eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
178 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه دستم رو از روی کتاب برداشتم تماس رو وصل کردم _سلام _سلام سوالی گفت _مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟ _چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده _خب الان بگید بهش _رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن _آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم _یعنی شما حل نمیکنید! _نه میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم... http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂 کل کل این دوتا خوندنیه😁😉 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بغض فشارش رو به چشمم آورد و اشک روی صورتم ریخت. چرا یادم رفت! گفته بود اگر جواب ندادم بمون تا بیام. آهی کشیدم و لبه‌ی پله نشستم.‌ خاله گفت، فکر کردم علی هم می‌دونه. کاش نرفته بودیم. _رویا تو رو هم زد؟ با صدای پر بغض میلاد سرم رو به عقب چرخوندم و اشکم رو پاک کردم _نه. _پس چرا گریه می‌کنی! تقصیر من شد؟ ایستادم و چادرم رو دراوردم _نه. فقط چرا الکی می‌گی من گفتم! مظلوم‌گفت _ترسیدم پله رو بالا رفتم _عیب نداره. می‌خواستم حال رضا رو بپرسم که عصبانی بود نشد. _زنگ بزن از مامان بپرس باشه ای گفتم وارد خونه شدم. سمت گوشی رفتم و شماره‌ی خاله رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صدای خسته‌ش توی گوشی پیچید _بله _سلام‌ خاله رضا چطوره نفس سنگینی کشید و پر بغض گفت _دعا کن که بیچاره نشم. لبم رو به دندون گرفتم _دکتر چی گفته؟ _حرف نمیزنن.‌بردن از سرش عکس بندازن. _ان شالله هیچی نیست صداش لرزید و با گریه گفت _سفره‌ی حضرت ابالفضل نذر کردم.‌ دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم صدای خاله باعث شد تا زیر چشم‌هام بسوزه و اشک توش جمع بشه. بغضش رو پس زد _علی اومد خونه الان وقتش نیست وگرنه یکم گله می‌کردم. _آره. اومد گوشیش رو برداشت رفت. خاله مگه علی به میلاد نگفته بود بیرون نره. چرا گفتی ببرم بهش پیتزا بدم _انقدر حواسم رفت پیش رضا یادم رفت. دعواش کرد؟ _اره _اون ورپریده خودش که یادش بود نباید می‌رفت! رویا جان احتمالا من شب بیمارستان بمونم. صبح برنامه‌ی مدرسه‌ی میلاد رو تو کیفش بزار که از مدرسه جا نمونه. _چشم خاله. کاری ندارید؟ _نه. _خبری شد بهم بگید _باشه عزیزم صدای جیغ و گریه‌ی زهره بالا رفت و خاله گفت _کی به این گفته! خداحافظ رویا جان جواب خداحافظیش رو دادم ترجیح دادم تماس رو قطع نکنم و تا خود خاله قطع نکرده از مکالمه‌های بینشون بشنوم و شاید چیزی فهمیدم. زهره گفت: _ مامان کجاست... مامان تو رو خدا رضا کجاست؟بدبخت شدیم مامان... مامان رضا کجاست... _ آروم باش ... تماس قطع شده دیگه هیچی نشنیدم. کاش می‌تونستم برم بیمارستان پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه دستم رو از روی کتاب برداشتم تماس رو وصل کردم _سلام _سلام سوالی گفت _مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟ _چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده _خب الان بگید بهش _رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن _آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم _یعنی شما حل نمیکنید! _نه میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم... http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂 کل کل این دوتا خوندنیه😁😉 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای هق‌هق گریه‌ی مریم بالا رفت و سمت اتاق رفت. مرتضی متعجب گفت _دعواتون شده! چقدر دلم به حالش میسوزه! باید جلوی این سوتفاهم رو هر چه زودتر بگیرم آهی کشیدم و گفتم _مرتضی من باید باهات حرف بزنم کامل داخل اومد و در رو بست. _چه حرفی! درمونده نفسم رو به سختی بیرون دادم _اینجا نمیتونم. بریم بیرون _کجا بریم؟ سمت در رفتم _نمیدونم هر جا جز اینجا _باشه. صبر کن لباسم رو عوض کنم الان‌میام بیرون رفتم و تلاش کردم بغضم رو کنترل کنم. الان اصلا وقت گریه کردن نیست. کفشم‌ رو پام کردم و فضای خونه داره خفه‌م میکنه‌ بیرون رفتم و ترجیح دادم تو کوچه منتظرش بمونم. نگاهم رو به آسمون دادم. _خدایا کمکم کن مرتضی با عجله درحالی که پشت کفشش رو بالا میکشید بیرون اومد. با دیدنم اخم کرد _اینجا چرا وایستادی! گفتم حیاط صبر کن الان دلیل این همه حس مالکیت مرتضی روی خودم رو میفهمم. نگاه ازش گرفتم و برای اینکه ادامه نده گفتم _ببخشید. ماشین داری؟! با سوییچ به پراید اشاره کرد _آره ولی مهرداد منتظر ماشینِ باید زود ببرم بهش بدم.‌ کجا بریم؟ بغض راه گلوم رو بسته _نمیدونم‌. هر جا دوست داری. فقط خلوت باشه سری به تایید تکون داد و سمت ماشین رفتیم. روی صندلی نشستم و چشمم رو بستم. _جات خیلی خالی بود غزال نفسم رو به سختی بیرون دادم _به حضرت معصومه قول دادم سری بعد با هم بریم. لب هام رو بهم فشار دادم تا بغض نتونه خودش رو نشون بده در ظرفی که توی دستش بود رو باز کرد و سمتم گرفت _برات سوهان آوردم. دوست داری! سرم رو به جهت مخافش چرخوندم و اشک روی صورتم‌ ریخت _حالم خوب نیست مرتضی! زورتر برو نچی کرد و ماشین رو راه انداخت. _با مریم بحثت شده؟ برگردیم بهش میگم‌ کاری بهت نداشته باشه. ناراحت گفت _نکنه به عمو حرفی زده؟! آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم صدام نلرزه _نه.‌ _مامان کجا بود؟ _من نبودم فکر کنم با مهدیه رفتن بیرون کاش دیگه حرف نزنه تا بتونم کلمات رو توی ذهنم مدیریت کنم. طوری باهاش حرف بزنم که نرنجه _یه پارک اینجا زدن ظهرا خلوته ولی شب‌ها انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست. غزال راستی! دیشب تو حرم کلی فکر کردم.‌ به نظرم فعلا اصلا لازم نیست به دایی حرفی بزنیم چون... نباید اجازه بدم توی ذهنش رویا بافی کنه. حرفش رو قطع کردم _مرتضی اونجوری که تو فکر میکنی نیست. صیر کن باید باهات حرف بزنم کلافه گفت _دلم رو شور انداختی! خب حرف بزن دیگه ماشین رو نگهداشت. _اینم پارک پیاده شو حرفت رو بزن. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۰۸ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی اولین نیمکت نشستم.‌با فاصله نشست و فوری گفتم _مرتضی تو چند سالته؟ _بیست و هشت! _بچه ای که عقلت رو میدی دست مریم! که یه انگشتر بندازی توی کیف من و منم از همه جا بیخبر که بدونم این چیه و مال کیه دستم کنم. این وضع خواستگاریه!؟ انقدر جا خورد که هیچ حرفی نتونست بزنه و فقط نگاهم کرد نگاهش رو ازم گرفت و طوری که بهش بدخورده به زمین خیره شد _خب... چی باید میگفتم؟ چند لحظه‌ای هر دو سکوت کردیم _ببخشید حق با توعه. الان به خودت میگم من یه چند سالی هست که فکرم پیشتِ.‌ولی واسه قرار مدارهای دایی نمیتونستم حرف بزنم. تا اون روز خودت گفتی که حرف دایی رو قبول نداری. به مهدیه گفتم دست دست کرد گفتم به مریم بگم... _مرتضی حرف من این نیست. من و تو اصلا بهم نمیخوریم! خیره نگاهم کرد و لحنش عوض شد _چی! _خواهش میکنم منطقی باش طلبکار گفت _آره تو خیلی از ما بالاتری‌! خونتون بالاشهره‌ بابات شاسی بلند سواره. چی میگی تو؟ توهم زدی! وا رفته گفتم _تو چرا انقدر بیشعوری! من اخلاقمون رو میگم _اخلاقمون مگه چشه! حالا که انقدر راحت حرف میزنه منم حرفم رو رک و راست میگم. ایستادم _تو اصلا نمیشه باهات کنار بیای. حرف حرف خودته. میگی هر چی من میگم بگید چشم طلبکار گفت _خب بگو! میمیری؟ از این همه پروییش خنده‌م گرفت و چند قدم از صندلی فاصله گرفتم و باهام همقدم شد _چه رویی داری تو! _رو هم دارم. جوابت چیه؟ حتی یه ذره هم کوتاه نمیاد با قلدری و پرویی منم‌منم جواب هم میخواد! _مرتضی من و تو بهم نمی‌خوریم این رو توی اون کله‌ت فرو کن. تا کی قراره من به تو بگم به تو چه و تو بخوای زور بگی! _خب تو بیخود میکنی بگی به تو چه! اصلا بگو ببینم تو که جوابت نه بود چرا انگشتر رو دستت کردی! چطور بهش بگم اون یه سو تفاهم بود و مقصرش اون مریم بیشعوره کلافه روی جدول گوشه‌ی پارک نشستم _چیه جواب نداری از پایین نگاهش کردم. واقعا جواب ندارم‌. جواب دادنم یه دردسر بزرگتر میشه برام. _نه جواب ندارم کنارم نشست و اینبار لحنش رو کمی آروم کرد _اینطوری که تو فکر میکنی نیست! به خدا میتونم خوشبختت کنم. انقدری پول جمع کردم که بتونم برای خودم یه ساندویچی بزنم _مرتضی بفهم. حرف من اینا نیست _حرف تو چیه؟ بگو باهاش کنار میام درمونده نگاهش کردم. رنگ‌نگاهش عوض شد و دلخور گفت _خیلی خب نمیخواد قیافه بگیری. پات رو بردار برش دارم‌ برم پام رو متعجب بالا گرفتم _چی رو برداری! _غرورم رو. بردارم‌ برم‌پی کارم خانم دکتر! خانم دکتر رو انقدر خاص گفت که دوباره خنده‌م گرفت. با غیط ایستادو ازم‌فاصله گرفت _صبر کن مرتضی! عصبی برگشت‌سمتم _صبر کنم‌که چی بشه! که دیگه بزنی کجای غرورم رو خاک‌مال کنی!؟ ناراحت سرم‌رو پایین انداختم _بگو ماشین از کجا سوار شم برگردم خونه با چشم های عصبیش بهم خیره شد _بی غیرت نیستم که گوشه‌ی خیابون ولت کنم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌ میلاد رو دادم و دو تایی برنامه‌ش رو گذاشتیم.‌ نگاهی به ساعت انداختم.‌ انگار قرار نیست برگردن. رخت خواب میلاد رو انداختم و خیلی زود خوابش رفت.‌چراغ رو خاموش کردم و روی مبل روبروی در دراز کشیدم و نگاهم رو به در دادم.‌ کاش علی می اومد.‌ یکم از این تنهایی می‌ترسم.‌ اگر بیاد حتما اعتراض می‌کنه چرا نرفتم بالا، خب ترس بهم اجازه نداد پشت چشمم گرم شد و پلک هام رو روی هم گذاشتم. با پتویی که روم کشیده شد از خواب بیدار شدم. چشمم رو باز کردم و از دیدن علی بغضم گرفت. اهسته برای اینکه میلاد بیدار نشه گفتم _سلام. کی اومدی!؟ تو اوج خستگی لبخند زد _سلام عزیزم. همین الان. پاشو بریم بالا _میلاد خوابه تنها می‌مونه! _بیدار نمی‌شه، پاشو نشستم که صدای غرغر مهشید بلند شد _همه برای من شدن بزرگتر؟ اخم علی توی هم رفت و نگاهش رو به مهشید که روبروی پله ها ایستاده بود داد و اهسته گفت _نمی‌شد که تو بخش مردا بمونی! طلبکار گفت _چرا!؟ _اتاق که خصوصی نبود بمونی! سه تا همراه دیگه هم بودن _چرا زن‌عمو می‌تونه؟! _اولا من با موندن مامان هم مخالف بودم... حرفش رو قطع کرد _فقط زورت به من رسید که زنگ زدی به بابام؟ _اگر حرف گوش می‌کردی به عمو نمی‌گفتم به حالت قهر گفت _واقعا که! پا کج کرد و عصبی از پله ها بالا رفت علی نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به من داد _پاشو بریم بالا ایستادم نگاهی به میلاد انداختم و دنبالش رفتم. در خونه رو که بست گفتم _رضا خوبه؟ خسته روی مبل نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌281 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی اولین نیمکت نشستم.‌با فاصل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدم. در رو بستم و قفل کردم‌ انقدر ناراحتم که بغض داره خفه‌م میکنه. هم از رفتار محمد، هم از حماقت مریم که فقط به زندگی من آسیب زد و هم از حال مرتضی! گوشه‌ای نشستم‌ زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. اشک از چشمم پایین ریخت و انگار تنها مرهم دلم شد. واقعا توی عشق و دوست داشتن اینطوریه که با شنیدن یه حرف از یه دختر هجده ساله‌ی نادون تمام فرصت ها رو خراب کرد! یعنی دیدن یه انگشتر توی دست من باید دلیلی بشه برای باور کردن خراب شدن یه رابطه‌! چرا نباید از خودم بپرسه! هیچ وقت فکرش رو نمیکردن اینجوری درگیر یه رابطه‌ی اشتباه بشم.‌ من مطمعن بودم این آشنایی به ازدواج ختم میشه وگرنه غلط میکردم شروعش کنم. اصلا چرا وقتی بهش زنگ زدم و ازش کمک خواستم با پدرش اومد! اشکم رو پاک کردم. انقدر فکر و خیال توی سرم هست که دوست دارم یک هفته خواب باشم و به هیچی فکر نکنم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به عکس روی دیوار و سپهر دادم. انقدر از دست خودم عصبانی ام که دلم میخواست بودی و الان پشت و پناهم میشدی‌. بودی و توبیخ و سرزنشم میکردی. نگاهم رو به مامان دادم. دوست داشتم به جای زانوهام تو رو بغل می‌کردم و بهم دلداری میدادی. چقدر بهتون نیاز دارم‌. از روز اول تا الان توی لحظه لحظه‌ی زندگیم حای خالیتون رو احساس کردم اما امروز بهتون محتاجم. محتاجم بهت بیمعرفت ترین بابای دنیا. محتاجم به آغوشت مامان مهربونم که تو روز های آخر عمرت تنها دغدغه‌ت من بودم و تنها چیری که ازت برام مونده وصیت هاییِ که به خاله کردی با حرص انگشتر رو از انگشتم بیرون آوردم و پرتش کردم. همونجا روی زمین دراز کشیدم و انقدر به حال خودم اشک ریختم که بی حال شدم صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم. از هشت هم گذشته با اینکه ناهار نخوردم اصلا احساس ضعف ندارم. دیگه کی با من کار داره! بی حوصله به آرنج دستم تکیه کردن و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.‌ شماره‌ی پایینِ! حتما خاله میخواد گیر بده برم پایین. جواب ندادن هم بی فایده‌ست چون یکی رو میفرسته بالا.‌ تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم _سلام خاله کمی سکوت بود و صدای بغض‌دار و پر از تردید مریم توی گوشی پیچید _سلام. نمیای شام؟ اخم‌هام‌ توی هم رفت. مریم زندگیم رو نابود کرد. _نه. دیگه هم به من زنگ نزن _غزال... طلبکار گفتم _چی میگی؟ _تو...از مرتضی خبر نداری؟ _نخیر _گوشیش رو جواب نمیده _به من چه مریم! اینم بدون که مقصر حال خرابش فقط خودتی با حرص تماس رو قطع کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش میشد دیگه با محمد روبرو نشم.‌ اینکه کل کلاس میدونستن قراره ازدواج کنیم بیشتر آزارم میده. با نگاه دنبال نسیم گشتم. خبری ازش نیست. بهاره رو نیمکتی نشسته بود و در حال تایپ پیام بود.‌ اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام بهش پناه ببرم.‌ بهاره هیچیش به من نمیخوره. نه طرز تفکرش نه حجابش. اگر به خاطر شراکت مزون نبود همین مدت هم باهاش همکلام نمی‌شدم. وارد کلاس شدم و برعکس همیشه روی آخرین صندلی نشستم که محمد دیدی روم نداشته باشه‌ غمگین به گوشه‌‌ای ذل زدم. کاش این چند روز هم زودتر تموم شه. مثل پارسال ترم تابستون هم برنمیدارم. یه مدت از این فضا دورباشم برای خودم بهتره _چرا اونجا نشستی! سربلند کردم و با نسیم روبرو شدم و لبخند کمرنگی زدم _سلام. اینجا راحت‌ترم جلو اومد و دستم رو گرفت و کمی کشید _علیک سلام. اصلا دوست ندارم اینجوری ضعیف ببینمت به زور ایستادم کنار گوشم گفت _اونی که باید ناراحت باشه موسویِ که یه همچین جواهری رو از دست داده نه تو. جلو رفتیم و سر جامون نشستیم. ناخواسته به جای خالی محمد نگاه کردم. _ غصه نخور. این بدرد بخور نبود. تو یه دختر مستقلی اون یه پسر وابسته. نگاه به اون روزهای عاشقانه ننداز. روز اول به دوم نمیرسید که اختلاف‌هاتون شروع میشد. آهی کشیدم و سربزیر شدم. حرف های نسیم حقِ ولی من دل بسته بودم و خیلی طول میکشه تا فراموش کنم. حضور موسوی توی کلاس باعث شد تا ضربان قلبم بالا بره اما قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم که انگار برای منم مهم نیست.‌ روی صندلیش نشست و تا آخر کلاس جز به استاد و تخته به جایی نگاه نکرد‌. کلاس تموم‌شد و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ایستاد و بیرون‌ رفت. دیگه حسی نسبت بهش ندارم و بیشتر دلم به حال وابستگی خودم میسوزه. همراه با نسیم بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.‌ حوصله‌ی کار رو مزون رو ندارم ولی از خونه رفتن و تحمل مریم هم بیزارم. تومسیر تا مزون نه من حرف زدم نه نسیم ماشین رو پارک کرد و وارد مزون شدیم. _دیشب میخواستم برم پیش مادربزرگم ولی مامانم گفت عمه‌م پیشش هست. باید یه روز برم که اون نباشه. زنگ زدم گفت یه هفته میمونم. روی صندلی نشستم و نسیم ادمه داد _فکرنکنی بی خیالم. عمه‌م بره میرم از مادر بزرگم پول میگیرم. تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم همین چک بود. چایساز رو روشن کرد و کنارم نشست _به فیضی زنگ زدم گفتم فهمیدم چک رو دادی شرخر.اولش قبول نکرد ولی آخرش گفت اینجوری نباشم نمی تونم کاسبی کنم. نفس سنگینی کشیدم و حرفی نزدم. _خوبی؟ هنوز داری بهش فکر میکی؟ غمگین گفتم _مگه میشه فکر نکرد؟! _آره. با این دید نگاه کن. چقدر خدا دوستت داره که اینجا متوجهت کرد. _خدا رو شکر میکنم ولی حالم خوب نیست. _یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ همزمان که آه کشیدم نگاهش کردم _نه. بپرس _انگشتر برای پسر خاله‌ت بود؟ پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۱۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پارت آینده اینجاست😍 عجب خواهریه مهدیه😢 بیچاره مرتضی https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466