eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
787 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_13 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله آویزون گردنش شدم اونم سرش وآورد پایین دهنم رو چ
به قلم مامان تو که خودت احمد و میشناسی که چقدر قُد و یه دند س حرف حرف خودشه منم موندم سرگردون که چه خاکی بریزم تو سرم! بعدم مامانم گریَش گرفت گفت: نرگسم بچس صبها که رختخوابشو جمع میکنم تیله هاش زیر تشکشه اون چه می دونه شوهر چیه زندگی داری چیه. _گریه نکن مادر جون توکلت رو بکن بخدا منم نذر میکنم که احمد از خر شیطون بیاد پایین ان شاالله درست میشه پاشو برو صورتت رو بشور منم برم الاناس که اَذون مغرب بگن پاشو مادر... مادرجونم رفت و مامانم نشست تو ایونه حیاط. اشگای مامانم دنیارو خراب کرد رو سرم، هیچ وقت طاقت گریه هاشو نداشتم حتی وقتی تو روضه های امام حسین علیه السلام گریه میکرد. دلم میخواست برم شیشه های خونه عمه هاجرو بشکنم دوست داشتم برم خونشون تُف کنم برم فحش بدم. منم همون جا پشت در نشستم وگریه کردم. یه وقت درباز شد منم چون پشت در نشسته بودم پشت در لِه شدم آخی گفتم مامانم دَر برگردوند سرجاش. نرگس چرا اینجا نشستی؟ آهان فال گوش وایسادی! . بعدم خم شد تو صورتم ابروهاشو داد بالا چشماشو ریز کرد انگشت اشارشو به سمت من گرفت با حرص گفت: نرگس ۲۴ ساعت از خواستگاری تو نگذشته؟ که رفتی همه جا رو پر کردی جای پای عمه هاجر هنوز خشک نشده همه خبر دارشدن دختره چش سفید من خودم میخواستم برم به مادرم بگم تو منو هم پیش مادرم خراب کردی.آبرومو بردی. منم دو زانو نشسته بودم و چهره خودمو مظلوم کردمو نگاش میکردم. لباشو دوباره جمع کرد گفت پاشو پاشو برو اون مشقاتو بنویس شاید شب برق بره نتونی بنویسی. پاشدم رفتم سر کتاب ،دفترم. حوصله نوشتن نداشتم منم یه خط درمیون از کتاب جا میزاشتم گنده گنده ام مینوشتم که زیادجا بگیره خانموممون نفهمه. دوست داشتم بایکی حرف بزنم. علی اصغرم رفته بود پایگاه بسیج بعد از نمازجماعت میومد. صدای قرآن خوندن از مسجد اومد حوصله نماز جماعت نداشتم. _نرگس پاشو وضو بگیر بریم نماز جماعت. _من نمیام مامان خونه میخونم. _پس جوادو نگه دارتامن بیام _ببرش مامان من حوصله ندارم. چه عجب مامانم پیله نگرفت!... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_14 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله مامان تو که خودت احمد و میشناسی که چقدر قُد و یه د
به قلم _نرگس پاشو سفره شام و بیار _باشه مامان . سفره رو پهن کردم وسط اتاق نونم گذاشتم تو سفره کوکو سیب زمینی هارو ریختم توی دیس. بادمجون ترشی هم ریختم تو کاسه.پیش بشقاب، پارچ آب و لیوانم گذاشتم . همه رو چیدم تو سفره همه اومدن دور سفره شروع کریم خوردن. _معصومه کم کم غذا رو بده نرگس درست کنه یاد بگیره..... مانم زیر چشی به بابام نگاه کرد: _حالا دیر نشده یاد میگیره. _دیگه شروع کن یادش بده چند وقت دیگه میخواد بره خونه شوهرش بلد باشه یه آب و اشکنه ای درست کنه.... _الان که نرگس خیلی کوچیکه، برای شوهر کردن، هروقت موقعش شد یادش میدم. _عه امروز فردا بله برونشه تو میگی هروقت بزرگ شد. _مامانم لقمه تو دهنش رو یواش یواش میجوید و با حرص به بابام نگاه میکرد. ولی دیگه چیزی نگفت. منم تمام هوش و هواسم به حرفها ورفتار بابا ،مامانم بود. غذا تموم شد طبق عادت هرشب من سفره و، وسایلهای سفره رو جمع کردم گذاشتم آشپزخونه برگشتم اتاق. بابام داشت اخبار میدید مامانم با جواد بازی میکرد. منو علی اصغرم طبق عادت هرشب باید میرفتم توی اتاقمون درس میخوندیم..... _نرگس بیا دیکتتو بگم خودم درس دارم میخوام بخونم.... _حوصله دیکته نوشتن نداشتم. _علی اصغر خانممون امروز دیکته منزل نگفته. _پرسیدنی چه؟ _اونم نگفته. _چرا پس چی گفته؟ _مشق گفته اونم نوشتم من دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهای این دوروز فکر میکردم علی اصغرم داشت درس میخوند که صدای پچ وپچ کردن مامان و بابا اومد دوتاییمون اومدیم گوشامونو چسبوندیم به در ببینیم چی میگن....‌ _روحرف من حرف نیار معصومه عمه هاجر اومد دنبال جواب میگی بیان.... _من نمی گم... به جسه نرگس نگاه کردی اون قَد وقواره ناصره پسره قَد غول میمونه. احمد ،نرگس همش یازده سالشه... _یازده سالش نیست ودوازده سالشه بعدم یازده وچهارده نداره آخرش که چی باید بره. سرزندگیش دیگه _نرگس تازه یازده رو تموم کرده بعدم خیلی فرقه بین یازده وچهارده است تازه چهارد سالم زوده الان پری دختر توران خام هیجده سالشه تازه نامزد کرده.... _می خوای نرگس بترشه... _مگه چند سالشه که بترشه.... صدای بابام بلند شد.بسه دیگه معصومه اینقدر با من کل کل نکن میگم بگو بیان .. بگو خب. _نمی گم. _تو غلط میکنی..... صدایی اومدو بعدم صدای گریه مامانم ....با علی اصغر چش تو چش شدیم من گفتم صدای چی بود. _علی اصغر گفت : مامانو زد... بعدم صدای مخالفت مامان و صداهای ضربات کتکی که بابام به مامانم میزد.....صدای گریه جواد که از سرو صدای مامان بابام بیدار شده بود.... یه دفعه بی اختیار منو علی اصغر درو هول دادیم رفتیم تو باورم نمی شد مامان خودشو جمع کرده بود دستهاشم مقابل صورتش گرفته بود. بابامم بی رحمانه بامشت به سرو صورت مامانم میزد ومی گفت به تو ربطی نداره بچه خودمه به هر کی دلم بخواد میدمش..... من گریه میکردم و به بابام التماس میکردم مامانو ول کن نزنش ..... علی اصغرم رفت جلو وبا گفتن ولش کن مامانمو ول کن ازپشت پرید روی بابام که از مامانم جداش کنه بابامم از پشت علی اصغر و پرت کرد. علی اصغر باشتاب دستش از پشت خورد به شیشه اتاق شیشه شکست دست علی اصغر برید و خون از دستش می ریخت.... من که داشتم از ترس می مردم داد زدم خووووون خوووووون... بابام برگشت ببینه چی شده دید همینطور داره از دست علی اصغر خون می ریزه. صداش رو بلند کرد وبا داد رو به مامانم گفت همینو می خواستی آره میخواستی روی بچه هارو به من باز کنی راحت شدی. بعدم کتش رو برداشت واز اتاق رفت بیرون و صدای محکم خوردن در حیاط اومد . من و داداشم رفتیم پیش مامانم. مامانم همینطور دستش روی سرش بودو سرشم پایین دوتایی شروع کردیم به گریه کردن مامان تو رو خدا گریه نکن مامان پاشو بابا رفت بیرون..... ولی مامانم سرش رو بلند نمی کرد من دستم رو گذاشتم روی دستهای مامانم وتلاش کردم از روی سرش برداره و سرش رو بگیره بالا ....‌مامانم از مقاومتش کم کردو آروم سرش رو آورد بالا خدای من صورت مامانم غرق خون بود. من دست مامانم رو ول کردم. خودم و انداختم وسط اتاق ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_15 #رمان_آنلاین‌_نرگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله _نرگس پاشو سفره شام و بیار _باشه مامان . سفره رو
به قلم هی بالا وپایین می پریدم جیغ می زدم ، تو ، صورتم میزدم میگفتم مامان مامان. علی اصغر گرفتم تکونم می داد نرگس نرگس مامان چیزیش نشده فقط دماغش خون اومده نگاه کردم به مامانم دیدم با چادرش خون رو از صورتش پاک کرده. _ نرگس جون مامان چیزی نیست. کمی آروم گرفتم اما گریه هام قطع نشد . مامان جواد رو بغل کردو سعی میکرد آرومش کنه. از وقتی یادم میومد ندیده بودم بابام مامانمو کتک بزنه..... مامان رفت تو اول صورت خودشو شست بعدم بتادین آورد بایه پارچه تمیز دست علی اصغر رو بتادین زد باپارچه بست.... چادرش رو سرش کرد دست جواد رو گرفت گفت بچه ها پاشید بریم خونه مادرجون منم روسریمو سرم کردم وچهارتایی از خونه اومدیم بیرون . چشممون افتاد به بابام که تو ماشینش نشسته بود دستهاشو گذاشته بود روی فرمون ماشین سرشم گذاشته بود روی دستهاش بابلند شدن صدای در که بهم خورد بابا سرش رو از فرمون برداشت تا ماهارو دید فوری از ماشین پیاده شد رو به مامانم گفت کجا تشریف میبرید!!! مامانم محلش ندادو گفت بیاید بچه ها .... بابام کلید انداخت در حیاط رو باز کرد یه داد زد سرمن و علی اصغر _برگردید خونه .... بعدم رفت بازوی مامانمو گرفت وباقدرت پرت کرد تو حیاط. مامانم پخش زمین شد. ماهم از ترسمون دویدیم تو خونه. _رفت جوادم آورد تو خونه. کلید انداخت در رو ازتوی حیاط قفل کرد . منو داداشم رو کرد توی اتاق جوادم رو گرفت کرد پیش ما درو هم بست. _فریاد زد. می کشمتون بیان بیرون... ما هم پرده اتاق رو کنار زدیم واز پشت شیشه داشتیم نگاه می کردیم...... _ دست برد کمر بندشو بازکنه که مامانم از این فرصت استفاده کرد رفت توی اون یکی اتاق اومد در رو ببنده.بابام پشت سرش دوید دستشو برد، درو بگیره که مامانم نتونه درو ببنده، دست بابام لای درموند و دادِاش رفت هوا همین امر باعث شد که شدت خشم وعصبانیتش بیشتر بشه با یه لگد محکم زد به درو ،درباز شد رفت تو اتاق در رو ازتو قفل کرد ،با کمر بند افتاد به جون مامانم . من دوتا دستامو گذاشتم روی گوشم و فقط جیغ میکشیدم جوادم بچومون ترسیده بود گریه میکرد . اشگ چشمشو آب دماغش یکی شده بود علی اصغرم رفته بود پشت در اتاق داد میزد ولش کن بی رحم مامانم و ول کن...... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_16 #رمان_آنلاین_نزگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله هی بالا وپایین می پریدم جیغ می زدم ، تو ، صورتم می
به قلم یه دفعه بابام دراتاقو باز کرد که بیاد بیرون علی اصغر پارو گذاشت به فرارو دوید اومد تو اتاق پیش من منم فوری درو بستم و ازتو درو قفل کردم بابامم از حیاط رفت بیرون . تا بابام رفت ما دویدیم پیش مامانم پشت دستهای مامانم که معلوم بود حائل سرو صورتش کرده بود که کمر بند بهشون نخوره به خون افتاده بود و وَرم کرده بود. چه شب جهنمی شده بود خونه ما" هر چهارتامون فقط گریه میکردیم..... یه خورده که از زمان گذشت مامانم گفت بچه ها پاشید برید دست وصورتتون بشورید بگیرید بخوابید تا صبح ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم. هممون پیش مامانمون خوابیدیم . مامانم ریز ریز گریه میکرد ومن دلم خیلی میسوخت.... نفهمیدم کی خوابم برد.... از سرو صدای جواد که میگفت مامان جیش دارم من از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم گفتم بده من ببرمش دستشویی .چشمم به دستهای مامانم افتاد دیشب خونی و قرمز بودن اما الان هم زخمی بود وبه کبودی میزد ورمشم بیشترشده بود آتیش گرفتم از بابام متنفر شده بودم . ازخودمم بدم اومده بود چون همه دعواها سرمن بود. نگاه کردم دیدم علی اصغرم خوابیده واز مدرسه جا مونده. جواد بردم دستشویی وآوردمش. مامان: _ با ناله گفت جونم نرگس چی میگی. _با بغض گفتم خوبی!!! _آره مامان خوبم .نرگس جان بلند شو اون سماور رو روشن کن برو خونه مادر جون بگو بیاد اینجا. _باشه مامان. رفتم آب آوردم ریختم تو سماور کبریت زدم سماور رو روشن کردم. مامان برم نونم بگیرم ؟ نه مامان علی اصغرو بیدار میکنم میره میگره تو فقط برو مادرجونو بگو بیاد اینجا. باشه الان میرم. نرگس به مادرجون چیزی نگی ها فقط بگو بیاد اینجا. _باشه مامان نمیگم بلند شدم روسریمو سرم کردن دم پایی هامم پام کردم رفتم درخونه مادرجون.هنوز در حیاطش رو باز نکرده بود. زنگ در حیاطشون خیلی بالابود دستم نمی رسید . خونشونم باحیاط فاصله داشت صدای در زدنم رو نمی شنید .منم مجبور شدم یه سنگ پیدا کردم .باسنگ در زدم صدای مادر جونم بلند شد. کیه ؟ منم مادرجون باز کن. یه خورده وایسادم . درباز شد .نرگس جون بیا تو مادر چی شده کاری داری این موقع روز!!! آره مادر مامانم گفت بیا خونه ما. چیزی شده نرگس!!! خودت بیا میبینی. نرگس جون تا اونجا که من از دلشوره میمیرم. داشت سین جینم میکرد ، مامانمم گفته بود چیزی نگم منم برای اینکه حرفی نزنم گفتم مادر جون من میرم خودت بیا و پا تند کردم وبعدم دویدم سمت خونمون. ... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_17 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا‌حبیب‌اله یه دفعه بابام دراتاقو باز کرد که بیاد بیرون علی اص
من زودتر رسیدم .علی اصغر بیدارشده بود داشت میرفت بیرون. _کجا میری؟ _میرم نون بگیرم. _بربری بگیر. _خُب رفتم پیش مامانم. _گفتم بیاد. _چی گفت؟ داشت منو سین جین میکرد که چی شده تو هم گفتی نگو منم دویدم اومدم که نگم. لبخندی زد وگفت آفرین مامان جون یاد بگیر که حرف تو دلت نگه داری. خودمو لوس کردم. باشه مادرجون اومد. معصومه. جانم مامان بیاتو _واااای خدامرگم بده چی شده!! صدای گریه مامانم بلند شد. چی شده مادر گریه نکن ببینم احمد زدت؟ صدای اهو اهو گریه مامانم بلند شد. سرش رو گرفت سمت من. بابات زده کله مو به پایین تکون دادم. با کمربند _دستاش الهی سیاه زخم بزنه خبر مرگشو بیارن . گور به گور بشه الهی .مگه مرض داشته. چرا؟؟؟ _سرمن دعواشون شد. مامانم میگه نرگس کوچیکه نباید شوهر کنه بابام میگه عیب نداره. _نرگس جون اون چایی رو دم کن . باشه مامان. مادر جون پی درپی به بابام فحش میدادو نفرین میکرد اولش گفتم بابام حقشه بزار بگه ولی دیگه یه خورده گفت دوست نداشتم به بابام اونجوری بگه. مادرجون بامشت زد توسینش گفت احمد الهی به زمین گرم بخوری که بچمو به این روز انداختی و بعدم گریه کرد با گوشه روسریش اشکاشو پاک کرد . به مامانم گفت توهم اخه چرا سربه سرش میزاری مادربزار هر غلطی دلش میخواد بکنه. _چه جوری مامان؟چه جوری؟ چطور میتونم بشینم ببینم بچه مثل دسته گلم رو بندازه تو آتیش و هیچی نگم. نرگس و نگاه کن جسشو ببین . تازه یازده سالش تموم شده .این میتونه شوهر داری کنه. اونم با اون قوم یا "جوج و ماجوج" (!!!!یاجوج ماجوج کی بود ؟عمه هاجرینارو میگفت؟) نمی دونم احمد چِش شده زده به سرش خُل شده ودوباره شروع کرد به گریه...... من که خواستم مامانمو آروم کنم گفتم مامان میتونم یعنی خب یاد میگیرم عیبی نداره تو با بابا دعوا نکن. که صدای جیغ مامانم بلند شد . خفه شو نرگس ببند اون دهنتو حالا مونده این حرفو بابات بشنوه. اونوقت دیگه هیچی. بلند شدم پا کوبیدم زمین .مامان غلط کردم،غلط کردم بخدا دیگه نمیگم من میگم دعوا نکنین. _نمی خواد تو توی این کارا دخالت کنی. _مامان من اینو چیکارش کنم اینقدر فضوله وتو هر کاری دخالت میکنه. _مامان فضول نیستم ببین گفتی به مادر نگو چی شده نگفتم. لباشو جمع کرد: گفت خب .دیگه حرف نزن اون چایی رو دم کن پاشو برو وسایل سفره رو بیار. چایی دم کردم .الان میرم وسایل سفر رو هم میارم.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_18 #نرگس من زودتر رسیدم .علی اصغر بیدارشده بود داشت میرفت بیرون. _کجا میری؟ _میرم نون بگیر
به قلم سفره رو آوردم پهن کردم وسط اتاق استکان نلبکی هاو پنیرو کره وشکر وچاقو قاشق چایی خوری همه رو گذاشتم توی سینی وآوردم کنار سماور گذاشتم . علی اصغرم اومد نون بر بری هارو گذاشت تو سفره هممون دور سفره جمع شدیم مادرجون برای همه چایی ریخت . چایی مامانمو شیرین کرد گفت بخور معصومه جان . _نمی تونم مامان اشتها ندارم . _اشتها ندارم چیه بخور مادر.بچه ها گناه دارن تو نخوری غصه میخورن. مامانم داشت خودشو برای مامانش لوس میکرد مادرجونم نا امیدش نکرد یه لقمه نون وپنیرو کره گرفت گذاشت دهن مامانم بعدم استکان چایی رو گرفت جلوی دهنش مامانم استکانو گرفت. دستت درد نکنه مامان بزار خودم میخورم. _بخور عزیزم . یه لحظه حسودیم شد خوش به حال مامانم چقدر مامانش دوسش داره. یه دفعه یکی درونم گفت مگه مامانت تو رو دوست نداره ببین این کتکهارو به خاطر تو خورده آهی کشیدم و به چهره دوست داشتنی مامانم نگاه کردم توی این دنیا از همه بیشتر دوسش داشتم. مامانم متوجه نگاه من به خودش شد بهم لبخند زد بخور مامان جون. سرمو تکون دادم چشم میخورم. حضور مادرجون به خونمون آرامش داد. _خدارو شکر بابامم میره شهرستان بار ببره چند روزی نیست. دیگه دوست نداشتم بابام بیاد خونه. _معصومه ناهارچی درست کنم برای بچه ها؟ _دستت درد نکنه مامان حالا خودم یه چیزی درست میکنم. _وااامادرچرا غریبی میکنی بااین حالت تو یه کم استراحت کن من ناهار میزارم فقط بگو چی درست کنم . استامبولی بزارمامان. _باشه. مامان : جونم نرگس جان چیه مامان. میزاری کمرتو ببینم. _چیو ببینی مامان .! ببینم چی شده.؟ چیزی نشده خوب میشه تو پاشو برو برنامه کلاست بزار یواش یواش آماده شو برای مدرسه. شونه بالا انداختم من نمی رم امروز مدرسه. _چرا؟ علی اصغرم نرفت. _اون خواب موند پاشو،پاشو زود باش معطل نکن. نمی رم من امروز دوست ندارم برم. بلند شو اینقدرحرف نبر پاشو برو برنامه هاتو بزار. _خیره تو چشاش زل ردم بلند نشدم. _با عصبانیت گفت: نرگس، چرا من باید برای هرکاری اینقدر باتو هچ هچ کنم پاشو با من جرو بحث نکن ببینم...... رفتم آشپزخونه پیش مادرجون. مادرجون شما یه چیزی به مامانم بگو من امروز حوصله مدرسه رو ندارم نمی خوام برم. _اینقدر مامانتو حرص نده اون به اندازه کافی داره غصه میخوره تو دیگه سربارش نشو. _من نمی رم نمی خوام برم . مادرجون یه چشم غره ای بهم رفت. ای خیره سر. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_19 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا‌_حبیب‌اله سفره رو آوردم پهن کردم وسط اتاق استکان نلبکی هاو
به قلم علی اصغر : مامان کاری نداری من یه سر برم بیرون. ،نه مامان کاری ندارم. _ رفت بیرون. منم رفتم تو کوچه درحیاط نشستم یه وقت صدای نیسان بابام اومد. وای!!!پس چرا نرفته بار ببره..... دویدم تو خونه مامان. مامان. بابا اومد _وا !!!!!این موقع روز؟ بابام میوه خریده بود. اومد خونه همیشه مامانمو صدا میزد ولی این بار منو صدازد . نرگس،نرگس. منم همیشه میگفتم بله بابا اما ایندفعه چون ازش ناراحت بودم گفتم:هان. زیرچشمی بهم نگاه کردو با نگاهش بهم گفت ای بی ادب. خب مامانمو زده بود دیشب خونمونو کرده بود جهنم ازش دلخور بودم. _کی اینحاست؟ _مادرجون. بیا این میوها رو ببر تو آشپزخونه. سرم رو تکون دادم. یه نگاه تندی بهم انداخت. اون زبون یه مثقالیتو تکون نمی دی کله یه منَی تو تکون میدی بی تربیت. سرم رو انداختم پایین . باشه بابا میبرم. _حالا درست شد. میوها رو برداشتم ببرم آشپزخونه بابام اومد بره تو اتاق مادرجون از آشپزخونه اومد بیرون .یه نگاه تندی به بابام انداخت. بابام سرشو انداخت پایین. سلام مادر. سلام مادر، و کوفت خجالت نکشیدی زنتو جلوی چش بچه هاش اینقدر کتک زدی. بی کَس گیر آوردی ؟ احمد من واگذارت کردم به دستای قمربنی هاشم ان شاالله چنان بزنه به کمرت که دیگه بلند نشی. بابام رفت پیش مادر. مادر جون تو رو خدا نفرین نکن دیشب بی حوصله شدم من نوکرتم.... من نوکر نمی خوام بچمو نزن . بعدم رفت تو آشپزخونه . بابام رفت تو اتاق منم پشتش رفتم. _سلام. مامان روشو برگردوند جواب بابامو نداد. بابام آهی کشید تقصیر خودت شد هی میگم بس کن ، بس کن، اماتو هی رفتی رو مُخم. مامانم : همچنان روش اونور بودو به بابام محل نمی داد. _پاشو برو کوچه یه دقیقه. _شونه بالا انداختم نمیرم. _میگم پاشو برو. _مامان: چیکارش داری بزار بمونه. پوووووف فقط پروش کن. بعدم بدون بالش داراز کشید تو خونه. اول خواستم بالش بیارم بزارم زیر سرش ولی وقتی دستهای کبود و ورم کرده مامانم رو دیدم به خودم گفتم به من چه بزار سرشو بزار روی زمین بخوابه. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_20 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله علی اصغر : مامان کاری نداری من یه سر برم بیرون.
به قلم مادر جون اومد تو اتاق پیش مامانم. صدای خرو پف بابام بلند شده بود. _معصومه چه خرو پفی میکنه. _آره ،مثل اینکه دیشب نخوابیده چشاش قرمز بود. _یه چیزی بنداز روش سرمانخوره. _به جهنم بزار سرما بخوره. مامان جون: نرگس پاشو برو آشپزخونه انگشتتو خیس کن بزن به قابلمه ببین غذا دم کشیده زیرش رو خاموش کن. نمی خواستم برم چون میخواستن یه حرفایی بزنن که من نشنوم. نشتم زُل زدم تو چشای مادرجون. _واااادختر پاشو برو الان غذا میسوزه.!!! پاشدم مثل جِت رفتم تو آشپزخونه دستم و با زبونم تر کردم تندی زدم به قابلمه و برداشتم جیزی صدا کرد زیرش رو خاموش کردمو مثل برق برگشتم تو اتاق.... مامانم گفت پاشو برو روپوش مدرستو بپوش حاضر شو برو مدرسه. شونه انداختم بالا . _این دخترِ تو بار آوردی اینقدر خیره سر!!!! بچه حرف گوش کن_ پاشو برو حاضرشو. مامانمم بااخم بهم نیگاه کرد. ناچارن پاشدم اما گوشم وتیز کردم ببینم چی میگن. _مادر توهم دیگه بس کن حریف احمد که نمیشی این کارخودش می کنه. بچه هات گناه دارن ببین چه کزال و پژمرده شدن . _میگی چیکار کنم. حالا که میخواد کار خودش رو بکنه لا اقل باهاش صحبت کن یکی دوسال شیرینی خورده بمونه تا هم بزگتر شه هم بزار با دخترایی که تازه شوهر کردن بگرده یکم چش وگوشش بازبشه..... مامانم با بغض گفت الهی بمیرم، بچم حالا حالاها باید بچگی میکرد بازی میکرد. _دیگه پیش اومده چاره ای نیست. _هاجر خودش خیلی خوبه حد اقل نرگس از مادر شوهر شانس آورده..... رفتم تو آشپزخونه برای خودم غذا کشیدم و باخیارشور خوردم کیفم رو برداشتم.... مادر جونم بلند شد که بره خونشون . مامانم گفت مامان نرو بمون. _نه دیگه شوهر ت خونس اینم جوشش خوابیده .....توهم سر به سرش نزار. باهم اومدیم بیرون. مامانم صدام کرد. نرگس جان بیا مامان رفتم جلو دستهامو گرفت گفت تو چشای من نیگاه کن ، نیگاه کردم گفت. نرگس جان یه کلمه از اتفاقهایی که تو این سه روز پیش اومده به کسی نمی گی خُب ..... سر تکون دادم گفتم خب . _نرگس یادت نره بهت چی گفتما. _باشه یادم نمی ره نمیگم. بوسش کردم و خدا حافظی کردم. نرگس تغذیه برا داشتی؟ آره مامان سیب پرتقال بابا خریده منم برداشتم. مادرجون درحیاط منتظرم بود..... بیچاره شدم میخواست نصیحت کنه...... مادر بزرگم شروع کرد به نصیحت. به حرف ماما نت گوش کن نزار حرص وجوش بخوره و...‌‌‌.... هی گفت تارسیدیم سرکوچه فریده اینا من رفتم تو کوچه مادر بزرگم همینطور برای خودش هنوز داشت میگفت می رفت .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت21 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مادر جون اومد تو اتاق پیش مامانم. صدای خرو پف با
به قلم رفتم درخونشون آجره رو گذاشتم زیر پام با دسته گلی که دیروز به آب داده بودم دیگه یه زنگ کوچولو زدم صدای توران خانم اومد . کیه؟ _منم : اومدم دنبال فریده بریم مدرسه صداشو با عصبانیت بلند کرد.خودت برو فریده باتو نمیاد. از پشت در برگشتم رفتم دم در خونه مریمینا. خوا ستم زنگ بزنم که خودش اومد بیرون. _عه پس فریده کو؟ _مامانش عصبانی بود گفت تو برو فریده خودش میاد. _باشه بریم. به سرکوچه مریمینا نرسیده بودیم که فریده رو دیدیم. بدو بدو داشت میومد. وایسد باهم بریم. فریده از من دلخور بود. رفتم جلوش ببخشید من نمی دونستم اینطوری میشه. _باشه عیب نداره. دوباره سه تایی خوش و خرم رفتیم مدرسه. دربین راه من ساکت بودم و به اتفاقهای خونمون فکر میکردم. بیچاره مامانم چه کتک بدی خورد. رسیدیم مدرسه.زنگ خورد و همه بچه ها صف کشیدن. باصف رفتیم کلاس، خانم معلم وارد کلاس شد. همه به پاش بلند شدیم _سلام بچه ها صبحتون، بخیر بفرمایید بشینید دفتردیکته ها رو میز. _دفترم رو در آوردم . _نه نام خدا_خانم شروع کرد دیکته گفتن. ولی من فکرم به اتفاقهای دیشب بود خودمم نمی دونستم چی می نویسم. تو فکر بودم که صدای مبسر کلاس حواسم رو جمع کرد.مطیعی دفترتو بده.! _هان بیا بگیر. زنگ تفریح خورد. رفتیم حیاط.تو حیاط منتظر فریده و مریم بودم که دو دست جلوی چشامو گرفت باید میگفتم که کیه تادستشو برداره. با دستام دستاشو لمس کردم.دستاش تپل بود.فهمیدم. زری تو هستی!! دستای دختر خالم بود.دستاشو از چشام برداشت و خندید.و رفت، (زری دوسال ازمن کوچیک تر بود، اون کلاس سوم بود) فریده ومریمم اومدن.به شوخی زدن به من که دنبالشون کنم بگیرمشون ولی حوصلم نیومد دنبالشون نرفتم دوباره اومدن زدن بازم نرفتم. _نرگس چت شده کشتی هات غرق شدن. مریم امروز حوصله ندارم. _چراچیزی شده. _نه نشده امروز حوصله ندارم. زنگ کلاس خورد و همه رفتیم سر کلاس.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_22 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله رفتم درخونشون آجره رو گذاشتم زیر پام با دسته گلی
به قلم خانم اومد کلاس نشست پشت میز.منو صدا کرد.مطیعی بیا اینجا. _ماخانم؟ _بله شما. رفتم جلو سلام خانم. _سرشو تکون داد سلام. دفتر دیکتمو باز کرد. این چیه نوشتی؟ _کدوم خانم. _باچشاش اشاره کرد به دیکته من. وای چی نوشته بود غلط غلوط تو هم دیگه اصلا خودمم نمیتونستم بخونم. با نگاه محبت آمیزی گفت چیزی شده مطیعی. _سرمو انداختم پایین ،نه خانم چیزی نشده. _دستشو گذاشت زیر چونم سرم رو بلند کرد. چش تو چش شدیم،لبخند زد سرشو آروم تکون داد گفت چی شده؟ دوباره سرم رو انداختم پایین،هیچی خانم. _باشه برو بشین سرجات. برگشتم سرمیزم و نشستم. _کتاب علوم رو بزارید رو میز. همینطوری دستم و کردم تو کیفم یه کتاب کشیدم بیرون گذاشتم رو میز. _مطیعی این کتاب علومه؟ _مُردم ازخجالت،جغرفیابود. ببخشید خانم اونو گذاشتم تو کیفم و کتاب علوم رو درآوردم..‌...‌ تو فکر بودم که زنگ کلاس خورد.... _مطیعی بمون تو کلاس کارت دادم.... _واسه چی خانم!! _بمون بهت میگم..... همه رفتن خانم در کلاس رو بست .اومد کنارم پشت نیم کت نشت دستشو گذاشت تو دستم باصدای آروم و دلنشین گفت: نرگس جان چیزی شده. _نمی دونم چرا بغض گلومو گرفت وبا صدایی خفه و گرفته گفتم نه خانم چیزی نیست. اما یه دفعه صحنه های دیشب وحشی شدن بابام با گریه های مامانم اومد جلوی چشمم و نا خود آگاه پریدم تو بغل خانم و شروع کردم به گریه کردن...... خانمم بغلم کرد یه دستش و گذاشت پشت سرم با یه دستشم سرم رو نوازش میکرد.نرگس جان عزیزم چی شده و من هق وهق گریه میکردم..... _درگوشم نجوا کرد گریه کن عزیزم خودتو خالی کن. سرم رو سینش بود و چند دقیقه ای گریه کردم. انگار خالی شدم قلبم ازاون سنگینی دراومد. دستشو کرد تو جیب مانتوش یه دستمال درآورد سرمنو از روی سینه اش بلند کرد ،دست مالو داد به من،اشکامو پاک کردم دماغمم گرفتم و آروم شدم. _نرگس جان مشگلت رو به من بگو شاید بتونم حلش کنم مطمئن باش بهت کمک میکنم..... سرم‌رو انداختم پایین : مامانم گفته به کسی نگو باتعجب بهم نگاه کرد و گفت: مشگل خونوادگی براتون پیش اومده،؟برای تو نیست؟ سرم‌رو به نشونه تاییدبالا و پایین کردم ، مشگل برای منه ولی........ _ولی چی نرگس؟ خانم:مامانم گفته به هیج کس نگو! _لباشو جمع کرد و بعدم پوف کرد_ به مامانت بگو بیاد مدرسه من باهاش کار دارم.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_23 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله خانم اومد کلاس نشست پشت میز.منو صدا کرد.مطیعی بیا
به قلم _نمی یاد خانم، یعنی نمی تونه بیاد‌ _چرا؟؟؟ _نمی تونه دیگه. _باشه من میام خونتون. _نه خانم نیاید. _چرا نرگس؟؟؟ _آخه آبرمون پیش شمامیره! _زل زد تو صورتم_ نرگس. _بله خانم. _دخترم خودت رو درگیر مشگلات بزرگترها نکن بچگیتو بکن اینم از من بشنو هیچ مشگلی رو زمین نمی مونه دیر یا زود. سخت یا آسون به لاخره حل میشه. _سرم پایین بود . گوش کردی نرگس جان؟ _بله خانم. _پاشو برو بیرون یکم هوا بخور الان زنگ کلاس میخوره. _چشم خانم. _اومدم بیرون حالم خیلی بهتر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و تو بچه ها داشتم دنبال مریم و فریده میگشتم که صدای زنگ کلاس به گوشم خورد.رفتم سرصف وایسادم. قدم خیلی کوتاه بود قد بچه های کلاس سوم بودم .رفتیم تو کلاس... _کتاب ریاضیاتونو در بیارین. _روی تخته یه مسئله نوشت. مطیعی بیا حلش کن..... رفتم پای تخته گچ رو برداشتم و فوری حل کردم...... _آفرین بشین سرجات........زنگ خونه خورد.کلا یادم رفت که چی شده تند تند کتاب دفترامو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون تو حیاط منتظر دوستام شدم.... از مدرسه اومدیم به سمت خونه. مسابقه گذاشتیم ببینیم کی رود تر میرسه سرکوچه، ریز بودم اما تند می دویدم همیشه اول میشدم...... مادر جونم برام میخوند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه..... بازم اول از همه رسیدم اون دوتا هم اومدن .خدا حافظی کردیم و هرکی رفت خونه خودشون منم اومدم سمت خونمون.... اما تا چشمم افتاد به درحیاط دوباره دلشوره و اضطراب منو گرفت..... یعنی الان چی میشه؟؟؟ گره رو کشیدم در باز شد.رفتم تو حیاط درو بستم.... مامان . مامان ..... جانم مامان بیا تو رفتم تو اتاق. بابام تازه از خواب بیدار شده بود مامانم جواد رو گذاشته بو رو پاهاش داشت تکونش میداد که بخوابه. _سلام. سکوت اتاق شکسته شد هردوشون جواب گرفتن سلام. علی اصغر نبود رفته بود پایگاه بسیج . منم لباسای مدرسمو درآوردم آویزون کردم به چوب لباسی رفتم پیش مامانم،لم دادم روش سرم رو گذاشتم روی شونه هاش..... صورتشو آورد مالوند به صورتم. خوبی نرگس جان. سرم رو بالا پایین کردم اوهوم. _پاشو برو جای جواد رو درست کن ببرم بزارم سرجاش .باشه مامان جاشو درست کردم جوادو بغل کرد خوابوند سرجاش...‌‌ بابا مم هی نفس های عمیق میکشید و میگفت لا اله الاالله.لا اله الاالله. دوست داشتم همش بچسبم به مامانم. بابام نگام کرد با لبخند گفت پاشوبرو مشقاتو بنویس. _میارم اینجا مینویسم! _باشه بیار اینجا بنویس. کم مشق گفته بود تندی نوشتم. بابام پاشد کتش رو تنش کرد و رفت بیرون..... مامانم باهاش قهر کرده بود محلش نمی زاشت..... *** تو کوچه داشتم بازی میکردم. صدای مامانم ازتو خونه اومد نرگس بیا حاضر شو برا مدرسه.....باشه مامان الان میام اومدم برم تو حیاط. یکی از پشت سرم گفت خونتون اینجاست. برگشتم دیدم خانم معلمه. _سلام خانم: سلام . کی خونتونه؟مامانمو داداش کوچیکم جواد. _مامان مامان خانم معلممون اومده. _بفرمایید بفرمایید خوش آمدید. با خانم رفتیم سمت اتاق.... سلام خانم .بفرمایید قدمتون سرچشم خوش آمدید. ممنون خانم مطیعی ببخشید که بی خبر اومدم. _خواهش میکنم منزل خودتونو خوب کردید که اومدید. _مامان رفت آشپزخونه دوتا چایی ریخت و اومد.منم چقدر ذوق کرده بودم که خانم اومده خونه ما. _غرض از مزاحمت خانم مطیعی دیروز تو کلاس نرگس جون اصلا حالش خوب نبود باور کنید دیروز نرگس یه لحظه هم از ذهن من بیرون نرفت . الان اومدم ببینم کاری از دست من برمیاد میتونم کمکی کنم...... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_24 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله _نمی یاد خانم، یعنی نمی تونه بیاد‌ _چرا؟؟؟ _نم
به قلم _مامانم آهی کشید و سرش رو انداخت پایین . چی بگم. برای نرگس خواستگار اومده بابا شم میخواد بده. چشمهای خانم از تعجب داشت میزد بیرون دهنش وا موند چی؟؟؟نرگس و شوهر بده . اینو!!!! وای خدای من چی میشنوم . نزارید خانم مطیعی اجازه این کارو ندید...... دو تا دستهاشو گرفت دو طرف سرش و سرش رو انداخت پایین. دوباره سرش رو گرفت بالا به مامانم نگاه کرد . چشمش افتاد به دستای کبود و ورم کرده مامانم !!!!! خانم مطیعی شما کتک خوردید. مامانم سرش رو انداخت پایین....... پدر نرگس زده؟؟؟ ۰۰۰_سکوت مامان. شما میتونید از همسرتون شکایت کنید هم بابت کتک به شما هم به خاطر زیر سن قانونی شوهر دادن نرگس. _نرگس جان شما یه دوقیقه بیرون باش من با مامان حرف بزنم. بدترین شکنجه برای من همین بود که وقتی میخواستن حرف بزنن منو بیرون میکردن. _پاشو مطیعی بلند شو برو بیرون. _نرگس حرف خانمتونو گوش کن. دیگه چاره ای نبود بلند شدم از اتاق رفتم بیرون در اتاق و بستم و گوشمو چسبوندم به در اتاق.... _حالا میخواید چیکار کنید ؟ _هیچی. کاری از دستم برنمیاد باید ببینم چی پیش میاد..... _یعنی شما همینطور میخواهید سکوت کنید تا دخترتون در کودکی ازدواج کنه به جسه نرگس نگاه کردید. _خانم الان از بابای نرگس شکایت کنم بعدش کجا برم ..... ما سه تا خواهریم پدرمون به رحمت خدا رفته. نه سوادی داریم نه درآمدی....برم سربار مادرم بشم ..... _میخواهید من با بابای نرگس صحبت کنم؟ _فایده ای نداره اون کاری رو که بخواد بکنه ،میکنه میانجی گر کسی روش تاثیر نداره..... _خانم مطیعی اگر کاری از دست من برمیاد بگید براتون انجام بدم. _نه کاری از دست شما برنمیاد خیلی هم ممنونم که زحمت کشیدید و اومدید. _بااجازتون من از حضورتون مرخص شم. ناهاربمونید خانم خوشحال میشیم . _متشکرم خانم من برم مدرسه.... خدا حافظ شما. _خدا به همراهتون. قبل ا اینکه دراتاق رو باز کنن دم پایی هام رو پام کردم .فوری خودم رو رسوندن نزدیک شیر آب تو حیاط شروع کردم دست وصورتم روشستن. _خانم دارید میرید. _آره نرگس جان توهم برو حاضرشو بیا مدرسه.... چشم خانم.‌..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada