فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
#سخن_بزرگان
✒️📚
@Dr_anoosheh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#سیاستهمسرداری
ࡅ࡙ܘ ܟܿߊࡅ߭ࡐܩܢ ܢ̣ߊ ܢܚࡅ࡙ߊܢܚࡅ߳ߺߺܙ ߊࡅ࡙ࡅ߭ߊܝࡐ ܩࡅ࡙ܥࡐࡅ߭ܣ:🧡👇
✉️ حداقل یه نگاه به زندگی ننه بابا و اطرافیانتون بندازید بعد بر اساس اون فانتزیا و رویاهاتونو به زبون بیارید, ازدواج و در کل زندگی زناشویی هیچ جاش شبیه کلیپ ها و ریلزهایی که توو اینستا میبینید نیست.
من تحقیق کردم , فاصله فانتزیاتون با زندگی ای که واردش میشید = عامل اصلی طلاق
اگه دلت پره و گرفته ای
خاطره و داستان داری
درددل میخوای بکنی
سوتی هاتو میخوای بگی
بگو برامون تا به اشتراک بزاریم🙈❤️👸
@parlayam
دخترونه هاتون رو بیایید با هم شریک شیم🥰😉🧕🏻
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیستم-بخش نهم
این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی مامان اینطوری بهتر می تونستم عشق ارمغان رو از دلم بیرون کنم ...چهار ماه گذشت ...عید اومد و رفت روز هایی که قرار بود با هم بریم ماه عسل ...برای من شده بود جهنمی از غصه و اندوه ...
ارمغان تلفن پیمان و شقایق و مامان و بابا رو هم جواب نمی داد اون کله شق ترین آدمی بود که شناخته بودم ....
یکشب که پیمان تنها بود به من گفت بیا پیشم شقایق رفته مهمونی زنونه ...و خودش بساط کباب رو راه انداخته بود .....بازم یاد ارمغان بودم ..به گوشه ی ایوون نگاه می کردم و اونو می دیدم که با یک لبخند به من نگاه می کنه توی همون عالم عشق رو تو چشمش دیدم در واقع این همون نگاهی بود که ارمغان همیشه به من داشت ..
صدای پیمان منو به خودم آورد که گفت : امیر کجایی سوخت ..بردار بیا ؛؛ همه چیز آماده است ، سری تکون دادم و گفتم : ارمغان حالام که اومدی پیمان نمی زاره یک دل سیر نگاهت کنم ...
تازه شروع کرده بودیم به خوردن که شقایق کلید انداخت و اومد تو و گفت : سلام پیمان مهمون داریم دلم فرو ریخت فکر کردم ارمغان اومده ..نیم خیز شدم ..ولی یک دخترِ جوونی همراهش بود ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 #داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش نهم این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم
🦋🩷🦋
🩷🦋
🦋
#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️
#قسمت_بیست و یکم -بخش اول
از روی ادب بلند شدیم ..شقایق در حالیکه بلند بلند می خندید و مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود اومد جلو و دوست شو معرفی کرد و گفت : ساناز ..امیر علی ؛؛ ایشونم که معرف حضورتون هست ..شوهر مهربون من ..پیمان گفت : خوش اومدی ساناز خانم چه عجب از این طرفا ؟ با زحمت های ما ؟ ..ساناز گفت : من که مزاحم دائمی شما هستم ..اما شما فقط یک بار اومدین؛؛ هنوز اولشه ..حالا حالاها باهم برنامه داریم ..به به ؛؛کباب می خورین ؟ چه اشتها آور؟ ....کی درست کرده محشره؛؛ ما هم می تونیم بخوریم ؟ این جور کباب کوبیده توی خونه ؟ عجیبه ؛ نکنه از بیرون گرفتین ...شقایق رفته بود تو آشپز خونه و از اونجا بلند گفت : خدا شکمو ترین مرد عالم رو نصیب من کرده ..کاری نیست که توی انواع کباب بلد نباشه ...تنها که باشه برای خودش درست می کنه و می شینه با لذت می خوره ..البته امیر هم پای ثابت ماست .....ساناز با یک چشم و ابرو و حالت صمیمی خطاب به من گفت : پس شما هم باید کباب خور باشین ...گفتم : مگه شما نیستین ؟ من کسی رو ندیدم که دوست نداشته باشه ..اسمش که میاد دهن همه آب میفته ...
ادامه دارد....
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
ساره نشسته. با نفس عمیقی بقیهی پلهها رو طی کردم و با چهرهای که سعی در جدی بودنش داشتم به سمت نی
زیرچشمی بهش نگاه کردم، شلوار سادهی مشکی با پیراهن مردونهی سفید رنگ پوشیده بود که آستینهاش
رو مرتب بالا زده بود! دلیل دلخوریش رو درک نمیکردم! بهنظرم سهیل بچهتر از شاهین بود!
چند دقیقهای به سکوت گذشت اما هنوز نگاه سهیل بادلخوری به روبهرو بود! با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و با آرامش ساختگی گفتم: جناب دکتر اگه حرفی ندارین
من باید برم!
با نیمنگاهی بالاخره سکوتش رو شکست: کجا بری؟
شونهای بالا انداختم.
- میخوام برم کتاب بخرم!
- چه کتابی؟
بیفکر گفتم: برای کنکور.
با این حرفم سهیل سریع از جاش بلند شد و درحالیکه عینک دودیش رو به چشم میزد، گفت: چه خوب! پاشو
با هم بریم.
وقتی چشمهای متعجبم رو دید تازه متوجّه عجلهش شد و با لبخند تصنعی گفت: به هرحال من بهتر میدونم چه کتابهایی لازمت میشه، میتونم کمکت کنم! پاشو بریم.
بیشتر از این تعلل رو جایز ندونستم، از جام بلند شدم اما درست همون لحظه ساره درحالیکه سه تا بستنی
قیفی به دست داشت به سمتمون اومد. سهیل نگاهی به
بستنیها انداخت که درحال آب شدن بودن و هرلحظه امکان داشت روی زمین بریزن، با لبخند کجی رو به ساره
37.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور ناخواسته «شخصیت انتقامجو» را شکل میدهیم؟
#شهرام_اسلامی
@Dr_anoosheh
29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتظارات غیرواقعی از ازدواج
#شهرام_اسلامی
@Dr_anoosheh
#خاطره🌹❤️
ده سال پیش وقتی من عقد کردم ۱۴ سالم بود شدیدا بچه بودم بعد بعد از ظهر عقد کردیم تومحضر شبش اومدیم خونه مادربزرگ شوهرم ک شام بود همه بزرگترای فامیلشونم بودن.....
خلاصههههه همه شام خوردن دیگه میخاستن برن اومدن با من دست میدادن منم بجای اینکه بلند بشم مثلا احترام کنم اینجوری نشسته بودم🙋♀🙋♀....😂😂😂
اینجوری به فامیلاشون نگاه میکردم🙄🙄و دست میدادم😂از آخر دختر داییم اومد گفت خاک توسرت خوب پاشو زشته دیگه اونجا بود ک فهمیدم باید پاشم😝😝
💌منتظر پیامهاتون هستم. اگه دردودل یا صحبتی داری ، تلخ یا شیرین "بی رودرواسی" بگو تا تو کانال قرار بدم دوست خوبم😍👇
@adchalesh
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
زیرچشمی بهش نگاه کردم، شلوار سادهی مشکی با پیراهن مردونهی سفید رنگ پوشیده بود که آستینهاش رو مر
گفت: برای من و سویل کاری پیش اومده، باید بریم. فعلا ً!
و دست من رو که هنوز سرجام معطل ایستاده بودم گرفت و مثل دفعهی پیش من رو کشون کشون به سمت
مقصد موردنظرش برد! جلوی پلهها دستم رو از دست سهیل آزاد کردم و با احتیاط بالا رفتم.
سوار ماشین سهیل شدیم و اون با مهارت مشغول رانندگی شد، مثل دفعهی قبل ماشین رو با سرعت
میروند و همین هم باعث میشد مسافت نهچندان کوتاه تا میدون انقلاب برای منی که زیادی بیحوصله بودم کمتر از مواقع عادی بهنظر برسه! با توقف ماشین بدون لجبازی از ماشین پیاده و پشت سر سهیل وارد کتابفروشیایی که نسبتاً بزرگ بود شدم. بادیدن قفسههای بلند که از کتاب پر بودن لحظهای جلوی در کتابفروشی ایستادم. حتّٰی فکر به اینکه بخوام دوباره درسهای دوران دبیرستان رو بخونم، برام زجرآور بود!
آهی که میخواستم بکشم با برگشتن سهیل به سمتم تو سینهم حبس شد!
- بیا تو دیگه!
بیحرف سرم رو به عنوان تائید تکون دادم و داخل کتابفروشی شدم. سهیل که انگار متوجّه افکار من شده بود با لبخند کجی که تو این چند بار زیاد روی صورتش دیده بودم با صاحب کتابفروشی سلام و احوالپرسی
کرد و بعد بدون معطلی به سمت قفسههای ته کتابفروشی رفت.
هیچوقت اشتیاقی به دیدن کتابها یا ورق زدنشون نداشتم! از روی ناچاری تصمیم گرفتم تا تموم شدن کار
سهیل داخل مغازه چرخ بزنم؛ بی هدف کنار قفسهها راه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#زنگ_مشاوره 🔔🧡
#سیاست_های_رفتاری
#چرا_زن_ها_از_جمله_من_هم_همینطور_بیزارند؟
❌ما زن ها به شما می گوییم:«دوستت دارم.»
👈و شما می گویید «من هم همین طور»
❌می گوییم:«خیلی خوشحالم تونستیم درباره آن موضوع با هم صحبت کنیم.»
👈شما می گویید: «من هم همین طور»
🔵استفاده از این عبارت درست مانند این است که پس مانده های شخص دیگری را بخورید.از دو حالت خارج نیست!
🔵 یا به لحاظ گفتاری ـ کلامی تنبل هستید وحوصله ندارید همان فکر یا احساس را تمام و کمال دوباره ابراز و بیان کنید
یا اینکه عمداً دوست ندارید آن را بر زبان بیاورید و اعتقادی هم به آن ندارید.
❌«من هم همین طور» مثل یک نصفه «دوستت دارم» به حساب می آید. در هر حال این عبارت این احساس را به ما می دهد که در حق ما اجحاف شده است.
••࿐@Biroodarvasi
آخی😕
فقط تا قبل از پنجشنبه شب پاسخهای کوتاهتون رو به آیدی زیر بفرستین تا توی کانال قرار بدم👇🏻
🆔@adchalesh
پاسخهایی که دیرتر از موعد بفرستین به اشتراک گذاشته نخواهند شد 🙏🏻🌹
••࿐@Biroodarvasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌖
این خاطرات لعنتی چطور فراموش میشوند؟
💫 مسیرهای طلایی شهرام اسلامی تا
••࿐@Biroodarvasi
#خاطره🌹❤️
وای ی بار شوهرم اومد خونمون از گوشی خونه زنگ زد داداشش. شارج نداشت. بعد رفت. منم. گوشیو برداشتم .زدم رو تکرار. اخه فقط با تلفن خونه ب شوهرم میزنگیدم فقط. برادر شوهرمم صداش کپه شوهرمه. گوشیو برداشت منم وایسادم ب مسخره بازی و چرت و پرت حرفایی ک با شوهرم همش میزنم.بچه گونه.خلاصه همهجوره . وسطاش فهمیدم. گفتم عه داداش تویی موندم چجوری جمع کنم قطع کردم.. یعنی اب شدم. خیلی باش رودرواسی دارم. هنوزم میبینمش خجالت میکشم.
💌منتظر پیامهاتون هستم. اگه دردودل یا صحبتی داری ، تلخ یا شیرین "بی رودرواسی" بگو تا تو کانال قرار بدم دوست خوبم😍👇
@adchalesh
••࿐@Biroodarvasi
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چگونه در داد و ستد زندگی برنده باشیم؟
#شهرام_اسلامی
••࿐@Biroodarvasi
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#سیاستهمسرداری
ࡅ࡙ܘ ܟܿߊࡅ߭ࡐܩܢ ܢ̣ߊ ܢܚࡅ࡙ߊܢܚࡅ߳ߺߺܙ ߊࡅ࡙ࡅ߭ߊܝࡐ ܩࡅ࡙ܥࡐࡅ߭ܣ:🧡👇
🌸🌟
یکی از ناسالمترین رفتارها در روابط،
تفکر و تصمیمگیری به جای طرف مقابل
است:
پیام ندادم گفتم سرت شلوغه
زنگ نزدم گفتم خستهای
نیومدم گفتم شاید دوست نداری
بهت نگفتم گفتم شاید اذیت بشی
و...
این افراد «معمولاً» دچار حس زائد بودن
در رابطه را دارند و البته دلایل دیگر هم
هست..
••࿐@Biroodarvasi
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#سیاستهمسرداری
ࡅ࡙ܘ ܟܿߊࡅ߭ࡐܩܢ ܢ̣ߊ ܢܚࡅ࡙ߊܢܚࡅ߳ߺߺܙ ߊࡅ࡙ࡅ߭ߊܝࡐ ܩࡅ࡙ܥࡐࡅ߭ܣ:🧡👇
#سیاست_زنانه
یک زن باهوش همسرش رو مجبور نمیکنه که آدم متفاوتی بشه.
زنی که ارزش واقعی یک رابطه رو میدونه از همسرش نمیخواد که تغییر کنه چون میدونه عاشق مردی شده که تنها در صورتی که خودش بخواد تغییر میکنه. مردها ارزش زنی رو میدونن که اون هارو همونطور که هستن پذیرفته.
••࿐@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
گفت: برای من و سویل کاری پیش اومده، باید بریم. فعلا ً! و دست من رو که هنوز سرجام معطل ایستاده بو
طولی نکشید که کتاب داستان شخصیت محبوبم، آنیشرلی رو پیدا کردم! با لبخند یه جلد ازش رو از قفسه برداشتم و خودم رو باهاش مشغول کردم!
اونقدر غرق تصاویر کتاب شده بودم که به کل زمان و مکان رو فراموش کردم!
راهمیرفتم و کلافه به جلد کتابها نگاه میکردم. جلوی قفسهای که مربوط به کتابهای رمان بود ایستادم؛ دستم
رو روی جلدهاشون کشیدم و به این فکر کردم که چهطور من مثل بقیهی دخترهای همسن و سالم تا به حال
رمان نخوندم؟! و بلافاصله با یادآوری اینکه شادی در اثر خوندن رمانهای زیاد، قوهی تخیلش قوی شده بود
اخمهام تو هم رفت. چشم غرهای به کتابهای بی زبون رفتم و به سمت قفسهی بعدی که متعلق به کتابهای
داستان بود رفتم. با صدای خنده سهیل اون هم درست از پشت سرم از جا پریدم. طولی نکشید که
اخمهام تو هم رفت، کتاب رو سر جاش گذاشتم و دست به سینه به سمتش برگشتم. با نگاهم اشارهای به لبهای خندونش کردم و طلبکارانه پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟
سهیل با صدایی که ته مایه های خنده داشت، گفت: نه، اما...
- اما؟
مشخص بود که سهیل به سختی سعی در کنترل خندهش داره، چون صورتش به سرخی میزد و خندهی چشمهاش مشهود بود!
- داشتم دنبالت میگشتم که جلوی قفسههای کتاب داستان پیدات کردم، یه لحظه احساس کردم با دختر بچهم
اومدم بیرون و اون از دستم فرار کرده!
#خاطره🌹❤️
سلام به همگی 🪷
من یه دهه شصتی ام 🙂دوره راهنمایی یه دوستی داشتم که خیلی باهم صمیمی بودیم.👩❤️👩 اون موقع ها مثلا اوج شیطنت مون هم بود، که ته تهش همدیگه رو با فامیلی هامون به اسم پسر صدا میکردیم 😅
مثلا فامیلی من احمدی بود و فامیلی اون محمدی، همدیگه رو احمد و محمد صدا میزدیم😜
اون موقع ها بردن دفترخاطرات به مدرسه هم ممنوع بود
چرااااا اخه نمیدونم☹️
ماهم یواشکی دفترخاطرات میبردیم برای هم دلنوشته مینوشتیم🤭
اخه اونا خونشون تلفن نداشتن که از حال همدیگه باخبر بشیم مگر اینکه جایی اتفاقی همدیگه رو میدیدیم🥹
اونم برام یه متن پر سوز و گداز نوشته بود بامتن
💌منتظر پیامهاتون هستم. اگه دردودل یا صحبتی داری ، تلخ یا شیرین "بی رودرواسی" بگو تا تو کانال قرار بدم دوست خوبم😍👇
@adchalesh
••࿐@Biroodarvasi
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
﷽
🔰 آموزش قرآن رایگان شد😍
❇️ روانخوانی
❇️ تجوید
❇️ صوت و لحن
❇️ حفظ
❇️ تفسیر
بزن روی لینک زیر، عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
آخرین مهلت جشنواره رایگان👆
هدایت شده از تبلیغات موقت⏳
⭕️میدونی بهترین آدم از نظر خدا کیه؟🤔
پیامبر اکرم(ص) جواب این سوال رو به ما دادن و فرمودن: بهترین شما کسی است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران یاد دهد😍
الان وقتشه که تو هم جزو بهترین ها بشی 🥳
🔻بزن روی لینک زیر و عضو شو👇
https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
❌ ظرفیت پذیرش بسیار محدود👆👆👆
34.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤥 دروغ مثل دومینو، اجزاء مختلف یک زندگی زناشویی را بهم میریزد.
#شهرام_اسلامی
••࿐@Biroodarvasi