🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
☘️☘️ان شاء الله زمینه ساز ظهور و در امتداد راه شهیدان/ برای سلامتی آقا امام عج ترک یک گناه از همین الان🖐️
#سپاهیان_محمد
#صباح_النور
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
فصل چهارم...
تلنگر!!
آمد خانه از هفتمین مأموریت آمده بود خیلی خوشحال شدم😍😍
گفتم الحمدالله که دیگر تمام شد!😊
دیدم بغضی دارد و حال خرابی با حال دگرگونی گفت نه این آخریش نبود آمده ام خداحافظی کنم و فردا عازم شم😔
گفتم خودت قول دادی که دیگه نمیری سوریه😔
گفت بله ولی الان حرم در شرایط بدی قرار دارد😭
گفتم نه نمیشود. گفتم به مادرمون حضرت زهرا س هم روز قیامت اینو میگی... 😔😭
ناگهان گریه ام گرفت گفتم برو تا اوضاع خوب نشده بر نگرد🖐️😔
همدمم رفت و 4 ساله که در خان طومان مفقود الثره الحمدالله اوضاع سامان یافته به فدای حضرت زینب س❤️🌺
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
🌹فرمانده ای که به حاج قاسم کوچک مشهور بود🌹
🕊️شهید محمد جنتی🕊️
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
🌹بــِسْــمِ رْبـــٌ الشُــهــداٌ وْالصِــدْْیّــقیــنٌ🌹
‼️شوخی در جبهه‼️
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل🤲
چراغارو خاموش کردند💡
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما😭
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟🤔
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا😍
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود😂
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند💥😂
#شوخی_به_سبک_شهدا
#حال_هوای_یار
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد...
🌸🌸🌸در مطلب شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد آمده است: شهیدی بود که ذکرش یابن الزهرا یا بیان یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن ، بود بسیار به امام زمان (عج) علاقه داشت، از همرزم روحانی خود خواست در مراسمش سخنرانی کند، وقتی شهید شد آن روحانی چنین کرد و ذکرشهید را نیز خواند، غسال در مراسم بود فریاد زد وقتی می خواستم شهید را کفن کنم، شخص بزرگواری وارد شد و گفت برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.🌸🌸🌸
من رفتم وسط راه گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد، با عجله برگشتم دیدم شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته است، حالا فهمیدم...نشناختم...🌸🌸🌸
در مطلب عکس امام را با گوشت بدنش از سینه جدا کردند ! آمده است: رزمنده ای بنام "محمود سرشار" هنگام پاکسازی منطقه سرو آباد در حالی که تمثال امام را به سینه داشت اسیر شد، ضد انقلاب عکس امام را در حالی که محمود زنده بود با گوشت بدنش از سینه او جدا کردند یعنی دور عکس امام را با سرنیزه تا عمق سینه اش بریده بودند! و اینگونه به شهادت رسید.🌸🌸🌸
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم🌸
طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد.
حضورش رو همیشه احساس میکنم.🌸
بعد از شهادت ، رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو را از کمد بیرون بیارم
ولی هربار که وارد خونه میشم🌸
عطرش رو استشمام میکنم.🌸
انگار چند دقیقه قبل خونه بوده
که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده.🌸
راوے:مادرشهید
#شهیدمحمدرضادهقان
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
فصل چهارم...
دل نوا...
#مناسب_استوری
علمدار کمیل❤️
سلام بر ابراهیم❤️
#شهادت_لباس_تک_سایزیست_که_باید_خودمون_رو_اندازش_کنیم
Ø´Ùر :ÛÙ Ù¾Ùاک با Û٠ساک -شب ÙشتÙ
رÙ
ضاÙ95 - سÛد رضا ÙرÛÙ
اÙÛ.mp3
6.55M
🎵 #صوت_شهدایی
یه پلاکـــ با یه ساکـــ
میبینی که همین دو قـلم پیش ما مونده....💔💔💔
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانـے
👈تقدیم به فرزندان شهدا
🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹
سردار #بی_سر شهید مدافع حرم
جاویدالاثر حاج #عبدالله_اسکندری
شهیدی که #سر مطهرش را به #نیزه کردند...
از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣
و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔
من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم
مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و #محبت، كه همه را بايگاني كردم،
او در نامه هايش به ما #دلگرمي و اميدواري
مي داد .
جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از #قافله_شهدا بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔
تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده
تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده
تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است
سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔
همسر محترم شهید
محل شهادت #سوريه استان حماء
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
♥️|• #لبیڪیازینب (س)
♂ #فرار_از_زندان_داعش
🔻 #قسمت_۱۴
⚠️ #قسمت_پایانے
_ما چهارده نفر بودیم...
«ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابومحمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»...
نام بقیه را فراموش کردم!
یڪے با آرپےجے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپےجے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»!
آنجا یک در خیلے بزرگ داشت...
خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امانشان ندادیم!
از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند...
_براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود...
ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان!
یک ون سفید آنجا بود...
موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم!
تماس گرفتیم با ارتش...
شماره فرمانده را گرفتند!
با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمتشان!
به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم!
_رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس...
همه صورت هایمان را بسته بودیم!
صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم...
یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم...
به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم!
چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے...
او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم...
ریختند دور و برمان!
پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟»
خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم!
او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم!
داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم...
این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند!
_دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند!
اما سومے از بچههاے جبهة النصره بودند...
اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچههاے خودمان بودند!
وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم!
گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم...
_در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند!
اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم...
تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند!
چرخ هاے ماشین پنچر شد...
با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے!
با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم...
اما آنها نگفته بودند!
وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم!
ریختند سرمان...
ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند!
همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم...
آنها به اطرافمان تیر میزدند!
خون زیادے از ابوربیر میرفت...
حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم!
آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر!
_فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند!
هیچڪس داستان ما را باور نمیڪرد...
خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدنشان رفتیم!
وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس...
هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست!
منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم!
ز نظر روحے اعصابم از بین رفته...
نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم!
پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند...
هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم!
دندان هایم شڪسته...
در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم!
زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند...
دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم!
انشالله روزےام شود♥️
ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ
✍🏻 ز.بختیـــارے
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـد #محمدرضا_دهقان
معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد:
بزرگراه همت....................حاضر
غيرت همت.................غايب
ورزشگاه همت.............حاضر
مردونگي همت............غايب
مرام همت..............غايب
سمينار همت.............حاضر
اقايي همت................غايب
صداقت همت.............غايب
همايش همت............حاضر
صفاي همت...........غايب
عشق همت............غايب
آرمان همت............غايب
ياران همت............غایب
کجاید مردان بی ادعا
🔸 فرماندهای که از شلوغی مراسم تشییعش میترسید ...
یڪ روز بعد از پایان عملیات والفجر۸ تویوتا را روشن کرد و به سمت آبادان حرکت کردیم. حالش آشفته بود تا به حال اینگونه او را ندیده بودم، یک به یک شهدا را یاد میکرد و برایشان گریه میکرد، گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی گفت: «بیشتر برای زمان بعداز شهادتم ناراحتم»
متوجه حرفش نشدم با تعجب گفتم: بعداز شهادت که ناراحتی نداره ! گفت: « برای ما داره از آنجایی که من فرمانده بودم، مردم و مسئولین مرا میشناسند. ناراحتم و میترسم از آن روزی که وقتی شهید بشوم، تشییع جنازهام شلوغ شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات ڪنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعداز شهـادتم هم ناراحتم ، من خودم را شرمنده شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست میدانم.
با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدتها از زمان شهادتش گذشت تا اینکه در سال ۱۳۷۴بهمراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.
✍ راوی: همرزم شهید
#شهید_سردار #محمدحسن_طوسی
#جانشین_فرمانده_لشکر۲۵کربلا
#شهادت_عملیات_کربلای۸
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
یه شهیداگه بخوادمیتونه شفاعت بکنه
اگه کربلابخوادمیتونه عنایت بکنه
خوش بحال اون که باشهیدرفاقت بکنه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔰شهـید سیدمرتضی آوینی:
شهـادت؛
تولد ستارہ ایست که پرتو نورش عرصه ی زمان را در می نوردد ،
و زمین را به نور رب الارباب اشراق می بخشد..
📎شبــــتون شهــــدایی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
رهبر انقلاب اسلامی در توصیهای همگان را به توسل و توجه به پروردگار فراخواندند و گفتند: البته این بلا آنچنان بزرگ نیست و بزرگتر از آن نیز وجود داشته است، اما بنده به دعای برخاسته از دل پاک و صاف جوانان و افراد پرهیزگار برای دفع بلاهای بزرگ بسیار امیدوارم، چرا که توسل به درگاه خداوند و طلب شفاعت از نبی مکرم اسلام و ائمه بزرگوار میتواند بسیاری از مشکلات را برطرف کند.
ایشان افزودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوشمضمونی است که میتوان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت.
به پویش ختم دعای هفتم صحیفه سجادیه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/3082420271C37b6e37e77
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام
#قسمت_شصت_و_یک
تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه
هایم میگذارد و می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم!
نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه
های تیز محمدمهدی تنم را می لرزاند. میترسم بلایی سرم بیاورد! از آن حیوان
چیزی بعید نیست! مِن مِن می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم
ولی در رفت!
چشمانش ازحدقه بیرون می زند: وای یاخدا... بیشور...کسی جلوشو نگرفت!
وقت گیر اوردی ها
-نه! خلوت بود!
الهی بمیرم عزیزم! بغض می کند و خاک مانتوام را می تکاند...
وقت ندارم! سریع می پرسم:
-تو پارکینگتون دستشویی دارید؟
خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید:
آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم
ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام!
-کجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم که! میرم بالا برمی گردم.
به دستشویی میروم و مقنعه ام رادر می آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و
لبم رابا دندان میگزم. پوست کف دستم روی آسفالت خیابان کشیده شده و حالا
گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینی می کند. یک آینه ی شکسته به
دیوار زده اند. به چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیکار کردی..."
موهایم را باز و یکبار دیگر می بندم... صورتم را میشویم و کنار لبم را
باسرانگشت ل*م*س می کنم. حسابی می سوزد. باورم نمی شود من یک دیوانه را
اینقدر دوست داشتم؟ پَست! به شلوارم نگاه می کنم. همان لحظه چند تقه به در
فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و
شلوار آورم...
در را باز می کنم. لبخندکجی می زند...
نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه
جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حسابی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_یک تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! نگران دو دستش راروی گونه هایم میگذارد و
#قسمت_شصت_و_دو
کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم
نفهمد!
بلند سلام می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! زمزمه می
کنم خداروشکر و به سختی از پله ها بالا می روم. میترا حسابی کلید کرد تا
حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم که یک پسر آمده بود برای
زورگیری! اوهم باورش شد و گفت: وای اگر محمدمهدی بود لهش می کرد! و تنها
جواب من تبسمی تلخ بادلی شکسته بود!
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره
می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار
عوض کند! نیمه اسفند ماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می
شود. یک دستم را زیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را
می گیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک
است! محمدمهدی. هنوز باورش سخت است... مردی که متانت و برخورد خاصش
با دخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و. ظاهر موقرش! فنجان
رابالا می آورم و لبه اش را روی لبم می گذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه
راهم کم می کند! فنجانم را پایین می آورم و کنارپنجره می گذارم. ازجا بلند می
شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که
هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق
زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود!
پس دیگر این اشتباه را نمی کنم... به پشت سر نگاه می کنم رد پایم برف را
تیره کرد. کاش میشد گذشته راپاک کرد. امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که
تمام وجودم خوب پُر کرد. کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها از
کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط می ماندم. اوهم خیلی سخت نمی
گرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!
دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد. کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای
میترا حسابی رویم اثر گذاشته بود. من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و
برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. شبها تادیروقت صرف
تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
بی ادعا اما پر ڪار
بی منت اما با #جرات
بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات
یعنی #بسیجی با غیرت...
#دنبال_خدمت_به_مردم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_دو کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! بلند
#قسمت_63
نرفتم. پدرم حسابی به خودش می بالید که من اینقدر سربه راه شده ام.
خبر نداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم.
عیدهم از راه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. در راه دید و
بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم. به قولی شورش را دراورده
بودم. قرار بود درایام تعطیالت سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی
پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عید باتمام
شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز
شماری می کردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز می گذاشتم تا حواسم جمع
درسم باشد. مادرم دورسرم اسپند می گرداند و صلوات می فرستاد. ذکر می گفت
و برایم دعامی کرد. دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان
کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد. من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه می کنم. باکف دست روی میز
می کوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم. نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و
می پرسم: ینی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می
گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که االن بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون
کندنتو! ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهر
دیگه. دستهایم راباال می اورم و باغیض می گویم:
دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولیای بابا! بیخیال دیگه! همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های
نیاووردن! االن من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده! چه گیریه
آخه؟!
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای
بار آخر به مادرم نگاه می کنم چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.
اما به قول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او
می ترسد! ازدواج محموله ی عجیبی است. اخرش باید همین جور توسری خور باشی!
بغضم میترکد و جیغ می کشم: من باید درسمو ادامه بدم. جاییکه دوست دارم.
رشته ای که دوست دارم. اگر تو ذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#قسمت_65_66
سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می
کنند.
همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمی کنم ولی...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و می گویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید.
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک می کند و صورتم رامحکم و گرم می
ب*و*س*د...
مادر مراقب خودت باش. اسه برو...آسه بیا!
پدرم جلو می اید و شالم را کامل روی موهایم میکشدباشه صدبار گفتی!
محیا حفظ آبرو کن اونجا.. یه وقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
-چی کار کردم مگه؟!
هیچی... فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دختر چادری ان اما..
عصبی قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق
علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من یه سودی به حال زن
عمو و عمو داره.
چقد تو حاضرجوابی! فقط خواستم گوشزد کنم...
-بله
صورتش را می ب*و*س*م و چند قدمی عقب می روم...
محیا بابا! همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل
دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری می گویم. مادرم بغضش راقورت میدهد و
می گوید: بزرگ شدی دیگه دختر... حواست به همه چیز باشه
به لاخره بعداز نصیحت و دور از جان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم
برسم. دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و ب*و*س* فرستادم. بله...خلاف
تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم. گرچه خودم راهنوز هم
نزدیک به آزادی می بینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
رمانآنلاین🍃
با دیدن صحنه ای که دیدم خون در رگ هایم جوشید. از جایم بلند شدم. دستانم را مشت کردم.نگاهم را به میز دوختم وبا عصبانیت گفتم:در رو باز کن میخوام برم بیرون.
صدایش را نازک کرد و گفت: امکان نداره حاجی جون. 😏
نفسم را عمیق بیرون دادم و به طرف در رفتم. دستگیره را محکم کشیدم اما در باز نمیشد. با تمام فشار دستگیره را بالا پایین کردم. محکم به در کوبیدم و گفتم: یکی این در لعنتی رو باز کنه.
پریا قهقه ای سر داد و گفت: متاسفم کسی نیست عزیزم. راستی چطور دلت میاد از من بگذری حسام جووون!😈
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با رمان زیبای خوشهیماه از نویسندهی ارزشی ایتا خانم زهرا صادقی ( هیام) همراه باشید.
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن...
از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور...
مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه...
حتی نمیشه بهش نزدیک شد
تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد...
کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش
شکمش آب شد، بدنش میجوشید...
پلاکش هم آب شد
اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او...
معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا
#شهدایی
#شلمچه😭😭
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات