتی!؟
_ دیشب میدونستم، یادم رفت بگم.
_ اتفاقیه که افتاده، خودت رو ناراحت نکن!
زانوهام رو بغلم گرفتم و به خودم فشار دادم.
_ دایی! علی عصبانی بود.
_ از دست تو عصبانی نیست.
_ چرا منم دعوا کرد.
نفس سنگینی کشید و به روبرو نگاه کرد.
_ حق علی این نیست! از صبح تا شب همه جوره داره زحمت این زندگی رو میکشه. به روی خودش نمیاره و به کسی نمیگه، ولی برای من درد دل کرد. خیلی براش سنگین تمام شده که دیشب تو خواستگاری دخترِ اونجوری بهش گفته.
اینکه این همه سختی رو به جون میخره، حقش نیست که الان زهره این کار رو کنه. از آبجی موندم چرا ازش پنهان کرده! ترسیده بزنش! خب بزنه؛ از کتک که آدم نمیمیره.
تاوان بعضی از کارها را باید خود طرف بده. آبجی خواسته تاوان زهره رو خودش پس بده، اتفاق بدتری افتاد. الانم میزنش و به نظرم حقشه!
کلید توی درب پیچیده شد. با اینکه میدونم علی به این سرعت خونه نمیاد اما باز هم دلم پایین ریخت.
ایستادم و به دَر نگاه کردم. با دیدن رضا که از دیدن من و دایی روی ایوون جا خورده بود، سر جام نشستم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. رضا در رو با پا بست و رو به دایی گفت:
_ سلام، چیزی شده؟
دایی تأسف بار سرش رو تکون داد و حرفی نزد. رضا رو بخونه با صدای بلند، داد زد:
_ مامان...
رو به من ادامه داد:
_ زهره کجاست؟
به دایی نگاه کردم تا شاید اون حرفی بزنه، که در خونه برای بار دوم باز شد. این بار خاله و میلاد وارد خونه شدن.
اخمهای خاله تو هم بود. با دیدن ما متعجب گفت:
_ چرا تو حیاط نشستید! علی کجاست؟
از دیدنش ناخواسته شروع کردم به گریه کردن. با نگرانی، نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
_ چی شده؟ زهره کجاست!؟
لب باز کردم و همه رو از دیروز که شقایق بهم گفته بود و فراموش کرده بودم به خاله بگم، از لحظهای که زهره رو دم دَر مدرسه توی ماشین انداختن تا رفتن به کلانتری و جدا شدنمون از علی، تعریف کردم.
خاله انگار توی شوکی فرو رفته بود که نمیتونست ازش در بیاد. بعد از چند لحظه با دست محکم به صورتش زد و رو به دایی گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم، بلای سر بچهام نیاورده باشن!
دستش رو روی سرش گذاشت و به اطراف نگاه کرد. زانوهاش طاقت نیاورد و روی زمین نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀