eitaa logo
چَنتِه 🗃
3.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
19 فایل
چَنته: واژه ای بهابادی به معنی ظرف پارچه ای بزرگ(دولو) که در آن تعدادی کیسه های کوچک قرار داده می شد و معمولا محتوی انواع داروهای گیاهی بود . چنته از ملزومات جهیزیه دختران در قدیم بود. پل ارتباطی @HOSSYN90 @Tayyebeee آگهی و تبلیغات 👇 @HOSSYN90
مشاهده در ایتا
دانلود
چَنتِه 🗃
#پیام_شهروندان 🌱 ارسالی از آقای فرهاد شجاعی به بهانه تقدیر از خانواده حاج هاشم دادگر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱یه
✍ آقای محمدحسن دادگر ( حسن هاشم) 🔸سلام حسین آقا زمزم عموها انشاالله همیشه سالم و تندرست باشید. پیام فرهاد خان شجاعی را دیدم و منم برای چندین و چند بار پیامشون رو خوندم و خاطرات اون خونه برام زنده شد: بی‌بی سکینه بَگُم از زمانی که من به یاد دارم رو جا افتاده بودن و هر ده دقیقه یک بار به خصوص تابستونا صدا می‌زدند: هاشم هو، سکین هو، هِشکی نی مَنا بگردونه؟ شما حساب کنید ۱۸ سال، هر ماه هر ساعت، هر ده دقیقه باید میگردوندیشون(چه کلمه ای شد 😊) البته سالی چند بار مریضی سختی می‌گرفتند. امکانات این روزهام که نبود کولر گازی، حتی کولر آبی... حرف تو حرف میشه ولی یادمه خونه ی پدرم - حاج هاشم آقا- البته نگید پیش خودتون که چرا این همه القاب برای پدرم می‌نویسم. من حقیر اینقدر بزرگواری از پدرم دیده ام که اگر تا صبح هر چی بنویسم از این مرد کمه😘 بالاخره این خونه یه هال بزرگ داشت کف هال این خونه سنگ فرش بود. یه پنکه سقفی وسط هال نصب بود، تابستون ما میومدیم بهاباد. اون سالها یادمه رمضون افتاده بود تو تابستون، ظهر که میشد یه عده جاشون تو خونه ما بود. قالی جمع می شد و زیر پنکه سقفی روسنگ ها استراحت میکردن. خدا رحمت کنه دایی سید علی را، یه روز بعد از نماز ظهر اومدن برای خواب زیر پنکه سقفی دیدن یه بنده خدایی سر جای همیشگیشون خوابیده 🥱 عصبانی شدن گفتن: این مرتیکه نماز ظهرشا خونده چطو رسیده و نرسیده جای من خوابیده؟ مادرم گفتن: حالا جا خو هه ، بِرِد اون ور ترو بخوابِد. گفتن نَخِی، این حکم چَشُش میشه دگه میشه کار هر روزش 😀 بیدارش کردن حکمش کردن جا به جا شه 😝 البته اینو گفتم که از وضعیت اون روزها و یه بی بی که باید بگردونیمشون، هرچند روز یکبار لباساشونا مادرم در می آوردن و پودر بچه می‌زدند و با دسمال خیس بدنشونا تمیز میکردن یادمه زن دایی نرگس، زن دایی حسین نفیسی، طبیب بی بی بودن، صبح از در می اومدن احوال بی بی را میپرسیدن. بی بی هم مثل اکثر زن های عزیز، یه مریضی رو خودشون می بستن مثلاً دلم تف می زنه 😵‍💫 زن دایی داروشون می‌پیچیدن: - یه لیوان ختمی خواصی، قندی شکری نمی‌خواد خوبشون نی بدتشون خوبشونه یادمه یه روز گفتن استخونام هِشتاش سر جا خودش نی، درد می‌کنه، خیال میکنم یه کسی داره دست و پاهاما میکشه که کنده شه😮‍💨🥴 زن دایی نسخه بعد: ایققدو تریاک بدتشون خوب میشن ووو.. 🤮 سال های آخر عمر بی بی خیلی مریض می شدن، تو خواب و بیداری هذیون می گفتن، داد و بیداد می کردن، کسی را نمی‌شناختن، زنها برای سراغ گیری میومدن دور بستر بی بی، یکی می‌گفت: دارن اذیت میشن، جون فقط تو پاهاشون مونده، عمری نمی کنن و زن دایی می گفتن: هِشتو نیستن خوب میشن و واقعا هم خوب می شدن روزهای آخر عمرشون اومدن برای ملاقاتی بی بی به مادرم گفتن: سکین برو دنبال اون بنده خدایی که میگن از دست بی بی دلخوره، بیارش حلالیت بطلبن دارن جون داد میکنن، مادرم رفتن بنده خدا را آوردن تا بالای سر بی بی اومد گفت: من همون روز حلالشون کردم سید هستن بزرگ هستن اولاد پیغمبرن انشاالله اون دنیا دست منا بگیرن و زد زیر گریه، وقتی رفت زن دایی نرگس گفتن: زنگ هاشم بزنِد اَ یزد بیان و بعد از چند ساعت خدا بیامرز بی بی فوت شدن😞 خدا همه رفتگانا بیامرزه اومدم از فداکاری های مادرم و پدرم از نگهداری بی بی بگم از همه دری گفتم الا این که مادرم مثل مادر خودشون و شاید بی راه نگفته باشم شاید هزاران برابر بیشتر از بی بی نگهداری می کردن حتی یادمه به پدرم می گفتن: هاشم، هِچی نگو خدا را بد میاد🤫 مادرتون هستن چه شبها که چشم باز می کردم می‌دیدم تاس برا بی بی آوردن برای دستشویی، موهای بی بی را حنا می کردن، حموموشون می بردن، همیشه کتری دوا جوشوندنی رو بار بود برا بی بی غذای جداکار میهشتن که بی بی خوبشون نی، بغلشون کنن با اینکه خودشون پا به ماه بودن، برای دستشویی لباساشونا زود به زود عوض کنند تا بدنشون خراب نشه تخت فنری براشون بیارن تا گرماشون نشه ووو... تازه یه خواهر دیگه هم بی بی داشتن به نام خاله مریم که تو خونه دایی سید علی بودن مادر می رفتن اونجا کارای خاله را هم انجام می دادن ای مادر! شما یک اسوه، الگو یه انسان با گذشت، فداکار از خود گذشته ای هستید❤️❤️ من هر چی بگم از این پدر و مادر کم گفتم و زبونم قاصره از این همه خوبی و نجابت و گذشت . حسین آقا یه چیزهایی از مادر و پدرم دیدم که تا وقتی زنده هستم بگم بنویسم وقت کفاف نمیده، با افتخار سرمو بالا می گیرم میگم: من حسن هاشم هستم و مادرم شیر زنی مثل سکینه غنی زاده هست که من تو دامنش بزرگ شدم و تا عمر دارم نوکر پدر ومادرم هستم انشاالله تا همیشه سایشون رو سرم باشه 🆔 @chantehh
🔹عبور کاروان عازم زیارت از زیر قرآن 🆔 @chantehh
🗓 سال ۶۷، کردستان 🔸محمدعلی بهابادی، حسین و محمدرضا عبداللهیان، محمدرضا خواجه ای، عباس فلاحی، محمدحسین وارسته، سید علی میرزایی و سید محمد سعادتی 🔹ارسالی از خانم خواجه ای 🆔 @chantehh
♦️ مرحوم حاج حسین لقمانی، مرحوم حاج محمد شجاعی و جناب آسیدعلی رضوی (برادر خانم آقای شجاعی) 🔸ارسالی از جناب فریدون شجاعی 🆔 @chantehh
شهروندان ✍ خانم جنایی کریم آبادی تصویر👈 شماره 1 «پدربزرگ» تصویر👈 شماره 2 «خانه های قدیمی» 🔸مرحوم پدربزرگم همیشه به نماز اول وقت و همسایه مسجد بودن و رفتن به مسجد تاکید داشتن همیشه در مسجد حضور داشتند و نمازشان را در مسجد می خواندن زمانی که چشم هایشان کم سو شد گاهی ما نوه ها دستشان را می گرفتیم و به مسجد می بردیمشون و از اونجایی که ما گاهی سر وقت اذان نمی آمدیم و دیر می شد خودشان تصمیم گرفتند از طریق دیوارهای قدیمی که خانه ی خودشان هم میان آن خانه ها بود راه مسجد را بروند و نیاز به کسی نداشته باشند پس قبل از اذان دست به دیوارهای کاهگلی می گذاشتند و راه مسجد را طی می کردند و چند نفری گفتند شما دیگر نمی خواهد بروید مسجد گفتند من پاهام هنوز سالمه و در ادامه گفتند مگر می‌شود من همسایه مسجد باشم، صدای اذان بشنوم و نمازم را در خانه بخوانم. 🆔 @chantehh
📷 مرحوم حاج علی ملکپور، مرحوم حاج سید جواد میرابوالقاسمی، آقای سید محمد هاشمی از احمدآباد و حاج محمدعلی حاتمی 🆔 @chantehh
🖤 امروز زادروز زنده یاد مریم نصیریان هست و بچه های باشگاه «بانوی شهر» برای همیشه یاد و خاطره ی مریم عزیز و مهربان را با ورزش و قهرمانی زنده نگه می دارند. مریم جان! تو با تاسیس این باشگاه و تربیت ورزشکارانی که صاحب مدال های ارزشمند استانی و کشوری شدند نام بهاباد را در ورزش قهرمانی بلند آوازه کردی ، نامت به نیکی و مهربانی جاودان و مانا باد؛ تولدت مبارک🖤 🆔 @chantehh
✍ آقای فرهاد شجاعی درووود بر چنته بانان گرانقدر و چنته ای های عزیز 🙌 در اواخر ۵۰ سالگیم خیلی به این گفته نویسنده توانا و گوینده نازنین بوشهری که به نظر خودم و تایید خیلی از مخاطبانش اعجوبه ایست در نوشتن ، استاد احسان عبدی پور معتقدم که می گفت: « شما در طول مسیر زندگی به آدم‌های زیادی برخورد می کنید؛ عده ایی هستند که سن‌شان شاید به ۷۰ هم رسیده باشد ولی اگر دو شبانه روز با آنها باشید به جز مکالمات روزمره و معمول کلامی حرف برای گفتن ندارند و بر عکس شاید با جوانی ۱۸ ساله همسفر شوید که وقت کم می‌آورید برای شنیدن داستانهایش . آنقدر پر است که حسرت می‌خورید وقتتان تمام شده و کلی حرف ناتمام باقی مانده » همه اینها را گفتم که برسم به چهره های ماندگار و فراموش نشدنی بهاباد خودمان . حتما زیادند آدمهایی که در خانه های همه ما روزی نباشد که یادی و خاطره ای از آنها زنده نشود و خدا بیامرزی از ما دشت نکنند. به نظرم آنها حتما خاص بودند خیلی خاص . همین الان فهرست زیادی در ذهنم به سرعت مرور می‌شوند: حسین آقا شفاهی ، مهندس لقمانی ، حاج لقمان لقمانی ، حاج حسن ارتشدار، احمد توسلی ، محمد گرانمایه، اصغر گرانمایه، حاج علی گرانمایه ، اخوی (حسین گرانمایه )، آقای ایمانی بزرگ - از خاندان شجاعی نام نمی‌برم تا قضاوت به شما برسد- خلاصه زیادند ولی چند روزی‌ ست به مرحوم حاج حسین برهانی فکر می کنم: روزی که در مراسم سوم شان در مسجد میرچماق یزد شرکت کردم تا مدتها مات و مبهوت بودم؛ یک نفر بهابادی در یزد مگر چقدر می‌تواند دوست و آشنا داشته باشد؟ مسجد مصلای یزد مسجد بسیار بزرگیست هر بار که منبری تمام می‌شد جمعیتی بالغ بر هزار نفر خارج می‌شدند و جمعیتی بیشتر داخل می‌شدند. واقعا عجیب بود ولی برای کسانی که از نزدیک حاج حسین رو میشناختن دور از انتظار نبود چرا که حاج حسین برهانی آدم خاصی بود، دایره ی ارتباطاتش فرا استانی بود، جایی نبود که اسمی از بهاباد ببریم و طرف نگوید حاج حسین برهانی را میشناسی ؟ به والله اغراق نیست در شمال میشناختن در کرمان و تهران و هر جا که گذرمان افتاد. حاج حسین مرد سفره دار و دست و دلبازی بود، شوخ طبعی هم که از صفات بارزش بود، مهمان غریبه وارد بهاباد می شد اگر به تور حاج حسین می‌خورد راه فراری نداشت تا پذیرایی نمیشد . میزبانی امام جمعه یا رئیس پاسگاه و دکتر غریبه ی بهداری که قدیمها یا هندی بودن یا پاکستانی ... روحش شاد. حاج حسین نازنین مردی بود. پدرم می گفتن: من ساعت ۵ و نیم صبح که دنبال کارگر می رفتم حاج حسین در حال برگشت از بنستون بودن! سحر خیز و سخت کوش و پر تلاش روحشون شاد ... 🆔 @chantehh
✍ خانم سمیه دهقان نوشتن: 🔸« پایین سمت راست پدر عزیزم آقای محمدرضا دهقان و برادر مهربونم علی اصغر، کنار پدرم کلاه قهوه ای علی کلمدا، ایستاده اصغر حداد پسر علی کلمدا، کنارشون خدابیامرز غلامحسین حداد و نفر نشسته کت کرم خدابیامرز محمد حداد ( ممد علی کلمدا » 🆔 @chantehh
🔹 مرحومین از راست: حاج محمد قاسمیان پدر شهید قاسمیان احمدآباد و خادم مسجد، حاج حسین قاسمیان برادرشون و علی حاجی زاده معروف به علی حاجی 🔸درب مسجد احمد آباد 🔺 ارسالی از آقای زینلی 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پدرا، مادرا با دقت گوش کنین: 🌟 هر کی شبیه شما نیست، جهنمی نیست. 🌻 نماز و طاعت بچه های دهه ی هشتادی خیلی با ارزشه 🔺ارسالی از سرکار خانم نصرت دهقان 🆔 @chantehh
📷 خیابان اصلی بهاباد در دهه ی شصت، باغستان، حوالی منزل مرحوم آقای کلماتیان 🔹ارسالی از آقای مهدی حدادزاده 🆔 @chantehh
✍ خانم قاسمی ایشالا معلم عزیز منو ببخشن 😅 یادم نمیاد کلاس چهارم بودیم یا پنجم 🤔 خونمون شهرک بود و می رفتیم پشت کمیته امداد مدرسه ی مریم یه روز خانم معلم گفتن مشقا رو بلّت رو میز ببینیم☹️ داشتن مشقا رو میدیدن و ما که ننوشته بودیم دلمون مث سیر و سرکه می جوشید. بالا سر من که رسیدن یهو تو ذهنم اومد به دروغ بگم: یادم رفته دفتروم رو بیارم مِن مِن کنان همینو سر هم کردم و گفتم🤭 خانم معلم که بالاخره چند سالی تدریس، کوله بارشون رو پر از تجربه کرده بودن کم نیاوردن و گفتن: باشه، هِشطو نی، ظهر که تعطیل شدِت همرات میام در خونتون همونجا ببینم 🙆‍♀🤦‍♀ حالا انگاری دارن تو دل ما رخت میشورن ،از اینکه همچین دروغی گفتم پشیمون بودم ولی کار اَ کار گذشته بود.🤥 خدایا چکار کنم؟ 🙄 🙇‍♀ گمون کنم اون روز بود که چند سالی از عمر من کم شد 😁 هچی؛ ظهر شد و تعطیل شدیم و اونوقتا خانم گرانمایه می گفتن باید با صف برت خونه تو صف بودیم و خانم معلم هم همرامون شدن و چارچشمی مراقب من بودن که نپیچونم 😬 - خدایا چکار کنم، این چه غلطی بود من خوردم 🥴 در خونه رسیدم چ کلکی بزنم دوباره 🤔 رفیقام هم تو اون لحظات نمک رو زخمم میپاشیدن و پشت سر هم میگفتن: حالا میخه چکار کنی؟ من که تنها راه چاره را فقط و فقط در پیچوندن می دیدم، گفتم: صبر کنت؛ اگه بشه از تو صف فرار می کنم و شماها بگت ندیدیمش 🤪 اومدیم و اومدیم تا دم هلال احمر یه لحظه دیدم خانم پیچیدن سمت شهدای گمنام (خونشون نزدیک مسجد ولیعصر بود) من که خونمون تو خیابون اون طرفی بود خوشحال و بشکن زنون به صراط مستقیم ادامه می دادم غافل از اینکه خانم زرنگ تر از این حرفا بودن😨 یه دفعه نگاهی انداختن پشت سرشون و دیدن من نمیام داد زدن: دختره ی چَش سفید،پَ چرا نمیه؟ - خانم؛ اجازه ✌️ خونمون این تو خیابونه خانم معلم: مگه مادربزرگ تو فلانی نیست؟ خونتون خو نزدیک خونه ما هست. منم فوری به ذهنم رسید بگم: نه خانم، مَنا با دختر عموم اشتباه گرفتت😐 گفتن: ها، پَ من خو نمیتونم ایقه راه بیام فردا دفترتا بیار مدرسه ببینم 😍 ای خداااا.. الان ک دارم مینویسم دقیقا حال اون موقع رو یادمه که نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم و اون روز بخیر گذشت 😅🙏 ( همیشه دگه یادوم بود اگه خواسم دروغ بگم، نگم دفترما جا گذاشتم 😜) 🆔 @chantehh
✍ گزارشی از صف‌های طولانی نفت در یک روزنامه ... 🗓 دهه پنجاه خورشیدی 🆔 @chantehh
28.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جناب حاج محمدعلی حاتمی زاده به ما و کانال شهرمون افتخار دادن و خودشون با ارسال این فیلم نوشتن: « خاطرات من از دوران تحصیل در دبستان ادیب بهاباد در سال ۱۳۳۴ و بیان سختگیریهای معلمان قدیم. این فیلم را آقای آسیدرضا میرابوالقاسمی از من گرفتن» 🌺 حاج آقا؛ ممنون از لطف و محبتتون، خدا شما بزرگترا رو برای ما و شهرمون نگه داره🙏 🆔 @chantehh
آدم ها به دو شکل در خاطر ما می‌مانند. نخست آن هایی که دیده‌ایم و می‌شناسیم و از آن‌ها خاطره‌ای داریم. این آدم‌ها با مرگ‌شان و مرگ کسانی که آن‌ها را می‌شناخته‌اند در تاریکی عدم ناپدید می‌شوند. ولی گروه اندکی هستند که ما آن ها را هرگز ندیده‌ایم اما می‌شناسیم. درک و شناختن آن ها محدود به پیکر انسانی شان نیست و ما ندیده آن ها را به یاد می‌آوریم. بودن این آدم‌ها فراتر از زندگی جاری ست. بودن آن ها وابسته به بودن هیچ کسی نیست و از نسلی به نسل دیگر زنده می‌مانند. آن‌ها کسانی هستند که به کاخ درخشان جاودانگی قدم می‌گذارند. 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟ گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم شب شما بخیر 🌹 🆔 @chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صدای پای زندگی است 🍃در خلوت کوچه های صبح 🌸می شنوی؟ 🍃تو نیز ز کلبهٔ شب بیرون آی 🌸و بر روشنایی سر فرود آر 🍃بگذار شعاع لبخند تو 🌸سلامی بر این 🍃رسیده ز راه باشد 🌸همچون چراغانی 🍃صدها نگاه باشد سلام صبحتون به خیر 🆔@chantehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم صدای آفتاب باز هم ترانه های دلنواز صبح باز عاشقانه های کوچه و نسیم و پنجره یک طلوع تازه حال خوب 💐🌿🌼✡️ 🆔@chantehh
داستان حمّال تبریزی فرد بیسوادی درتبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی گذرانده بود تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود ، برای آنکه نفسی تازه کند ، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند ؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وروجه نکن ، می افتی ، در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود. مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند ، حمال پیر با لهجه ترکی فریاد می زند «ساخلیان ساخلار»، یعنی « نگهدارنده نگه می دارد » کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند ، پیرمرد نزدیک می شود ، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی می پرسد : یکی می گوید تو امام زمانی ، دیگری می گوید حضرت خضر است ، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد ، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کند ، به آرامی و خونسردی می گوید : ” خیر ، من نه امام زمانم ، نه حضرت خضر و نه جادوگر ، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید ، من کار خارق العاده ای نکردم ، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود ، من اطاعت کردم ، یکبار من از خدا خواستم ، او اجابت کرد. او می فرمود: (حق کسی را نخوردم به کسی ستم نکردم دروغ نگفتم دزدی نکردم و…) حالا بعد از یک عمر اطاعت یک چیز از خداوند خواستم که به لطف خود خواسته ام (معلق ماندن بچه در هوا) اجابت شد. 🆔@chantehh