eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
784 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم. دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیه‌ی تهویه‌هوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام. شماره حساب 👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ بانک پارسیان لواسانی ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که
عزیزان شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان واریز دست ما رو بگیرید، ما شدیدن به پمپ آب نیاز داریم چون فشار آب کم هست و داخل کولر آب نمیره، از طرفی حسینه ما هیچ راه آبی (فاضلاب) نداره، واگرحسینه نیاز به شستشو‌ داشته باشه امکان پذیر نیست، الان کلی قابلمه و گاز آوردن برای پخت غذاهای نذری ولی ما جا برای نگهداری نداریم،و می‌خواهیم بالای دستشویی یه انباری بسازیم، توان خرید و ساخت اینهایی که گفتم رو هم نداریم، لذا دست نیازمون رو به سمت شما محبان اهل بیت دراز کردیم، ان شاالله خدا به مال و جانتون برکت بده🌸 شماره حساب لواسانی👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ این حسینه رو مادر شهید مصطفی عبدلی وقف خواهران کرده
AUD-20220520-WA0014(1).mp3
9.97M
/ وطـــــنم 🎙حجت اشرف زاده 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که اگر دوباره مورد حمایت شما قرار بگیریم حلش کنیم. دست یاری به سمت شما دوستداران اهل بیت برای تهیه‌ی تهویه‌هوا، پمپ آب، درست کردن انباری بالای دستشویی و راه آب، گرفتیم این کمکهای شما صدقه جاریه است اجر همتون با امام حسین علیه السلام. شماره حساب 👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ بانک پارسیان لواسانی ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان حسینه‌ای که سال پیش کمبود هایی داشت و با کمک شما وسایل‌ش رو تهیه کردیم یه سری مشکلاتی داره که
عزیزان شده با ۵ هزار و یا ۱۰ هزار تومان واریز دست ما رو بگیرید، ما شدیدن به پمپ آب نیاز داریم چون فشار آب کم هست و داخل کولر آب نمیره، از طرفی حسینه ما هیچ راه آبی (فاضلاب) نداره، واگرحسینه نیاز به شستشو‌ داشته باشه امکان پذیر نیست، الان کلی قابلمه و گاز آوردن برای پخت غذاهای نذری ولی ما جا برای نگهداری نداریم،و می‌خواهیم بالای دستشویی یه انباری بسازیم، توان خرید و ساخت اینهایی که گفتم رو هم نداریم، لذا دست نیازمون رو به سمت شما محبان اهل بیت دراز کردیم، ان شاالله خدا به مال و جانتون برکت بده🌸 شماره حساب لواسانی👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ این حسینه رو مادر شهید مصطفی عبدلی وقف خواهران کرده
انسان شناسی ۲۶۲.mp3
12.43M
من یه دونه یا دو تا ضعف اخلاقی ندارم که! • تا میخوام روی عصبانیتم کار کنم، یه اتفاق میفته حسادتم میاد بالا! • تا حسادتم رو کنترل میکنم، یکی میاد حالمو میگیره، نمی‌تونم ببخشمش! ✘ اینجوری من تا آخر عمر درگیری دارم که! چکار کنم همه مشکلاتم یهو باهم حل بشه؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شما نگران حال اون نباش با صدای مامان بسمت در چرخیدم _میشنوی آقا؟ دخترتم همون حرفارو میزنه. اونقدر خودت رو عذاب بده تا وقتی آقا نریمانت حالش خوب شد و برگشت خونه از من شاکی بشه که چرا حواست به بابا نبوده و اینقدر ضعیف شده. اونوقت اون فکر میکنه من خوب بهت نرسیدم، چه میدونه با همه مون لج کردی نه چیزی میخوردی و نه خواب درست درمونی داشتی... بابا بریده بریده گفت _بادمجون بم... آفت نداره...نترس... من چیزیم نمیشه شازده پسرت بیاد خودم بهش میگم در نبودش بچه شده بودم و خیلی اذیتت کردم نگاهم رو دادم به بابا که این حرفا رو با صدای ضعیف میگفت نگاهش رو داد بهم _دخترم... ببین مامانت... قرصاش رو خورده؟ تو این احوال خراب و پر از استرس بازم حواسش به حال مامان هست حتما رنگ سرخ صورت مامان که نشون از افزایش فشار خونش داره باعث شده از موضع دیشبش کوتاه بیاد و نگرانی برای نریمان رو فعلا بیخیال بشه. _مامان از صبح چیزی خوردی؟ صبحونه؟ داروهات؟ _الان میرم بخورم و از اتاق خارج شد دستای بابا رو گرفتم _بابا جون الان میرم پیشش برمیگردم _برو... بابا جان به دنبال مامان وارد اشپزخونه شدم کنار سماور چای ایستاده و اشکاش رو پاک می کنه جلو رفتم و در آغوش گرفتمش _مامان تروخدا یکم به فکر خودت باش از پا در میایی. دیشب که نخوابیدی الانم بدون صبحونه و خوردن داروهات داری پس میفتی تروخدا تو دیگه مریض نشو ما طاقت افتادنت توی رختخواب بیماری رو نداریم ... خودت خوب میدونی تنها کسی که از پس بابا برمیاد فقط خودتی به سمت کابینت روبرویی رفت و پشت بهش نشست _خیلی خب یه تیکه نون بده من تا بتونم داروهامو بخورم. سریع در یخچال رو باز کردم ظرف کره رو بیرون اوردم _نمیخواد دخترم یه پیاله ی ماست بده با یه تیکه نون بخورم چیزی که خواسته بود داخل سینی گذاشتم و نشستم روبه‌روش بیا مامان جونم بخور تا داروهاتم بیارم سبد کوچولوی داروهاش رو هم کنار سینی گذاشتم. تا خواستم بشینم کنارش با دست مانعم شد. _نشین...برو ببین بابات خوابش برد یا داره فکر و خیال میکنه؟ آهی کشیدم دلم براشون می‌سوزه ولی عملا کاری از دستم بر نمیاد قبل از اینکه وارد اتاق بابا بشم همونجا پشت در دستام رو بردم بالا _خدایا داداش نریمانم .... داداش نریمانم رو بغضم گرفت از ترس اینکه گریه م نگیره دعا کردن رو موکول کردم به یه زمان دیگه. چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم نگاهی به بابا کردم احساس می‌کنم خوابش برده. اروم کنار رختخوابش نشستم از حالتش معلومه خوابیده اما نفسهای نامرتبش خبر از عملکرد نامنظم قلبش میداد. دلم گرفت بابا تو شرایط بدی مجبور شد قلبش رو جراحی کنه. همون روزها نگران ازدواج من و نیما بود و هربار که برای چکاپ پیش دکتر جراحش میرفتند از وخیم بودن اوضاع قلبش میگفت الانم که تصادف داداش و کما رفتنش. خداکنه بتونه به این وضعیت عادت کنه. ایستادم و پیش مامان برگشتم داشت داروهاش رو با چایی می‌خورد _عه ... مامان صبحونه ت رو که نخوردی _هرکاری کردم نتونستم بخورم... فقط یه تیکه به زور قورت دادم که بعد از خوردن داروها معده م اذیت نکنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابات خوابید؟ _آره خوابش برده _اقا جواد می‌گفت تو بیمارستان دکتر بابا فهمیده وضعیت داداش چطوریه، برای همین ارامبخش‌هایی که براش تجویز کرده دوز بالایی داره وگرنه با این اوضاعی که قلب بابام داره تحمل این همه استرس و دلواپسی براش سمه. مامان دستاش رو به حالت دعا بالا گرفت _خدایا همه ی بیماران رو شفای عاجل عنایت فرما، مریضای منم همینطور سینی رو داد دستم و همونجا دراز کشید _اینجا چرا؟ پاشو برو توی هال یا اتاق بخواب. _سرم درد میکنه میترسم از جام بلند شم خوابم بپره، یکی دوساعت بخوابم حالم خوب میشه. فقط یه بالش برام بیار، اون چادر رنگیم رو هم بیار بنداز روم... اگه خواهرات زنگ زدند و خبری از داداشت دادند حتما بیدارم کن... _باشه تو بخواب به سرعت به اتاق رفتم و بالش خودم رو براش اوردم و کمک کردم بذاره زیر سرش. همونجا توی اشپزخونه ایستادم و به اطراف نگاه می‌کردم. ای بابا باید نهار درست کنم حالا که مامان اینجا خوابیده که نمی‌تونم... فعلا برم رختخوابم رو جمع کنم تا بعد به اتاق رفتم و مشغول تا کردن تشکم شدم. همون لحظه صدای زنگ آیفون باعث شد تندی خودم رو بهش برسونم _کیه؟ _دخترم ماییم ... اومدیم یه احوالی بپرسیم ، مامان و بابات هستند؟ ای خدا الان وقت مهمونیه اخه؟ چکار کنم اگه ردشون کنم بعدا مامان دعوام میکنه. _بله هستند ... با فشردن کلید آیفون تعارفشون کردم بیان داخل. نگاهی به پذیرایی کردم همه چی مرتبه... چادر نماز مامان و بالشش اون کنار افتاده. سریع برشون داشتم و تو اتاق خودم انداختم... لباسم خیلی کوتاهه پس اجبارا چادر تو خونه ای نسرین رو سرم کردم و در راهرو رو باز کردم. پشت در منتظرم بودند. وای چند نفرن! چندتا از آقایون همسایه و خانم‌هاشون هستند تعارفشون کردم بیان داخل. یکی یکی وارد شدند. هر کدوم یه کیسه حاوی میوه و ابمیوه و این چیزا دستشون بود که دونه دونه یا دستم دادند و یا کنار در اشپزخونه میذاشتند. تعدادشون اونقدر زیاده که اقایون روی مبلها نشستند و خانمها پشت در اتاق ها کنار دیوار روی زمین... موقع نشستن حال مامان و بابا و داداشم رو می‌پرسیدند که جواب دادن به هرکدومشون پروسه ی خاص خودش رو داشت. دهنم از اینهمه پاسخگویی کف کرده بود. با خودم گفتم تعارف بسه راستش رو میگم که مامان دیشب تا صبح مراقب بابا بوده و الان خوابیده... بابا هم که بخاطر داروهاش الان تقریبا خوابش شبیه بیهوش شدنه ... _شرمنده بابام داروهاش خیلی قویه و الان خوابش برده مامانمم... تا خواستم توضیح بدم صدای سلام گفتن مامان باعث شد سر بچرخونم سمتش چادررنگی سرش بود با تک تک مهمونها گرم احوالپرسی شد و من فرصت پیدا کردم برای آماده کردن وسایل پذیرایی به آشپزخونه برم چادرم رو گوشه ای پرت کردم در سماور رو برداشتم. خوشبختانه پر بود و در حال جوش قوری رو آب کشیدم و چند پیمانه چای تازه دم کردم در یخچال رو باز کردم پارچه‌ی روی سبد رو کنار زدم خداروشکر میوه ی شسته شده هم داریم. سریع داخل ظرف میوه خوری چیدم. سینی بزرگ مخصوص مهمونی‌های پرجمعیت رو از کابینت بیرون اوردم. به تعداد مهمونها استکانها داخل سینی گذاشتم و چای ریختم نگاهی به چادری که روی زمین افتاده بود کردم . کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎥 شایعه هندی بودن امام خمینی (ره) اولین‌بار توسط ساواک پخش شد و در ادامه نیز توسط رسانه‌های بیگانه در حال بازنشر است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۲.mp3
12.43M
من یه دونه یا دو تا ضعف اخلاقی ندارم که! • تا میخوام روی عصبانیتم کار کنم، یه اتفاق میفته حسادتم میاد بالا! • تا حسادتم رو کنترل میکنم، یکی میاد حالمو میگیره، نمی‌تونم ببخشمش! ✘ اینجوری من تا آخر عمر درگیری دارم که! چکار کنم همه مشکلاتم یهو باهم حل بشه؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣شعار مردمی توسط جانباز جنگ که به روی سن همایش آمد و... همایش ۵۰۰۰نفری عفاف و حجاب ◀️تمام اخبار همایش ۵۰۰۰ نفری مطالبه عفاف و حجاب را اینجا ببینید👇 https://eitaa.com/farhangsaze_haya/9446
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با تعجب نگاهی بهش انداختم _سهیلا سه تاشونم میشناختی؟؟ عصبی داد زد میشناختی چیه الی، قیافه هاشون یادم مونده نرگس پرید وسط حرفم _من نمیفهمم چرا باید اینجوری می شد هر روزم داره بدتر میشه کلافه شدم صورتم رو مشمئز کردم _من که فردا میرم تهران، طاقت این همه استرس رو‌ ندارم نرگس رو‌کرد به من هی میرم میرم راه ننداز، دیگه بیخودی بیرون نمیریم، هر وقت هم کار واجبی پیش اومد، مجبور شدیم بریم بیرون با هم میریم با همم میایم نگاهم رو دادم به نرگس نه حرفت رو قبول ندارم باید بریم، تو میتونی یک هفته بری کاشان خونتون بمونی؟، ما هم بریم، اینا ببینن نیستیم برن دنبال کارشون سهیلا‌ آهی از ته دلش کشید _اونوقت به خانواده‌هامون بگیم چرا نمیریم دانشگاه؟ نرگس گفت غذاتونو بخورید که هیچکدومتون شرایط‌تون بدتر از من نیست، من شب یلدا عروسی‌مه، یک‌ماه مونده به عروسی‌م بعد ببین کجا گیر کردم، بدبخت شدم سهیلا با نگاهی پرحرف کنایه آمیز لب زد ببخشید که گیر کردی رو به هر دوشون گفتم بچه‌ها بسه غذاتونو بخورید قاشق‌ غذا رو میزارم توی دهنم، فقط صدای همهمه میشنوم، هیچ طعمی از غذا احساس نمیکنم ... صدای قاشق‌ها که میخوره به ظرف‌های فلزی و همهمه سلف رو اعصابمه قاشق‌مو پرت کردم رو میز کیف و کلاسورمو برداشتم اومدم بیرون.‌ صدای دوست‌هام رو میشنوم الهام، الهام ولی توجهی نمیکنم، و از در سلف اومدم بیرون و رفتم تو لابی دانشگاه نشستم چشمام رو بستم ... دلم یه آرامش میخواد، یه سر بدون اینهمه فکر، بدون استرس، بدون تشویش. کلاس بعدی‌م تاریخ ادبیات انگلستانِ، پیامک دادم مرتضی من حوصله کلاس ندارم بیا منو ببر ... جواب داد میدون جهادم، پنج دقیقه دیگه دم دانشگاه‌م اومدم پایین جلو درو نگاه افتاد به زانتیا اونموقع کسی زانتیا نداشت نهایت شاید پژوی داشتن سال ۸۶ بود، مرتضی بچه پولدار بود ولی هیچوقت نشد ازش بپرسم چیکاره‌ای اومدم ااین دست خیابون سوار ماشینش شدم.‌ سلام و احوالپرسی کردیم دیدم نمیره سمت خوابگاه، گفتم کجا میری؟، گفت بریم مجتمع البیک، هم بازی کنیم هم نهار بخوریم روحیه‌ت عوض شه، گفتم البیک و دوست ندارم، یدفعه گفتم مرتضی به نظرت نریم کلانتری؟، امروز مارو رسوندی یه پراید پشت سرمون بود سه تاشونم سهیلا دیده بود سرش رو سمت من چرخوند من موظفم مراقب تو باشم و تمام، اونا نامزد دارن، شوهر دارن بخودشون مربوطه، کسی ام جرات نداره طرف تو بیاد چون منو میشناسن حرفش که تموم شد. صدای آهنگ‌شو زیاد کرد و بلند گفت چی میخوای برات بخرم؟ تو دلم گفتم زهرمار میخوام دوباره پرسید جواب دادم هیچی عزیزم _مطمینی؟ ولی من فکر میکنم نزدیک زمستونیم بریم یه پالتو و پوتین بخریم _باشه برای یه دفعه دیگه الان حوصله ندارم رسیدیم مارال پیاده شدیم، اینجا اکثرا توریست هستن گوشیم رو در آوردم زنگ زدم خوابگاه زینب گوشی رو برداشت سلام زینب جان، به نرگس و سهیلا و ستایش بگو من دیر میام نگران نشنن، جایی‌ام _سلام، باشه میگم با مرتضی وارد فروشگاه مارال شدیم، عجب فروشگاه قشنگیه، قیمتهاشم خیلی بالاست، مرتضی کلی برام خرید کرد اصلا نظر نمیدادم همه چیو به سلیقه خودش میخرید، من حوصله نداشتم، از اونجا اومدیم رستوران و قلیون و بعدم رفتیم کلی بازی کردیم، ولی فکرم عین کلاف سردرگم بهم پیچیده است، گوشیم زنگ خورد، قلبم وایساد. مرتضی رو‌کرد به من کیه؟، ببینم شماره‌شو _خوابگاهه، خجالت بکش مگه به من شک داری آویزون میشی رو‌ گوشیم دکمه تماس رو زدم بفرمایید «کجایی سهیلا با مرتضی‌آم شما خوبید؟ من و ستایش اومدیم خوابگاه ولی نرگس هنوز دانشگاه‌ست نیومده... _________________________ شوهرم دو زن رو صیغه کرده بودو با یه زن شوهر دار هم رابطه عاطفی برقرار کرده بود، شوهر او زن هم از نادر شوهر من شکایت میکنه و دادگاه حکم شلاق رو بر نادر صادر کرد و شوهرم رو شلاق زدن، وقتی پسرهام باباشون رو با کمر زخمی اوردن خونه، با نفرت رفتم جلوش... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❤️ عزیزان دو سال پیش با کمک خیرین حسینه‌ای ساخته شد. ما با کمک شما تونستیم یه سری وسایل مثل سمامور و کولر و ... تهیه کنیم. نزدیک محرم هست و قراره صبح ها خانم‌ها و شب ها نوجوانان پسرمون، توی این حسینه مراسم شهادت اباعبدلله الحسین رو برگزار کنیم.هوا گرمه و کولر بالای پشت بوم. فشار آب خیلی کمه و به کولر نمیرسه. ان شالله مدد بدید بتونیم یه پمپ بخریم و مشکلات ... رو کم کنیم که مراسم عزارداری رو بهتر برگزار کنیم. اجرتون با مادر سادات شماره حساب 👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ بانک پارسیان لواسانی ارسال فیش پرداختی به این ایدی👇👇 @Mahdis1234
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
پایان غربت معصومین!.mp3
14.62M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ ✘ مدیران جاسوس، نفوذی، خائن در جمهوری اسلامی؛ که نتیجه عملکرد غلطشان، امروز بار سنگین است روی شانه‌های مردم. ✘ آیا این بود انقلابی که نقطه‌ی شروع انقلاب جهانی علیه‌السلام است؟ 🎙استاد شجاعی ☜ کتاب انقلاب اسلامی و آینده جهان ویژه رحلت (ره) 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 💢 پانزده خرداد هویت و شناسنامه انقلاب است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 «غیرت» و «حیا» پدیده‌هایی فطری هستند که غربی‌ها با توجه به سبک زندگی لیبرالی خود، کم‌کم آن را از کودکان می‌گیرند ... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۵.mp3
10.43M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ من زیاد غصه می‌خورم! • از بی توجهی عزیزانم / • از قدرناشناسی اطرافیان / • از بدخلقی‌های دیگران / • از مشکلات و فراز و نشیب‌های زندگی/ • از بلاها و مصائب ریز و درشت • و ..... ماهها درگیرِ غصه برای یک اتفاق میشم! : اهل غصه، اهل آتش ✘. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 //پیامبر (ص) و یازده امام معصوم نتونستند حکومت واحد الهی تشکیل بدن، امام زمان عجل الله تعالی فرجه ، بعد از هزار و اندی سال چطور میتونند حکومت جهانی الهی ایجاد کنند؟ علیه‌السلام ره 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) منکه عادت به چادر ندارم و با اون نمیتونم پذیرایی کنم. پس سریع برش داشتم و سرکردم، از مقابل مهمونها رد شده و به اتاق رفتم... مانتو و شالم رو پوشیدم... آره اینطوری بهتر میتونم پذیرایی کنم... به آشپزخونه برگشتم بعد از پذیرایی از مهمونها کنار مامان نشستم. بعد از گذشت یک ربع هر کدوم از مهمونها دعای خیری برای سلامتی داداشم و بابام می‌کردند ایستادم و برای سومین بار به بابا سر زدم هنوز خواب خواب بود بیرون رفتم رو به آقای اکبری که منتظر نگاهم میکرد گفتم _شرمنده گفتم که فعلا بیدار نمیشه _دشمنت شرمنده دخترم... بعدم رو به مامان ادامه داد _ان‌شاالله که بزودی آقا نریمان صحیح و سالم برمیگرده خونه، آقا یوسف هم خیالش راحت میشه و سلامتیش رو بدست میاره. بعدم با یه یاالله سرپا ایستاد بقیه ی مهمونها هم به تبعیت از او ایستادند و دوباره تعارفات معمول و آرزوی سلامتی برای بابا و داداش... تا دم راهرو بدرقه شون کردم که مامان کنار گوشم گفت سریع خونه رو جمع کن شاید دوباره مهمون بیاد و خودش پشت سر مهمونها به حیاط رفت _مشغول جمع کردن ظرفهای میوه و استکانها شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم به اتاق رفتم . اسم نیما روی گوشی من رو یاد اخمهای دیروز انداخت تماس رو برقرار کردم _الو... _سلام بر بانو نهال، خوبی؟ خنده به لبهام نشست دوباره مهربون شده _سلام نیما ممنون تو خوبی؟ _مگه میشه صدات رو بشنوم و خوب نباشم؟ چه خبر از داداشت؟ فعلا هیچ خبر ... همسایه ها اینجا بودند .تازه رفتند... خواهرام و عمه اینا رفتند تهران ولی هنوز زنگ نزدند . _الان تو و مامانت تو خونه تنها هستید؟ _آره میای اینجا؟ _فعلا نه یکم کار دارم ولی نهار میام اونجا لبم رو از حرص به دندون گرفتم _ببین نیما من هنوز نهار نذاشتم تازه مهمونا رفتند و باید خونه رو مرتب کنم مامان گفت شاید مهمون جدید بیاد بنابراین نمیتونم نهار خوبی بذارم _عیب نداره چند پرس غذا میگیرم _نه ممنون بابا باید غذای خونگی بخوره غذاهای بیرون زیاد عطر و بود داره میپیچه تو خونه بابام گناه داره نمیتونه ازش بخوره _عه پس یعنی نیام اونجا؟ _نه...من کی همچین حرفی زدم؟ فقط اینو گفتم که بدونی وقتی اومدی منتظر غذای خوب نباشی. مجبورم برا بابا سوپ بذارم و برا خودمون یه چیز ساده ... بلند خندید... تو دلم گفتم قربون خنده‌ت بشم اشکال نداره دست پخت تو هرچی باشه خوردن داره _باشه من منتظرتم...نیما من خیلی کار دارم ... _باشه فعلا خدافظ _خدافظ تماس که قطع شد به فکر رفتم یاد یه ماه پیش افتادم، یه بار نیما من رو خونه رسوند مامان تعارفش کرد نهار بمونه. ماکارونی پخته بود با اینکه گوشت چرخ کرده ش زیاد بود و فقط یه ذره سویا داشت با این حال نیما لب به غذا نزد و خیلی راحت گفت مزه و بوی سویا رو دوست ندارم و زنگ زد و به تعدادمون پیتزا سفارش داد... اونروز چقدر بابا ناراحت شد هنوزم نمیدونم از اینکه نیما اون روز ماکارونی نخورد کارش غلط بود یا پیتزایی که خرید؟ خوب بیچاره تابه‌حال تو عمرش سویا نخورده ولی بابا درکش نکرد. بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم تو فکر که غذا چی بپزم؟ آهان لازانیا خوبه گوشت چرخ کرده و هرچیزی که لازم بود از فریزر بیرون اوردم و داخل بشقاب کنار گاز گذاشتم مامان که وارد خونه شد با ترس و تعجب پرسید _کجا بسلامتی؟ _میرم سوپر مارکت چیزی بخرم _لابد نیما داره میاد اینجا آره؟ مرغ که تو فریزر هست برای نهار همونو اماده می‌کردی _نه یه چیز دیگه میخوام درست کنم و سریع از خونه بیرون زدم یکی نیست بگه آخه مادر من چند بار باید بگم نیما عادت به گوشت و مرغ یخ‌زده نداره اونا همیشه تازه به تازه می‌خرن نه مثل ما منجمد و یخ زده وسایل مورد نیاز و چند تا تنقلات خریدم وقتی به خونه برگشتم مامان توی آشپزخونه مشغول بود _دختر عوض اینکه اول به‌فکر غذای بابای مریضت باشی بفکر کلاس گذاشتن برا نامزدتی؟ اول سوپ برای بابات بار میذاشتی بعد می‌رفتی خرید _ببخشید یادم رفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مانتو و شالم رو در آوردم و مشغول پخت لازانیا شدم سالاد رو هم آماده کردم امیدوارم اینبار نیما بدقلقی نکنه و بخوره مامان با بشقاب سوپی که برای بابا برده بود به اشپزخونه برگشت. _دوقاشق بیشتر نخورد ظرف لازانیا رو نشونش دادم _اینطرفش نرم شده ببرم براش؟ شاید بخوره با بغض گفت: نه عزیزم براش خوب نیست... یه بار که رفتیم خونه ی داداشت یادته؟ زینب کنار قرمه سبزی لازانیا هم درست کرده بود بابات یکم ازش خورد خوشش نیومد و گفت ماکارونی خوشمزه‌تره. اما داداشت با لذت ازش می‌خورد و می‌گفت من و دخترام عاشق لازانیا هستیم. الان بابات این غذا رو ببینه یاد اون روز و داداشت میفته و غصه می‌خوره. _الهی بمیرم براش آره راست میگی داداشم لازانیا خیلی دوست داره نمی‌دونم کارم درسته یا نه حتی تو این شرایط فقط به فکر خودم هستم که چطور نیما رو راضی نگه دارم کاش نیما هم یکم شرایط مارو درک میکرد. یاد دیروز افتادم ظهر همه از ساندویچ های بوفه ی بیمارستان خوردند البته از بس اعصاب همگی خراب بود نصفه نیمه خوردند اما نیما که معتقد بود اون ساندویچا قابل خوردن نیستند دوساعت با ماشین خیابونهای اطراف رو گشت تا یه رستوران باکلاس پیدا کنه. اخرشم از غذای اونجا هم نتونستم چیزی بخورم های کلاس بودن چیز خوبیه اما تو شرایط دیروز ما اصلا کار درستی نبود. باید حال بد من رو درک می‌کرد صدای زنگ آیفون بلند شد _بله؟ _منم نهال باز کن پختم از گرما به راهرو رفتم نیما با لبخند وارد شد مثل همیشه دستم رو فشرد و من رو گرم در اغوش گرفت و بوسه ی محکمی روی گونه‌م کاشت. نیما هم مثل خونواده ی خودم محبتش رو کاملا ابراز میکنه فقط با این تفاوت که پدر و برادرم محبتی که نسبت به همسر دارند رو جلوی چشم بقیه به اشکال مختلف نشون میدند و بغل و بوسه رو حذف میکنن. خداروشکر مادرم زن فهمیده ای هست و معمولا بدو ورود نیما و وقت خداحافظی مزاحم دونفره هامون نمیشه برخلاف پدرومادر نیما که هیچوقت نفهمیدند حریم خصوصی چه مفهومی داره البته زیاد شاهد عاشقانه‌های فیروزخان و فرشته به هم بودم اما بارها هم به چشم خودم دیدم که تا سرحد مرگ همدیگه رو خار و بی ارزش کردند اون هم سر یه موضوع خیلی خیلی کم اهمیت. در خونواده ی ما حفظ ارزش و احترام همسر بصورت دو طرفه خصوصا بین جمع رعایت بیشتری میشه. اوایل دلم میخواست من و نیما در اینده شبیه پدرو مادر اون جلوی چشم دیگران عاشقانه داشته باشیم اما الان بیشتر دلم میخواد مثل پدرومادر خودم به حفظ حرمت بینمون اهمیت بیشتری بدیم تو همین فکرا بودم که اصلا نفهمیدم کی شربت خوشرنگ البالوی همیشگی رو روبروش گرفتم . یکی برداشت و چشمک زد کنارش بشینم. وقتی نشستم باز هم مثل همیشه من رو تنگ در اغوش گرفت. نیما هیچوقت توجه به این نمیکنه که کسی متوجه عاشقانه هامون نشه و باز هم به لطف فهم و شعور مامان باشخصیتم که این طور مواقع مارو تنها میذاره دیگه لازم نیست خجالت بکشم یا به این همسر عاشق پیشه م یاداوری کنم پیش مامان کمی رعایت کنه. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حتما کاری داشته میاد بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به مرتضی من رو برسون خوابگاه چرا مگه بهت بد میگذره نه خوش گذشت بابت خریدی هم که بر رام کردی ازت ممنونم میخوام استراحت کنم چشمی گفت و سوار ماشین شدیم اومدیم خوابگاه ازش خدا حافظی کردم، زنگ خوابگاه رو زدم، در رو باز کردن مستقیم اومدم توی اتاقم و خریدهام رو گذاشتم گوشه اتاق و خودم رو انداختم روی تخت خوابم رفت، با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم، ساعت چهار بعد از ظهره، گوشی موبایل رو برداشتم تماس رو وصل کردم سلام مرتضی سلام پایه ای شام بریم بیرون؟ خوابگاه نمیزاره باید ۸ شب اینجا باشیم هیچ راهی نداره؟ بزار به خواهرم بگم زنگ بزنه بگه ما در جریانیم بعد میایم خوبه زنگ بزن زنگ زدم خواهرم گفتم من شام میخوام برم بیرون یواشکی مامان ینا زنگ بزن خوابگاه بگو من مادرشم میدونم دخترم دیر میاد خواهرم قبول کرد و زنگ زد خوابگاه، پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم، سهیلا داره غذا درست میکنه و ستایش با بقیه بچه ها میگه و میخنده، صدای خنده‌ش حالمو خوب کرد پیام دادم مرتضی «بیا» جواب پیامم رو داد _سر کوچه‌م از اتاق اومدم بیرون پام رو کردم توی کفشم مسئول خوابگاه گفت بچه‌ها نرگس هنوز نیومدها! سهیلا از آشپزخونه اومد بیرون والله کلاسش ظهر تموم میشد ولی هنوز نیومده مسیول خوابگاه رو کرد به من شوهرش منو کشت اینقدر زنگ زده گفتم بهش بگو کلاس داشته شاید رفته حرم، یا رفته خرید ... _شما چهارتا همیشه با همید _ولی کلاس آمون که یکی نیست خدا حافظی کردم و اومدم بیرون، ولی فکرم مشغول شد، یه دفعه به خودم گفتم، ولش کن بزار مغزت هوا بخوره، الاناست که بیاد خوابگاه میخوام بعد از مدتها یه نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به مرتضی کهدداره با لبخند نگاهم میکنه، پا تند کردم سمت ماشینش، در رو‌باز کردم نشستم. روبهش گفتم سلام با همون لبخند جواب داد سلام، تو فقط مال منی عروسک جان یه لحظه از کلماتش ترسیدم ... ❌❌ _____________________ اول داستان زندگیم‌از خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت ی کاری میگم انجام بده منم پول خوبی بهت میدم ولی باید دهنت قرص باشه... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁