eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ. و اگر خدا برایت خوبی بخواهد، هیچ کس مانع فضل او نخواهد شد.❤️
1_13886458543.mp3
505.2K
امام خامنه‌ای گاهی دل پر از اندوه می شود، چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی این صوت را بیش از یکبار گوش خواهید داد ..
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 #قسمت_سه تقدیم به همه برادران به معراج رفته ام وبه یاد آن شب
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 درصفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است جمشیدخوش لفظ تاریخ تولد:۱۳۴۳/۸/۸ مثل خیلی از ادم ها ازطفولیت چیزی یادم نیست بزرگتر که شدم مادرم تعریف می کرد.😊 اسم جمشید رو اقات خدابیامرز انتخاب کرد میگفت اسم شیک وجدیدی است🙂 شاید هم اقات به خاطر این این قدر حظ میکردکه روز و ماه وتولد تودوسه روزبعدازتولد پسرشاه رضا پهلوی بود. اما اسم برادر کوچک ترت جعفر را امام رضا انتخاب کرد شب تولد جعفر شب تولدامم رضا بود.🥺 یک شب سردوزمستانی که نیمه های شب درد زایمان به سراغم امد.❄️🌨 وتنها تو وخواهرت در خانه بودید.😧 خواهرت رفت تا قابله راخبرکند.😓 که من همان جا برای چند ثانیه کنارسماوری که قل قل میکرد خوابم برد.😴😴 وخودم را در صحن امام رضا دیدم قنداقه جعفر بغلم بود. 🥺🥺 و تو در صحن بازی میکردی. پایت یک جا بند نبود. نمی توانستم تورا نگه دارم از چند نفر خواستم تورا بگیرند اما ازوسط دست و پایشان فرار می کردی یک لحظه از تیرس نگاهم رفتی😱😱 ودر انبوه جمعیت گم شدی. دادزدم 🗣 جمشید،جمشیدکجایی؟؟😭 وبا گریه گفتم یا امام رضا جمشید رااز تو می خواهم.😭 همین لحظه سیدی نورانی پیش روی من ظاهر شد وگفت نگران نباش جمشید کنار تو است.🥺😭 فقط به حرمت جد مااسم این نوزادت راجعفربگزار.😍 ازخواب بیدار شدم خواهرت قابله را آورد. وبلند گویی مسجد داشت اذان صبح را میدادکه جعفر به دنیا آمد.🥺 برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم وجشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دوردانه بودی برای تولد وپاقدمی تو تا چند شب قوم وخویش و همسایه مهمان ما بودند. وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف می کرد وازجشن و سورو سات و مهمانی برای من حرف میزد معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش پای بند به این رسوم آداب شده است.🙃🙃 فضای تربیتی که او می خواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود لذا با تمام احترام برای پدرم می کوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند.... . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_چهار درصفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است جمشیدخوش لفظ
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 پدرم را مشد اسدالله صدا می زدند. یک رارنده پر تلاش و نان آوری سخت کوش که با کامیون ولولو. تابستان ها در همدان و اطراف آن کار می کرد وزمستان ها در خرمشهر و اروند کنار وگاهی همه اعضای خانواده را نیز با خود به جنوب میبرد. خرمشهر آن سال ها یعنی روزگاری که من پنج شش سال پیش نداشتم مثل یک تصویر سبزو با طراوت در ذهنم نقش بسته است.🍃 همان روزهایی که در کنار شط دستم از چادرمادرم جدا شدودر هیاهوی پر ازدحام حاشیه کارون گم شد. پلیس من را پیدا کرد جای را بلد نبودم اسم مامان و بابا را باززبان کودکانه گفتم وبعد از ساعتی ماندن در پاسگاه پلیس. پدر ومادرم من را پیدا کردند.😊 محله مادر همدان در انتهای باغ های کمال آباد بود. وبا چشمه ای پر آب وزلال که قدیمی ها به دلیل قوس و پیچ چشمه به آن( شترگلو) می گفتند. زن ها ظرف ها و دبه های خالی شان را ازسر چشمه پر میکردند وکمی پایین تر عده ای دیگر لباس هایشان راداخل تشت می شستند و پایین ترازآنجا پچه های بازیگوش مثل ما.😁 با بستن مسیر آب حوصچه ای ساخته بودیم😅 وزیر برق آفتاب تابستان تن به آب می زدیم. گاهی زن ها کلافه می شدند.🤬 ولنگه کفش با دمپای برایمان پرت میکردند.😅 ما هم با همان لنگه کفش ها فوتبال بازی میکردیم زن ها به بزرگتر های ما شکوه می کردند وماهم به خاطر اینکه دوباره مجال آمدنبه چشمه (شتر گلو را پیدا کنیم مثل بچه های خوب دبه هایشان راارآب پر می کردیم وکشان کشان تا خانه هایشان می بردیم. آن زمان هیچ خانه ای آب لوله کشیب نداشت وآب شرب ازهمین چشمه شتر گلو لود. هفت سال که شدم پدر ومادرم نفس راحت کشیدند ومرا در مدرسه ای به نام عارف گذاشتند همان سال ازفرط بازیگوشی یک ضرب مردود شدم.🤦‍♀ سال بعد که کمی بزرگتر ومثلا عاقل تر شدم🤭 بازهم سرم به هوا بود البته پر انرژی وتشنه مردم آزاری از نوع کودکانه آن با بهرام عطایان یکی یکی زنگ خانه ها بیشتر خانه پولدارها را می زدیم و فلنگ را می بستیم.🏃🏃 یک روز یکی از همان همسایه ها کلافه مراقب و فال گوش پشت در خانه اش ایستاده بود به محض اینکه دست من روی زنگ رفت دررا بازکرد😱 و مچم را گرفت یک آدم هیکلی و گنده که به چشم من غول چراغ جادو می مانست با زور دستم را کشیدم و این بار.. 😱😱 . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ‌رَب‌ِّنآمَـــتْ‌ڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• 💜.•
قرارِهر روزمـوݩ…(:💔🦋 بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟✨📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُ وَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 https://eitaa.com/chadoraneh113
••|🥺🥀|•• به رسم هرروز✋ السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ🌿 وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن🌱 اول صبح به سمت حرمت رو کردم...)) دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب☘ سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است السلام ای سبب سینه تنگم ارباب... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین💔 صبحتون بخیر.🌞🍃 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
_🧡🍁_ واللهٌ یٌحِبُ الْصٰابِرینْ هرچےبیشتر صبرداشته‌باشۍ(: بیشتردوسِت‌داره‌رفیق♥️
_🖤🥀_ قسم به چشمانش... که آرامش محض است💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_پنج پدرم را مشد اسدالله صدا می زدند. یک رارنده پر تلاش
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 با زور دستم را کشیدم و این بار قصر در رفتم حرفه‌ای شده بودیم.😂😎 هر دفعه به یک کوچه و محله‌ای ناشناس سرک می‌کشیدیم و زنگ می‌زدیم و برای برگشتن ناچار بودیم از مسیر کوچه باغ‌ها مسافت زیادی را طی کنیم..😤 تابه خانه برسیم آن وقت بود که میوه‌های رسیده و نرسیده و کال از دست ما در امان نبودند.🤭 گناه ما کودکانه بود اما همین مسیر از اراذل و اوباش پر بود به هر خلافی دست می‌زدند در همین روزها با پنجه بوکس آشنا شدم که برای دفاع خودم در مواجه با خطرات احتمالی به ویژه اراذل توی باغ‌ها از آن استفاده کنم😎🤓 باغ‌ها به گونه‌ای به هم پیوسته و در هم تنیده بود که گاهی گم می‌شدیم ولی بالاخره را پیدا می‌کردیم و از هر باغی هرچه دستمان می‌رسید و میلمان می‌کشیم می‌خوردیم.🤦‍♀🤦‍♀ مادربزرگم که شوق و علاقه مرا پرسه در باغ و باغات می‌دید نصیحتم می‌کرد که جمشید جان ما خودمان در دره مرادبیک ∆باغ داریم.🌴🌱🪵 هر وقت می‌خواهی بیایی و هر چقدر می‌خواهی بخور ولی به باغ مردم دست درازی نکن.🤧😕 وقتی پایم به باغ مادربزرگ (آجی جان)صدایش می‌کردیم می‌رسید کمتر درختی از تاراج من بی‌نصیب می‌ماند.😵‍💫 می خوردم تا جایی که دل درد می‌گرفتم وقتی هم که از خوردن کلافه می‌شدم از درخت‌های راجی بلند بالا می‌رفتم.🥴😅 و از بالا خودم را پرتاب می‌کردم😱🤦‍♀ مادرو مادربزرگم همچنان نگران روحیه ماجراجویانه و شلوغکاری من بودند این را از حرف زدن مداوم آنها با هم می‌فهمیدم اما من کارم را می‌کردم. و به باغ حاجی جان هم راضی نبودم..🤦‍♀ چون در باغ او درخت گلابی نبود و من عاشق گلابی بودم.😋😋🍐 میوه‌ای که در باغ همسایه یعنی باغ غلام لب شکری پر بود.😖 غلام شکارچی قهاری بود وبا تفنگ ساچمه‌ای پرنده شکار می‌کرد اتفاقاً پارگی لب او از انفجار ساچمه جلوی دهانش ایجاد شده بود اسم لب شکری را به او داده بود به هر صورت در آرزوی چیدن گلابی‌های سفید و آبدار از باغ او بودم.😢 غلام در باغ زندگی می‌کردوبرای امنیت خود سه قلاده سگ سیاه و گنده در چند طرف باغ بسته بود پای غریبه که؛به باغ می‌رسید سگ‌ها عو عو می‌کردند و پارس می‌کردند.😢🥴 وغلام لب شکری مثل اجل معلق سروقت دزدومعتادهر نامحرمی که پا به باغ گذاشته بود می‌رسید.😂😱 من قلق و فرمول رد شدن پنهان ماندن از چشم سگ‌ها تا رسیدن به درخت گلابی را می‌دانستم.☺️ آرام روی زمین سر می‌خوردم مقداری سینه خیز می‌رفتم. و از لابلای بوته‌ها می‌غلتیدم.😃 می‌رسیدم به پای درخت‌ها البته سگ‌ها گاهی بوی غریبه را استشمام می‌کردند.🤯😮 وبا سرو صدا غلام رابا ترک آلبالو بالای سرم می رساندند.🤦‍♀ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_شش با زور دستم را کشیدم و این بار قصر در رفتم حرفه‌ای ش
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت. وشکوایه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید غیر از مادر و اجی جان خاله‌ام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود.😢🚶‍♀ چون گاهی با پسرهای او حمید و مجید سراغ میوه‌ها می‌رفتیم روزی در باغ حاجی جان بودیم که خاله آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است.😋 داخل اتاق رفت و گفت بچه‌ها بیایید داخل و از این سیب‌های گلاب که چیده‌ام بخورید ما چهار نفر من و برادرم جعفر پسرخاله‌هایم حمید و مجید با شوق و ولع داخل خانه باغ دویدیم خاله به محض ورود ما در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد.😟🤨🤨 شستم خبردادکه به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم داخل دامنش شلاق و چوب بود.🥵😱 یکباره فریاد کشید🗣🗣 آبروی ما را شما میان در همسایه بردید و با گریه توامان با عصبانیت گفت: درمی‌روید داخل باغ‌های مردم برای حرام خوری؟؟😢😔 وامانمان نداد شلاق میان هوا می‌چرخید و به جان تن و ما می‌نشست فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم صندوقی که پر بود از برگ‌های خشک شده زردآلو و حالا هم کتک می‌خوردم هم برگ زردآلو😭🚶‍♀ آجی جان اگرچه بهتر از بقیه به شیطنت‌های؛من واقف بود نازم را می‌کشید و به من اعتماد می‌کرد یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیله‌ای را از باغ تا خانه می‌آوردم مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور گفتم چشم از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده می‌رفتم.🚶‍♀🥲 وبرمی‌گشتم از تاریکی شب و دوری راه نمی‌ترسیدم ولی نگران همان اراذل و اوباش بودم که باغ‌های خلوت پاتوقشان بود.😟 از قضا مسیر زیادی از راه نرفته بودم که خودم را درحلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدامشان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم یکی از آنها کارد داشت عربده می‌کشید.😱😱 و فحش می‌داد جلوتر که آمدم دستم را داخل جیب بردم می‌ترسیدم اما جسارت هم داشتم و این دو ترس و جسارت با هم قاطی شد.😡😵 و دستم به پنجه بوکس رفت قدش خیلی بلندتر از من بود پریدم با پنجه بوکس ضربه‌ای محکم وسط صورتش زدم.😲😠 جای معطلی نبود اگر می‌ماندم تکه تکه می‌کردم مثل تیری که از چله کمان رها شود می دویدم و از چشمان آن گرگ‌های طوماع دور شدم∆... مادر مرا در میدان روستای مرادبیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم.😃 بی جیره و مواجب فقط با سهم هر روز یک بستنی. اسم این اوستا هم آقا غلام بود اسمش هیبت نام غلام لب شکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود.😇 ملایمت او به من جسارت می‌داد که دور از چشمش در یخچال را باز کنم.😆😱🤫 و با کاردک به جان بستنی‌ها بیفتم.😅 گاهی هم که می‌دانستم اوستا غلام حالا حالاها آفتابی نمی‌شود داخل یخچال می‌پریدم و آنقدر می‌خوردم که از دل درد می‌مردم.😵😂 ∆:پاورقی ∆این اشارات و خاطرات را نه به قصد بیان به تهور یا جسارت خودم بلکه برای یادآوری شرایط اجتماعی آلوده آن روزها کاستی‌های اخلاقی در سطح جوانان بیان کردم. . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_هفت کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت. وشکوا
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫 تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم.😊 وبا شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوته هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانه‌اش کاشته بود. شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیدم هم رسیدم∆😂 همان سال گفتند: که فرح دیبا -همسر شاه-به همدان آمده و قرار است آپارتمان‌های روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند باز رگ شیطنتم جنبید و رفتم و دیدم 🧐🤓 خیابان را بسته‌اند و کارگران شهرداری آب و جارو می‌کنند به آن طرف‌تر گوش تا گوش صندلی چیده‌اند هنوز مراسم شروع نشده بودوعده‌ای داشتند روی میزها میوه شیرینی می‌چیدند.🥲 آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم.😋🥴😂 دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز می‌چید بوی میوه‌ها را می‌شناختم.🤗 آرام گوشه رومیزی را کشیدم ه یکباره تمام سیب‌های سرخ و پرتقال‌ها از بالا ریختند.😱🤦‍♀ کف خیابان سیب‌ها می‌غلتیدند و چشم من دنبالشان بود وچشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم.😂😱 باز یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند ماموران زیر مشت و لگد گرفتنم.😰 آن روزاولین باربودکه اسلحه واقعی می‌دیدم.🤩😎 همه قوم‌ها خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بی‌قرار تو رفتن به جلسات قرآن است. مرا به جلسات آقای مسکین ∆فرستادند. جلسه هفته‌ای دو بار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دینی به ویژه نماز من و بقیه هم سن و سال‌هایم را به جلسات کشاند. در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ محله همراه بودیم با هم می‌خواندیم و با هم تمرین می‌کردیم. یادم نمی‌رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم...😍 ((ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار.)) _خدایا در این دنیا به ما حسنه کار نیک و عمل صالح عطا کن و در آخرت نیز به ما حسنه ببخش و ما را از عذاب دوزخ حفظ کن._ اتفاقا روزی در جلسه مربی از بچه‌ها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده بخواند.🙃 من بلند شدم و این آیه را اشتباه پس و پیش خواندم 😨 و همه خندیدند و من از خجالت آب شدم...😓 ∆۲: آقای مسکین از شخصیت‌های موثر و صاحب جلسه قرآن در همدان بود که نوجوانان و جوانان زیادی را ر سال‌های قبل از انقلاب در مسیر ارشاد بر سیبل قرآن هدایت کرد_راوی_ . 🥺♥️ ╔════🦋✨🦋════╗ @chadoraneh113 ╚════🦋✨🦋════╝
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁🌻🍁 🌻🍁🌻🍁 🌻🍁 🌻 💫#قسمت_هشت تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس د
ای بابااا😅 نمی زارندکه..🥲 آقا جمشید هم منتظر یه بهونه برای فرار ازکلاس.. 🥲 درسته کلاس دوم هستند و سن کمی دارند. ولی در حقیقت همینطوره تک‌تک.رفتار های مابر رفتار اطرافمان تاثیرداره. سعی کنید همیشه با رفتارتان تاثیرگزارباشید‌.🍃 نظر شماتا اینجای داستان چطوره؟!؟ https://harfeto.timefriend.net/17277941684752
برای پیروزی جبهه مقاومت دعا کنید..😍😍
خدایا شکرتت الحمدلله الرب العالمین 😭😭🥺
نصر من الله و فتح قریب ..
الله و اکبر 👊🏻
اللهم‌احفظ امامنا و سَیِّدنا و قائدنا و حَبیبنا و قَلبنا و روحنا؛ الامام‌خامنه اي ❤️
الحمدلله ❤️
خدا قوت به جوانمردان غیور ایرانی 😍