بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت74 🍀منتهای عشق💞 با مشت شروع به دَر زد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت75
🍀منتهای عشق💞
صدای دایی باعث شد تا خوشحال به عقب برگردم. کمی اخم کرد.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ باید یه حرف مهمی بزنم.
_ با کی اومدی؟
_ تنهام.
نگاه تیزش رو به چشمهام داد.
_ تو رو خدا اخم نکن میترسم! باید حرف مهمی بزنم.
_ به آبجی میگفتی.
_ رفتم خونه نبود.
_ زنگ میزدی به علی!
_ زنگ زدم خاموش بود. شماره تو هم از ناراحتی یادم رفت.
از نگاهم استرسم رو فهمید و گفت:
_ چی شده؟
با بغض و صدای لرزونی لب زدم:
_ دایی تو رو خدا...
به پشت سرم نگاه کرد و اخمش بیشتر شد.
_ تو کجایی که همه سرشون رو میندازن پایین میان داخل؟
مخاطبش من نبودم. سر چرخوندم و به سربازی که پشتم ایستاده بود، نگاه کردم.
_ یکی رو بردم پیش جناب سرهنگ.
_ وظیفهت اینه!؟
سرش رو پایین انداخت.
_ برگرد سر پستت.
سرباز رو به من گفت:
_ خانم بیا برو بیرون، برای من دردسر درست کردی!
دایی دَر رو نشونش داد.
_ ایشون با منه. تو برو سر پستت تا افسر نگهبان متوجه نشده!
_ چشم.
سمت دَر رفت که دایی بازوم رو گرفت.
_ بیا بریم تو اتاق، حرفت رو بزن زود برگرد.
_ علی کجاست؟
جمله رو با بغض و صدای لرزون گفتم.
_ اینجاست. بیا بریم اتاق!
متوجه چند نفر که به ما خیره مونده بودن، شدم. وارد اتاق شدیم. به محض ورودم با علی چشمتوچشم شدم. هر لحظه متعجبتر و اخماش بیشتر توی هم میرفت.
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_ س... سلام.
از پشت میز بلند شد و چند قدم سمتم اومد. از شدت استرس پشت دایی پناه گرفتم.
_ به خدا مجبور شدم بیام.
نفس سنگینی کشید. از اینکه از ترس پشت دایی رفتم، خوشش نیومد و سر جاش ایستاد.
_ تو مگه الان نباید خونه باشی!؟ زهره کجاست؟
اشک از چشمهام پایین ریخت. نمیدونم صحنهای رو که دیدم چه جوری باید تعریف کنم و بهش بگم.
دایی گفت:
_ علیجان آروم باش! میگه، ترسیده.
_ از چی؟ مگه چی بهش گفتم که ترسیده!
با تشر گفت:
_ با توأم رویا! واسه چی اومدی اینجا؟ زهره کجاست!؟
چشمهام رو بستم تا از ترسم کم بشه و بتونم حرف بزنم.
_ دیروز شقایق به من گفت که زهره با یکی قرار داره. ولی من یادم رفت که تو خونه به مامان بگم. یعنی آنقدر حالم خراب بود...
حرفم را قطع کرد و عصبی گفت:
_ یعنی چی قرار داره!؟
ترسیده نگاهم بین هردوشون که متعجب نگاهم میکردن، جابجا شد. نمیدونم از کجا باید بگم. اصلاً چی باید بگم.
_ میترسم دیر بشه! بریم تو راه بهتون میگم. زهره رو دم دَر مدرسه سوار یه ماشین کردن بردن.
هر دو به هم نگاه کردن و علی با فریاد گفت:
_ کی بود؟
از صدای بلندش گریهام گرفت.
_ با برادر یکی از همکلاسیامون.
دستش رو بین موهاش کشید و خیره به دایی نگاه کرد.
_ قرار داشتن. میدونستم.
قفسهی سینش بالا و پایین میشد. از لای دندونهای بهم کلید شدش گفت:
_ تو از کجا میدونی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت76
🍀منتهای عشق💞
شقایق گفت؛ خواهر حسن. خیلی وقت پیش که تو مدرسه فهمید با هم دوستن به من گفت، منم به مامان گفتم. مامان تأکید کرد که تو نفهمی.
مبهوت و عصبی با دهن باز نگاهم کرد. تمام حرفهایی که این مدت به خاطر سفارش خاله بهش نگفته بودم، مجبور شدم بگم.
دایی سوییچ ماشینش رو سمت علی گرفت.
_ لباسهات رو عوض کن. تو برو دنبالش من اینجا جات وایمیستم.
حال علی رو نمیفهمم. هم عصبیِ، هم درمونده!
از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم.
_ من رو نمیبره!
_ رفت لباسش رو عوض کنه.
_ دایی تو رو خدا تو هم بیا بریم! الان تو خونه جنگ میشه.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ آدرس اون کافی شاپ رو که گفتی، بده به من.
_ بلد نیستم؛ قراره شقایق پیدا کنه.
به تلفن روی میز علی اشاره کرد.
_ بگیر ازش.
فوری سمت تلفن رفتم و شمارهی خونهی شقایق رو گرفتم.
_ بله.
_ شقایق منم. آدرس رو پیدا کردی؟
_ آره همینالان بهم داد؛ بنویس.
خودکار و کاغذی که دایی جلوم گذاشته بود رو برداشتم و آدرسی که شقایق گفت رو نوشتم. فوری تماس رو قطع کردم. برگه رو سمت دایی گرفتم که در اتاق باز شد و علی اومد داخل. با تشر به من گفت:
_ بیا بریم!
نگاهی به دایی انداختم. آدرس رو سمت علی گرفت.
_ صبر کن به رئیس بگم، منم میام.
علی چپچپ بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم.
_ ما میریم تو ماشین تا تو بیای.
رو به من گفت:
_ تشریف نمیارید؟!
دایی که از اتاق بیرون رفت، من و علی هم سمت ماشین رفتیم. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که حس کردم باید از خودم دفاع کنم.
_ علی من نمیدونستم باید چکار کنم؟ تو خاموش بودی، خاله هم خونه نبود. مجبور شدم بیام اینجا!
عصبی برگشت سمتم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
ناخواسته ایستادم.
_ یادم رفت.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ چرا همون موقع که مدیرتون فهمید به من نگفتی؟
_ خا...مامان گفت نگم.
قدمی سمتم برداشت.
_ صبر کن ببینم! نکنه همون روزهایی که مامان نمیذاشت زهره بره مدرسه بود!
از ترس جرأت برداشتن نگاه از نگاهش نداشتم.
با سر تأیید کردم.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_ دُرستتون میکنم. هم اون زهره رو، هم تو که دیگه پنهان کاری نکنی.
_ من فقط به حرف مامان گوش کردم!
نگاهش به پشت سر من افتاد.
_ حالا واسه من آدم بیار، بالاخره که دایی میره! تا ابد که خونهی ما نمیمونه.
عملاً داشت تهدید به کتکم میکرد.
دایی جلو اومد.
_ علی زود باش دیر نشه یه وقت!
در ماشین رو باز کرد و هر سه نشستیم.
کمی از کلانتری دور شدیم که دایی گفت:
_ من میگم شاید بریم دنبالش اونجا نباشه و برگشته باشه خونه. معطل نشیم! بهتره من و رویا رو پیاده کنی، خودمون میریم خونه. تو برو به اون آدرس ببین اونجاست یا نه! هرکی پیداش کرد به اون یکی زنگ بزنه.
علی نیم نگاه تیزی از تو آینه به من انداخت و باشهای گفت. ماشین رو گوشهای نگه داشت. من و دایی پیاده شدیم و خودش با سرعت از اونجا دور شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
خاطرات یک مشاور
چند سال پیش زوج جوانی که در آستانه طلاق بودند برای مشاوره به من مراجعه کردند. مشکل آنها مربوط به روابط جنسی شان بود.
زن هیچ تمایلی برای عشق بازی با شوهرش نداشت و نمی توانست هر گونه نزدیکی فیزیکی را تحمل کند. به هر حال همسرش با این موضوع مشکلی نداشت. در حالی که زن با عصبانیت احساساتش را بیان می کرد, مرد, مات و مبهوت نشسته بود و حرف های همسرش را درک نمی کرد. پس از مدتی از مرد خواستم اتاق را ترک کند و از زن پرسیدم:"حالا رک و پوست کنده بگو مشکلت چیست؟" پاسخ داد:
برای ادامه این خاطرات کلیک کنید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت76 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت77
🍀منتهای عشق💞
من اگر نمیگفتم دعوا میکردن، الان هم که گفتم بازم دعوام میکنن. واقعاً نمیدونم باید تو اینجور مواقع چکار کنم!
سوار ماشین شدیم. در سکوتی که هر دو خواهانشیم، به خونه برگشتیم. وارد حیاط شدم. روی اولین پله ایوون نشستم و به در چشم دوختم. دایی هم کنارم نشست.
_ تو چرا ناراحتی!؟
_ دیشب میدونستم، یادم رفت بگم.
_ اتفاقیه که افتاده، خودت رو ناراحت نکن!
زانوهام رو بغلم گرفتم و به خودم فشار دادم.
_ دایی! علی عصبانی بود.
_ از دست تو عصبانی نیست.
_ چرا منم دعوا کرد.
نفس سنگینی کشید و به روبرو نگاه کرد.
_ حق علی این نیست! از صبح تا شب همه جوره داره زحمت این زندگی رو میکشه. به روی خودش نمیاره و به کسی نمیگه، ولی برای من درد دل کرد. خیلی براش سنگین تمام شده که دیشب تو خواستگاری دخترِ اونجوری بهش گفته.
اینکه این همه سختی رو به جون میخره، حقش نیست که الان زهره این کار رو کنه. از آبجی موندم چرا ازش پنهان کرده! ترسیده بزنش! خب بزنه؛ از کتک که آدم نمیمیره.
تاوان بعضی از کارها را باید خود طرف بده. آبجی خواسته تاوان زهره رو خودش پس بده، اتفاق بدتری افتاد. الانم میزنش و به نظرم حقشه!
کلید توی درب پیچیده شد. با اینکه میدونم علی به این سرعت خونه نمیاد اما باز هم دلم پایین ریخت.
ایستادم و به دَر نگاه کردم. با دیدن رضا که از دیدن من و دایی روی ایوون جا خورده بود، سر جام نشستم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم. رضا در رو با پا بست و رو به دایی گفت:
_ سلام، چیزی شده؟
دایی تأسف بار سرش رو تکون داد و حرفی نزد. رضا رو بخونه با صدای بلند، داد زد:
_ مامان...
رو به من ادامه داد:
_ زهره کجاست؟
به دایی نگاه کردم تا شاید اون حرفی بزنه، که در خونه برای بار دوم باز شد. این بار خاله و میلاد وارد خونه شدن.
اخمهای خاله تو هم بود. با دیدن ما متعجب گفت:
_ چرا تو حیاط نشستید! علی کجاست؟
از دیدنش ناخواسته شروع کردم به گریه کردن. با نگرانی، نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
_ چی شده؟ زهره کجاست!؟
لب باز کردم و همه رو از دیروز که شقایق بهم گفته بود و فراموش کرده بودم به خاله بگم، از لحظهای که زهره رو دم دَر مدرسه توی ماشین انداختن تا رفتن به کلانتری و جدا شدنمون از علی، تعریف کردم.
خاله انگار توی شوکی فرو رفته بود که نمیتونست ازش در بیاد. بعد از چند لحظه با دست محکم به صورتش زد و رو به دایی گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم، بلای سر بچهام نیاورده باشن!
دستش رو روی سرش گذاشت و به اطراف نگاه کرد. زانوهاش طاقت نیاورد و روی زمین نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت77 🍀منتهای عشق💞 من اگر نمیگفتم دعوا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت78
🍀منتهای عشق💞
دایی جلو رفت.
_ انشاالله که هیچی نیست؛ بلند شو بریم داخل!
خاله شیون کنان گریه میکرد.
_ کجا بیام! من بدبخت چند ساله دارم به تنهایی اینا رو بزرگ میکنم. به خدا زحمت کشیدم. پول حروم ندادم بهشون. تا علی سرکار نمیرفت خودم خیاطی کردم خرجشون رو درآوردم؛ الانم که علی سر کار میره باز گاه گداری خیاطی میکنم.
علی بچم صبح تا شب همش زحمت میکشه. پول حلال چرا باید به اینجا برسه!؟ مگه من چه گناهی کردم که بچهام باید به اینجا برسه!
_ آبجی آروم! صدات میره بیرون آبروریزی میشه.
خاله روی پاش زد و بلندتر گریه کرد.
_ ای خدا جون منو بگیر.
رضا عصبی سمت دَر رفت که خاله با تشر گفت:
_ تو کجا!
_ برم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه.
_ لازم نکرده، علی رفته بسه!
دوباره روی پاش کوبید و سرش رو تکون داد.
_ الان بچهام رو میکشه. حسین تو چرا باهاش نرفتی! الان زهره رو میزنه.
_ بزنه حقشه! همون روز اول که فهمیدی باید بهش میگفتی. اگه اون روز یه سیلی میخورد، الآن این غلط رو نمیکرد!
خاله درمانده به من نگاه کرد.
_ چرا یادت رفت؟ چرا امروز صبر نکردی تا خودم بیام!
_ به خدا ترسیدم! شما تا الان نیومدی؛ اونجوری که کشیدن توی ماشین بردنش، ترسیدم. شقایق گفت میخوان بلا سرش بیارن.
_ ای خدا! چه آبرویی از من رفته. از سر کوچه فهمیدن تا ته کوچه!
دایی با صدای بلند گفت:
_ با داد و بیداد الان تو، همه میفهمن.
این برای اولین بار بود که صداش رو برای خاله بالا میبرد.
خاله دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش بالاتر نره. اما باز هم صدای گریهاش رو نمیتونست کنترل کنه.
با تشر رو به من، به میلاد که صدای گریهاش بالا رفته بود، اشاره کرد و گفت:
_ این رو ببر تو.
سمت میلاد رفتم. دستش رو گرفتم و از پلهها بالا بردم. اشک صورتش رو پاک کردم و بوسیدمش.
_ چرا گریه میکنی؟
_ ترسیدم. اگه مامان بمیره من چکار کنم؟
_ مامان نمیمیره؛ چرا اینجوری فکر میکنی!
خودش الان گفت؛ خدایا جون من رو بگیر!
_ الان عصبانیِ، گریه نکن. اصلاً با تو کاری نداره، از دست زهره عصبانیه.
_ اگر بمیره...
دستم روی دهنش گذاشتم.
_ از این حرفا دیگه نزنیا! بروبالا.
_ نمیخوام. میخوام نگاه کنم.
_ پس گریه نکن!
_ باشه.
گوشه ایوون مظلومانه ایستاد و به خاله خیره شد. هر چند علی از نظر محبت چیزی برای میلاد کم نمیذاره، اما باز هم جای خالی عمو اینجا احساس میشه. چقدر این بچه از عدم امنیت و فکر نداشتن مادر رنج میبره.
رضا کلافه دستش رو لای موهاش میکشید. دایی روی یک زانو کنار خاله نشسته بود و سعی میکرد آرومش کنه.
دلم پیش زهرهست. یعنی تونسته پیداش کنه! خدا کنه تا قبل از اینکه بلایی سرش بیارن پیداش کنه.
سکوت حیاط رو گرفته بود. همهی نگاهها به خاله منتهی میشد. خاله هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشمهاش رو بسته بود.
نمی دونم چقدر زمان گذشت، اما بالاخره با صدای ترمز شدید ماشین جلوی دَر، همه ایستادیم. خاله هر دو دستش رو به هم فشار میداد به دَر خیره بود.
دَر خونه باز شد. زهره در حالیکه سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه، وارد حیاط شد.
حسابی ترسیده بود که با دیدن خاله، خوشحال پشتش پناه گرفت.
علی داخل اومد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت78 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت79
🍀منتهای عشق💞
با صدای کنترل شدهای که سعی میکرد تا بیشتر از این آبرومون جلوی همسایهها نره، ولی با تمام خشمش گفت:
_ این نتیجه زحمتهای شبانه روزی منه!؟
میلاد از ترس دستم رو گرفت. آروم گفتم:
_ میخوای بریم بالا!
سرش رو بالا برد و لب زد:
_ نه.
دوباره به برادر عصبانیش نگاه کرد. علی قدمی به سمت خاله برداشت و خاله زهره رو بیشتر پناه داد.
علی درمونده و کلافه رو به خاله گفت:
_ از شما توقع نداشتم مامان! من باید اینقدر دیر بفهمم! اگر همون موقع که رویا گفته بود فهمیده بودم، جلوش رو میگرفتم. با این وضع دیگه انگیزه برای من میمونه! توی این خونه اندازهی یه سیب زمینی هم حسابم نکردی.
خاله چند قدم از زهره فاصله گرفت.
_ به خدا میخواستم بهت بگم. دنبال یه فرصت بودم که آروم باشی، که اینجوری خونه به هم نریزه.
_ الان خوب شد!؟ من میدونم این رو چکار کنم.
_ علیجان! این راهش نیست. بردمش مشاوره....
علی از فرصت استفاده کرد و فاصله بین خاله و زهره رو با دو قدم پر کرد. دستش رو بالا برد و محکم به صورت زهره زد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و روی زمین افتاد. با ترس به علی خیره شد و خودش رو روی زمین به عقب سُر داد.
منتظر بودم دایی بره جلوش رو بگیره، اما این کار رو نکرد. دستهاش رو تو جیبش کرده بود، از عقب نگاه میکرد.
خاله فوری بینشون ایستاد.
_ تو رو خدا نزنش! اشتباه کرده؛ غلط کرده؛ دیگه تکرار نمیکنه.
علی که قدش حسابی از خاله بلندتر بود، انگشت تهدیدش رو به طرف زهره گرفت.
_ شانس آوردی مامان خونس. اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه همچین کاری بکنی! دیگه ملاحظهی مامان رو هم نمیکنم.
خاله تیز و عصبی برگشت سمت زهره.
_ بگو غلط کردی، بگو دیگه تکرار نمیکنی!
زهره کمی خودش رو عقب کشید و حرفهای خاله رو تکرار کرد. علی گفت:
_ من میدونم با تو زهره، من میدونم با تو! حالا صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم.
نگاهش رو به من داد و گفت:
_ تو چرا حرف نزدی؟
تیر و ترکش عصبانیت علی به من هم خورد.
یک قدم به عقب برداشتم. حالا همهی نگاهها سمت من بود. علی قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ با توام! دیشب لال بودی یا الان لال شدی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ به خدا یادم رفت.
_ یادت نبود یا مثلاً دلت برای همدستت سوخت!
من با زهره همدست نیستم. اما الان زمانی برای دفاع کردن از خودم نیست.
قدم دیگهای سمتم برداشت. که خاله متوجه قصدش شد و فوری روبرویش ایستاد و هر دو دستش رو روی سینه علی گذشت و گفت:
_ این امانته.
_ مامان به قرآن داری اشتباه میکنی!
_ باشه اشتباه میکنم، بزار اشتباه کنم! ولی این امانته.
رو به دایی کرد و گفت:
_ بیا آرومش کن.
دایی دستش رو از جیبش در آورد و به سمت علی رفت و به گوشهای بردش.
نگاه تیز علی روی من بود. انگار دوست داشت یه سیلی هم به من بزنه. اما واقعاً من بیتقصیرم. علت عصبانیتش از من اشتباهه.
خاله دست زهره رو گرفت و از پلهها بالا برد.
خون خشک شدهی زیر بینی و گوشهی لبهاش، نشون از این میداد که بیرون از خونه هم کتک خورده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀