eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
779 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_35 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پ
به قلم لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غُرزدن عه پس چرا هیچ کدوم مغازه ها اونی که ما میخوایم نداره . که یه دفعه چشمم افتاد به مغازه کوچیک واااااای همونی که دوست داشتم یه لباس عروسکی دامن کلوش تو سینه شم کلی سنک و کاری کرده بودن برق می زد آستینش بلند بود لب آستینشم تور داشت دلم رفت . چادر مامانم و گرفتم به تکون دادن ، مامان ، مامان پشت اون ویترینه رو نگاه همونی که میخواستم . مامانم نگاه کرد گفت آره چه خوشگله. یه دفعه بابام گفت مگه شماها ست نمی خواستین .من که غرق در لباس شده بودم هیچی نگفتم ولی مامانم گفت حللا بریم تو مغازه بچم خیلی ازاین لباس خوشش اومده. سه تایی رفتم تو و سلام کردیم خانم فروشنده تا چششمش افتاد به ما بلند شد بالبخند جواب سلام مارو داد و خوش آمد گفت . مامانم لباس تو ویترین رو بهش نشون داد گفت اندازه این دخترم میخوام .خانم فروشنده هم یه رگال که چند لباس باهمون مدل ولی رنگها و سایزهای متفاوت بود به ما نشون داد. گفت رنگ بندیشو انتخاب کنید براتون بیارم . من گفتم همون صورتیه خانم فروشنده هم قد و بالای منو ورانداز کرد و دست برد تو رگال و یه پیراهن همون شکل داد به مامانم و اتاق پِرو رو به ما نشون دادو گفت بره بپوشه ببینید اندازش هست . وای خدا چقدر من ذوق میکردم باعجله رفتم تو اتاق در و بستم و لباسهای تنم رو درآوردم . صدا زدم مامان _ عزیزم چقدر بهت میاد چه خوشگل شدی صبرکن باباتو صدا کنم ببینتت احمد بیا بابام اومد به به، به به ماشاالله به دختر خوشگلم میخوایش بابا خوشت اومده؟ _بله بابا همونیه که میخواستم _مبارکه بابا درش بیارش بیا بیرون داشتم پیرهنو در میاوردم لباسهای خودمو بپوشم که شنیدم مامانم به فروشنده میگفت خیلی دوست داشتیم لباسامون با دخترم ست باشه ولی قسمت نشد . خانم فروشنده در جواب مادرم گفت.....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_36 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غ
به قلم ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از سر همین برای شماهم می دوزیم . تند تند لباسما پوشیدم اومدم بیرون چشمم به صورت خندان مانانم افتاد .خدا رو شکر جَو خرید مانانمو گرفته بود از اون حالت گرفتگی و اخم بیرون اومده بود بابام که مامانو خندان می دید خوشحال تکیه کرده بود به در مغازه و مامانمو نگاه میکرد . خانم فروشنده لباس من گذاشت تو جعبه بابت لباس مامانمم بیانه گرفت . گفت دو روز دیگه آماده میشه بیاید ببرید . از مغازه اومدیم بیرون رفتیم سراغ کفش من یه کفش صورتی انتخاب کردم ولی مامانم گفت . نرگس جان سفید بگیری بیشتر به لباست میاد اگر همه چیت صورتی باشه یخ میشی ولی ترکیبی باشه بیشتر تو چشمی منم قبول کردم و هردومون کفش سفید خریدیم . وای خدا چه روز خوبی بود چه حس قشنگی داشتم حس دختر شاه پریون بهم دست داده بود ای کاش مامانمم ازته دل راضی میشد اینطوری به من بیشتر خوش میگذشت . خریدمون تموم شد و راهی خونمومون شدیم . توی راه مامان و بابام باهم حرف می ردن گاهی دعواشون میشد و گاهی هم سکوت می کردن ولی من تو حال خودم بودم همش خودمو تو اون لباس خوشگل میدیم که دارم جلوی دوستامو خالمو و مادر بزرگم میچرخم . دوشت داشتم زودتر برسیم لباسمو به همه نشون بدم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_37 #پارت_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از
به قلم رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود تا چشمم افتاد بهش باخنده ازتو ماشین دست تکون دادم اونم با دستش اشاره کرد چی شده؟ تا بابام ترمز کرد از ماشین پریدم بیرون و رفتم پیش داداشم _وای علی اصغر نمی دونی چه لباسی خریدم بزاز مامان بیارش بپوشم ببین چقدر قشنگه. _برای منم چیزی خریدید ؟ _عه باید برای توهم میخریدیم بابام صدای مارو شنید. علی اصغر بابا منو تو فردا میریم خرید امروز وقت نمی شد هممون خرید کنیم . علی اصغر هم سرشو به تایید تکون داد. بابام از پشت نیسان جعبه لباس و کفشهامونو داد به مامانم .من که دیگه طاقتم تموم شده بود پریدم جعبه لباس و کفشمو رو از مامانم گرفتم رفتم تو خونه تند تند لباسامو در اوردم و پیرهنمو پوشیدم . ازتو اتاقم صدا زدم علی اصغر بیا ببین اونم اومد تو اتاق . _اوله له له چقدر قشنگه مبارکت باشه نرگس _ممنون داداشی . صدای مامانم بلند شد .نرگس اون لباس و دربیار برو خونه مادر جون جواد و بردار بیار . _مامان میشه باهمین لباس برم _ نه درش بیار یه وقت کثیف میشه _مواظبم نمی زارم کثیف شه. _نرگس منو حرص نده اون لباس رو دربیار _پا کوبیدم زمین مامان بزار یه کم تنم باشه که یه دفعه بابام اومد تو اتاق یه نگاهی بهم انداخت و گفت عروسکم خیلی قشنگ شدی خوشگم لباس رو دربیار آویزونش کن تو کمد برو جواد رو هم از خونه مادر بردار بیار برو بارک الله دخترم . با لب و لوچه آویزون گفتم باشه بابا لباس رو درمیارم ولی به علی اصغر بگو بره جوادو بیاره . تا اینو گفتم علی اصغر جفت زد کفشهاشو پوشید و گفت من نمی رم اول به تو گفتن من باید برم مسجد تمرین سرود دارم و مثل برق از حیاط زد بیرون. منم لباسمو در اوردم و رفتم خونه مادر بزرگم . در زدم درو باز باز کرد. _سلام . سلام به روی ماهت خوشگلم لباس خریدی ؟ آره مادر چه لباسی هم خریدم اگر ببینی اینقدر قشنگه. مبارکت باشه گلم حالا میام میبینم اومدی جواد رو ببری آره مادر کجاست . خوابیده بزار بیداربشه خودم میارمش . _پس من میرم خونه اینو گفتمو منتظر حرف مادر بزرگم نشدم مثل جِت دویدم به سمت خونمون ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
من ے خلوتے را میخواهم.. بی‌ انتها، براے بے واژه، براے و براے ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن شدن... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_38 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود
به قلم همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم میگفتم کی پنج شنبه میشه من اینو بپوشم . اومدم خونه مامانم گفت پس جواد چی شد ؟چرا نیاوردیش. _خواب بود مادر جونم گفت بیدار بشه خودم میارمش. باچشمام دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی لباسمو ندیدم . _مامان لباس منو کجا گذاشتی؟ _جاش اَمنه . _خب میخو ام بدونم. بودونی که چی هی بکشی به تنت از آهارش بیفته چروک و کثیف بشه؟ _نه نمی خوام بپوشمش میخوام نگاش کنم . _نمی شه دیگه هم حرفشو نزن برو دنبال کارت برو جلوی من وانیسا حوصله منو هم سر نبر برو ببینم. _وا !! چه جوری با من حرف میزنه مثلا من دارم شوهر میکنم . _برووووووووو نرگس اعصاب منو بهم نریز : _وا !'حالا چرا داد میزنی خُب میرم. _ناامید شدم از رسیدن به وصال لباس. رفتم در خونه فریده اینا. مامان فریده از سر قضیه دخترش پری دیگه منو تحویل نمی گرفت منم تو خونشون نمی رفتم فریده رو صدا میکردم بیاد بیرون بازی کنیم . آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم صدای توران خانم از پشت در بلند شد‌. _کیه؟ وای جرات نکردم بگم منم دوباره زنگ زدم .توران خانم اومد درو باز کرد. _تویی !اینجا چی میخوای . منم هول شدم و گفتم سلام فریده هست. _آره هست ولی نمیاد. _تورو خدا توران خانم صداش کن کارم واجبه. توران خانم با چشمهای گرد شده از تعجب به من ذول زدو گفت واجب! منم سرم رو تکون دادم گفتم آره واجبه صداش کنید. فریده از پشت سر مامانش لب خونی کرد تو برو الان میام . بعدم رفت تو اتاقشون . منم گفتم باشه توران خانم میرم . توران خانم با تعجب بیشتر گفت تو که کارت واجبه چی شد آتیش پاره چرا داری میری. منم یه خدا حافظی کردم و تندی از در خونشون رفتم . سرکوچشون وایساده بودم که یه دفعه ناصرو دیدم از دور داره میاد ناخودآگاه قلبم وایساد نفسم تو سینم حبس شد میخکوب شدم به دیوار . اونم منو از دور دید بالبخند داشت میومد جلو. _وای خدای من این چقدر گنده است. چیکار کنم! داره به من نزدیک میشه. نفسم به شماره افتاده بو د.اونم آرام آرام و با لبی خندان داشت به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا رسید جلوی منو با روی گشاده و چهره ای خندان گفت :سلام. من لال شده بودم فقط ناخداگاه بهش ذول زدم .اونم یه لبخند زدو رفت . اروم آروم با پاهای لرزون نشستم که دیدم ..‌.. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_39 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم می
به قلم فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس چیزی بهت گفت . باسر اشاره کردم نه . _بهت متلک گفت . دوباره باسر اشاره کردم نه . _دیدم بهت سلام کرد این پسر هاجر خانمه درسته ؟ بااشاره سر گفتم آره _فامیلید با هم که . بازم باسر گفتم آره. _پاشو ببینم پاشو خودتو جمع کن بگو چی شده چرا اینطوری شدی ؟دست منو گرفت و بلندم کرد . _چقدر دستات سرد شدن نرگس اگه حالت بده برم به مامانت بگم . با سر اشاره کردم نه نه و به زور گفتم الان خوب میشم چیزی نیست . دست منو گرفت : _ پاشو بریم خونه خالم پیش مریم یه آب قند بخور مامانم میگه اگر کسی یه دفعه دستش سرد بشه و عرق سرد بکنه فشارش افتاده بریم اونجا بهت آب قند بدم حالت جا بیاد و به حرف بیای که این پسره چی بهت گفت که تو اینقدر بهم ریختی. دستمو زدم به پیشونیم دیدم وای خیس عرق شده . آروم آروم با کمک فریده بلند شدم رفتیم در خونه مریمینا در زدیم درو باز کرد مامانش و خواهرش منیر توی ایون نشسته بودن تا حال منو دیدن پاشدن اومدن دم در کمک کردن منو بردن تو ایون نشوندن ‌. منیر گفت چی شده ؟ فریده گفت فکر کنم فشارش افتاده . منیرم دوید تو آشپزخونه اب قند بیاره . مامان مریمم به فریده گفت بدو برو خونه نرگسینا مامانشو صدا کن . _نه نمیخواد بری چیزی نیست. فریده گفت بیایم اینجا وگر نه من میخواستم برم خونمون .چیزیم نیست حالم خوبه. منیر آب قند و اورد _بخور بخور رنگت پریده حالا چی شده چرا اینطوری شدی! _نمی دونم یه دفعه حالم بد شد. رومو کردم سمت در حیاط دیدم مامانم سراسیمه اومد _چی شده نرگس . منم که حالم بهتر شده بود پاشدم روی پا ایستادم گفتم هیچی فریده شلوغش کردو منو آورد اینجا فریده دختر دانایی بود ، فهمیده بود که تو جمع نگه چی دیده ولی به مامانم گفته بود که چی شده. مامانم تا چشمش افتاد به من اومد جلو دستهامو گرفت گفت چی شده عزیزم بهتری گفتم آره مامان بهترم ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_40 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس
به قلم مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و رفیتم خونه تازه رسیده بودیم که مادر جون جواد رو آورد تا جواد چشمش خورد به مامانم خودشو انداخت تو بغل مامانم . _مامان پیرهنمو بیار نشون مادر بدم برو تو کمد خودت بیارش منم از فرصت استفاده کردم و تندی رفتم برش داشتمو رفتم تو اتاق خودمون تند تند لباسلامو دراوردمو پیرهن بله برونمو تنم کردم اومدم پیش مادر و مامانم گفتم خوشگل شدم . مادر جون یه نگاهی به قد و بالای من انداخت گفت : آره مادر خیلی قشنگه ولی این که لباس بله برون نیست. معصومه اینو میخوای بله برون تن نرگس کنی ؟ مثل یخ وا رفتم وای خدای من نگن نباید بپوشی مامانم وا رفته به مادر نگاه کرد مگه عیبی داره. تقریبا همین مدل دادم برای خودمم بدوزن . مادر جان عیبش اینه که اگر این لباسو نرگس بپوشه خودتم که دادی همینطوری برات بدوزن تو بله برون بپوشی یعنی اینکه ماهیچ شرط و شروطی نداریم آماده ایم دو دستی دخترمون رو تقدیمتون کنیم .این لباس جشن شیرینی خُرونِ و.... بله بررون که جشن نیست یه مهمونی رسمی هست که خونوادهای پسر و دختر با شرط شروط هایی که میزارن باهم به تفاهم برسن .خیلی از بله برونها سر همین شرط شروطها بهم خورده چه شرط و شروطی احمد اینقدر هول شده که هرچی اونا بگن قبول میکنه. نگفت ازچی این پسره خوشش اومده . چرا میگه وضعشون خوبه دستشون به دهنشون میرسه دیر یا زود که نرگس باید شوهر کنه همینا خوبن . پاهامو کوبیدم زمین و با بغص گفتم من همینو میپوشم. مادرجون شب جمعه رو یه بلوز شلوار ساده ترو تمیز بپوش این لباس رو ان شاالله جشن شیرینی خورون تنت کن. حالا جواب احمد و چی بدم؟ هیچی چه جوابی، بگو مگه من چند تا دختر شوهر دادم . تجربه نداشتم حالا اینم که طوریش نمی شه میزاریم تو یه مجلس منا سب میپوشیمش ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
به قلم منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه. داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت . هیچی سلام کرد. عه همین اره پس چی؟ خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی. فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم‌ به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم . قسم جون مامانتو خوردیا به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه چشمهاش گرد شد عه راست میگی !! اهوم پس مدرسه چی شونه انداختم بالا نمی دونم نرگس میخوای شوهر کنی نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن خب بگو نمی خوام نمی تونم چرا نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی (مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم ) الان برای همین ناراحتی نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی عه پس چی باید بپوشی میگن یه لباس ساده تر نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
به قلم سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم. منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم مامان مامان یه خبر مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق. مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا راست میگی !! وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن! _صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین. _خواهش میکنم بفرمایید نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن. منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم. بفرمایید خوش آمدید .ج سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید سلام خوش آمدید ان شاالله خیره بله خیره خیر. منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم. _معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم. _والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیب‌‌اله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
به قلم پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم . باشه هر طور راحتید... چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟ هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن . توکه گفتی شب جمعه . آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی عه برات بد نشه ! چه بدی ؛ بازیه دیگه . خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد. منم بازی آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد . گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز. _باشه بریم . مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد. برو منم الان میام . رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان . آقا داره قامت میبنده رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_44 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگی
به قلم نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره رو هم حاضر کنم الان بابات میاد. چشم مامان جوادو بردم تو اتاق یه سینی گرد بزرگ داشتیم گذاشتمش تو سینی می چرخوندمش اونم غش غش میخندید .این بازی رو خیلی دوست داشت صدای ماشین بابام اومد. جواد و برداشتم اومدم حیاط تا بابام درو باز کرد سلام کردم . جوادم تا بابامو دید خودشو انداخت تو بغل بابام . _بابا _جانم بابا! تا خواستم بگم عمه هاجرینا اومدن خونمون یاد مامانم افتادم . یا خدا یه وقت نگه چرا گفتی . دوباره بابام گفت جانم نرگس جان بگو چیکار داشتی ؟ باعجله گفتم هیچی و تندی رفتم تو اتاق بابام اومد تو اتاق. مامانم سلام کرد . علیک سلام . نرگس چی میخو است بگه حرفشو خورد . هیچی بشین یه چایی بیارم برات ، خودم میگم . مامانم یه چایی ریخت برای بابام . خب بگو _امروز هاجر رو ناهید اومدن گفتن که شب پنج شنیه بیان قبل از بله برون خودمون حرفامونو بزنیم که دیگه شب جمعه جلوی فامیلا چونه نزنیم گوشامو تیز کرده بودم ببینم .مامانم و بابام چیا میگن. خوبه بگو بیان. گفتن زنگ میزنن تلفنی جواب میگیرن .بزار زنگ بزنن میگم بیان احمد میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم گوش کن. بابام پوفی کرد، گفتم بگو. باید قشنگ دل بدی. احمد تو این حرفی که میخوام بهت بزنم هیچ شوخی ندارم اصلا هم کوتاه نمیام کتک زدن که هیچ اتیشمم بزنی کوتاه نمیام یا ابالفصل چه نقشه ای کشیدی برای من خدا بهم رحم کنه. فردا شب که اینا اومدن میگی ما چند شرط داریم اولا نرگس باید ۲ سال نامزد بمونه تو این دوسال هم درسشو میخونه. دوما نرگس چون زیر سن قانونیه برای ازدواج عقد محضریش نمی کنن تو محضر بااجازه ولی صیغه میخونن میگن برید ۱۳سال تمام که شد بیاید سند ازدواج بگیرید. پس با ید پشتش محکم باشه فردا شب میگی مهریه نرگس هم ۱۱۰ سکه بهار آزادی ، هم میگی زمین یا خونه به اسمش کنن . گوش کن احمد به نرگس سند ازدواج نمی دن که بگن میندازیم پشت قبالش باید به نامش کنن بابام ذل زده بود به مامانم! یه دفعه گفت زن داریم دختر شوهر میدیم معامله که نمیکنیم . من نمی تونم این حرفارو بگم. نمی تونم بگم چیه ! معامله کدومه ! پشتوانه بچمه . میگی خوبم میگی. اصلا من می دونم تو روت نمیشه بگی قلبم گواهی میده از سر رو در بایستی به نصرالله گفتی بیان خواستگاری فردا به مادر جون میگیم بیا همه حرفا و شرط و شرو طامونو بهشون بگه بابام رفت تو فکرو لباشو کج و کوله کرد .گفت: به مادرت بگو باید همینارو بگه. اصلا از همون اول میگم بزرگتر ما حاج خانم هست هرچی ایشون بگن حرف منو و مادرشم هست ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada