عباس جدای از مسئولیت های نظامی اش، #سنگ_صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرونمی آمد، نمی دانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است.
برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد می رفت و جای سربازها #نگهبانی می داد.
#سرباز هم می گفت: به کسی نگویی که این کار را کردی، اگر فرمانده بفهمد، بدبختم.
نمی دانست که این خودش فرمانده است.
#شهید_عباس_بابایی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#حضور_نامحسوس_بین_نیروها
آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۲۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
آقا مهدی وقتی در #سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت های بچه ها شرکت می کرد. حتی #نگهبانی هم می داد.
نصف شب بلند می شد و می آمد و می گفت: چرا مرا بیدار نکردید؟
می گفتیم: برای چه؟
می گفت: برای نگهبانی. نمی خواهید ما از این ثواب بهره ای ببریم.
وقتی می گفتیم: مگر ما مرده ایم که شما نگهبانی بدهید.
می گفت: نقل این حرف ها نیست. همه ما باید #امنیت اینجا را حفظ کنیم.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروها_در_سختی_ها در #سیره_شهدا
راوی: صمد عباسی
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/