eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
129 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سفره رو زیر نگاهش جمع کردم. معذب با حفظ لبخند گفتم _اینجوری زل میزنی بهم خجالت می‌کشم. خنده‌ی محجوبی کرد و سر بزیر شد _ببخشید. _چایی بیارم برات؟ _نه.باید برم. کلی خرید کردم ریختم وسط مغازه.فقط تو بلند شو برو پایین حواست به نرگس و مریم باشه من برم. سری به تایید تکون دادم و ایستادم. به طرف در رفتم که اسمم رو صدا کرد _غزال سمتش چرخیدم‌. ایستاد. _بله _ناهارت خیلی خوشمزه بود از تعریف دوباره‌ش خوشم اومد و لبخندم دندون نما شد. _نوش جونت تو نزدیک ترین فاصله ازم ایستاد _کاش میشد وعده به وعده رو دو نفره بخوریم از آرزوی قشنگش خوشم اومد و با روی باز گفتم _میخوای شام هم درست کنم بیای بالا؟ محجوب اما با ذوق گفت _من که از خدامه. با خنده ادامه داد _اصلا دوست دارم کلا بمونم پیشت هر دو کنترل شده خندیدم. با سر به در اشاره کرد _ولش کن نمی‌خواد بری پایین‌. فقط نگاه کن ببین کسی تو راه پله نیست، من برم با حفظ لبخند سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم و در رو آهسته باز کردم و با احتیاط نگاهی به بیرون انداختم. با کمترین صدای ممکن گفتم _کسی نیست بیا از کنارم‌رد شد و نگاهی به پایین انداخت. دستش رو سمتم دراز کرد _خداحافظ بهش دست دادم. آهسته جوابش رو با لبخند دادم و پله ها رو پایین رفت.‌از بالا نگاهش کردم. دستی برام تکون داد و کفشش رو پوشید و بیرون نرفت نفسم رو پر صدا بیرون دادم. چقدر خوش‌ گذشت! هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم کنار مرتضی انقدر آرامش داشته باشم. داخل برگشتم. ظرف ها رو توی ظرفشویی گذاشتم. اول به امیرعلی زنگ بزنم ازش شماره کارت بگیرم پولش رو پس بدم بعد برم برای شب خرید کنم.‌ یکم بیشتر خرید کنم که مرتضی هر رو وعده صدا کنم با هم غذا بخوریم گوشیم رو برداشتم که صدای گوشیی که مرتضی رو برام خریده بود بلند شد. تنها کسی که شماره ی این خط رو داره خودشه. با ذوق تماس رو وصل کردم _بله _سلام. خوبی چقدر قشنگ دلتنگی میکنه با لبخندی که اصلا نمیتونم جمعش کنم گفتم _خوبم _چیزه.. میگم برای شب زیاد خودت رو خسته نکن آهسته خندیدم _فقط برای این زنگ زدی! خنده‌ی صدا داری کرد _نه. دلم تنگ شد چه حس حال غیر قابل وصفی دارم _به این زودی! _آره.دیگه. بازم زنگ میزنم.الان کار نداری _نه ممنون که زنگ زدی. _خداحافظ تماس رو قطع کرد. خوشحال به گوشی نگاه کردم. کنار مرتضی هر لحظه حالم بهتر از قبلِ. با رفتارش کاری میکنه که حتی تو نبودشم لبخند از رو لب هام پاک نشه. اگر این دوست داشته پس حس و حالم با موسوی چی بود! احساس میکنم خیلی راحت و آسون عاشق مرتضی شدم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Akord - Man Az Khodame - 128.mp3
3.01M
همین که یادتم یهو زنگ میزنی...
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی ناراحت به مادرش نگاه کرد _بزار بره. خاله دلخور ازش رو گرفت _دستت درد نکنه علی آقا.‌خیلی ممنون _مامان تا کی ما باید جلوی این کارهاشون رو بگیریم.‌نمی‌خوان بزرگ شن؟ خاله پربغض گفت _نادونن. زندگی‌شون خراب می‌شه! علی نفس سنگینی کشید و زیر لب به من گفت _پاشو اون لباس من رو بیار فوری ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم‌. لباسش رو که روی تخت انداخته بود برداشتم و بیرون رفتم. _زود باش مادر. با همین زیرپوش بیا علی لباس رو از دستم گرفت پوشید و بی میل اما با عجله دنبال مادرش رفت. سمت چادرنمازم رفتم‌که برگشت و نگاهم کرد _بمون خونه این رو گفت در رو بست و من کنجکاو رو تنها گذاشت. فوری سمت بالکن رفتم تا حرف هاشون رو از بالا بشنوم برای اینکه دیده نشم، عقب ایستادم.‌ علی عصبی گفت _صبر کن ببینم! مهشید با گریه گفت _انقدر صداش بلند بود که همتون شنیدید به من گفت هری! _قبلش رو که چی بهم گفتید رو ما خبر نداریم. برگرد بالا _زن‌عمو شما بگید. از ظهر که اومدم هر چی رضا گفت گوش نکردم؟ چند بار به بهانه‌های مختلف فرستادم پایین منم اومدم. علی طلبکار گفت _مهشید خودت رو به اون راه نزن.‌ می‌دونی چیکار کردی که رضا صداش رو بالا برده‌ وگرنه کیه که توی این خونه ندونه رضا جونش رو هم برات می‌ده. الانم اگر خودش نیومده پایین چون نمی‌تونه. وگرنه نمی‌ذاشت پات به در برسه، نازت رو می‌خرید و می‌بردت بالا. آهسته سرم رو جلو بردم و نگاهشون کردم.‌ علی خودش رو کنار کشید و به خونه اشاره کرد _بیا برو بالا ببینم _نمی‌خوام.‌ به من گفت هری! _نخواستی هم یا زنگ می‌زنی به عمو بیاد دنبالت یا صبر می‌کنی صبح می‌ری. این وقت شب نمی‌شه بری بیرون خاله گفت _بیا تو دخترم. بیا با هم حرف بزنیم مهشید سربزیر سمت خاله رفت و علی سرش رو بالا آورد و فوری خودم رو عقب کشیدم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌342 💫کنار تو بودن زیباست💫 سفره رو زیر نگاهش جمع کردم. مع
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سر خوش از حال خوبی که مرتضی بهم داده شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم چند تا بوق خورد و صدای امیرعلی تو گوشی پیچید _سلام _سلام. یه شماره کارت‌بفرست پولی که برای چک داده بودی رو رو برزیم به کارتت.‌ _جور شو پولش؟ _اره. درست شد. دستت درد نکنه.‌ان‌شالله بتونم‌ برات جبران‌ کنم _خدا رو شکر.‌قابل نداره. بمونه دستت _ممنون‌. الان که قطع کردم‌بفرست. کاری نداری؟ _غزال یه حرف مهمی هست که باید بهت بگم _چی؟ _بابام‌ قصد نداره تا اول مرداد صبر کنه. می‌خواد تو عمل انجام شده بزارت.‌ الان شنیدم داشت با یه نفر حرف میزد گفت بیست خرداد رو برای عقد من و تو در نظر گرفته خدا رو شکر که مرتضی میخواد شب تولدم همه چیز رو بگه. خونسرد گفتم _نگران‌ نباش.‌ خیلی زودتر از بیست خرداد بهش می‌گیم. _کار نگرانی نیست از استرس و دلشوره دارم سکته می‌کنم. یه طرف جوابیه که به بابام می‌دیم یه طرف روزگار مادرم که قراره سیاه بشه. _ان شالله اینطوری نمی‌شه.‌ آهی کشید.‌ _الان شماره کارت می‌فرستم برات. خداحافظ جوابش رو دادم تماس رو قطع کردم. انقدر برای روز خوبم با مرتضی خوشحالم که دلم نمیخواد چیزی خرابش کنه. پیامک امیرعلی اومد. اولین عابربانک رو که ببینم براش جابجا می‌کنم آماده‌ی بیرون رفتن شدم و با احتیاط از خونه بیرون رفتم. تا مرکز خرید مسیری نیست ولی باید با ماشین‌برم‌که بتونم به موقع شام‌بزارم. قبل از خرید جلوی عابر بانک‌رفتم و‌پول امیرعلی رو ریختم. توی اولین میوه فروشی رفتم و هر چی که لازم بود خریدم. کاش صبح به یکم بیشتر برنج می‌خریدم.‌ برنج و گوشت هم خریدم. سنگینی خریدم زیاد شده و به سختی حملشون می‌کنم. نگاهی به مشما‌های توی دستم انداختم. برای قیمه نیاز به سیب زمینی دارم و فراموش کردم بگیرم.‌سمت میوه فروشی مسیرم رو کج کردم. که صدای مرتضی رو شنیدم _غزال تویی! سمت صدا چرخیدم‌ چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم _سلام دلخور جلو اومد _اینجا چیکار می‌کنی؟ مشما ها اشاره کردم _وای مرتضی. خدا تو رو رسوند دیگه دستم داره می‌شکنه کمی خم شد و مشما ها رو ازم گرفت _برای چی اومدی اینجا! _مگه شام‌ نمی‌خوای بیای بالا! خب باید خرید کنم دیگه _من اگر می‌دونستم بالا چیزی نداری نمی‌گفتم! _سیب زمینی نخریدم اونم‌بگیرم تموم می‌شه نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت _بیا از این‌ور بگیریم کنارش ایستادم. چرا انقدر از دیدنم پکر شد! _مرتضی خوبی؟ با هموم دلخوری که داشت سرش رو پایین داد _انگار ناراحتی نفس سنگینی کشید _نه ناراحت نیستم. فقط فکر میکردم الان خونه‌ای اینجا دیدمت شوک شدم سوالی نگاهش کردم _چرا شوک؟ نفس سنگینی کشید و پرتوقع گفت _چون‌انتظار داشتم قبلش بهم بگی لبخندی از حس و حالش روی لب‌هام نشست. عقدمون هم ثبت نشد که بگم صبر کن جوهر امضات خشک بشه بعد غیرتی شو. برای اینکه آرومش کنم گفتم _ببخشید. نمیدونستم. از این به بعد میگم از اینکه هیچ مقاومتی دربرابر خواسته‌ش نکردم کمی جا خورد. نیم‌نگاهی بهم انداخت و اینبار به جای اینکه دلخور حرف بزنه خندید و گفت _کلا امروز قراره هی من رو ببری تو شوک ها! _خیلی باید با هم حرف بزنیم. با اینکه از بچگی با هم بودیم ولی انگار هیچی از همدیگه نمیدونیم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌343 💫کنار تو بودن زیباست💫 سر خوش از حال خوبی که مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و کناری ایستادم تا مرتضی که وسایل دستشه زودتر داخل بره. پشت سرش در رو بستم و آهسته گفتم _بزار همین پایین خودم می برم بالا _میارم برات _یکی می‌بینه می‌پرسه چرا انقدر خرید کردید! مشما ها رو کنار در گذاشت و سوالی نگاهم کرد _غزال یه سوال بپرسم ناراحت نمی‌شی؟ مضطرب از اینکه نکنه مر‌یم یا نرگس بیرون بیان نگاهی به در خونه‌ی خاله انداختم و گفتم _نه. بپرس _تو پول از کجا آوردی؟ کاش می‌تونستم راستش رو بگم. _دایی بهم داده. من که خرجی ندارم. همه‌ش جمع می‌شه _از این به بعد از دایی پول نگیر کجای کاری مرتضی! دایی یه چهار ماهی هست اصلا بهم پول نداره. ادامه داد _خودم دیگه حواسم بهت هست.‌ دیگه هر چی برای پایین بخرم برای بالا هم می‌گیرم. _دستت درد نکنه لبخندم عمیق شد _شب ساعت چند میای؟ نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد و لبخند روی لب‌های مرتضی هم نشست. _کارمون تا یازده شب طول می‌کشه. اگر بشه زودتر میام. _برو به کارت برس. من شامم رو همون موقع آماده می‌کنم. نگاه پر از محبتی بهم انداخت خداحافظی گفت سمت در رفت.‌ به محض بسته شدن در مشماها رو برداشتم‌بی صدا از پله‌ها بالا رفتم. گوشیم‌ رو برداشتم و برای امیرعلی پیامی نوشتم "پول رو ریختم" انقدر ذوق و هیجان دارم‌که دلم می‌خواد از همین الان‌شروع کنم. نگاهم به ساعت افتاد.‌مرتضی نیم ساعت دیگه میاد. تمام کارهام‌رو انجام دادم.‌ لباس هام‌رو هم مرتب کردم و روسریم رو دم‌دست گذاشتم تا سرم کنم. بهم محرم هستیم ولی هنوز نمی‌تونم جلوش بدون حجاب باشم.‌ اصرار خاله سر شب، برای پایین رفتنم دیگه داشت دردسر می‌شد.‌هر چی می‌گفتم سیرم و اشتها ندارم باز می‌گفت بیا. مجبور شدم برم‌پایین‌و باهاشون کمی غذا بخورم. صدای آهنگ‌ گوشیم بلند شد. با دیدن‌ اسم مرتضی هم لبخند رو لب هام نشست هم ضربان قلبم بالا رفت. تماس رو وصل کردم _سلام کجایی؟ مثل خودم خوشحال گفت _سلام. پایینم‌ در بالا رو باز بزار بی صدا بیام _باشه.‌ فکر کنم خوابن. آروم بیا تماس رو قطع کردم. روسری رو روی سرم انداختم و به جای اینکه جلوش رو گره بزنم به جهت مخالف روی سرشونه‌م انداختم. در خونه رو باز کردم و منتظر مرتضی موندم. تو تاریکی حیاط دیدمش. آهسته داخل اومد.‌نگاهی به در خونه‌ی خودشون انداخت و پله ها رو بالا اومد. جعبه‌ی شیرینی توی دستش بود و لبخند روی لب‌هاش. این‌بار قبل از اینکه اون دست دراز کنه من دستم رو جلو بردم. خوشحال بهم دست داد و جعبه‌ی شیرینی رو سمتم گرفت. از جلوی در کنار رفتم تا زودتر داخل بیاد. در رو بستم و گفتم _چرا زحمت کشیدی! شیرینی نمی‌خواست! با محبت نگاهم کرد _من به تو خیلی گل و شیرینی بدهکارم جعبه رو روی اپن گذاشتم و با خنده گفتم _بدهکار نیستی.‌ اول شام یا اول چایی؟ _اول شام که دارم از گرسنگی میمیرم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با عجله به خونه برگشتم و سیب نصفه‌ی علی رو برداشتم.‌ نشستم پام رو روی پام انداختم و به تلوزیون نگاه کردم. گازی از سیب زدم که در خونه باز شد و علی داخل اومد. سیب رو گوشه دهنم نگهداشتم _چی شد؟‌ رفت؟ نگاه پر حرفی بهم انداخت و پیراهنش رو درآورد و روی مبل انداخت و نشست. دست دراز کرد و سیب رو ازم گرفت و شروع به خوردن کرد.‌ گوشیش رو برداشت و همون طور که صفحه‌ی گوشیش رو بالا و پایین می‌کرد گفت _رویا بالا بمون یعنی چی؟ به سختی جلوی خنده‌م رو گرفتم _بالا موندم که! نیم نگاهی از بالای چشم بهم انداخت و دوباره به گوشیش خیره شد _نگو که متوجه منظورم نشدی! خودم رو مشغول جمع کردن پیش دستی های روی میز کردم تا متوجه خنده‌های ریزم نشه. طوری که خودش هم داشت جلوی خنده‌ش رو می‌گرفت گفت _کوفت. پرو چه می‌خنده! همین حرف باعث شد تا دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم با صدای بلند خندیدم. با احتیاط به در نگاه کرد _آروم! الان فکر می‌کنه تو اینور از دعوای اونا جشن گرفتی.‌ دستم رو روی دهنم گذاشتم. _ببخشید _کی باشه چوب این فضولی هات رو بخوری. دستم رو برداشتم _اسمش فضولی نیست.‌کنجکاویه. بعد هم من به عنوان عقل کل باید از همه چی با خبر باشم حرصی خندید _چه رویی هم داری. خودم رو سمتش کشیدم و گازی از سیب توی دستش زدم. _اگه رو نداشتم که الان اینجا نبودم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌344 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و کناری ایستادم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سفره رو پهن کردم‌و مرتصی بی تعارف شروع به خوردن کرد. _امروز باحاجی صحبت کردم _حاجی کیه؟ _آقا سید دیگه! گفتم یه سری وسایل باید بگیرم گفت بیا بهت وام بدیم. گفتم من نوبتم مرداد اونم برای کار دیگه‌ای می‌خوام.‌ از یه جا قسطی می‌خوام. اگر می‌شناسی معرفی کن. گفت وام ازدواج قضیه‌ش فرق داره.‌بی نوبت می‌دیم. هم به خودت هم به خانومت خوشحال گفتم _چه خوب.‌ هر دو وام رو بگیریم که وسایل بیشتری بگیریم _دو تاش رو نمیشه تو قسطش می‌مونم _خب منم میرم سرکار! سرش رو بالا داد _تو تا درست تموم شه طول می‌کشه _مرتضی یه کاری پیدا می‌کنم که بعد دانشگاه باشه کلافه نگاهم کرد _غزال نه یعنی چی؟!‌ _خب اینجوری بار سنگین زندگی میفته روی دوش تو لحنش جدی شد _بیفته. من رو به عنوان مرد زندگیت قبول داری یا نه؟ خودم رو مظلوم کردم و با سر تایید کردم _پس نگران سنگینی بار من نباش. _خیاطی کردن که... کلافه تچی کرد و خیره بهم موند ناراحت از مخالفتش، کمی آب خوردم و اینبار صداش رنگ اتمام حجت گرفت _غزال خیلی ازت ناراحت می‌شم بفهمم پنهانی داری کار می‌کنی ها! من خودم می‌تونم از پس این کارها بربیام کارم داره سخت می‌شه‌ با این اوصاف وای از اون روزی که مرتضی بفهمه من از خیلی وقته دارم می‌رم سر کار. دلخور پرسید _نمی‌خوای جواب بدی! _تو بگی نه نمی‌رم.‌اگرم اصرار دارم می‌خوام راضیت کنم _ممنون‌ که به فکری، ولی تو فقط حواست رو بده به درست. برای اینکه بحث رو تموم کنم با لبخند تایید کردم و مشغول خوردن شدم سفره رو جمع کردم و دو تا چایی ریختم و با سینی سمت مرتضی رفتم. صدای پیامک گوشیم بلند شد و مرتضی گوشی رو برداشت.‌ فکر اینکه نکنه موسوی باشه دلهره رو به جونم انداخت. کنارش نشستم و خواستم گوشی رو ازش بگیرم. مرتضی بدون اینکه نگاه از گوشی برداره گفت _پول چی؟ گوشی رو گرفتم تو چشم‌هام نگاه کرد و رها نکرد. دلخور گفتم _گوشیم رو بده. مرتضی خیلی زشته که تو پیام‌های من رو می‌خونی گوشی رو رها کرد و حق به جانب گفت _چه پولی برای امیرعلی ریختی! برای اینکه خرابکاری نکنم‌پیام امیرعلی رو خوندم "ممنون. پبامک واریزش اومد" خدایا کمکم کن. چی باید بگم.‌اصلا دوست ندارم مرتضی چیزی از چک بفهمه _نسیم یه پولی از امیرعلی قرض گرفته بود شماره کارت از خودش نداشت ریخت برای من منم ریختم برای امیرعلی _خب اینکه چیزی نیست. چرا انقدر رنگ و روت پرید! نفس سنگینی کشیدم تا به خودم مسلط باشم‌‌‌. _یه چیزی به اسم حریم خصوصی هست... کنترل شده خندید و متعجب نگاهش کردم _از امروز بدون که دیگه حریم خصوصی بین من و تو دیگه وجود نداره. طلبکار نگاهش کردم _کارت زشت بود! دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد _هیچم زشت نبود. من میرم تو هم زود بخواب که صبح خواب نمونیم. سمت در رفت _برای فردا هم نمیخواد وسایل برداری. فقط کتونی پات کن سمتم چرخید و با خنده گفت _نمیای بدرقه‌م کنی فکر می‌کردم عصبی بشه ولی داره می‌خنده! چقدر فرق بین مرتضیِ قبل از عقد و بعد از عقد هست. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان این لینک اون کانالیه که گفتم👇 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 مدیر کانال گفته سود خرید های یلدایی برای جبهه مقاومت واریز میشه😍
اینم لینکی که از دیروز فرستادم و همه دارن به خاطر قیمت‌هاش تشکر میکنن😍 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نماز صبحم رو خوندم و مانتو و روسری که مرتضی دیروز بهم هدیه داد رو پوشیدم نگاهی به کتونی درب و داغونم انداختم.‌ خیلی وقته به فکر خرید کتونی نبودم. کفش خودم رو می‌پوشم و خدا کنه مرتضی متوجه نشه اصلا دوست ندارم اول صبحی ناراحت بشه. برای اینکه دلهره‌ی دیشب تکرار نشه گوشیم رو روی سکوت گذاشتم و توی کیفم انداختم. صدای پیامک گوشی که مرتضی برام خریده بلند شد پیامش رو باز کردم "سلام صبح بخیر.‌پنج دقیقه‌ی دیگه بیا بیرون. مامان اینا خوابن سر و صدا نکن که متوجه نشن" گوشی رو توی کیفم انداختم و چادرم رو سرم کردم و با احتیاط از خونه بیرون رفتم. پله ها رو آهسته پایین رفتم کفشم رو پوشیدم و سریع اما بی صدا از حیاط بیرون رفتم. با دیدن پراید مهراد حسابی خوشحال شدم. خدا رو شکر با موتور نمی‌ریم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا مرتضی بیرون اومد _سلام از دیدنم جا خورد. در حیاط رو بست _سلام. چه زود اومدی پایین! _حاضر بودم اومدم دیگه به ماشین اشاره کرد _بشین بریم هوا هنوز تاریکه. زیاد شده این وقت برای دانشگاه از خونه بیرون رفتم ولی این اولین باره که به خاطر تفریح دارم میرم و یه حال دیگه‌ای داره مرتضی هم مثل من انقدر خوشحاله که نمیتونه احساساتش رو کنترل کنه. تا برسیم از همه جا حرف زد. از کارش از برنامه های آینده‌ش، از وامی که قراره بگیره مرتضی حرف می‌زنه و من از این شور هیجانش هر لحظه بیشتر از قبل حس وابستگیم بهش بیشتر می‌شه بالاخره ماشین رو نگهداشت و هر دو پیاده شدیم. کوله‌ای که پشت ماشین بود رو روی دوشش انداخت. _نظرت چیه تا می‌تونیم بریم بالا؟ پس هنور متوجه کفشم نشده _بریم ببینیم تا کجا می‌شه رفت چادرم رو کمی جمع کردم و همقدم شدیم.‌ _اولین جایی که بشه بشینیم صبحانه بخوریم _چه شلوغه! _اول صبحه دیگه از نیمه‌های راه مسیر رو به بیراهه زد _مرتضی از ،جایی که همه میرن بریم بهتر نیست؟ _نترس بیا نشد بریم برمی‌گردیم پاهام کم‌کم دارن اذیت می‌شن. روی تخته سنگی رفت _من که نمی‌تونم بیام پاش رو به جایی گیر داد و دستش رو سمتم دراز کرد _دستم رو بگیر بیا بالا.‌ همینجا می‌شینیم دستش رو گرفتم و کمک کرد بالا برم‌ بعد از مسیر کوتاه صعب‌العبوری که ازش رد شدیم به جای قشنگِ خلوتی رسیدیم مرتضی گفت _سخت اومدیم ولی ببین چه جای قشنگیه با ذوق به اطراف نگاه کردم _آره. خیلی قشنگه. ولی دیگه ضعف کردم کوله رو از پشتش روی زمین گذاشت و زیرانداز کوچکی پهن کرد _بشین الان چایی می‌زارم کفشم رد درآوردم نشستم و خیره نگاهش کردم. چند تا سنگ پیدا کرد و کنار هم گذاشت و کمی زغال داخلش انداخت و فندک رو زیرش زد. تلاش داره آتیش روشن کنه. تلاشش ثمر داشت و بالاخره زغال ها گرفت. سمت کوله اومد و خوشحال گفت _چای زغالی دوست داری؟ مثل خودش لبخند زدم _تا حالا نخوردم کتری کوچکی برداشت و اب رو داخلش ریخت _الان میدم بخوری. بعد عاشقش می‌شی کتری رو روی سنگ ها گذاشت. _اینا رو تازه خریدم.از این به بعد هر هفته میایم کوه. نگاهی بهم انداخت _پایه‌ای دیگه؟! با لبخند تایید کردم یه حس عجیب دارم.‌ با موسوی هم بیرون رفتم ولی این حس و حال رو نداشتم. مرتضی برام خیلی خاصه. تا قبل از محرمیت و حرف خواستگاری ازش بیزار و فراری بودم اما الان... تک خنده‌ی آروم و بی صدایی کردم عاشق شدم رفت نفسم‌رو آه مانند بیرون دادم حسم به موسوی و اون روزها فقط فرار از خانواده بود‌. خانواده‌ای که محبتشون رو آزار می‌دیدم. مرتضی همیشه مراقبم بود و من، بی فکر فقط می‌خواستم بزارم برم. وقتی خونه رو گذاشتم برای فروش طوری رفتار کردم که انگار خانواده‌م رو دشمن دیدم. اشک تو چشم‌هام جمع شد و ناخواسته پایین ریخت مطمعنم حسم به مرتضی خود عشقه. حلاله پاکه و باید هر لحظه قدرش رو بیشتر بدونم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Amin Habibi - Khoobe Ke Hasti.mp3
9.24M
تو که از راه رسیدی همه چی زیر و رو شد