زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۷۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی بعد سریع نوشتم
"خونه بدونِ تو آرامش نداره...
میشه شب زود برگردی،
تا آرامشم باشی؟"
و قبل از اینکه از تایپ این پیام منصرف شم ارسالش کردم
هنوز خودم تو شوک پیامی بودم که ارسال کردم
کاش این کار رو نمیکردم
اشتباه کردم
نیما خودش همینجوری متوهم هست و فکر میکنه اسمش توی شناسنامهی من به تنهایی باید باعث فخر و مباهاتم باشه
میدونم این حرفا بیشتر از قبل اونو مغرور و متکبر میکنه اما چه میشه کرد
باید قوی باشم و تلاش کنم این راه رو بدون وقفه و خلل پیش برم
شاید واقعا نتیجهی خوب و مطلوب حاصل شد
البته این گونه رفتارها از طرف یه خانم برای همسرش برای من چیز عجیب و غریبی نیست،
چون بارها دیده بودم مامانم و زنداداشم و عمه و حتی نیلوفر از این اصطلاحات گاه به گاه برای همسرانشون استفاده میکنند ولی خوب کاربردش ار زبون اونها خیلی عجیب نبود...
بابام، داداشم، آقا کاوه شوهر عمهم و شوهر خواهرم آقا جواد همگی مرد به معنی واقعی کلمه بودند
اما اینکه من هم باید برای نیما از همون لغات استفاده کنم بنظرم یه کار مسخرهایه و اصلا ممکنه خود نیما هم فکر کنه من قصد تمسخر کردنش رو دارم یا مثل همین چند ساعت پیش واکنش بدتری داشته باشه
من احمق رو بگو افسار زندگیم رو دادم دست نرگس...
نکنه الان این پیامها رو بخونه و بیشتر فکر کنه که یه خطاهایی کردم و دارم پشت این پیامها خود واقعیم رو پنهان میکنم؟
با تصور این موضوع دلشوره به جونم افتاد
فکر کنم باید فاتحهی خودم رو بخونم
نیمساعته که پوریا نقنق میکنه و گریههای گاه و بی گاهش حال بدم رو بدتر میکنه
طفلکی بچهم برای خودش بازی میکنه،
میخوابه و بیدار میشه و تا وقتی گرسنه نباشه یا دستشویی نداشته باشه اصلا کاری به کارم نداره
خداروشکر لااقل از جانب این بچه اذیت نمیشم
نمیدونم این بچههم من رو شناخته و نمیخواد با مزاحمتهاش باعث بداخلاقیم بشه یا لطف خداست
البته هرچی که هست برام خیلی خوبه...
پسر کوچولوم رو بغل گرفتم و بعد از کمی قربون صدقه رفتن
ماچش کردم و شامش رو که دادم
این بار دلم ضعف رفت براش و دلم میخواست در آغوشم بخوابه
اما خودش ترجیح میده روی پام بخوابه
پس به عادت هرشب پاهام رو دراز کرده و بالش کوچولوش رو روی پام انداختم...
سرش رو که روی بالش قرار داد با تکون دادن خودش ازم خوست پام رو تکون بدم
آروم و ریز کاری که خواسته بود انجام دادم
لالایی هرشبم رو سر دادم
با باز شدن در خونه چشمام رو با ترس باز کردم
نفهمیدم کی خوابم رفت
خداروشکر لامپ روشنه وگرنه توی این تاریکی شاید زهره ترک میشدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با چشم دنبالش کردم که به طرف سرویس رفت
نور امیدی ته دلم روشن شد
یعنی به خاطر پیامک من زود برگشته؟
بچهرو رو که معلوم نیست از کی خوابیده روی زمین گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم زیر کتری رو روشن کردم
از سرویس که خارج شد مستقیم به طرف رختخوابها رفت
مثل همهی شبهایی که خونه میمونه فقط پتو و بالش خودش رو برداشت و کنار بخاری دراز کشید
برای اینکه باب گفتگو رو باز کنم با لحن مهربون پرسیدم
_چای برات گذاشتم نمیخوری؟
جواب که نداد دستش رو از روی چشماش برداشت و همزمان که پشت بهم میکرد
نچکنان با لحن عصبی لب زد
_اون برقو خاموش کن دیگه
الان وقت چایی خوردنه آخه؟
خروس بی محل
خدای من چرا اینجوری می کنه آخه
اشک توی چشمام حلقه بست
به سراغ پوریا رفتم و روی رختخواب کوچولوی مخصوص خودش گذاشتم
پتوی خودمم برداشتم و کنارش دراز کشیدم
تا صبح با هر نچ گفتن و صدای غرولند نیما اشک ریختم و آه کشیدم
حتی تا صبح یکبار ازم نپرسید دردت چیه و چرا داری گریه میکنی؟
دلشکستهتر از اونی هستم که به فکرم برسه حالا باید چکار کنم
ازش خواسته بودم برگرده و به حرفم گوش کرده بود اما اگه میدونستم اینطوری باهام رفتار میکنه اصلا اون پیام رو بهش نمیدادم...
لعنت به من، لعنت به نیما
لعنت به فیروز و اون بلایی که سر زندگیمون آورد
لعنت به مادرشوهرم و سینا
لعنت به خودم هزار بار لعنت به من
که تا این حد محتاج این مرد خیانتکار بی شخصیت بی درک هستم
نزدیکیهای صبح خواب به چشمم اومد که با یاد نماز صبح برای اینکه دوباره خواب نمونم
به آرومی از زیر پتو بیرون اومدم و بعد از وضو متوجه شدم نیما کاملا خواب رفته
چادر و جانمازم رو که برداشتم مجبور شدم بخاطر حضور نیما توی آشپزخونه ملافهای که بعنوان زیرانداز برای نماز استفاده میکردم رو پهن کنم
برای پیشگیری از سوتفاهم و تهمتهای پیش رو گوشیم رو طوری که اگه نیما بیدار شد ببینه روی بالش خودم قرار دادم
نزدیک اذانه و فقط به اندازهی یک رکعت نماز وتر وقت هست
هنوز نمازم به اتمام نرسیده بود که صدای اذان گوشیم بلند شد
نفهمیدم چطور سلام نمازم رو خوندم و به دو خودم رو به گوشیم رسوندم
همینکه صدای اذان رو قطع کردم و خواستم روی بالش بگذارم صدای گریهی پوریا بلند شد و همزمان نیما چشم باز کرد
با تعجب و اخم از جا بلند شد
_کجا داری میری این وقت شب ؟
تمیدونم چرا از لحن کلام و نگاهش توی تاریکی ترسم گرفت
با ترس پوریا رو که بغل میکردم جواب دادم
_هیچ جا به خدا... گوشیم داشت اذان میگفت اومدم خاموشش کنم
_چادر برای چیه پس؟
داشتم نماز میخوندم
_اگه الان اذان گفته چه نمازی خوندی؟
برای اینکه کمتر قضاوتم کنه
زودی جواب دادم
_نماز شب خوندم
پتو رو به ضرب کنار انداخت
و پرحرص لب زد
_چی شده که یه شبه عابد و زاهد و خداشناس شدی و به غلط کردن پیش من و خدا افتادی
وای به حالت اگه اون چیزی که من فکر میکنم اتفاق افتاده باشه من میدونم و تو...
با رسوایی برت میگردونم خونهی داداشت
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۱ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ناراحت از چیزی که میشنوم یهو بهم ریختم دلم میخواست چیزی در شان خودش و خونوادهش بهش بگم، شنیدن این حرفا برا منی که هیچوقت پام رو کج نذاشتم و رعایت خط قرمزها همیشه برم در الویت بوده خیلی سنگینه
امت یهو یاد عهدی که با خدا بستم افتادم
دیروز یه جمله تو دفتر نرگس خونده بودم
"هروقت دیگران حرفی زدند یا کاری کردند که دلتون شکست به آغوش خدا پناه ببرید او بهترین پناه و جبران کنندهی حق شماست"
دلم میخواست با زبونم بهش حمله کنم و با زبون وحشیم حرمت و حیثیتش رو بدرم
اما به یاد عهد و پیمانم با خدا و امام زمان سکوت کردم
و خدا میدونه چقدر سخت و جانکاه بود تحمل اون شرایط برای منی که تاحالا هیچ حرفی رو بی جواب نذاشته بودم.
اولش ترسیدم با سکوتم مهر تاییدی زده بشه به حرفایی که میزنه
اما یه لحظه با یاد خدا دلم آروم گرفت
شاید بهتر باشه بسپرم به خودش
من در این زمینه واقعا بیتدبیرم
اخلاق نیما دستم اومده،
اون هروقت از یه جای دیگه عصبانیه حرصش رو با حرفایی که میدونه آتیشم میزنه خالی میکنه
برای اینکه بیشتر از این نگاه حرصی و عصبیش رو بی پاسخ بذارم
به آرومی در جوابش گفتم
_من کاری نکردم که حالا نگران این حرفت بشم
من تازه فهمیدم آرامشم خداست بهش پناه آوردم
تازه فهمیدم آرامشم تویی به تو هم پناه آوردم
خدا که پناه خوبیه برام.
تو هم همین طور
حتی اگه باهام بداخلاقی کنی.
سالهایی که زندان بودی این بهم ثابت شد که حتی حمایتهای داداشمم بهم نمیچسبید میدونی چرا؟
چون فقط تو تاج سر و سایهی سرمی
حرفم که تموم شد دیگه نموندم تا واکنشش رو ببینم
فورا ایستادم و بچه به بغل به طرف آشپزخونه رفتم
پوریا رو به سرویس بردم
با تکیه به دست گج گرفتهم از دست سالمم استفاده میکردم
یکبار نزدیک بود بچه با سر بخوره زمین از ترس چنان جیغی کشیدم که بچه بیشتر از اینکه از افتادنش وحشت کنه از جیغ من ترسید.
تصور میکردم الان نیما با نگرانی بالای سرمون بیاد تا ببینه چی شده
اما دریغ از ذرهای توجه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیما با حرفا و رفتارش حالم رو حسابی گرفته بود
پوریا رو سرجاش برگردوندم برگشتم دیدم دوباره خوابیده
بغضم ترکید
سعی داشتم بدون اینکه صدای هقهقم بلند بشه آروم و بی صدا گریه کنم
یکم آب به صورتم زدم تا شاید خنکای آب آتیش تند دلم رو خاموش کنه
اما نشد
بین نکات داخل دفتر نرگس نوشته بود گریه پیش همسر ممنوع
خنکای آب هم تاثیری بر داغی دلم نداشت و چشمهی جوشان اشکم تصمیم خشک شدن نداشت
میدونستم با این حال نماز خوندن قابل قبول نیست اما برای آرامش خودم نماز صبحم رو شروع کردم
و تازه رکعت دوم دلم آروم گرفت و اشکام بند اومد
تو حس و حال خوبی غرق شده بودم که صدای نیما از یک قدمیم باعث شد کمی از جا بپرم
_خوبه خدارو پیدا کردی
اومدی شکایت منو به خدات کنی؟
بکن...
اونقدر نفرینم کن تا مثلا خودت عاقبت بخیر بشی
نمیفهمم حس و حالش چیه و دقیقا چه مرگشه
یکی نیست بگه تو که خدا رو قبول نداری پس چکار به من و خدای من داری
ولم کن دیگه.
خدا میدونه با این حرفا چه آتیشی به دلم میفته
من دارم برای اون دعا میکنم اونوقت اون چیا بهم میگه
یاد حرفای نرگس افتادم که همیشه میگفت زن باید سیاست کلامی و رفتاری داشته باشه
اگه شوهرش بدیها و غم دنیا رو به طرفش سوق داد خودش به تنهایی با یه جملهی محبت آمیز اونهارو بشوره ببره
سعی کردم اول بقول مامان حدفم رو توی دهنم مزمزه کنم
نفهمیدم چه نمازی خوندم
بعد از سلام نماز برگشتم تا حرفم رو بهش بگم ولی از دیدن جای خالیش حسابی حالم گرفته شد
بلند شدم و به بهونهی بررسی احوال پوریا نگاهی به هال کردم
توی جاش خوابیده بود
ایستادم تا برم و حرفم رو بزنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
حالا که اون رفته منم بیخیالش بشم بهتره
لازم نیست جواب همهی حرفاش رو بدم
اما از ترس اینکه فکر نکنه واقعا نفرینش میکردم
بالای سرش رفتم و آروم کنارش نشستم
اروم لب زدم
_شاید از وقتی برگشتیم سر خونه و زندگیمون رفتارم باهات خیلی خوب نبوده
اما الان میخوام جبران کنم
منهیچوقت نمیتونم
لحظهای مکث کردم
_نمیتونم تو رو نفرین کنم.
لال بشه زبونی که بخواد تورو نفرین کنه
تو همسر منی، تنها پشت و پناه و تکیهگاه منی
_سرش زیر پتو بود و از همونجا جوابم رو داد
_هه باشه خر شدم
برو... برو به ادامهی دعاهات برس
ولی بالاخره سر از کارات در میارم
چقدر این بشر تلخه
زبونش همیشه مثل نیش مار و عقرب زهر داره
بغضی که دوباره خیال سرباز کردن داست رو به سختی پس زدم
بدون اینکه جواب این حرفش رو بدم
به آشپزخونه برگشتم و
مقابل جانمازم و قبله ایستادم
آروم دستم رو بالا آوردم
_خدایا فقط به خاطر رضایت تو سکوت کردم وگرنه خودت میدونی چه جوابایی براش داشتم تا همونطور که اون منو خرد میکنه خردش کنم
اما فقط بخاطر دستورات خودت سکوت کردم.
کمی که آرامشم برگشت دوباره نیت نماز صبح و شروع به خوندن کردم
بعد از نماز هر لحظه منتظر اومدن نبما بودم تا دوباره نیشش رو به قلبم فرو کنه اما خداروشکر دیگه بیدار نشد
منم بعد از نماز و ذکر تسبیحات حضرت زهرا دوباره شروع کردم به درد و دل کردن با خدا و امام زمان
این بار همهی حواسم بود که گریه نکنم
چون هرآن احتمال می دادم نیما بیدار شه و سراغم بیاد
اما شکر خدا دیگه بیدار نشد
وقتی آفتاب طلوع کرد
خسته و خوابآلود به زیر پتو پناه بردم
تا کمی بخوابم
میدونستم نیما حالا حالاها بیدار نمیشه اما هروقت هم بیدار شه و صبحونه بخواد خودش بیدارم میکنه
وقتی بیدار شدم که نیما خونه نبود
چه بیصدا رفته
اصلا کجا رفته؟
خدایا از وقتی توکلم رو بهت بیشتر کردم نگرانی هام از نیما بیشتر شده چون بیشتر از قبل حواسم به خونه نبودنهاشه و همین بیشتر عصبی و دلگیرم میکنه
دستام رو بالا بردم
_خدایا به خاطر خودت و به امید خودت تحمل میکنم امیدوارم برام جبران کنی
و فورا با یاداوری حرف سخنرانی که در مجلس مولودی گفت صبر کردن با تحمل کردن متفاوته جملهم رو اصلاح کردم
_خدایا به خاطر خودت و امید خودت صبر میکنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
آخه سخنران گفت صبر کردن به سختیها والاتر از تحمل اونهاست
باشه خداجون، صبر میکنم
اونروز به سراغ نرگش نرفتم و به همه کارهام رسیدگی کردم
فقط یه بار که نرگس زنگ زد تا حالم رو بپرسه در حد چند تا سوال و جواب باهاش حرف زدم
دیگه فهمیدم بین درد دل کردن با ادما و خدا چه فرقیه.
قبلا که با نرگس درد دل میکردم اولش فکر میکردم سبک شدم اما بعد که به خونه بر میگشتم میزان تصور بدبختیها و تنفرم از نیما چندین برابر میشد اما همین چندروزی که با خدا و امامم دردودل میکنم خیلی سبکترم
انگار واقعا دلم قرصه و میزان امیدواریم شدت پیدا کرده
سعی میکنم هر چیز نگران کنندهای رو که به خاطرم میاد رو به راحتی به خدا بسپارم
الان نیما کجاست؟
انشاالله که جای بدی نیست
الان مشغول چه کاریه؟ نکنه پیش دوست دختراشه؟ نکنه مشغول الواتی و مصرف با رفقاشه؟
نه انشاالله که پیش آدمای بدی نیست
نه اینطوری نمیشه
مامان همیشه میگفت اگه آدما همهی وظایفشون رو به درستی و بی کم و کاست انجام بدن خدا هم اون اموراتی رو که از دست بندهش خارجه رو درست میکنه
من از خونوادهم یاد گرفتم همیشه پیش همسرم آراسته و مرتب باشم و این رو هم همیشه رعایت کردم.
اما تو این موقعیت و اوضاع مالی که شرایط خرید لباس جدید و شیک خونگی ندارم باید یه فکر اساسی به حالش کنم
تنها چیزی که رعایت نکردم اخلاق خوشه
داداش راست میگفت من دختر خیرهسریم که نه آداب حرف زدن بلدم نه آداب احترام به دیگران
اینو یه بار که با خواهرام و زنداداشم دعوام شده بود بهم گفت
ولی نیما هم انصافا لیاقت خوب رفتار کردن من رو نداره
چه کنم که میدونم محترمانه رفتاز کردن من وظیفهمه
اینبار واقعا میخوام ببینم ته دستورات خدا چی هست؟
دلم از شوهرم شکسته و حسابی غمگینم
گوشیم رو برداشتم تا شمارهی مامان رو بگیرم
تعجب میکنم معمولا صبحا بهم زنگ میزد ولی الان دو روزه زنگ نزده و ازش بیخبرم
شمارهی مامان رو گرفتم
بعد از چند بوق صدای پرانرژی نسرین توی گوشی پیچید
_سلام دختر بیوفا، چه خبر خوبی خوشی؟ اتفاقا الان ذکر خیرت بود
_عه ذکر خیر یا شر؟
مامان چند روزه صدات رو نشنیده همین دو دقیقه پیش داشت میگفت بیا گوشیمو بده به نهال زنگ بزنم
_ ای جانم آره منم شانسی این دوسه روزه کمی سرم شلوغ بود نتونستم بهش زنگ بزنم
حالش چطوره خوبه؟
_آره خوبه خداروشکر دیروز نوبت دکترش بود برای چکاپ باید میرفت
الحمدلله دکترش راضی بوده
_خداروشکر. بقیه چطورن نیلوفر و بچههاش داداش و زنداداش و دوقلوها خوبن همگی؟
_اره شکر خدا همه خوبن سلام میرسونن... اتفاقا دیشب همه اینجا جمع بودن جات خیلی خالی بود. گوشی یه لحظه تا بدم به مامان
کمی هم با مامان صحبت کردم
پس از قطع تماس دلم گرفت حیف شد نزدیکشون نیستم دلم پر میکشه برای مامان و بقیه
طفلکی بچهم پوریا از وقتی اومدیم تهران فقط نرگسه که باهاش ارتباط داره وگرنه اونم مثل من اینجا غریبه.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
رمز مهم لیله الرغائب.mp3
11.23M
✘ اولین شب جمعه ماه رجب چرا شده شبِ مهندسی رغبتها یا شب آرزوها؟
چه رمزی در این انتخاب هست؟
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#حجت_السلام_قرائتی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نزدیک غروب برای نیما نوشتم
_سایهی سرم سلام
برنج و روغن و گوشت و مرغ و بقیهی مواد غذاییمون تموم شده
میشه یه فکری به حال این موضوع کنی؟
البته شما سرور مایی هرطور خودت صلاح میدونی همون کار رو انجام بده
قبل از ارسال به سراغ نرگس رفتم
_نرگس ببین پیامم مشکلی نداره؟
استرس دارم بیاد خونه اذیتم کنه
_ببینمش...
نه اتفافا خوب نوشتی... خوشم میاد شاگرد زرنگی هستی و خیلی زود مطلبو میگیری
میدونی چرا استاد تاکید داره
بجای خواهش و تمنا و یا دستور دادن از کلمهی میشه استفاده کنیم؟
چون واقعا معجزه میکنه
الان اینجا شما مواد غذایی رو از همسرت طلب کردی
اگه مینوشتی خواهش میکنم غلط بود
چون وطیفهشه برات تهیه کنه پس خواهش چرا؟
اگه دستوری هم مینوشتی هم که با مبحث اقتدار بخشی مغایرت داشت
پس بهترین کلمه برای درخواستها نوشتن کلمهی جادویی (میشه) هست
هروقت اینجوری بنویسی نه درخواسته و نه دستور
یه جور انگار داری اختیار رو به خودش میدی
همین کلمه بهش قدرت انتخاب میده
و باعث میشه با انگیزه برات کاری انجام بده
حالا ممکنه این اوایل کمی مقاومت کنه اما بالاخره نتیجه میده انشاالله
بنظرم جملههات خوبه ارسال کن
منم یکم مواد غذایی برات میارم فعلا ...
_نه عزیز اینجوری برا نیما نوشتم که زودتر به فکر بیفته وگرنه یه چیزایی دارم فعلا ...
_سعی کن به مصلحت هم دروغ نگی
چون پیشش دروغگو که بشی و اعتبارت رو از دست بدی به نفعت نیست
کلا از کار خطا و گناه هیچوقت نتیجهی مثبت و ثواب گیرت نمیاد
_راست میگی، باشه ازین ببعد حواسم هست
نیمههای شب نیما به خونه برگشت و یکراست به آشپزخونه رفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آقا نیما به خدا خیلی دوست داشتم غذا درست کنم
اما برات که پیامک دادم چیزی نداشتیم که درست کنم
پولای نقدمم تموم شده
بی اهمیت به من و حرفم به سمت سرویس رفت
و بعد از خارج شدنش یکراست پتوش رو برداشت و کنار بخاری و جای همیشگیش خوابید
توی نهیب دلم بهش نهیب زدم
_خوشا به غیرتت، دارم میگم چیزی توی خونه نداریم و این یعنی من و این بچههم چیزی نخوردیم
چه با خیال راحت رفت بخوابه.
درسته به نرگس گفتم یه چیزایی برای خوردن تو خونه داریم اما این حرفم واقعا دروع بود.
اصلا هم دوست نداشتم راستش رو بگم
اینجا دیگه بحث مصلحت اندیشی نبود.
بحث عزت نفسم بود.
نباید اجازه بدم به خاطر من به زحمت بیفته یا بیشتر از این نگرانم باشه
روز چهارمه که به نیما گفتم چیزی برای خوردن نداریم و اون هنوز کاری نکرده
همهی طلاهام رو قبل از آزادی نیما از دستم و گردنم در آوردم و تقدیمش کردم اصلا نمیدونم و خبر ندارم اونارو چکار کرد
پول رهن خونه رو که داداش از سهمالارثم داد
کاش اونارو به نیما نداده بودم لااقل الان دستم بود و با فروشش کاری میکردم
صبح روز پنجم وقتی نیما از خواب بیدار شد با صدایی که معلوم نبود چه احساس و حالتی داره صدام کرد و بهم گفت میخوام یه کارایی بکنم
ولی تا سرمایه نباشه کاری نمیتونم بکنم
خودت پس انداز و طلا چیزی نداری؟
_نه به جون خودت، دستم رو بالا اوردم
_فقط همین حلقهست و این گوشوارههام که گوشمه
نچی کرد و سرش رو پایین انداخت
با مرور حرفایی که میخوام به زبون بیارم قوت قلب گرفتم
_ اگه با پول اینا میتونی کاری کنی بدمشون بهت
انشاالله به دردت بخوره حالا بعدها واسم دوباره میخری
اخماش توی هم رفت
_اگه نتونستم دوباره بخرم چی؟
_بالاخره که میخری حالا زمانش مهم نیست، اگرم نشد که فدای سرت
اینارو خودت برام خریده بودی
بعدا هم میتونی
اخماش غلیظتر شد
_آره من خریده بودم ولی با پول بابام
مستاصل از اینهمه ناراحتیش نگاهش کردم
_خودت رو دست کم نگیر، تو هنوزم همون آقا نیمایی هرکاری اراده کنی محاله نتونی انجامش بدی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
از مسجد اومدم بیرون پیچیدم تو کوچمون همزمانم رضا از کوچه اومد بیرون و ما دوتایی با هم روبرو و چشم تو چشم شدیم من یه لحظه دلم ریخت و قلبم شروع کرد به زدن هر چی کردم که بگم سلام نتونستم رضا که حال من رو دید لبخند ملیحی زد و گفت
سلام
من لال شدم و نتونستم جواب بدم حتی روی نگاهمم کنترل نداشتم بی اختیار نگاهم تو نگاهش قفل شد...
با صدای بابام که گفت
_اینجا چه غلطی میکنی گم شو برو تو خونه
نگاهم رو از رضا گرفت و برگشتم سمت بابام و چشمم افتاد به...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر و پسر معلولش!
مادر پیری به همراه فرزندش توی یکی از محلات حاشیه نشین زندگی میکنند؛ متاسفانه شرایط خوبی ندارن و مدتیه نتونستن داروهایی که لازم دارن تهیه کنند. قبلا این مادر بزرگوار کارگری میکردن که بخاطر سرمای شدید و کهولت سن الان توان کار هم ندارند.
برای کمک به این مادر و پسر با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🎴شب جمعه است و میتونید خـــیرات، نذورات و صـدقهی اول ماه قمری رو به نیت این خانواده واریز کنید.
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من آرزو کردم تورو مثل همیشه ..
🎙حسینستوده
#امام_حسین #لیله_الرغائب
#شب_اول
#ماه_رجب
#شب_جمعه_شب_زیارتی
@goftemansazan2
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من عبدالله دمیرچی #پسر_خان_بزررگ روستا، عاشق دخترخان روستای بغلی شدم ولی از بد روزگار اون دختر عاشق ی رعیت پا پتی شد و علیرغم مخالفت پدرش شبانه باهاش فرار کرد. از اونروز از روستا زدم بیرون رفتم شهر، عاشقش بودم، ولی کینهشو به دل گرفتم. ازدواج کردم، ولی همیشه عکسش داخل جیبم بود، بیست سال عشقشو همراه داشتم و برای فکر نکردن بهش فقط کار کردم اینقد کار کردم که شدم یکی از بزرگترین کله گندههای شهر که کافی بود فقط دستور بدم تا هرکاری که دلم میخواست در چشم برهم زدنی انجام بشه سالها گذشت پسرم بزرگ شد زمان ازدواجش رسید و وقت انتقام من!!!!
رفتم روستا فهمیدم فوت کرده شوهرشم از کوه افتاده فلج شده دخترشم چوپونی میکنه با مقداری پول دخترشو از پدرش خریدم و به عقد پسرم دراوردم سر سفرهی عقد پسرمو بلند کردم گفتم الان وقتشه......!😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
پدرم منو پیشکش خان کرد؟😭😢
شب عروسی خواهرم،پدرم با عجله اومد سراغم و گفت: باید بجای خواهرم، به عقد خان دربیام !😳 منو بجای خواهرم نشوندن سر سفره عقد😢
داماد که تورم رو بالا زد در گوشم چیزی گفت دنیا رو سرم خراب شد......
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
واااای بیچاره دختره قبرشو با دست خودش کند😭
- نزن بابایی، مامانمو نزن!
صدای جیغ و گریه دخترش را که میشنود موهای بلند دیانا را از میان مشتهایش رها میکند و به سمت ماهور میچرخد:نزدم جونِ بابا... نزدمش.
زنش را پاره تنش را زیر مشت و لگدهایش کشیده بود و اگر دخترکش نمیآمد معلوم نبود چه بلایی بر سرش میآورد. ماهورِ چهار سالهلش هق-هق میکند و خود را به سمتش میاندازد با مشتهای کوچکش بر سینهی پدرش میکوبد:دروغ نگو خودم دیدم موهاشو کشیدی... ببین صورتش خونیه، مامانم گناه داره بدجنس نزنش!
کیان از حضور او شوکه شده بود، مات چهره خیس از اشک دخترکش میماند.
- چرا دوستش نداری؟ چرا همش مامانمو میزنی؟
نفس در سینه مرد حبس میشود و ماهور بیآنکه اجازه کاری بدهد به سمت مادرش که بیجان کنار دیوار افتاده بود میرود. کنارش میشیند و بغض کرده میگوید:مامان جونم...
نگاهِ کیان سمتشان کشیده میشود و از دیدن اویی که پلک بسته و رد خون گوشه لب هایش در ذوق میزد، جان از تنش میرود! او چنین بلایی به سر نفسش آورده بود؟ تنها به خاطر آنکه به او نگفته بود دیروز را به کجا رفته است... سیبک گلویش بالا و پایین میشود و ماهور هق-هقکنان رو به پدرش با درد فریاد میزند:دیگه دوستت ندارم بابایی تو یه هیولایی! من و مامانی از پیشت میریم...
دستانش را بر روی شکم مادرش که رد کمربند بر روی آن افتاده بود میگذارد: نینی رو هم میبریم!
خون در رگهایش یخ میزند. دخترکش چه میگفت؟ او باردار بود؟ پاره تنش باردار بود و او این چنین به جانش افتاده بود؟ مات و ناباور میخکوب شکمش مانده بود که ماهور جیغ میزند:چرا مامانم چشماشو باز نمیکنه بابایی!😭🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/3928163353C9365371d19
عاشقانهای حماسهای بهقلم جذابِ #مدیا❤️🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 شبِ آرزوها نمیخواد از خدا بخوای ببخشدت!
یه کار مهمتر داری!
#کلیپ| #استاد_شجاعی
منبع : لیلةالرغائب
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
قابل توجه_بانوان_جویای_کار_درمنزل
❌❌ نیازمند همکار بین ۲۰ تا ۴۲ سال خانم و آقا
✔️زیر نظر وزارت صنعت معدن و تجارت و بازرگانی کشور در زمینه گیاهان داروئی
✔️توی منزل در کنار همسر و بچه هات راحت کار میکنی با درآمد ماهیانه ۱۰ تا۱۵ میلیون 🤩🤩🤩
❌یک تصمیم قاطع بگیرین و مسیر زندگیتو در سال جدید تغیر بده❌
🔹 پرستیژ کاری عالی
🔹 کاملاً غیرحضوری
🔹 برای افرادی که مسلط به گوشی هوشمند هستند
🔹مناسب برای کارمندان، زنان خانه دار، دانشجویان و...
🔸 جهت اطلاعات بیشتر فرم زیر را با دقت تکمیل کنید
https://formafzar.com/form/knx3y
https://formafzar.com/form/knx3y
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اخبار تحلیلی امروز (شماره ۶۱۲)
#وعده_صادق #سوریه
🔹از پیام رهبر انقلاب به نشست افق تحول رسانه ملی ، تا اعتراض آلمان به دخالت های ایلان ماسک
🔹 در بسته خبری تحلیلی چهارشنبه ۱۲ دی ماه ۱۴۰۳
#دشمن_شناسی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
میخواستم ازش بپرسم که من رو میخواد یا نه ولی هر کاری میکردم روم نمیشد از طرفی هم همه فکر و ذکرم شده بود صدیقه. اومدم پیش صاحب خونم با خجالت گفتم
محترم سادات میخوام برام مادری کنی
با روی باز جواب داد.
چشم حسن جان بگو ببینم باید چیکار کنم
سرم رو انداختم پایین و روم نشد بگم
محترم سادات گفت
میخوای برات برم خواستگاری صدیقه مشد عباس
با تعجب سرم رو گرفتم بالا
شما از کجا میدونی؟
خنده ای کرد.
حالا بماند که از کجا میدونم باشه میرم پیش مادرش و صدیقه رو برات خواستگاری میکنم
تو دلم گفتم وااای آبروم رفت حتما اگر محترم سادات فهمیده خیلی ها فهمیدن و به روی من نیاوردن. فردای اون روز محترم سادات من رو دید بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
این داستان بر اساس واقعیت هست و عاشقی هم همیشه بوده حالا اگر دوست داری یکی از عشقهای قدیمی رو بخونی ببینی چه جوری بوده بیا توی این کانال👆👆
#فوری
#تخفیف_سیصد_هزار_تومانی✨
🌸به مناسبت #افتتاح فروشگاه اینترنتی #عطر_مریم تا #سه_روز بهترین عطرهای روز دنیا را با #سیصد_هزار_تومان #تخفیف خریداری کنید.😲
🎁 و از ما #هدیه دریافت کنید.
📲 همین حالا #کلمه_تخفیف را به آیدی ادمین بفرست تا از #تخفیف_های_فوق_العاده استفاده کنید.👇
@maryam_perfume_admin
📦 ارسال #سریع_و_رایگان به سرار کشور
⏱ #فرصت را از دست ندهید🌺
#با_خاص_بودن_فقط_دو_پیس_فاصله_دارید
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1251148798Cc2a0d4105c
از مسجد اومدم بیرون پیچیدم تو کوچمون همزمانم رضا از کوچه اومد بیرون و ما دوتایی با هم روبرو و چشم تو چشم شدیم من یه لحظه دلم ریخت و قلبم شروع کرد به زدن هر چی کردم که بگم سلام نتونستم رضا که حال من رو دید لبخند ملیحی زد و گفت
سلام
من لال شدم و نتونستم جواب بدم حتی روی نگاهمم کنترل نداشتم بی اختیار نگاهم تو نگاهش قفل شد...
با صدای بابام که گفت
_اینجا چه غلطی میکنی گم شو برو تو خونه
نگاهم رو از رضا گرفت و برگشتم سمت بابام و چشمم افتاد به...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb