eitaa logo
بغض قلم
582 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
217 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم. چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید. سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها . همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم. ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم. خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دوره نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت. باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد. ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود. خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، نامت را پست کنیم. @bibliophil
حسن کردمیهن مردی که از دیوار کلیشه ها بالا رفت . پیش تر کلیشه های بسیاری درباره روحانیت در ذهنم بود، که روحانی شخصی ست که در خطابه و منبر متخصص باشد. از سال ها قبل که از نزدیک حسن کردمیهن را شناختم، فهمیدم او نه تنها در خطابه ، خطیبی توانا و مداحی خوش الحان است بلکه او کسی ست که اگر می گوید قرآن بخوانید خودش قاری برجسته قرآن کریم است، اگر به ورزش توصیه می کند مربی و داور بین المللی و مدرس رسمی فدراسیون جودو ست ، اگر می گوید درس خواندن مهم است ، خودش دانشجو ارشد تربیت بدنی ، مهندس مکانیک و دانش آموخته درس خارج فقه رهبری ست . اگر می گوید جهاد در جنگ با داعش اسمش را کنار سردار همدانی و سردار سلیمانی در سوریه شنیده ایم . مردان میدان همیشه مورد حمله قماربازان و مزدوران بوده اند. @bibliophil
روزی که این عکس رو برای پروفایل واتساپ خودم انتخاب کردم باور نمی شد محمد حسین هم اسم من رو " خاله چادری" صدا کنه. در دنیای زندگی می کنیم که پروفایل ها بخشی از هویت ما شدند. شاید برای شما هم اتفاق افتاده یه نفر رو با یه عکس ثابت بشناسید ، زمانی که تغییرش میده ، انگار دیگه گم شده ، تا یه مدت پیدا کردنش براتون سخت میشه ، منم خیلی وقته پروفایل ام رو تغییر ندادم تا محمد حسین یادش نره من همون خاله چادری ام . شما چند وقت به چند وقت پروفایل تون رو تغییر میدید ؟ @bibliophil
پنج شنبه ها گوشه ای می نشینم به شنبه های هیات الرضا فکر می کنم به همه ی ۱۲ سال پیش ، به همه ی روزهای هفته که به عشق هیات و روضه هفتگی چادر سر می کردم و بند کفش هایم را محکم می بستم. هر بار از هیات برمی گشتم بابا می گفت : این هیات رفتن بی فایده است!!! اگه آدم نشی. اما این پنجشنبه ها نورانی اند، با همه ی روزها ، سال های قبل یک فرق اساسی دارند. این بار اربعین حدیث ، فرصتی ست برای معرفت نفس. این بار فقط زحمت رفت و آمد را روی دوش خودم سوار نمی کنم ، این بار آخرین باری ست که می خواهم همانی شوم که می خواهی ....می خواهم به توصیه بابا آدم .... من عزم کرده ام برای یک عمر مجاهدت ... من تفکر کرده ام به جمعه های که منتظرم بودی .... این بار کمکم کن ....که سخت در جنگ اکبر نفسم گرفتار شده ام .... خودم را از دست خودم نجات بده .... @bibliophil
سرش درد می کرد. احساس کردم سرم داغ شده . تپش قلب داشت ، دست روی قلبم گذاشتم ، تند تند می زد. تشنه شده بود ، لب هایم بی هوا خشک شد . دوان دوان سمت سوپر مارکت دویدم . آب معدنی خنک را در دست هایم جابه جا کردم . دو تومنی ته کیفم بود اما یادم رفت و برای دو تومن هم کارت کشیدم . آب معدنی را دستش دادم . آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما دو وجود بودیم در دو تن، دو وجود بودیم از خون ، گوشت و استخوان هم . پس حق دارم بنویسم . لازم نیست ، کمر خمیده اش را ببینی همین که نفس نفس می زند، نفس تو هم به شماره می افتد . لازم نیست ، استخوان دست شکسته اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد ، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدن ش تیر می کشد . لازم نیست ، خون از گوشه کبودی لب هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون روی لب هایت مزه می کند . آه ! مادر ، تو فقط خودت نیستی ، تو منی ، منی که قد کشیده ام اما هنوز من ، توام . تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی ، غریبانه ، من را هم با خودت بردی . ما بچه ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغ مان سرد نمی شود ، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می شود، ما که خاک مزار تو را ندیده ایم، نبوسیده ایم ، در آغوش جانمان نکشیده ایم. مادر! ای عصاره ی هستی ، سر در گمی مرا ببین. من بی وجودم ، بی تکه ای از جانم چه کنم ؟ تکه ی از جانت را دریاب مادر ! @bibliophil
خونه مون یه حیاط نقلی داره . از اون حیاط هایی که وقتی دلت می پوسه تو خونه می ری یه فرش قرمز خاک گرفته ، پهن می کنی رو ایوون و زل می زنی به تنها درخت انجیر تو باغچه و نیم ساعتی عمیق فکری میشی . هوا که سرد میشه ، دیگه حس حیاط رفتن و جارو کردن برگ درخت انجیر از زمین و خلوت کردن تو حیاط مساوی با سرما خوردن . حیاط ما یه یخچال طبیعی هم داره ، به برکت آپارتمان های مرتفعی که از آفتاب محروم مون کردند، چند روزی که آب می ریزی زمین یخ تحویل می گیری . جذاب های دیدنی خونه مون یکی دوتا نیست ، چند روز پیش به برکت همین سرما مثل همه سال های قبل لوله آب حیاط ترکید و آبشار زیبایی درست شد که مامان جان اجازه نداد ثبت تاریخی بشه و سریع فلکه آب رو بست و زنگ زد لوله کش و ما از دیدن این زیبایی طبیعی که خونه مون رو به یه مرکز گردشگری تبدیل کرده بود، محروم شدیم. آقای لوله کش حرف جالبی زد که کل این متن برا این نوشتم ، ایشون گفتند : کنار عایق بندی لوله ها ، چون زمستون از حیاط استفاده نمی کنید و تو لوله ها آب جریان نداره می شکنه باید روزی یه بار بازش کنید آب تو لوله جون بگیره و سرازیر بشه تا لوله نترکه. خیلی برام جالب بود، تو این دنیا ، هرچیزی ساکن و حرکت نداره ، یا می شکنه ، یا می گنده یا یخ می زنه. اما نمی خوام ساکن باشم ، نمی خوام یخ بزنم . ، به نظرتون فقط من زیادی از اطرافم عبرت می گیرم یا شما هم مثل خودم هستید ؟ @bibliophil
از یه جایی به بعد دیگه روز تولدت از چند روز قبل انتظار نمی کشی برات کادو و کیک بخرن ، از یه جایی به بعد افسرده نمیشی کسی یادت نبوده .... از یه جایی به بعد دلت می خواد هیچ کس ندونه یه سال دیگه مثل برق و باد گذشت حتی خودت .... از یه جایی به بعد فکر می کنی عمرم که رفت، چی به دست آوردم ؟ چقدر به آرزوهام و هدف هام رسیدم ؟ چقدر مونده ؟ حالا من رسیدم به سراشیبی ... و چه غم انگیز گذر ثانیه های عمر و آب شدن یخ ، یخ فروشی که تمام سرمایه ش جلوی چشم هاش از بین می ره ..... اما امسال تو آخرین تولدم در قرن ۱۳ شمسی ، عاشق این تقارن شدم، ولادت مادر مهربونی ها ، روز مادر و تولدم .... فقط دلم خوش همین یه بیت شعر اگه قبول کنند : خوب نیستم ولی مادر هستی دوست دارم ..... # مادری @bibliophil
پارسال ۲۲ بهمن کجا بودم ؟ یافتم !!! خواب ماندم ، به همین سادگی . ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم . سریع لباس هایم را پوشیدم . ماسک نداشتم . از خانه بیرون زدم . هوا زمستانی می کرد و دانه های بلوری برف ، گوشه باغچه کوچه نشسته بود . هر چقدر هم به خیابان اصلی نزدیک می شدم صدایی از انقلاب شنیده نمی شد. پیش خودم گفتم: حتما تموم شده من به ته دیگ راهپیمایی هم نرسیدم یا الان همراه برادران محترم نارنجی پوش می تونم دستی به سر و گوش خیابان بکشم و شعارها را از شهر جارو کنم. بادکنک در دست هایم می رقصید . لپ هایم از سرما مثل لبو روی گاری لبو فروش قرمز شد. از راهپیمایی برمی گشتم که دختری با عجله به طرف راهپیمایی تمام شده می رفت !!! خنده ام گرفت . توی کوچه دختری بادکنک به دست به من خندید. خجالت کشیدم ، حتما از صبح زود رفته بود و حالا از سرمای هوا قندیل بسته بود. نه فقط دختر ، تمام چشم های کوچه که مقابلم جلو تر می آمدند با تعجب نگاهم می کردند. به خیابان اصلی رسیدم . جماعت کم کم متفرق می شدند ، پیرمرد بادکنک فروش هنوز پای انقلاب ایستاده بود. جلو رفتم، دسته بادکنک پیچ پیچی نارنجی و سفید را گرفتم و بیرون کشیدم . بادکنک قرمز و سفید هم چشمک زد و هر دو را خریدم . چند قدمی در مسیر انقلاب قدم زدم اما هوا آنقدر سرد بود که قید ساندیس و کیک چند طبقه انقلاب را زدم ، سهمم را از سفره انقلاب نگرفته به آغوش گرم خانواده برگشتم. بادکنک ها را دست بچه های نسل پنجم سپردم و کنار بخاری گرم لم دادم . حیف که امسال راهپیمایی نیست .
ظهر پشت پنجره بود. آب از ابر سفید صورتت می چکید . از رحل نور می بارید . قرآن ورق ورق شده را با احتیاط باز می کردی . با اشاره کاغذی به آیات اشاره می کردی. با چشم می خواندی و آرام آرام صورتت مثل مهتاب می درخشید. حساب و کتاب کلمه به کلمه اش را داشتی و کنج کاغذی خط کشیده شده می نوشتی .نام موسی را شمرده بودی در هر سوره چندبار خدا صدایت زده . سه شنبه ها عطر جمکران می دادی و پنج شنبه ها عطر کمیل از لب هایت بیرون می ریخت. عیدها لای قرآن منتظر دست های تو بود و دل های ما منتظر عیدی . وقتی حقوق می گرفتی دلت شاد بود و بساط خوراکی ما جور وا جور ، جور می شد. مهربان بودی و خوش خنده . خوش حرف و مهمان نواز . دلم برای دست هایت ، صدایت ، آغوشت ، نگاهت ، تنگ شده بابا ..... 🆔 @bibliophil
_ صبحانه نخوردی بی جان میشی . _ من که پس شبی ( سحری) خوردم . _ دیروزم همی گپَ زدی ( حرف زدی) ، تو هنوز طلفکی ( کوچکی) . حالا پی چی می‌گردی ؟ _ تاریخ داریم ، کتابمو ندیدی . _ اونجاست دَ اتاق سفیده ، روی میز . _ آها پیدا کَدُم . _ حالا بیا یه چی بخور ، می‌خوای مکتب ( مدرسه) بری جانت ناخوش نشه ( حالت بد نشه) . _ روزه‌ام ، پس شبی ( سحری) خوردم . _ بزار بزرگ بشی می گیری . _ از کجا معلوم بزرگی دیدم ، دادا علی ( داداش ) مگه بزرگ شد. _ سر صبح ناخوش حرف نزن آمنه ! دلم رو درد نده . خدا لعنت شون کنه. راه ت سفید ( سفرت بخیر). صدقه تو شونُم (دوستت دارم) . تو قرار سال ها بود و باش کنی ( زندگی کنی) خانم داکتر ( دکتر) بشی، صبح به صبح بری شفاخانه ( بیمارستان ) ناخوش ( بیمار ) درمان کنی . آرزوها برات دارم طلفک . سیل کو ( نگاه کن) آمنه ! الان برو مکتب ( مدرسه ) ، بعد برات چاشت ( خوراکی ) میارم . مواظب خودت باشی ! ..... _ این قال و مقال ( سر و صدا ) چیه ؟ دم مکتب چرا عاجل ( اورژانس ) صف کشیده. _ بی بی آمنه ! جلوتر نمیشه رفت. میگن مکتب ( مدرسه ) ، انفلاق ( انفجار ) ، شده . _ چی میگی! آمنه من می خواست داکتر بشه . چاشت ( خوراکی ) آوردم براش جان بگیره . سیل کو( نگاه کن ) کتاب تاریخ آمنه میان کوچه چه می کنه ؟ ؟ با تشکر از مترجم عزیز @tayebe.bazpoor تقدیم به شهیده آمنه بنت غلام علی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
شهیدی که صبح و شب درس می خواند تا دکتر شود. @beheshtesamen
برعکس دست های پنبه ای مامان، دست بابا کویر کویر بود. گاهی وقتا تا دست به کاسه آب و صابون می زد ، آب مثل قیر سیاه می شد. تو عالم بچگی با خودم می گفتم ( بابا امروز چقدر گل بازی کرده، چرا مامان دعواش نمی کنه ؟ ). بهار که پشت پنجره قائم موشک بازی می کرد. خرج و مخارج عید ، لباس نو و...دستش رو تنگ تر می کرد اما میوه نوبر و خوراکی یادش نمی رفت . مثل بوی دفترهای نو شهریور و مدادرنگی های تمساح خوشگل که یادش نمی رفت . به نوشابه می گفت نوش آفرین . یه جعبه پر شیشه های نوشابه گوشه حیاط مون مهمون بود. چند ریالی که از حقوقش اضافه می موند خرج نوش آفرین هایی می شد که اوج هنرنمایی ما تو بستنی درست کردن باهاش بود. نمی دونم چرا از اول بستنی نمی خریدیم ؟!! از بچگی دنبال با یه تیر دو نشونه زدن بودیم . بابا شاید دست ش نرم نبود اما دلش نرم نرم بود مثل صابونی که می کشید به دست های سیاهش. بابا فقط بابای قاتل بابک نیست. بابا یعنی بابای من. بابا یعنی مرد خونه ما . فقط عرق پیشونی بابام ، بسه برا آبروی کلمه بابا * به سلامتی همه ی بابا های با غیرت و مهربون کشورم * به شادی روح همه ی باباهای آسمونی و شهید که نوش آفرین زندگی بچه هاشون بودند و هستند .
برا شما هم اتفاق افتاده. یه گوشه دنج، ساعت ها فکر روی فکر . به چی ؟ به همه چی؟ چرا من ؟ چرا اینجا ؟ چرا الان ؟ چندتا سیاره چندتا عالم‌ چندتا آدم چندتا کشور چندتا دین چندتا مذهب چندتا خدا چندتا امام ؟؟؟؟؟ وسط همه ی اتفاق ها وسط این عالم هزار توی تو در تو من یه دختر من یه ایرانی من یه من یه دختری که خیلی مهمه، بزرگترین گناه ، دست کم گرفتن این‌ حکمت بزرگ (وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ) خداست . در این‌زمانه به دنیا آمدیم ، شیعه هم به دنیا آمدیم تا زمینه ساز ظهور آقایی باشیم‌ که ، جهان به آرامش قدم هایش سبز و بارانی خواهد شد .
من مادر نشدم . هر وقت خواستم از مادری بگم بقیه گفتند تو مادر نشدی نمی فهمی. آره من مادر نشدم. مادر نشدم اما آب شدن یه مادر رو دیدم . روزی که همه بهش قول دادن ، با جیگر گوشه اش سلفی گرفتند و رفتند. من مادر نشدم اما آرزو دارم امیرعباس یه بار به مادرش بگه ماما ، آب بَ. من مادر نشدم اما دعا می کنم برا لحظه ای که امیرعباس پاهای مامان جونش رو بگیره و بلند بشه تا خواست بیوفته دوباره دست بگیره به پای مادرش و تلو تلو بخوره اما بلند بشه . حتی دلم لک زده روزی رو ببینم که از دور شدن مادرش بزنه زیر گریه و صدای جیغ ش کل خونه رو پر کنه . من مادر نشدم اما هر بار عکس امیرعباس رو دیدم سرتا پا درد شدم ، به نظرتون مادر امیرعباس هنوز قلبش سالمه ؟؟؟ * اگه قلب تون درد گرفته برا دیده شدن امیرعباس یه کاری کنید راحت رد نشیم از درد این چشم ها ....از درد یه مادر من مادر نشدم اما مادری .... @amirabbas.sma.98
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب ، بخشی از رمان / روی ماه خداوند را ببوس / نوشته مصطفی مستور /نشر مرکز من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده‌ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن‌هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می‌کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمی‌خواهم نباشم. نمی‌خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی‌خواهم مثل بیش‌تر آدم‌ها که می‌آیند و می‌روند و هیچ غلطی نمی‌کنند، در تاریخ بی‌خاصیت باشم. نمی‌خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. #،داستان
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
، بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای به قلم استاد ارجمند سرکارخانم در روزهای نزدیک به ولادت و روز از داستان زیبای و توصیف های بی‌نظیر، شخصیت پردازی حضرت و اطرافیان ایشان‌ لذت بردم .
نفس بکش. کودکم زیر لگد جان داد. خواهرم زیبا بود . بین سربازها دست به دست چرخید. سر پدرم جدا شد. دست برادرم روی زمین افتاد. مادرم جنین ش را سقط کرد. دختران خانواده ام به کنیزی رفتند. نفس بکش، اینجا سوریه ، عراق ، افغانستان و یمن نیست. بوی خاک و خون را به ریه هایت راه بده . فریب، دروغ، تزویر ، امید بی تدبیر .... نفس بکش .... ایران جانم‌‌، نفس بکش.... کمی دیگر تحمل کن . رای دادن در برابر جان دادن در برابر دست های از بدن جدا شده ، کمترین‌ عاشقی زمان ماست. خسته از دروغ و ناکارآمدی خسته از گرانی و بی تدبیری نفس بکش ... پرچم سه رنگ ت را در باد تکان بده .... چشم امید دنیا ، نفس بکش . هنوز دست های ما هست.... تو ایرانی تو عشق جاودانه ای تو چشم‌امید تمام‌ آزاده های دنیایی تو کشور امام‌رضایی می آیم‌تا نفس بکشی ، تا نفس بکشم در هوای پرچمت .... نفس بکش .... برای قطع شدن نفس تو دست و پا می زنند .... برای افتادن پرچمت برای قطع صدای اذان از مناره ها برای کشتن مردان و به اسیری بردن زن ها خسته ایم، از نفس افتاده ایم اما تو نفس بکش .... خسته ایم خیلی خسته ایم..... نترس .... ما امتداد خون دست حاج قاسم ایم .... بکش
ما که یادمون نرفته سه روز نون و آب نداشتن. محاصره ته کانال کمیل. ما که یادمون نرفته عطر نعناع توی شهر . جوون دادن، ماهی ها دست بسته زیر خاک. ما که یادمون نرفته . عکس غریبونه ش تو اسارت . چشم های پر غیرت ش . ابهت مردونه ش. چه عکسی بود . ما که یادمون نرفته ... شب جمعه ساعت یک و بیست دقیقه بامداد یه دست نگین نشان روی خاک ما که یادمون نرفته سرمای تپه های عرق ریختن زیر نخل های قلب پاره وسط ما یادمون نرفته عطش بچه های کانال غواص های دست بسته اسارت و غم چشم های غربت امنیت تو سحری که آسوده خواب بودیم و رفت. خون قلب دماوند پای ما یادمون نرفته خسته ایم اما مثل همیشه و 🇮🇷
هشت سال پیش شمال عروسی دعوت بودیم ، چون ما داخل تالار نمی رفتیم، دم در تالار میتینگ انتخاباتی داشتیم. چون فردای عروسی انتخابات بود. کلی با همه فامیل صحبت کردم که به آقای بنفش رای ندن . کارآمدی نداره فقط وعده می ده . فک و فامیل واکنش های متفاوتی داشتن. یه عده که سواد نداشتن می گفتن آقای بنفش طلبه پس بریم بهش رای بدیم. یکی دیگه می گفت محدثه تو بچه ای رای از قبل معلومه، این ها اجازه نمی دن بنفش بیاد سرکار. صندوق ها پر پر.... با یکی از فامیل هامون انقدر حرف زدم راضی شد به آقای بنفش رای نده ولی شناسنامه شو تهران جا گذاشته بود. دختر عمو جان سر صندوق روستا مون بود و از همون ساعت دو شب که برگشت فهمیدیم بنفش جان رای آورده و قرار چهار سال کبود بشیم . با اعلام خبر پیروزی بنفش ها تو جاده برگشت ملت از خوشحالی می رقصیدن و شیرینی پخش می کردند اما چشم من و آبجی جان کل جاده خون بارید. انگار هشت سال بعد رو می دیدیم. راستی چون از ظاهر ماشین مون معلوم بود بنفشی نیستیم بهمون شیرینی هم ندادن واقعا که ..... حالا بعد هشت سال هنوزم می گید صندوق پر ؟ رای فایده نداره ، خودشون انتخاب می کنند؟ کاش یه بار هم به حرف من که به نظرتون بچه ام تو انتخابات شرکت می کردید ، فکر کنم حرفم گوش بدید اوضاع بهتر میشه .
اول اینکه تو این همه گرانی ، بیکاری ، تورم ، کرونا با این تعداد بالا پای صندوق رای اومدیم از هر تفکر و سلیقه ای یعنی ایران مون رو ، کشورمون ، خونه اجدادی مون رو دوست داریم . دوم رسانه های غربی و سعودی خیلی تلاش کردن رای ندیم و ناامید مون کنند که به برکت امام رضا شدید نا امید شدند. سوم اینکه رهبر دل ش به خدا وصل بود که صبح دیروز گفتند فردا یه چهارم اینکه رای آقای رئیسی الان از روحانی در دوره اول چیزی کم نداره بله ۶۳ درصد آرا گرفتن .( سال ۹۲ روحانی ۵۰ درصد آرا آورد حدود ۱۸ م ) اما خیلی هم نباید آقای رئیسی بزرگ کرد باید وحدت حفظ کنیم‌. دعا کنیم ، مغرور نشیم‌ و از خدا برا دولت آقای رئیسی طلب توفیق کنیم . ما یادمون نرفته احمدی نژاد الان کجاست؟ ان شاءالله آقای رئیسی ثابت قدم و انقلابی بمونه و اوضاع به نفع مردم بهتر کنه. پنجم پیروز انتخابات رهبر و همه ی مردم ایران هستند.
اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم‌. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آره مگه غیر از اینه چرا اون روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟ بگذریم اردو داشتیم . تابستون بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدوم از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد. نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود. ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اونجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یه مسابقه چه راحت مسیر زندگیم رو جهت داد. مسابقه از این قرار بود. یه جمله برا امام رضا بنویسید. نشریه رو بستم . پشت پنجره کویر بود و کویر. دلم پر زد . یادم نیست چه طوری چند جمله نوشتم و چه طوری به دست مسئول مسابقه رسوندم . چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه رو از یادم برده بود. آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همون نشریه های دست نویس . همون که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی و ساده ش از یادم نرفته . نشریه رو باز کردم . همون چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، اونجا بود. اولین باری که اسمم پایین یه نوشته چاپ می شد، اونجا بود. و اون جمله : آن هنگام که از کویرهای نیشابور گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند. حالا به سمت پنجره فولاد می آیم تا تو را با چشم دل ببینم . این اردوها، توسط موسسه بهشت ثامن الائمه برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم رو کشف کنم. موسسه خودش عصر جدید بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم. چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید. سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها . همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم. ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم. خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دور نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم چشم به راه در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت. باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد. ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود. خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، نامت را پست کنیم.
، اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم‌. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آری مگر غیر از این بود چرا آن روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟ بگذریم دعوت داشتم. اردو داشتیم . تابستان بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدام از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد. نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود. ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اینجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یک مسابقه چه راحت مسیر زندگیم را جهت داد. مسابقه از این قرار بود. یک جمله برای امام رضا بنویسید. نشریه را بستم . پشت پنجره کویر بود و کویر. دلم پر زد . یادم نیست چه طور چند جمله نوشتم و چه گونه به دست مسئول مسابقه رساندم . چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه را از یادم برده بود. آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همان نشریه های دست نویس و ساده . همان که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی ش از یادم نرفته . نشریه را باز کردم . همان چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، آنجا چاپ شده بود. اولین باری که اسمم پایین یک نوشته چاپ می شد ، زیر این جمله بود: آن هنگام که از کویرهای گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند. حالا به سمت می آیم تا تو را با چشم دل ببینم . این اردوها، توسط برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم را کشف کنم. موسسه خودش بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
به نام خدا (موسیقی پاییز محمد معتمدی) دست کشیدم. خاک را از روی چشم های غم زده ات گرفتم. با یک چشم به سبزه عید نگاه کردی. دست کشیدم. لبخند روی لبت پیدا شد. بغلت کردم. "عيدت مبارک بابا" کنار سبزه، پشت شیشه ماشین نشستی. به درخت های زرد و قرمز کنار جاده نگاه کردی. خودم را توی آینه دیدم. صورتم ساکت و بی رنگ توی آینه افتاد. صدای خش خش برگ ها، زیر لاستیک ماشین را شنیدم. جاده را نگاه کردم. تو کنار درختی ایستاده بودی. روی سنگی نشسته بودی. روی برگ ها قدم می زدی. وسط جاده نشستی. شیشه ماشین را نگاه کردم. غمگین نگاهم کردی. بوی عطر تنت دلم را لرزاند. دلم از غصه شکست.از ماشین پیاده شدم. به جاده نگاه کردم. کسی نبود. توی جاده تنهایی بهار بود یا پاییز ؟