بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت50 💫کنار تو بودن زیباست💫 امیرعلی حرکتکرد و برای آخرین ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت51
💫کنار تو بودن زیباست💫
پدرش پشت دوچرخهش رو گرفته بود با ذوق میگفت
_دیدی گفتم بدون کمکی هم میتونی!
پسر بچه که انگار چه کار بزرگی کرده هیجان زده گفت
_پس حالا کلا ولم کن بزار برم
_هنوز زوده باباجان بزار یکم دیگه بری، بعد
سر مزار مامان نشستم.
_سلام مامان
دستی به سنگ درب و داغونش کشیدم.
_یکم از پول سنگ قبرت رو مجبور شدمبه خاطر خاله بدم به مرتضی. با این کاری که تازه گرفتم تا پس فردا پولش رو جور میکنم
صدای گریهی پسر بچهای که تا چند لحظه پیش میخندید باعث شد تا نگاهش کنم.
روی زمین افتاده بود چرخ دوچرخه جدا شده بود و پدرش سمتش میدوید.
_چی شد بابا!
با گریه گفت
_دوچرخهم شکست
شروع به وارسی بدن بچهش کرد
_فدای سرت عزیزم.خودت خوبی. جاییت زخم نشد؟
_نه. دوچرخهم خراب شد
پسرش رو بغل کرد و به خودش فشار داد
_فدای سرت.همین الان میریم یکی دیگه برات میخرم.
پسربچه اشکش رو با آستینش پاک کرد
_پس این چی!
طوری که انگار خیلی بی اهمیتِ گفت
_اینم میندازیم دور
آهی کشیدم و رفتنشون رو تا ماشین مدل بالاشون با نگاه دنبال کردم.
یکی مثل اینا اصلا براشون مهم نیست. یکی مثل آقا دانیال بیچاره دنبال وامِ بتونه برای پسرش یه دوچرخه بخره.
صدای گوشی همراهم باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی مرتضی ته دلم خالی شد.
حتما برگشته خونه و به خاطر تاخیرم داره زنگ میزنه.
_بطری گیر نمیاوردم
گوشیم ساکت شد و نگاهم رو به امیرعلی که شیشهی یکبار مصرف نوشابه دستش بود، دادم
_دیر کردم؟
مضطرب گفتم
_نه
به صورتم خیره موند!
_چیزی شده؟!
به گوشی اشاره کردم
_مرتضی زنگ زد. دوباره برم خونه یه شری درست میکنه
بطری آب رو کنارم گذاشت
_الان خودم زنگ میزنم بهش میگم با منی
_مریم بشنوه قهر میکنه!
_دیگه چاره چیه!
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت و قدم زنان ازم فاصله گرفت
_سلام مرتضی
دوررشد و دیگه صدای ناواضحی ازش میشنوم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت51 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرش پشت دوچرخهش رو گرفته بود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت52
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه از امیرعلی برداشتم و دستم سمت بطری آبی که آورده بود، رفت که چشمم به دوچرخه افتاد.
یکی از خدماتی های نظافت بهشت زهرا دوچرخه رو توی فرغونی که هولش میداد گذاشته بود و با خودش میبرد
با اینکه من هیچکارم ولی عذاب وجدان امیرحسین و نداشتن دوچرخهش سراغم اومد.
بطری رو برداشتم آبش رو روی سنگ ریختم.
_بهش گفتم از دانشگاه آوردمت بهشت زهرا
نیم نگاهی به امیرعلی انداختم
_هیچی نگفت؟
_نه، گفت بهت بگمزود برگردی
کلافه بطری خالی رو کناری گذاشتم
_اگر روزی هزار بار بهش بگم به تو ربطی نداره باز تو هر کارم دخالت میکنه
_مرتضی تو رو مثل مریم میدونه
شاکی نگاهش کردم
_خب بیخود میکنه!
صدای گوشی همراهم بلند شد
_بفرما! انقدر رو داره که دوباره زنگ زد
_بده من جواب بدم
گوشی رو بیرون آوردم امیر علی خم شد تا ازمبگیره ؛ شمارهی فتحی دلشوره به دلم انداخت. الان چی به امیرعلی بگم
دستش وسط راه ایستاد
_فتحی کیه؟
نباید خودم رو ببازم. بدون اینکه جوابش رو بدم تماس رو وصل کردم.
_الو...
_سلام غزال خانم.خوبید؟
قلبم انقدر تند میتپه که نفسم به شماره افتاد، چقدر سخته الان عادی رفتار کردن
_سلامممنون. چیزی شده؟
_نه، فقط یه کار جدید دارم گفتم بیاید ببرید. مشتری اون لباس هم دستمزد رو داده گفته زودتر بهت بدیم که کارش رو قشنگ در بیاری
چشم هام بین اون همه استرس از اینکه امیرعلی بفهمه من کار میکنم، از خوشحالی گشاد شد. اگر پول رو بگیرم فردا بعد از ظهر با نسیم و برادرش میرم سنگ رو سفارش میدم.
_الو... غزال خانم میای؟
_بله حتما میام. فکر کنم یه ساعت دیگه اونجا باشم.
_پس فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و لحن امیرعلی عوض شد
_فتحی کیه غزال!
باید حرف رو عوض کنم
_بشینکارت دارم
روبروم نشست و طلبکار نگاهم کرد.انگار یه چند تا به توچه هم باید به امیرعلی بگم!
_یه خواهش ازت داشتم
_چی؟!
_من رفتم بیمارستان دیدم مرتضی لنگ دو میلیونِ.
_خب؟
_داشتم، بهش دادم ولی گفتم از تو گرفتم. حالا اگر بهت گفت حواست باشه
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت53
💫کنار تو بودن زیباست💫
لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از چشم هاش رو ریز کرد
_بعد تو این همه پول رو از کجا آوردی که میگی من دادم؟!
اومدم درستش کنم زدم بدتر خرابش کردم! خدایا کی من رو از دست این جماعت فضول نجات میدی. یا باید صبح تا شب به همه توضیح بدم یا فقط دعوا کنم
نگاهم رو ازش گرفتمو توی ذهنم دنبال حرفی گشتم که بتونم قانعش کنم که اینبار عصبی و ناباور پرسید
_غزال با توام! میگم از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟
کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم
_اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم
_یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره!
داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته
مثل خورش با لحن تندی گفتم
_مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟
چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت
_چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه!
عصبی از حرف هاش بهش توپیدم
_چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار
_کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی!
_کار میارم خونه.
با تعجب نگاهم کرد. کمی سکوت کرد و عصبانیتش یک دفعه خوابید
_کارش چیه؟
از اینکه دستم پیشش رو شد گریهم گرفت
_یه مزون لباس عروس. کارهای دست تزئیناتش رو میارم خونه میدوزم
با شنیدن این حرف پشیمون از فکرهای بدی که توی همین چند ثانیه در رابطه باهام کرده لحنش عوض شد
_حالا چرا گریه میکنی!
_چون نمیخواستم کسی بفهمه!
دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت
_خیالت راحت من به هیچ کس نمیگم. ببخشید تند رفتم
_نبخشم چیکار کنم؟
اشک زیر چشمم پاک کردم
از تو خیالم راحته که با خودم بردمت مراسم خواستگاریم. کار کردنم رو کلا دوست نداشتم کسی بفهمه.
_الان این یارو زنگ زد چیکار داشت؟
_گفت بیا یه کار دیگه ببر پول قبلی رو هم بگیر
_میخوای با هم بریم؟
نیم نگاهی بهش انداختماینجوری خیلی بهتره هم فتحی رو میبینه هم از هر سو تفاهمی بیرون میاد
_باشه بریم. فقط برگردم مرتضی اعصاب خوردی راه میندازه
_میخوای به بابام بگم باهاش حرف بزنه
ایستادم و خاک چادرم رو تکوندم
_نه مرتضی کار خودش رو میکنه. اینجوری فقط یه بحث اضافه میشه. پاشو زود بریمکه به موقع برسیم خونه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت53 💫کنار تو بودن زیباست💫 لب هاش رو بهم فشار داد و یکی از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت54
💫کنار تو بودن زیباست💫
سوار ماشین شدیم و هنوز از بهشت زهرا بیرون نرفته بودین که امیرعلی گفت
_غزال یه وقت پول خواستی به من بگی بهت میدم.
نفس سنگینی کشیدم. و لبخند زدم
_دستت درد نکنه. دارم کار میکنم که از کسی پول نگیرم
دلخور گفت
_تو دختر عمهی منی منم پسر دایی تو. کسی کیه!
_نه منظورم این نبود.میخوام رو پاهای خودم بایستم.
صدای گوشی همراهم بلند شد. به صفحهش نگاه کردم. با دیدن اسم بنگاه آقا داوود حسابی به وجد اومدم
آخ که اگر خونه فروش بره...
جلوی امیرعلی حرف نزنم بهتره. گوشی رو از پهلو ساکت کردم.
_کیه! خب جواب بده
_زیاد دوست ندارم با گوشی حرف بزنم. الان میرسیم دیگه.
_این یارو فتحی نبود؟
نیم نگاه چپی بهش انداختم و به روبرو نگاه کردم
_آدرسش کجاست؟
آدرس رو بهش دادم و اخم هام رو توی هم کردم که خیلی ازم سوال نپرسه.
روبروی مزون فتحی پارککرد. سر خم کرد از پشت شیشهی ماشین نگاهی به بیرون انداخت. با تردید پرسید
_منم بیام
_آره. چرا نیای!
دستگیرهی در رو کشیدم و پیاده شدم. امیرعلی هم قفل ماشین رو زد و دنبالم اومد.
خوشبختانه مثل اکثر مواقع خود فتحی نیست. لباس جدید رو همراه پاکتی که پول دستمزد لباس داخل بود رو گرفتم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه گفتم
_نمیخوام کسی بفهمه. الانم که مرتضی خونهست. لباس رو میدمبه همسایه بعداً ازش میگیرم. اگر مرتضی جلوی در بود لباس رو بعد رفتن من میدی به همسایهمون من ازش بگیرم؟
_باشه. فقط به کاری ازت میخوام
خم شد و داشبورد رو باز کرد و جعبهی کادو پیچ شده ای بیرون آورد و سمتم گرفت و خجالت زده گفت
_امروز تولد مریمِ. اینک یه جور که کسی نفهمه بهش بده. تولدشم از طرف من تبریکبگو
ناخواسته لبخندم دندون نما شد
_خوش به حال مریم که تولدش رو یادته
آهسته ومحجوب خندید و به کوچه اشاره کرد
_دم در نیست. زود برو بده برگرد بریمخونه که مرتضی ببینه با من بودی ناراحتی نکنه
ماشین رو نگهداشت. هدیهی تولد مریم رو توی کیفم انداختم پیاده شدم. کار فتحی رو برداشتم و با عجله سمت خونهی زری خانم رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت55
💫کنار تو بودن زیباست💫
پشت در ایستادم و زنگ رو فشار دادم. چند لحظهی بعد صدای گرفتهی زری خانم رو شنیدم
_کیه؟
آهسته گفتم
_منم زری خانم
در رو باز کرد و با گوشهی روسری اشکش رو پاککرد.
ناراحت از اینکه باز با چشمهای پر اشک دیدمش سلامی گفتم و غمگین جوابم رو داد
_شرمندهم زری خانم. ببخشید مزاحمتون شدم
_خواهش میکنم چی شده؟
لباس رو سمتش گرفتم
_این رو میگیرید من یه ربع دیگه طناب بندازم بکشم بالا؟
لباس رو از دستم گرفت
_اره فقط زود بیا که زینب بلا سر امانت مردم نیاره. راستی حال خالهت چطوره؟
_ممنون. هنوز که بیمارستانه
با تعجب گفت
_نه! یکساعت پیش آوردنش خونه.
خوشحال از اینکه زود مرخص شد لبخند زدم
_من بیرون بودم خبر نداشتم.زری خانم شرمنده اگر خالهم اومده باشه یه ساعت دیگه طناب میندازم.
آب بینیش رو بالا کشید
_ایراد نداره. غزال میگم از این کار ها میتونی برای منم بیاری؟
با حسرت گفت
_شاید بتونم یه دوچرخه برای بچهم بخرم. تو کوچه مسخرهش کردن که آبجیت خُله خودتم هیچی نداری. اینم گیر داده که دوچرخه بخرید.دیروز از بس گفت باباش بچهمرو کتک زد ولی هنوز داره میگه دوچرخه دلم برای بچهمکبابه
_پول دوچرخه مگه چقدر میشه؟
_اون مدلی که امیرحسین میخواد، دیگه ارزونتر از دومیلیون نیست.
_کار که هست ولی نمیدونم بتونی بزنی یا نه! یه کار آسون که بهم بده میام یادت میدم اگر تونستی بعدش برات میارم
خوشحال گفت
_خدا خیرت بده.
با صدای بوق ماشین امیرعلی به پشت سرم نگاه کردم
_من برمزری خانم. کاری نداری؟
_برو به سلامت فقط یادت نره!
_باشه فعلا خداحافظ
با عجله سر کوچه برگشتم و همزمان امیرعلی از ماشین پیاده شد.
_بیا دیگه!
_حرفمون طولانی شد ببخشید
سمت خونه رفتیم که درباز شد و مرتضی بیرون اومد.
نگاهی به هر دومون انداخت و نفس سنگینی کشید و کنایه وار گفت
_چه عجب، دل کندید از قبرستون!
حق به جانب و دلخور گفتم
_پیش مادرم بودم!
صدای مریم بلند شد
_مرتضی یه لحظه وایسا
در رو باز کرد و با دیدن من کنار امیرعلی وارفته نگاهش بین هر دومون جابجا شد. مرتضی بهش تشر زد
_چته ! اینجوری داد میزنی کل کوچه صدات رو شنید!
ناراحت و غصه دار گفت
_مامان میگه برگرد نمیخواد بری
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علی
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت56
💫کنار تو بودن زیباست💫
نیم نگاه دلخوری به امیرعلی انداخت و داخل برگشت
مرتضی با سر به داخل اشاره کرد
_تشریف ببرید داخل
نفس سنگینی به خاطر ناراحتی مریم و پرو بازی مرتضی کشیدم و رو به امیرعلی گفتم
_دستت درد نکنه.زحمت کشیدی.
امیرعلی هم به خاطر نگاه مریم حسابی تو هم رفت. لبخند کمرنگی زد
_خواهش میکنم. برو به سلامت
خداحافظی گفتم و از کنار مرتضی رد شدم
_تو نمیای داخل؟
_نه. به عمه سلام برسون میرم با مامان و بابام میام.
کفشم رو درآوردم و سمت خونه رفتم. صدای مرتضی رو از پشت سر شنیدم
_غزال وایستا ببینم!
اهمیتی بهش ندادم و وارد خونه شدم. با دیدن خاله که گوشهی خونه با رنگ و روی پریده توی رختخوابش خوابیده بود. خوشحال به خاطر اینکه خونهست و ناراحت از حالش جلو رفتم.
_سلام خاله جونم.
بی حال لبخند زد
_سلام عزیز دلم
دو زانو کنارش نشستم و بغلش کردم
_چقدر دلم براتون تنگ شده بود. خدا رو شکر که برگشتید.
مرتضی عصبی گفت
_مگه من با تو نیستم عین یابو سرت رو میندازی پایینمیری!
لب هامرو بهم فشار دادم و خواستم از آغوش خاله بیرون بیام که دستش رو دور کمرم سفت کرد و کنار گوشم گفت
_به خاطر من هیچی نگو بزار شر بخوابه
کلافه نفسم رو بیروندادم
_چشم
دست هاش رو شل کرد
_الهی دورت بگردم
نگاهم رو به مرتضی که دست به کمر طبلکار وسط خونه ایستاده بود دادم
_کاری داری الان بگو
طلبکار تر از قبل گفت
_کی به تو اجازه داده با این راه بیفتی بری این ور و اون ور؟
مریمبا چشم های اشکی لیوان آبی رو با قرص جلوی مادرش گذاشت و سمت اتاق خواب رفت.
_آقا مرتضی دلیلش به تو ربطی نداره
تهاجمی قدمی سمتم برداشت
_تو مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست!
برای اینکه هم مراعات خاله کنم هم جلوی پیش روی مرتضی که ازش احساس خطر کردم رو بگیرم کمی کوتاه اومدم و لحنم رو عوض کردم
_جلوی در دانشگاه اومد دنبالم. منم به خاطر دایی سوار شدم. یکم دلم تنگ بود گفتم بریم بهش زهرا. زود هم برگشتیم
با حرص گفت
_الان زودته!
خاله پنهانی دستم رو گرفت و ملتمس کمی فشار داد.
_خیلی خب ببخشید دیگه نمیرم
حسابی از اینکوتاه اومدنم دور برداشت گفت
_بار آخرته ها! دفعهی دیگه من میدونم با تو
سرم رو پایین انداختم که بره
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۴۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
خاله هاي شوهرم بعد عقد منو کشوندن تو اتاق و با خواهر شوهرام شروع کردن جیغ جيغ کردن که چرا مامانت سر زیر لفظی حرف زده و به ما تیکه انداخته حق نداشته چیزی بگه
خاله های شوهرم ب مامانم فحش دادن
اما من اصلا تو شخصیتم ندیدم که جواب فحش هاشون رو بدم در واقع ترسیدم اونا چند نفر بودن و من ی نفر تنها میترسیدم چیزی بگم و اونوقت بگیرن کتکم بزنن
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت57
💫کنار تو بودن زیباست💫
سمت آشپزخونه رفت و شروع به غر زدن کرد
_شورش رو درآورده. یه روز تنها میره یه روز با این ادلنگ میره یه روز پرو پرو بلند میشه میره...
تلاش کردم حواسم رو به جای دیگه بدم که صداش رو نشونم تا کفری نشم و جوابش رو بدم. اگر قلب خاله بیمار نبود الان میشستمش و جوری پهنش میکرد رو بند که تا روزی که زندهست خفهشه.
خاله لیوان رو برداشت و با قرصش خورد و کمی آب روی چونهش ریخت.
زیپ کیفم رو کشیدم که دستمالی بهش بدم، نگاهم به پاکت پولی که زن فتحی بهم داد افتاد و صدای زری خانم توی گوشم پیچید
"دلم برای بچهمکبابه
پول دوچرخه مگه چقدر میشه؟
اون مدلی که امیرحسین میخواد، دیگه ارزونتر از دومیلیون نیست."
دقیقا اندازهی پولی که من گرفتم. نگاه پر حسرتم پر از اشک شد و دستمال رو برداشتم و چونهی خاله رو خشک کردم
دستش رو روی دستم گذاشت و ناباور گفت
_گریه میکنی!
با التماس و کمی عصبی رو به مرتضی که هنوز داشت غر میزد گفت
_مرتضی بس کن دیگه! بچه رو گریه انداختی
مرتضی شاکی بیرون اومد
_گریه! این همیشه منو میخوره
نگاهش رو بهم داد
_حالا چی شده که مظلوم بازی رو پیش گرفتی؟
عصبی از خونه بیرون رفت.خاله نفس راحتی کشید و تن صداش رو بالا برد
_مریم... زنگ برن مهدیه بگو نرگس رو بیاره.
با صدای گرفته گفت
_الان زنگ میزنم
_این دختر هم معلوم نیست چشه!
نگاهش رو به من داد
_الهی خیر ببینی که جوابش رو ندادی. مرتضی برات مثل برادره ازش به دل نگیر
حرف های خسته کنندهی تکراری . برمپیش مریم هم هدیهی امیرعلی رو بهش بدم هم خیالش رو راحت کنم.کیفم رو برداشتم.
_خاله من برمپیش مریم ببینم چشه
_آره دردت به جونم برو
ایستادم و سمت اتاق رفتم. در زدم و فوری بازش کردم و داخل رفتم. نیم نگاهی بهم انداخت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و دلخور گفت
_چیکار داری؟
کنارش نشستم
_تو باز بیخودی ناراحت شدی!
با شتاب سرش رو بلند کرد
_بیخودی غزال! تو که میدونی امیرعلی حواسش پیش منِ چرا هی خودت رو میچسبونی بهش؟!
از لحنش خوشم نیومد ولی بهش حق دادم. به دیوار تکیه دادم و ناراحت گفتم
_یه حرفی بهت میزنم قول بده به کسی نگی. من میخوام ازدواج کنم
ناباور گفت
_غزال...
_نه با امیرعلی! با یکی از هم دانشگاهی هام
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۵۰ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت1
🍀منتهای عشق💞
_رویا بلند شو دیگه! یه ربعه میگمپاشو فقط میگی باشه
روی تخت تکونی خوردم و چشمم رو به سختی باز کردم
_علی به خدا الان زوده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم
کتش رو از روی رخت آویز برداشت و تنش کرد
_وقتی بهت میگم دل از حرف زدن بکن، بیا بخواب، گوش نمیکنی همین میشه! روز اولی نباید دیر برسی
کلافه سرجام نشستم
_پنج صبح داری بیدارم میکنی! الان کی دانشگاه هست آخه!
توی آینه نگاهی به خودش انداخت
_کم غر بزن. باید سرحال باشی.
سمت در رفت
_میرم نون بگیرم. پاشو چایی بزار
به سختی از تخت پایین اومدم. کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم.
دایی میگفت علی رو از روز اول دانشگاه میشناسی من باور نکردم. روی مبل نشستم و دوباره به ساعت نگاه کردم.
تا علی از نونوایی بیاد بیست دقیقه طول میکشه. میتونم بازم بخوابم.
همونجا روی مبل دراز کشیدم و چشمم رو بستم. پشت پلک هام انقدر گرم هست که فوری خوابم ببره.
_عه! تو که باز خوابیدی!
متعجب چشمم رو باز کردم. علی با نون توی دستش نگاهم میکرد
_رفتی نون خریدی آوردی!
نون رو روی میز گذاشت
_نه. مامان گرفته بود.
_وای این وقت صبحی چه جوری رفته بیرون!
_پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن وضو بگیر نمازت رو بخون ساعت هفت باید اول تو رو بزارم دانشگاه بعد خودم برم سرکار.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.همهش تقصیر زهرهست هفتهای یکبار که شوهرش شب کاره، میاد اینجا و من رو پایین نگه میداره. کاش دیشب حرف علی رو گوش میکردم و زود میخوابیدم
صبحانهمون رو خوردیم و حاضر شدم چادرم رو برداشتم و هر دو بیرون رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای رضا و مهشید نداشته باشیم آهسته پله ها رو پایین رفتیم.
پایین پله ها صدای خاله از آشپزخونه بلند شد
_علی جان، مادر صبر کنید
علی سرش رو داخل آشپزخونه برد
_دیره مامان!
خاله با سینی که قرآن توش بود بیرون اومد
_سلام خاله صبح بخیر
لبخند مهربونی بهم زد
_سلام الهی دورت بگردم.
سینی رو بالا گرفت
_بسم الله بگو روز اولی از زیر قرآن رد شو
نگاهی به لبخند علی انداختم و هیجان زده از زیر قرآن رد شدم و بعد از سومین بار قرآن رو بوسیدم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت58
💫کنار تو بودن زیباست💫
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
_سرخود!
_بشینم که دایی برام تصمیم بگیره! اینجوری هم از دست مرتضی راحت میشم هم تو و امیر علی راحت میشید
لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست
_راستمیگی!؟
با سر تایید کردم و غمگین ادامه دادم
_امروز رفتم پدرش رو دیدم. چونتنها نمیتونستم برم با امیرعلی رفتم
سمتم چرخید
_خب چی شد؟
خدا رو شکر باور کرد و از اون حال دراومد
از داخل کیفم هدیهش رو بیرون آوردم و سمتش گرفت
_اینو امیرعلی داد گفت بدم بهت بگم تولدت مبارک
لبخند روی صورتش به قدری پهنش شد که دندون هاش معلوم شد.هدیه گرفت و ذوق زده گفت
_فکر کردم یادش رفته!
دستم رو تکیهی زمین کردم بایستم که ناراحت گفت
_غزال شرمندهم ولی یه کاری باهات دارم
به چشم هاش نگاه کردم
_جانم!؟
سرش رو پایین انداخت
_تو رو خدا ببخشید ولی نمیدونم باید به کی بگم.
_چی شده؟
_مامان تازه از بیمارستان اومده دکتر گفته باید میوه و سبزیجات بخوره که وزرنش هم بیاد پایین. ما هم هیچی تو خونه نداریم. مرتضی هم به هزار زحمت پول بیمارستان رو جور کرده. تو داری بری یکممیوه بخری؟
_آره دارم.مرتضی خودش گفت به زحمت پول جور کرده!
_نه. بیچاره گفت از یکی قرض گرفته
سری به تایید تکون دادم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم
_یه زنگ بزنبه امیرعلی اون قیافهرو ازت دید ناراحت شد. منم الان میرم یکم خرید میکنم برمیگردم
خوشحال و هیجان زده گوشی رو گرفت. از اتاق بیرون اومدم. خاله خوابیده و صدای خرخرش بالا رفته.
تو آینه چادرم رو مرتب کردم و بیرون رفتم
بعد از خرید با مشماهایی که دستم بود سمت خونه برگشتم. نزدیک خونه نگاهی به خونهی زری خانم انداختم.
آقا دانیال از سر کار اومده ولی داخل نرفته! جلوی در روی زمین نشسته و غمگین با پاهاش سنگی که جلوش افتاده بود رو به بازی گرفته. ظرف غذاش رو هم توی مشما کنارش گذاشته.
بیچاره حتما نتونسته پول جور کنه و روی رفتن به خونه رو از دست امیرحسین نداره. آهی کشیدم و جلوی در خونه ایستادم. خواستم کلید رو از کیف در بیارم که دستم به پاکت پول خورد.
دو تومن توی کیف منِ و آقا دانیال شرمندهی همینمقدار پولِ برای دوچرخهی پسرش. بی اختیار اشک روی صورتم ریخت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۵۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت2
🍀منتهای عشق💞
_پول داری خاله جان!
لبخند از روی لب های علی محو شد و با تعجب به مادرش نگاه کرد. به زور جلوی خندهم روگرفتم
_دارم خاله
_تعارف نکنیا! مثل گذشته پول خواستی به خودم بگو
علی معترض و آروم گفت
_مامان خودم بهش میدم دیگه!
_میدونم مادر! من از زهره هم میپرسم.
برید خدا پشت و پناهتون.
علی کمی دلخور گفت
_میلاد رو کی میبره!
_سرویس گرفتم براش.
خداحافظی کردیم و هر دو بیرون رفتیم.
پشت فرمون نشست و سرزنش وار گفت
_تو از بی پولی به مامان حرفی زدی؟
الان دوباره همه چی رو وصل میکنه به من!
_نه. مگه ما بی پولیم؟!
شونه ای بالا انداخت و لب هاش رو پایین داد
_پس چرا اینجوری گفت!
_دیشب به زهره هم میگفت. ناراحت نشو
_ناراحت شدم. همهی تلاشم اینه که کسی فکر نکنه از پس زندگیم برنمیام.
_سخت نگیر علی! مادرانه یه حرفی زد.
_تو یه وقت نگیریها!
_باشه .خیالت راحت. من جز از خودت از کسی پول نمیخوام.
انقدر حرف خاله بهش برخورد که دیگه حرف نزد و مدام تو فکر بود.
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت
_رویا جان
با خنده گفتم
_چشم.
کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت
_میدونی چی میخوام بگم؟
_بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگمیزنی.
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_دیگه؟
_با همکلاسی هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.
_آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرممیشه
دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم
کمی از پشت فرمون سمت شیشه خم شد و گفت
_رویا دیگه سفارش نکنم
لبخند زدم
_گفتم که چشم جناب سروان. چقدر میگی!
آهسته خندید
_چون میشناسمت.کم سرخود بازی در نمیاری.
یکی از ابروهامرو بالا دادم و چشمکی زدم
_اون سرخود بازیا هم برای اینه که یه وقت احساس نکنم رباتم.
با صدای بلند خندید
_اول و آخر کنایهت رو هم میزنی! برو به سلامت
خندیدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت58 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت59
💫کنار تو بودن زیباست💫
مامان ببخشید. انگار این دو تومن برای سنگقبرت طلسم شده. مصمم مسیرم رو سمت خونهی زری خانم کج کرد. آقا دانیال هنوز همونجا نشسته. با دیدنم فوری خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد. سلام کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد
_سللم. الان زری رو صدا میکنم
_نه. با شما کار دارم
متعجب ابروهاش بالا رفت
_با من!
پاکت رو با حسرت از کیفم بیرون آوردم.
_ آقا دانیال شرمنده من از پنجره صداتون رو شنیدم. ببخشید که جسارت میکنم
پاکت رو سمتش گرفتم
_این رو بگیرید برای امیرحسین دوچرخه بخرید
نگاهش بین من و پاکت جابجا شد
_خیلی ممنون ولی نیازی نیست. از مسجد درخواست وام کردم
_اتفاقا منم این پول رو از کسی گرفتم. شما مثل قسط وام، بیست ماهه باید برگردونید
انقدر تحت فشار هست که دیگه تعارف نکنه.
_چرا این لطف رو در حق من میکنید؟
پاکت رو جلوتر گرفتم
_بچه طاقتش کمه.
نفس سنگینی کشید و پاکت رو ازم گرفت
_خیلی ممنون.من از سر برج قسطش رو میدم
من که کارم عقب افتاد دیگه این ماه و اون ماه نداره
_از ماه دیگه باید بدید.
لبخند کمرنگی کنار شرمندگیش روی صورتش نشست
_خیلی ممنون
_خواهش میکنم. با اجازتون
مسیرم رو کج کردم و سمت خونه رفتم.
کلید رو توی در فرو کردم و قبل از اینکه داخل برم بازوم توسط کسی گرفته شد و به داخل خونه هولم داد.
از ترس و برای اینکه روی زمین نیفتم مشما ها ازدستم رها شدن و میوهها روی زمین ریختن
برگشتم وبا دیدن مرتضی خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و به دیوار چسبوندم
_توی کوچه چه غلطی میکردی؟
ترسیده با صدای لرزون گفتم
_ولن کن مرتضی دستم درد گرفت
بازوم رو رها کرد و با غیظ گفت
_غزال حرف نزنی من میدونم با تو
از حالتی که آوردم داخل گریهم گرفت
_مرتضی خیلی بیشعوری
دستش بالا رفت و از ترس هر دو دستم رو به دفاع جلوی صورتم گرفتم و فوری گفتم
_میگم چرا دیونه بازی در میاری؟!
بی منطق گوشهی چاردرم رو گرفت و کشید
_چی میگفتی به دانیال!
دلم نمیخواست کسی بفهمه ولی الاناگر راستش رو نگم یه کاری دستم میده
_زری خانم گفت پول لازم دارن از یکی قرض گرفتم دادم بهش که قسطی پس بده
حرفم رو باور کرد و اما کم نیاورد
_اصلا کی به تو اجازه داد بیخودی راه بیفتی بری بیرون
اشکم رو پاک کردم و به میوه های پخش و پلای وسط اشاره کردم
_بیخودی نبود. رفتمبرای خاله میوه بخرم.
تازه متوجه میوه ها شد و با اخم بهشون نگاه کرد. از کنارش رد شدم و با گریه شروع به جمع کردن میوه ها از روی زمین کردم
تچی کرد، خم شد مشمایی برداشت و شروع به کمککرد. سیبی برداشت و سمت مشمایی که دستم بود گرفت
_بیا اینم بنداز
تیز نگاهش کردم ایستادم و با حرص مشما رو از دستش کشیدم و سمت خونه رفتم.
خاله خوابه و مریم نیست. گوشیمرو که روی اپن گذاشته برداشتم و مشما ها رو روی زمینگذاشتمو از خونه بیرون رفتم. هنوز به راه پله نرسیده بودم که مرتضی گفت
_ببخشید از دستت ناراحت بودم با امیرعلی رفته بودی بیرون از کوره در رفتم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_برو بابا
با عجله پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. فوری در قفل کردم و دستم رو روی بازوم گذاشتم و شروع به گریه کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۲۵۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂