مدتی بود که احمد #انجمن_خیریه ای بین بچه های پایگاه #کرمانشاه تشکیل داده بود و به برخی خانواده های فقیر کمک مالی می کرد.
یک شب که به همین قصد داشت می رفت بیرون پایگاه، با اصرار همراهش شدم. روی صندلی عقب بسته های حاوی قند، روغن، لوازم التحریر بود. در طی مسیر وارد جاده خاکی فرعی شدیم. احمد گفت: اینجا روستای “ #تازه_آباد ” کرمانشاه است. امشب چهره اصلی و بی نقاب این مملکت را می بینی.
وقتی وارد روستا شدیم. احمد در خانه ها را می زد و صاحب خانه ها را به اسم می شناخت و بسته ها را تحویل شان می داد.
داخل خانه ای شدیم. پر از بچه های قد و نیم قد بود. به من گفت به درس و مشق بچه ها رسیدگی کنم.
داخل خانه پیر مرد و پیر زنی شدیم. پیر مرد بیمار بود و حال تکان خوردن نداشت. احمد بالای سرش نشست و سرش را بوسید و نوازشش کرد. پیر مرد دستان احمد را با محبت گرفته بود و رها نمی کرد. بدون اینکه متوجه شود، احمد مقداری پول زیر بالشتش گذاشت و به پیر زن گفت: مادر! #سماور ی که قولش را داده بودم آوردم.
یکی از فقرا با گرفتن بسته، به جان #شاه دعا می کرد. احمد گفت: این کمک ها از طرف آیت الله #خمینی است نه از طرف شاه.
در راه برگشت احمد گفت: این کارها را دوست دارم؛ اما تا حکومت کشور عوض نشود، این کارها سودی ندارد. وضعیت مملکت خراب تر از این حرف هاست.
#شهید_احمد_کشوری
#سیره_اقتصادی_شهدا
#انفاق_و_دست_به_خیری
راوی: محمد نیک رهی
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۴۹-۵۰.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
احمد خلبانی به شدن متدین بود. همیشه قبل از پرواز #وضو می گرفت. این عادت احمد به ما هم سرایت کرده بود.
روز ۱۸ بهمن ۵۷ بود. برای مأموریتی از پادگان #پیرانشهر به سمت ارومیه حرکت کردیم. بعد از مأموریت به خاطر وضعیت حاد کشور و تحرکات مرزی عراق، تا ظهر در آسمان بودیم. در حال برگشت بودیم که دستور داده شد تا اطلاع ثانوی در آسمان مناطق مرزی مانور بدهیم. کم کم عصر شد. احمد به خاطر به تأخیر افتادن #نماز خیلی ناراحت بود.
بالاخره با ذوق و شوق در رادیو گفت: راه حل را پیدایش کردم. مگر حضرت علی (ع) به خاطر شرایط جنگی برخی جنگ ها، بر روی اسب نماز نمی خواند؟
گفتم: گل گفتی! من هدایت بالگردت را به عهده می گیرم، تو نمازت را بخوان.
فرامین بالگرد را در دست گرفتم و احمد با خیال راحت نمازش را خواند. این نماز حس بندگی متفاوتی داشت.
#شهید_احمد_کشوری
#سیره_عبادی_شهدا
#انس_با_نماز
راوی: غلام رضا شه پرست
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن ؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۵۸-۵۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
خرداد ۱۳۵۹ بود. احمد در راه بازگشت از مأموریت پروازی، توسط دشمنان مورد هدف قرار گرفته بود و سینه و بازو و گردنش مجروح شده بود. وقتی رسید پایگاه، به خاطر عدم تضعیف روحیه رزمندگان، اصرار داشت که کسی بدن خون آلودش را نبیند، به اصرارش به منزلش منتقل کردیم. پزشک بهداری پایگاه گفت: زخم تان عمیق و خطرناک است و باید به تهران منتق شوید.
علی رغم اصرارش برای ماندن، به تهران منتقلش کردیم. با عمل جراحی همه ترکش ها از بدنش خارج شد؛ اما ترکشی در گردن و نزدیک #نخاع باقی ماند.
پزشکان می گفتند: اگر بخواهند آن را خارج کنند، باید به خارج اعزام شود و اگر خارج نکنند احتمال #فلج شدن ایشان زیاد است.
احمد به هیچ وجه حاضر نشد که به فرانسه اعزام شود.
#تیمسار_فلاحی برای مجاب کردنش به ملاقاتش آمد؛ اما مرغ احمد یک پا داشت: «انشاء الله پزشکان #ایرانی می توانند معالجه ام کنند و نیازی به غیر نیست».
چند روز بعد #پروفسور_سمیعی پرونده اش را خواند و حاضر شد در بیمارستان ارتش جراحی اش کند.
می گفت: موقع جراحی، احمد اجازه نداد بی هوشش کنم.
هنگامی که مشغول به جراحی بودم، او مشغول خواندن دعا و راز و نیاز با خداوند بود. بعد از عمل به من گفت: «دکتر! چقدر #لذت داشت صدای تیغ شما در هنگام خارج کردن تیرهایی که برای رضای خدا داخل بدنم شده بود».
#شهید_احمد_کشوری
#سیره_اخلاقی_شهدا
#خودباوری_ملی
راوی: مسعود جولایی
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۶۴-۶۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
آرزوی قلبی احمد تجلی آیات قرآن در زندگی و حکومت بود.
برش اول:
روز ۲۲ بهمن بود. وقتی خبر سقوط نظام ستم شاهی به گوش مان رسید، در پادگان مرزی #پیرانشهر تبعید بودیم.
با شنیدن خبر بچه ها به مجشمه شاه حمله کردند و با بستن طناب آن را زیر پا انداخته تکه تکه اش کردند. احمد قطعه ای از گوش مجسمه را برداشت و خطاب به من گفت: این تکه از گوش شاه را برداشتم تا یادم باشد مردم می توانند توی گوش استبداد سرود آزادی بخوانند. من هم تکه ای از بینی را به نشان بینی بر خاک مالیدن پهلوی برداشتم.
وقتی مراسم صبحگاه شروع شد، احمد قرآن کوچکش را باز کرده و شروع به تلاوت کرد.
به یاد صبحگاه های پایگاه کرمانشاه افتادم که پر از هلهله مارش نظامی و #موسیقی های ناهنجار بود. احمد همانجا گفت: دلم می خواهد روزی به جای این موسیقی های بی محتوا، آیات قرآن را در مراسم صبحگاه بخوانم.
آرزوی قلبی احمد محقق شده بود.
برش دوم:
احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن می کرد. با آن که منطقه نظامی بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بی سیم ها را روشن کرده بودند و به صدای تلاوت احمد گوش می دادند و لذت می بردند.
#شهید_احمد_کشوری
#سیره_عبادی_شهدا
#انس_با_قرآن
#تلاوت_قرآن
راوی: غلام رضا شه پرست و علی محمد آزاد
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۶۰-۵۹ و ۸۱.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
احمد درگیر #مسابقات_کشتی شهرستانی و کنکور بود. در این حال و هوا #ماه_رمضان هم رسید. در این حال و هوا کار بر او سخت شده بود؛ اما احمد مصمم بود که با دهان روزه مسابقات کشتی را ادامه دهد.
در مرحله نیمه نهایی حریفی داشت که خیلی سرحال و قبراق بود و فتیله پیچ و فتح پا را شگرد داشت. مربی به احمد پیشنهاد داد که در این مرحله از مسابقه #روزه را بی خیال شود؛ اما احمد زیر بار نرفت. برای او مسابقه اصلی همان ماه رمضان بود.
با دهان روزه تمرین می کرد و بعد از افطار روی تشک می رفت. هر چقدر حریف قدرت بدنی بالایی داشت؛ احمد هم از هوش و زیرکی برخوردار بود. بالاخره بعد از کش و قوس و افت و خیز فراوان احمد در تایم سوم حریف را بارانداز کرد و مدال طلای مسابقات شهرستان بابل را تصاحب کرد.
بعد از کشتی هم در کنکور و در رشته صنایع غذایی دانشگاه تهران قبول شد؛ اما تقدیر او را به نیروی هوایی سوق داد.
#شهید_احمد_کشوری
#سیره_عبادی_شهدا
#تقید_به_روزه_ماه_رمضان
#خاطرات_رمضانیه
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه 34-35.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺اول و آخر!
▫️فاطمه سیلا خوری؛ مادر شهید:
🔹احمد شروع و پایانش با #امام_رضا (ع) بود. در چهار ماهگی مریض شد به حدی که پزشک ها از شفایش قطع امید کردند. خیلی ناراحت بودم. شب در عالم رؤیا سه مرد نورانی را زیارت کردم. به من الهام شد که آنها امام حسن (ع)، امام حسین (ع) و امام رضا (ع) هستند. فرصت را غنیمت شمرده و شفای احمد را از آنها خواستم. موقع رفتن امام رضا (ع) در چارچوب در ایستاد و فرمود: «احمدت را من ضمانت می کنم».
🔸وقتی بیدار شدم حال احمد خوب شده بود، در سایه ضمانت امام رضا (ع).
⚡️یک هفته قبل از شهادتش هم امام رضا (ع) را در خواب دیدم. بلند شدم خواستم از ایشان بابت شفای احمد در کودکی تشکر کنم. دیدم پرونده ای در دست دارد. فرمود: «این پرونده عمر احمد است. عمر او در دنیا تمام شد. او ۲۷ سال دارد». از آقا خواستم ضمانت دیگری بکند. حضرت فرمود: «نگران نباش یک هفته دیگر هم تمدید کردم».
🍁فردای آن روز که احمد سر زده به کیاکلا آمد و خواب را برایش تعریف کردم، گویا یقین به شهادت کرده بود. قبل از رفتن با همه عکس یادگاری گرفت. موقع رفتن هم به پدرش گفت: «بابا! این دیدار آخر ماست. بابت همه کوتاهی ها حلالم کن».
پدرش دست به کمر گرفت و گفت: «پسرم! کمرم را شکستی». احمد تا حال نامساعد پدرش را دید، گفت: «شوخی کردم». اما آن آخرین دیدار ما بود.
#شهید_احمد_کشوری
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_امام_رضا (ع)
#کتاب_خانه_ای_کوچک_با_گردسوزی_روشن ؛ خاطرات شهید احمد کشوری، صفحات ۱۲ و ۱۳۵-۱۳۶.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/