eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
768 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_72 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله شب دور هم نشسته بودیم تلوزیونم روشن بود. اومدم گو
به قلم توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر همچنان داشت لب و لوچه اش رو جمع میکرد که جلوی خنده شو بگیره. رو کرد به ناهید گفت بیا بریم . میره خونشون چند قدم که دور شدن و پیچیدن و از کوچه رفتن بیرون . من دوباره شروع کردم به ادامه بازی. سرگرم بازی بودم که دیدم ناهید عصبانی داره میاد. نرفتی خونتون حرف گوش نمی دی اصلا مامانت میدونه تو ول شدی تو کوچه ها الان میرم خونتون تکلیفتو با مامانت روشن میکنم حالم داشت ازش بهم میخورد تو دلم گفتم آخه به تو چه!!! _ عه عه عه راستی راستی داشت میرفت خونه ما منم از بچه ها خدا حافظی کردم . بدو بدو رفتم خونه مادر جونم. در حیاطش باز بود صدا زدم . مادرجون ، مادر جون. جون دلم بیاتو نرگس جان. حراسون رفتم تو اتاقش سلام مادر . زود باش منو قایم کن. سلام عزیزم مگه چی شده چیکار کردی. داشتم تو کوچه بازی میکردم این ناهید فضول منو دید داره میره خونمون چغلی منو به مامانم بکنه. منو قایم کن. بشین درست حرف بزن ببینم چی میگی. چشمم افتاد به رخت خواب مادرم که گوشه اتاق مرتب چیده شده بود. رخت خواب رو گرفتم رفتم بالا ملافشو کنار زدم خودم لای متکا ها جا دادم . ملافه رو هم کشیدم روی خودم. دوباره مادرجون گفت : نرگس جان بگو ببینم چی شده؟ از همون بالای رخت خواب صدا زدم مادر جون همونی که گفتم داشتم تو کوچه بازی میکردم ناهید منو دید گفت برو خونتون منم نرفتم رفت پیش مامانم چغولی کنه. صدای مامانم ازتو حیاط مادرم بلند شد. مامان : نرگس اینجاست. بیاتو معصومه. سلام سلام مادر خوبی. نه مگه این نرگس چش سفید میزاره که من خوب باشم . این دختره بی شعور ناهید اومد خونه ما نه گذاشت و نه ورداشت کلی لی چارد بار من کردو رفت. بیخود کرد واسه خودش گفته تو هم میخواستی جوابشو بدی والا احمدم طرفدار اوناست مگه من میتونم حرف بزنم . حالا بیا تو بشین یه دقیقه جوشت بخوابه. نه مادر جون ناهار درست نکردم. به نرگس بگو بیاد بریم. مادر جون شروع کرد آروم ، آروم با مامانم حرف زدن . هرچی گوشمو تیز کردم . نفهمیدم چی میگن. ولی حس ششم گفت مادرجون داره طرفداری منو میکنه صدای مادر جون بلند شد . نرگس بیا مامانت باهات کاری نداره نمیام : میخواد دعوام کنه. نمی کنه بیا قربونت برم . باید قول بده. یه دفعه دیدم ملافه از روم رفت کنار. پرو خانم حرف گوش نمی کنی قول هم میخوای مادر جون ببین داره دعوا میکنه. معصومه کاریش نداشته باش دعوات نمی کنم بیا پایین. سُر خوردم از رخت خواب صاف و مرتب مادر جونم اومدم پایین. مامانم رخت خواب مادر جونو مرتب کردو گفت بیا بریم خونه. رسیدیم خونه. مامانم با لحن آروم و محبت آمیز رو کرد به من. نرگس عزیزم من به تو نگفتم دیگه نباید بری کوچه؟ مامان حوصله ام سر میره من دوست دارم برم کوچه بازی کنم. ببین نرگس جان عزیز دلم الهی فدات شم تو دیگه نامزد کردی بَده که بری تو کوچه . اما حالا که میگی دوست داری بازی کنی برو دوستاتو بیار خونمون ، حیاطمونم که بزرگه بیارشون اینجا بازی کنین. اونوقت میزاری توی حیاط باگچ لی لی بکشیم با لبخند گفت آره عزیزم بکشین. کار مادر جون بود که مامانمو اینطور مهربون و منطقی کرده بود ....... حالا برو وسایل مدرسه تو بزار کم کم باید آماده بشی بری مدرسه پریدم صورتشو بوس کردم. باشه چشم ، قربون مامان خوشگلم برم . مامانم یه آهی کشید خدا نکنه عزیزم ..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_73 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر ه
به قلم توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر خوب. هردوشون تو صورتم نگاه کردم چه خبری؟ مامانم گفت دوستاتو بیار توی حیاط بازی کنید گچ هم میخواهید بکشید عیبی نداره بکشید. مریم گفت عه آفتاب از کدوم طرف زده که مامانت مهربون شده. مریم بی شعور نشو دیگه ، مامان من همیشه مهربونه. آخه تا حالا نمی زاشت. آره نمی زاشت الان میزاره بیاین دیگه . فریده : من که میام بیا مریم خانم از فریده یاد بگیر باشه منم میام. پس دیگه فردا ساعت ۹ صبح خونه ما باشین. نرگس ، خانم قربانی گفت بهت بگیم غیبتات برای تمرین سرود زیاد شده اگه اینطوری غیبت کنی از گروه حذف میشی چون تا ۲۲ بهمن چیزی نمونده . آره به خاطر نامزدی و اینا نتونستم بیام ، باشه فردا رو ساعت ۹ صبح میریم تمرین بعد از ظهر بیاید خونه ما بازی شبم درس میخونیم. هردوشون قبول کردن ************** ساعت ۹ صبح داشتم حاضر میشدم برم مسجد مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم . چادر مشگی نداشتم مانانم میگفت اول راهنمایی برات میخرم. ولی خانم قربانی گفته بود هرکی باچادر بیاد پایگاه بسیج تشویقی داره. مامان جانم شما دوتا چادر داری میشه یکیشو کوچیک کنی بدی من بپوشم تو حالا زودته گفتم که بری اول راهنمایی برات میخرم من الان میخوام . رفتم جلوش ایستادم چشامو کوچولو کردم با التماس گفتم مامان تورو خدا یکی از چادرهاتو کوتاه کن بده من سرم کنم. نرگس جان اگر لازم باشه خب برات میخرم من دوتا چادر دارم یکیش دم دستیه یکیشم برای مهمونی نمی تونم کوتاهشون کنم . ولی باشه چون تو میخوای زودتر برات میخرم کی میخری ؟ آخه من الان میخوام . الان ساعت ۹ صبح کدوم مغازه پارچه فروشی بازه ؟ نرگس تو دوباره پیله گرفتیا. مامان پارچه نخر ازاین لبنانیا که سر آستینش نگین داره بخر. خیلی خوب باشه میخرم . حالا الان چادرتو بده من باهاش برم مسجد تمرین سرود تا بعدن که بخری اولا چادر من به تو بلنده می کشیش رو خاکها دوما تو دیگه نامزد کردی بدون اجازه اون نباید جایی بری . پاهامو کوبوندم زمین عه مامان هر کاری میخوام انجام بدم نامزد نامزد میکنی من توی نامه بهش نوشتم که میخوام بسیج برم میخوام تو بسیج فعالیتم داشته باشم اونم قبول کرده . اصلا چادرتم نمی خام کفشهای مدرسه امو پوشیدم درحیاط رو بازکردم . خدا حافط مامان خانم من رفتم مسجد. هرچی مامانم صدا زد نرگس نرگس جوابشو ندادم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_74 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر
به قلم یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سرود اومده بودن پایگاه ، مسئول فرهنگی پایگاه هم اومده بود من آخرین نفری بودم که رسیدم به تمرین. سلام بچه ها جواب سلام بچه ها متفاوت بود. یکیشون گفت سلام عروس خانم یگی دیگشون گفت سلام به تک خوان سرود که همیشه غیبت داره یکی شون گفت سلام خانم متاهل و....‌‌‌ منم نگاهشون میکردم . خانم مَهدی مسئول فرهنگی که سرود رو هم باهامون کار میکرد. صدام کرد . رفتم جلو سلام خانم سلام نرگس خانم بیا اینجا گلم . رفتم پیشش عزیزم صبحت بخیر ممنون خانم صبح شماهم بخیر نرگس جان جایگاه تو ، توی این سرود خیلی مهمه چون تک خوان سرود شمایید فکر هاتو بکن اگر نمی تونی بیای کسی دیگه ای رو جات بزارم. نه خانم دیگه میایم مطمئنی؟ یک هفته دیگه تا اجرا بیشتر نموندها باشه خانم قول میدم دیگه غیبت نکنم ، ببخشید خانم منکه سرود رو حفظ هستم بله می دونم حفظ هستی ولی نرگس جان باید با بچه ها هماهنگم باشی این هماهنگی از حفظ سرود مهم تره. چشم خانم. بچه ها به ترتیبی که قبلا گفتم به ایستید نرگس تو وسط وایسا الان آهنگ سرود رو میزارم شروع کنید. با وجودی که چند جلسه غیبت داشتم ولی خیلی خوب اجرا کردم و با بچه ها هماهنگ بودم . تمرین که تموم شد خانم مَهدی اومد پیشم آفرین نرگس لذت بردم هم از صدای قشنگت هم از آمادگیت . ممنون خانم. فریده بعد از ظهر یادت نره خونه ما. نه یادم نمی ره ولی یه وقت ناصر نیاد خونتون. آخ فریده اتفاقا گفته میاد. چقدر میاد خونتون نامزد پری ما هفته ای دو بار میاد شما از وقتی نامزد کردید ناصر هر روز خونتونه لباهامو جمع کردم سرم رو تکون دادم اوهوم چیکارش کنم هرروز داره میاد . خب فردا صبح میام خونتون وا رفته گفتم فردا نیستم میخوایم بریم خرید فریده هم زد زیر خنده پس فردا صبح که تمرین سرود داریم بعد از ظهر م که طبق معمول ناصر میاد خونتون ...... هیچی دیگه نرگس خانم چه بخوای چه نخوای باید با کوچه و بازی خدا حافظی کنی . نرگس گفتی میخواید برید خرید آره اهوم خرید چی؟ میخوان برام جشن عقد بگیرن عه پس چرا منو دعوت نکردی خودمم تازه فهمیدم. بزار درست و حسابی بفهمم کِی هست هم تورو هم همه بچه های سرودو خانم مهدی ، خانم قربانی ، خانم خودمون خانم فراهانی همه رو میگم. انوقت جا دارین میخوای این همه رو دعوت کنی . عه راست میگی ها . حالا صبر کن ببینم چی میشه ولی تو حتما حتما دعوتی با خنده گفت ممنون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_75 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سر
به قلم خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار شامی درست کردم روی گازه برو بخور حاضر شو برا مدرست. باشه مامان . راستی مامان من برای جشن عقدم میخوام گروه سرود و خانم قربانی با خانم مهدی با خانم فراهانی رو هم دعوت کنم. نرگس چیکار میخوای بکنی؟ گفتی گروه سرود رو دعوت کنی . آره مامان. نکنی یه همچین کاری ها . چرا مامان جان یه جشن فامیلیه جشن ملی که نیست که تو گروه سرود دعوت کنی! دو یا سه تا از دوستات و معلمتو بگی بسه . خانم قربانی و خانم مَهدی چی اونارو نگم . حالا اونا رو بگو . باشه مامان . پس بیا چند تا کارت دعوت بهت بدم رفت و چند عدد کارت آورد و به من داد تا نگاهشون کردم صورتم رو در هم کشیدم . اینا کارت دعوت جشن عقده منه؟ چرا انقدر زشته ؟ چرا خودمو نبردن انتخاب کنم من اینارو دوست ندارم. کارته دیگه نرگس جان میخوان روز و ساعت جشن و ادرس رو بدونن مگه میخوان چیکار کنن . نخیر من اینارو نمی دم به خاممون . کارتهای جشن عقد پری خواهر فریده اینقدر قشنگه این چیه حالم بهم خورد. کارتهارو انداختم وسط اتاق با ناراحتی حاضر شدم از خونه اومدم بیرون که برم دنبال فریده باهم بریم مدرسه دیدم فریده سر کوچه ایستاده . سلام سلام نرگس چِته چرا ناراحتی؟ به مامانم گفتم میخوام خانم معلم و دوستامو دعوت کنم رفته چند کارت زشت اورده میگه بااینا دعوت کن. ببینم کارتهارو نگرفتم پرتشون کردم وسط خونه . نرگس ما برای دعوت عقد پری کارت کم اوردیم مامانم رفت از این آمادها خرید یه سه چهار تاش اضافه مونده میخوای بدم تو باهاش دعوت کنی. عه میدی خودم دارم بهت میگم برم بیارم تو میگی عه میدی باشه ممنون فریده برو بیار ببینم چه شکلی هستن قشنگن خوشت میاد . این کیف منو نگه دار برم از خونمون بیارم کیفشو گرفتم و رفت چند دقیقه بعد با چند تا کارت برگشت . بیا اینا رو باید خودت اسم عروس داماد و ادرس رو توش بنویسی. از دستش گرفتم یکیشو باز کردم .لبخند زدم آهان به این میگن کارت خیلی قشنگه فریده دستت درد نکنه پولش هرچقدر بشه بهت میدم. پول نمیخواد اینا زیاد اومده بودن بریم تو کلاس یکیشو بنویسیم بدیم به خانم من همون نجا برای خانم قربانی و خانم مَهدی رو هم مینویسم بهت می بهت بده بهشون چون من فردا نیستم میخوایم بریم خرید. زنگ تفریح خورد . خانم اجازه ما میتونیم تو کلاس بمونیم . برای چی نرگس؟ پنج شنبه جشن عقدمه میخوام براتون کارت بنویسم . باشه بمون باهم بنویسیم همه به جز منو فریده و خانم از کلاس رفتن بیرون . کارتهارو در آوردم . ببخشید خانم خودتون مینویسید آخه خط ما قشنگ نیست. نه نرگس من میخوام این کارت رو در آلبوم عکسم یادگاری از تو نگه دارم میخوام با خط خودت بنویسی. ازاین حرفش خیلی خوشم اومدم لبخند زدم سرم رو تکون دادم باشه خانم من مینویسم اسم کوچیکتون چیه خانم اسمم زهراست عزیزم کارتشو نوشتم : بفرمایید خانم خانم کارت رو خوند. نرگس آدرس نداره جشن خونه خودتونه. نمی دونم خانم . از مامانم میپرسم آدرس رو مینویسم میدم فریده براتون بیاره. باشه خانم کارت دونفر دیگه رو هم بنویسیم میریم حیاط باشه بنویس برای خانم قربانی و خانم مهدی رو نوشتم دادم به فریده ، اینارو هم فردا توی پایگاه بده بهشون . تو و مریم هم که کارت نمی خواین خودتون بیاین ************ موقع برگشتن به خونه یادم افتاد ناصر گفت تیشرت شلوارکی رو که برام خریده بپوشم ولی با اون شلوارک پاهام پیدا میشه من خجالت میکشم باید یه فکری کنم ....‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_76 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار
به قلم یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش باز بود رفتم تو صدا زدم . مادر جون ،مادر جون جونم نرگس جان بیا تو مادر سلام مادر جون داشت قرآن میخوند جواب سلام منو وقتی رسید به سر ایه داد سلام به روی ماهت عزیزم کاری داری. مادر جون یه جوراب رنگ پا داشتی اونو به من امانت میدی. چرا امانت بردار برای خودت اما نرگس جان اون به پای تو بزرگه باشه خودم درستش میکنم برو از توی کشوی کمد برش دار کشو کمد مادر جونو کشیدم جوراب رو پیدا کردم برداشتم رفتم بوسش کردم خدا حافط خدا به همراهت عزیزم ***** ساعت ۵/۵ نیم شده بود نیم ساعت دیگه ناصر میومد تند تند لباسهای مدرسه مو در آوردم رفتم دستشویی دست و صورتم رو باصابون شستم جلوی آینه موهامم شانه کردم ودوباره با کش دم اسبی بستم . اومدم اتاقم از توی کمد لباسی رو که ناصر خریده بود برداشتم .پوشیدمش روی در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم خودمو ورانداز کردم وای اینکه آستینش زیادی کوتاهه ؟ حالا چیکار کنم که دستم پیدا نشه. آهان فهمیدم . کش رو از موهام جدا کردم و موهامو ریختم دور شانه ام‌ .موهام بلند و صاف ، لَخت بود . دوباره خودمو ورانداز کردم . اینطوری بهتر شد . نگاه کردم به پاهام . الان شمارو هم درست میکنم . جورابهای مادر جونمو از توی کیفم برداشتم و پام کردم . خیلی جالب نشد ولی خب شد چون دیگه پاهام پیدا نبود . صدای زنگ حیاط اومد. اوه خودشه وای از دست این تپش قلب دیگه خسته شدم . یه چند تا نفس عمیق کشیدم و ناخواسته و سریع رفتم سمت شال و چادرم شال رو سرم کردم تا دست بردم برای چادر صدای تقه در اتاقمو شنیدم. اجازه هست نرگس خانم . هول شدم چادر و گذاشتم تو کمد. بفرمایید. در ، رو باز کرد وارد اتاق شد بازم یه شاخه گل و یه جعبه هدیه دستش بود سلام نرگس خانم حالت خوبه. سلام ممنون دوباره که تو حجاب گذاشتی . بالبخند سرم رو تکون دادم اومد جلو گل رو گرفت جلوم بفرمایید خانم گل اوردم برای گل خودم . چقدر قشنگ حرف میزد لحن گفته هاش بهم آرامش میداد . دستشو آورد رو سرم و شالم رو از سرم برداشت به به چه موهای زیبایی به لاخره من موهای قشنگتو دیدم . بعدم شروع کرد قد وبالای منو و انداز کردم نگاهش به پاهم افتاد دولا شد دست زد به پام این چیه جوراب یه نگاهی تو صورتم کردو زد زیر خنده حالا نخند کی بخند منم به خنده اون خندم گرفت . نرگس عاشقتم . خیلی ماهی . یعنی هلاک این جوراباتم . از کجا اینارو پیدا کردی. برای مادر جونم بو ازش گرفتم همینطوری که داشت میخدید با دستش اشاره کرد به سمت پشتی که در اتاق بود . بیا بشین اینجا دوست داشتنی من . سرم رو به تایید تکون دادم ولی نرفتم . اونم خیال کرد دارم میام بشینم خودش رفت نسشت منم همونجا وسط اتاق نسشتم . عه نرگس بادستش اشاره کرد کنار خودش گفتم بیا اینجا. ممنون همین جا خوبه نه اونجا خوب نیست خودش بلند شد اومد دستمو گرفت بلند کرد پیش خودش نشوند . خب تعریف کن ببینم چه خبر . هیچی خبری ندارم . نرگس میای بازی کنیم. چه بازی. فکری کردو منچ داری بله دارم برو بیار بازی کنیم...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_77 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش
به قلم من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم رفتم از کشوی کمدم منچ رو اوردم و شروع کردیم بازی کردن. وقتی من می بردم اونو از صفحه بازی بیرون مینداختم ولی وقتی اون می برد منچشو میزاشت کنار منچ من ، منو بیرون نمی نداخت . خیلی داشت بهم خوش میگذشت . داشتم بهش علاقه مند میشدم. چند بار من ازش بردم و هربار کلی با هورااااا کشیدن براش کُری میخوندم اونم میخدید. به ساعتش نگاه کرد. دیگه باید برم. دوست نداشتم بره . بهش نگاه کردم. یه کم دیگه بمون. چشم ، حتما ، حالا که تو میگی بمون می مونم . سرم و بالا پایین کردم . اره بمون میای مار پله بازی. بله چرا گه نه. ولی شرطی بازی کنیم. چه شرطی بزاریم با خنده گفت شرط من اینه اگر من بردم تو باید اون جواباتو از پات دربیاری. جورابامو!! بله جورابهاتو. بعدم به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه وقت داری به شرط من فکرکنی . رفتم تو فکر. اگه بگم در نمیارم بازی نمیکنه اگر بگم در میارم که نمی تونم این کارو بکنم. این شرط نه یه شرط دیگه شرط من همینه اگر قبول نکنی من میرم بعدم بلند شد منم جو بازی گرفته بودم حسابی ، دستشو گرفتم نشوندمش نه نرو دیگه به جاش یه شرط دیگه بزار. باخنده گفت :حرف مرد یک کلامه شرط من همونه باشه قبول ابروهاشو انداخت بالا قبول بله قبول چهار زانو نشست . دستهاشم گذاشت روی زانوش . دستوری گفت مار پله رو بیار ببینم. یه دفعه پشیمون شدم ازاینکه شرط رو قبول کرده بودم ولی دیگه قول داده بودم کاریش نمیشد کرد.مارپله و تاس رو گذاشتم و با تمام وجودم خدارو صدا کردم . آنی تو دلم ۱۴ هزار صلوات نذر حضرت زهرا سلام الله علیها و شهدای گمنام کردم که بازی رو من ببرم. منج و پهن کرد زمین. و خیلی جدی ولی باخنده گفت این یه بازی واقعیه پس باید شیر یا خط بندازیم ببینیم کی اول باید بازی رو شروع کنه . استرس داشت منو میکشت دست کرد تو حیب شلوارش یه سکه در آورد . نرگس تو شیر هستی یا خط گفتم شیر سکه رو انداخت بالا و سکه افتاد زمین خط بود با یه خنده حرس اور گفت برای من هوراااا میکشی الان بهت نشون میدم . تاس رو انداخت بالا و شش آمد دست و پام رو گم کرده بودم حسابی ولی بازی میکردم . هر بار با بسم الله تاس رو مینداختم رسیدیم به اخر ، من یه عدد یک میخواستم اونم عدد سه میخواست با یه بسم الله دیگه تاس و انداختم عدد یک من برنده شدم . ناخود اگاه از جام بلند شدم شروع کردم بالا پایین پریدن و چرخ زدن و دست زدن. ناصر هم با خنده داشت به من نگاه میکرد. ایستادم جلو ش ، گفتم دیدی آقا ناصر من برنده شدم سرشو تکون داد گفت ولی منم شرطمو بردم . ابرو بالا انداختم عه چه جوری به پاهات نگاه کن سرمو گرفتم پایین. چون جورابهای مادر جون به من گشاد بود هردو جوراب اومده بودن جلوی مچ پام و قسمت ساق پاهام معلوم شده بود سرم رو گرفتم بالا اونم شروع کرد به غش غش خندیدن از حرس و خجالت به مرگ افتاده بودم . فوری جورابهامو کشیدم بالا. اینقدر که گرم بازی شده بودم حواسم از ساعت پرت شد بیرونو نگاه کردم هوا تاریک شده بود عه عه اذان مغرب رو گفتن بودن . نمازم از اول وقت گذشته بود. پاشدم . ببخشید آقا ناصر نمازم دیر شد برم وضو بگیرم نمازمو بخونم ناصر هم بلند شد منم باید برم . خوا ستم بگم بمون ولی نتونستم . دستشو به سمتم دراز کرد برای دست دادن منم دستمو بردم سمتش دست دادیم خیلی خوش گذشت نرگس تو دلم گفتم خوش به حالت من که از استرس خفه شدم خدا حافظی کرد رفت توی حیاط صدا زد ببخشید بامن کاری ندارید مامانم از اتاق اومد بیرون . آقا ناصر شام تشریف داشتید نه دیگه خیلی مزاحم شدم ببخشید اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم . فقط با اجازتون من فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالتون که بریم خرید. باشه ماهم ساعت ۹ صبح حاضریم. دنبالش تا دم در رفتم دلم نمیخواست بره بالبخند نگاش کردم کاشکی می موندی . نرگس من بی جنبه ام ، میام میونما خب بیا مامانمم که گفت شام بمون نه نرگس جان الان وقتش نیست به وقتش میام . خدا حافظ.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_78 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم ر
به قلم ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در اومد خاله ام بود آومد تو حیاط نرگس حاضری دویدم توی حیاط بله خاله جون من آماده ام ولی ناصر هنوز نیومده حرفم تمام نشده بود که صدای زنگ ازتوی حیاط بلند شد مامان ناصره من صدای زنگ زدنشو میشناسم خاله ام که توی حیاط بود در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردن منو مامانمم رفتم توی حیاط ناصر با مامانمم احوال پرسی کرد . منم بهش سلام کردم . سلام نرگس جان بریم مامانم دست منو گرفت دیگه بهت سفارش نکنما هرچی خاله ات گفت گوش کن باشه مامان از دیشب همش داری میگی . برو به سلامت ان شاالله بهتون خوش بگذره سه تایی اومدیم سر کوچه ناصر در عقب ماشین رو باز کرد بفرمایید سوار شید . یه مرتبه من مثل یخ وا رفتم دیدم ناهید جلو نشسته .با آرنج اروم زدم به پهلوی خاله ام . چی شده نرگس. چرا ناهید جلو نشسته من باید برم جلو . هیس بیا بشین هیچی نگو سلام کردم نشستم‌ صندلی عقب ناهید جواب سلام منو گرفت و خاله ام هم احوالپرسی کرد ناصر ماشین رو رو شن کرد و راه افتاد اون دوتا جلوی ماشین باهم میگفتن و میخدیدن منم ناراحت نگاهم به بیرون بود . صدای ناصرو شنیدم از ناهید پرسید کجا بریم خرید اونم گفت بریم بازار . ناصر ماشین رو در پارکینک پارک کرد باید یه کم پیاده بریم چون جلوی بازار جای پارک نیست. هممون پیاده شدیم من خیلی دلم میخواست کنار ناصر باشم ولی روم نمیشد برم جلو یه دوبار هم تلاش کردم ولی جو یه جوری بود که نشد . ناصرو ناهید از جلو منو خاله ام هم پشت سر اونا راه افتادیم . رو کردم به خاله ام گفتم ناصر همش میگه ما خیلی بهم محرم هستیم اما انگار الان من نامحرمم خواهرش بهش خیلی محرمه . خاله ام یه لبخند زد . ناراحت نشو خاله حالا اینقدر باهم بیاین بیرون اینقدر خرید کنید و قدم بزنید که خودتون خسته بشید رسیدیم بازار طلا فروشها ناهید یه معازه رو انتخاب کرد و خودش وارد شد ناصر بیرون ایستاد اول به ما تعارف کرد. ما وارد مغازه شدیم آخر خودش اومد. ناهید رفت جلوی ویترین طلا فروشی . آقا ببخشید اوسینی حلقه های نامزدیتون بیارید لطفا منو ناصرو خاله ام کنار هم ایستاده بودیم ناهید رو کرد به ناصر . داداش بیا ببین اینو می پسندی ناصر رفت جلو آره قشنگه. رو کرد به آقای فروشنده لطفا این ست رو بدید دستشون کنن آقای فروشنده هم انگشترها رو ازتوی سینی از جاش در آورد و داد به ناهید اونم حلقه مردانش رو داد به ناصر داداش دستت کن ببین اندازه است . بعدم روش رو کرد سمت من . بیا دستت کن برای تورو حتما باید کوچیکش کنن. منم فقط بهش نگاه کردم . دوباره گفت بیا دیگه امروز کلی کاردا یم چرا منو نگاه میکنی. منم صورتمو کردم به سمت بیرون و حرف نزدم ناصر صدام زد نرگس جان بیا شماهم دستت کن منم شانه بالا انداختم . نمیخوام ناهید تندی پرید وسط حلقه رو از ناصر گرفت اومد سمت من :عه بعنی چی که نمیخوام بگیر دستت کن ببینم . منم دستهامو گرفتم پشتم نمی خوام اینو دوست ندارم میخوام خودم انتخاب کنم. خاله ام که گل از گلش شکفت شده بود و از حرف من خوشش اومد. ناهید خانم بزار خودش انتخاب کنه. ملی خانم جون ما آبرو داریم نرگس بچه است الان یه چیزی انتخاب میکنه و آبروی مارو میبره. خاله ام چهره در هم کشید . وا این چه حرفیه یعنی آبروی شما تو انتخاب حلقه است ناصر فوران اومد جلو و دست منو گرفت برد پشت ویترین گفت بیا نرگس جان خودت انتخاب کن . ولی چون قد من کوتاه بود نتونستم حلقه های توی سینی رو ببینم. آقای فروشنده فورا یه چهار پایه آورد بفرمایید روی این به ایتستید که راحت بتونید انتخاب کنید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
به قلم سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقه‌ها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن. یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم . رو کردم به ناصر من اینو دوست دارم دستت کن خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه! اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده . حلقه خودشو هم دستش کرد مال من اندازه است آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید . اینارو بزار کیفت . اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟ مامانم سرویس رو از قبل خریده از مغازه اومدیم بیرون خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟ ناهید با حرس وعصبانیت لباس عروس دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر . در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا . دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها . اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند . اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید . از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن . خاله بیا ببین این چقدر قشنگه. خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین من همینو میخوام. صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس بله بیا اینجا اینو ببین نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه....... اومد کنارم ایستاد . ببینم کدوم رو انتخاب کردی بهش نشون دادم : اینو. یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه. شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده. چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم. ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم رفتم پشت خاله وایسادم . نمیام من همینو میخوام. ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد. خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم . ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟ من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم! خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود. بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه ناصر یه نفس عمیقی کشید . راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود . من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم . خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد. اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد . اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا . اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین . ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام . ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری . خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری. ناصرم از جاش بلند شد. بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت. عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن. ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید. در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون. ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم بعدم ازمزون رفت بیرون. کجا رفت خاله رفت دنبال ناهید نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن . خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن. خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم. خاله ام بااستقبال از حرفش : بله ممنون میشیم یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من. چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه منم خوشم اومد. خاله همین خوبه از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید. نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه. منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم : رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری. خیلی بهم بر خورد....... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم. نرگس جان چیزی شده خاله ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم . رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟ حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم. خوبی خاله حالت خوبه سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم. ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو. عه خاله صداش میکردی دیر میشه. یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم . از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون بله بفرمایید بامن کار دارید بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد. _خاله ، نرگس بیایدبریم سه تایی اومدیم بیرون. خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن. نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه . یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم. خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد. باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم . از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو. ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد اومد نزدیکم . چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره . تو صورتش نگاه کردم. من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم. ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟ جوابشو ندادم رو کردم به ناصر من ازاینا نمی خوام. ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم . ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن. ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم. تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون . مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن دستم داره میشکنه دستمو ول کن. دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه. خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟ خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده. خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر. نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم. تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد. ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن . منم رومو کردم به خالم. خاله بریم باهم ببینیم همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن. منم به همون آرومی گفتم: نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم . باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی. خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه. نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی . چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود . خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم . خاله همونی که خودگفتم ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید . ناصر رو کرد به خالم . ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره. عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_83 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم
منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون راست میگه آقا ناصر ، باهم برید یه کم قدم بزنید لباساتونم بخرید شانه بالا انداختم نمی رم ناصر اومد جلو نرگس جان بیا دیگه نمیام چرا؟ تو خودتو می زنی داد می زنی من میترسم. یه لبخند زد بیا نرگس جان قول میدم خوش اخلاق باشم. خالم در گوشم گفت نرگس مامانت چی بهت گفت : هان !!مگه نگفت حرف خالتو گوش کن . الانم من میگم بیا با ناصر برو حرف منو گوش کن ناصر اومد جلو دست منو گرفت بیا بریم . دنبالش رفتم بعداز پاساژ آینه شمدان یه پاساژ بود که لباس و روسری و چادر داشت . نرگس بریم پارچه فروشی چادرهاتو بخریم من چادر مشگیمو ازاین عربی ها که سر آستینش نگین داره میخوام وارد مغازه چادر فروشی شدیم . ببخشید آقا چادر عربی میخواستیم که پوشش خیلی خوبی داشته باشه. فروشنده یه نگاهی به من انداخت و گفت . پوشش چادر عربی های ما خوبه فقط اندازه خواهرتون نداریم مدل رو انتخاب کنید . تا براش بدوزیم . ناصر با لبخند یه نگاهی به من کرد میگه خواهر . رو به فروشنده گفت باشه بدوزید ولی اگر میشه یه مدلشو بیارید ببینیم. آقای فروشنده یه مدل آورد خیلی خوشم اومد رو کردم به ناصر. همین مدل رو میخوام. نرگس میشه یه خواهش ازت بکنم و توهم قبول کنی یه فکری کردم. چه خواهشی قول میدی نگی نه آخه خواهشت چی هست._ هیچی ولش کن حالا بگو _ نه دیگه بیخیال شو باشه بگو قبول میکنم . میشه چادرت نگین کاری نداشته باشه؟ نگاش کردم گردنمو کج کردم چرا؟ ببین من دوست دارم تو چادر ایرانی ساده بپوشی ولی حالا که میگی ازاین عربی ها باشه منم قبول کردم ، پس یه ساد شو بردار پامو آروم کوبیدم زمین بااعتراض گفتم ناصر من نگین دار دوست دارم. خودت گفتی بگو قبول میکنم . آخه بگو چرا' چون جلب توجه میکنه. با دلخوری گفتم باشه دهنشو آورد دم گوشم _ ممنون عشقم دلم لرزید و از خجالت خیس عرق شدم. چادر رو سفارش دادیم . خرید هامون که تموم شد ناصر به من گفت : _نرگس چیز دیگه ای هست که دلت بخواد برات بخرم . لبهامو کج کردم چشمهامو چرخوندم بهش نگاه کردم. _بگو دیگه راحت باش. _نه ولش کن به مامانم میگم میخره _عه نرگس میگم بگو برات بخرم میگی مامانم میخره! _باشه میگم : عروسک _ناصر خیره به من نگاه کرد یه دفعه زد زیر خنده قاه قاه میخدید منم به خنده اون میخدیدم. حالا کجا عروسک دیدی بیرون پاساژ یه مغازه است اون داره باهم از پاساژ اومدیم رفتیم مغازه عرو سک فروشی. کدومو میخوای همونی که تو ویترینه . آقا اون عروسک داخل ویترین رو میارید آقای فروشنده آوردش بهش باطری انداخت پستونکشو که از دهنش در میاوردی گریه می کرد میزاشتی دهنش آروم میشد. خدا می دونه چقدر خوشحال شدم این بهترین چیزی بود که امروز خریدم . نرگس جان به هیج کسی نگو که ما عروسک خریدیم . به مامان و خالمم نگم؟ چرا به اونا بگو اما الان نزار کسی بدونه. یعنی به ناهید نگم دیگه. با تکون دادن سرش تایید کرد که نگو باشه نمیگم همونطوری که دلم میخواست دوتایی کنارهم راه بریم همون شد. بعضی مواقع هم دست همدیگر رو هم میگرفتیم. لمس دستهاش بهم آرامش میداد هرچی که خالم گفته بود خریدیم . گوشی رو برداشت زنگ زد به ناهید . ما خرید هامون تموم شد شما کجایید . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_84 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون
نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گفت مگه چی شده حالا _ خیلی خب صبر کن میبینیم همدیگه رو فقط بگو کجایید. باشه الان میایم پیش شما..... هرچی خریده بودیم دست ناصر بود و هر چی اصرار کردم یکی دو تا وسایلی رو که سبک هست رو بده به من بیارم قبول نکرد. از پاساژ اومدیم بیرون یه مقدار راه که رفتیم خالم و ناهید رو دیدیم . من از دور برای خالم دست تکون دادم . نزدیکشون شدیم واااای ناهید برج زهر مار بود . چه عجب تشریف اوردید . بازارو زدید به نام خانم. ناصر منو برای چی آوردی خب خودت میومدی . ناصر هم جوابشو نداد ناصر به خالمو ناهید گفت شماهمین جا وایسید منو نرگس باهم بریم پارکینگ ماشین رو بیاریم هم آینه شمدانهارو برداریم هم شما رو سوار کنیم راه زیاده بخواید بیاید خسته میشید. وقتی گفت منو نرگس بریم ماشینو بیاریم انگار خدا دنیارو به من داد . ناهیدم صداشو بلند کرد منو مسخره کردی خجالت نمی کشی ، من اینجا نمی مونم میام پارکینگ . پشت دست خودمم داغ میزارم که دیگه باتو جایی نیام.خوب امروز سکه یه پولم کردی خواهر من چرا ناراحت میشی من برای خودت گفتم که خسته نشی میخوای بیای بیا . اومدیم پارکینک ناصر در صندوق عقب رو باز کرد وسایلهارو گذاشت تو صندوق در سمت راننده رو باز کرد منم فوری رفتم جلو نشستم ناصر تلاش میکرد خودش رو بیخیال نشون بده . ناهیدم نشست تو ماشینو از حرسش چنان درو محکم بست که من یه متر ازجام پریدم . ناصر بهش گفت مطمئنی در بسته شد. سکوت فضای ماشین رو گرفته بود که ناصر ماشین رو از پارکینگ برد بیرون ناصر منو ببر خونه اگر از خریدتون مونده خودتون برگردید خرید کنید بسه دیگه هرچی مسخره ام کردی . عزیزمن خواهر من تو تاج سر منی الانم باید یه خرید توپ برای خواهر خودم بکنم . خاله هم خیلی زحمت کشیده باید یه هدیه هم برای ایشون بگیرم ناهار رو هم بخوریم بریم خونه. همه فکر من صندوق عقب ماشین پیش عروسکم بود. رفتیم توی یه بوتیک که لباس مجلسی داشتن. ناهید خاله جان برید برای خودتون خرید کنید خاله هرچی برای خودتون خریدید برای مامان نرگس هم بخرید . ممنون آقا ناصر راضی به زحمت شما نیستیم خواهش میکنم خاله چه زحمتی بفرمایید خرید کنید من پیش ناصرموندم اوناهم رفتن خرید . خریدهاشون تموم شد ناصرهم رفت حساب کرد. ناصر رو کرد به ناهید و خالم بیاید بریم ناهار بخوریم دیگه بریم خونه. ناصر مارو برد به یه رستوران خیلی شیک که من هنوز ندیده بودم . رفتیم سر یه میز چهار نفره روی میز یه چیزی شبیه به کتاب بود ولی دو ورق بیشتر نداشت . بازش کردم ازاون بالا تا پایین اسم غذا توش بود. منم شروع کردم به خوندن غذاها و قیمتهاشون ، خیلی برام جالب بود تا حالا ندیده بودم بابام یه وقتها مارو شام میبرد بیرون ، می رفتیم چلو کبابی اینطوری نبود که لیست بدن بگن چی میخواین. نرگس جان اگر غذاتو انتخاب کردی مِنو رو بده بقیه هم انتخاب کنن . حالا فهمیدم اسم این لیسته مِنو هست من زرشگ پلو و مرغ میخوام . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_85 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نمی دونم از اون طرف ناهید بهش چی گفت که ناصر گ
همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شروع کردیم . دو قاشق از زرشگ پلو با مرغ خوردم ناهید رو کرد به سمت من. با یه لحن آزار دهنده ای گفت : نرگس تاحالا همچین جایی اومده بودی بهش ذول زدم . زبون نداری حرف بزنی حس بدی بهم دست داد. ولی بازم جواب ندادم دو سه تا برنج ریخته بود دور بشقابم ناهید نگاه کرد به بشقاب غذای من . نرگس سیر شدی جلوتو تمیز کن دیگه نتونستم غذا بخورم . بشقابم رو دادم سمت وسط میز برنج های جلوی میزم رو جمع کردم ناصر که خیلی از دست ناهید ناراحت شده بود رو کرد به ناهید چیکارش داری بزار غذاشو بخوره نرگس جان بخور شانه بالا انداختم نمی خوام بخور نرگس جان به اصرار ناصر دوباره بشقابمو کشیدم جلو و خیلی بااحتیاط که دونه ای برنجی نریزه روی میز شروع کردم به خوردن. روی میز با چشمهام دنبال دوغ میگشم . ناصر متوجه نگاه من به میز غذاشد نرگس جان چیزی میخوای؟ یه نگاه به ناهید انداختم . بعد از پست صندلی اومدم بیرون . رفتم به سمت ناصر سرمو گذاشتم در گوشش آروم گفتم: دوغ میخوام روی میز فقط نوشابه است ناصر آقای پیشخدمت رو صدا زد . آقا ببخشید یه دوغ بیارید ناهید لبهاشو برگردوند واااا دوغ میخوام که در گوشی نداره آقای پیش خدمت یه دوغ آورد من اومدم بریزم توی لیوان از دستم سر خورد دوغ ریخت روی میز فورا رومو کردم به سمت ناهید . اونم لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد . دست و پا چلفتی میخواد شوهر داری کنه. یه دفعه بی اختیار زدم زیر گریه. ناصر فورا چند تا دستمال کاغذی برداشت و روی میز رو پاک کرد . عه نرگس ریخت که ریخت فدای سرت الان میگم یکی دیگه برات بیاره _ با یه چشم غره هم به ناهید گفت . بس کن اینقدر رو اعصاب من راه نرو_ ناهیدم یه پوز خند مسخره ای زد . سفارش بده دوغ بیارن بعدم باابروهاش منو نشون داد خانم دوغ میخوان ناصر از شدت عصبانیت دستهاشو بهم مشت کرده بود روشو کرد به ناهید_بشکنه این دست که نمک نداره. ناصر دوباره پیش خدمت و صدا زد ببخشید آقا یه دوغ دیگه برامون بیارید . نمی خوام آقا ناصر دیگه سیر شدم . توکه چیزی نخوردی صبر کن دوغتو بیاره غذاتو بخور بریم . . . دوغ رو آورد برای اینکه ناصر ناراحت نشه دیگه تو لیوان نریختم باهمون بطری یه کمشو خوردم بطری رو گذاشتم روی میز و گفتم الهی شکر من دیگه سیر شدم . ناصر هم نصف غذاش هنوز مونده بود از سر میز بلند شد . من میرم بیرون شما ها هم غذاتونو بخورید بیاید. . . سوار ماشین شدیم ناصر خیلی عصبی بود پاشو گذاشته بود روی گاز و باسرعت داشت رانندگی میکرد . من عاشق سرعت ماشین بودم . خالم از صندلی پشت به ناصر گفت. آقاناصر یه کم آروم تر عجله نیست من سه تا بچه خونه گذاشتم . عه خاله خوبه که خوش میگذاره ناصر روشو کرد سمت من یه لبخند زد بعدم سرعت ماشین و آورد پایین . از جلوی صندلی خودمو بهش نزدیک کردم . میشه یه آهنگ بزاری اونم آروم گفت بله که میشه چرا نشه ظبط ماشینو روشن کرد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_86 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله همه شفارش غذاهاشونو دادند با بسم الله . . . شرو
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت نخور بخدا حسرت دیروز عذاب است مردم شهر به هوشید مردم شهر به هوشید هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست خدا هست امشب همه ی میکده را سیر بنوشید با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید و در شادی این کودک و آن پیر زمین گیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست برام خیلی جالب بود تا حالا نشنیده بودم با، بابام که می رفتیم بیرون یا ترانه های محمد اصفهانی رو میزاشت یا افتخاری . یه دفعه دستم و از شیشه ماشین بیرون کردم و با صدای بلند گفتم . خدا هست و خدا هست و خدا هست ناصر همینطور که رانندگی میکرد مرتب صورتشو میکرد سمت من لبخند میزد. جو منو گرفت رو مو کردم پشت صندلی انگشتمو گرفتم سمت خالم . به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست . خالمم میخدید . چشمم افتاد به ناهید که داشت نگاه عاقل اندر سفیه به من مینداخت نمی دونم چرا ابرهامو براش بالا پایین و کردم با لبخند گفتم خدا هست و خدا هست. اونم گفت . ان شاالله خدا بهت عقل بده. برگشتم نشستم رو صندلی اون ترانه تموم شد تا خواست یکی دیگه بخونه . رو کردم به ناصر خواننده این ترانه کیه حامد همایون میشه همین آهنگ خدا هست بخونه ؟ اونم دوباره ترانه رو گذاشت واقعا داشت بهم خوش میگذشت که ماشین پیچید سمت کوچمون . ماشین ترمز کرد . منو خالم پیاده شدیم . ناصر خیلی از خالم عذر خواهی کرد. ببخشید خاله اگر ناراحت شدید . خواهش میکنم آقا ناصر ان شاالله خوشبخت بشید . منم دست ناصرو کشیدم گوشتو بیار . اونم سرشو آورد پایین دوتا دستامو جمع کردم به گوشش. عروسک منو میدی. صورتشو برگردوند تو صورتم لبخونی کرد بعدن بهت میدم. باشه. خدا حافظی کردیم ناصر نشست پشت ماشین گاز دادو رفت منو خالمم رفتیم خونه جواد توی حیاط بود دویدم بغلش کردم چرخوندمش خوبی داداشی دو تا بوس محکم از لپاش کردم صدای مامانم اومد نرگس مواظب باش نندازیش. سلام مامان مواظبم. خالم رفت تو خونه منم تو حیاط با جواد بودم که یه دفعه حواسم جمع شد . اوه اوه اوه صدای خالم میومد داشت در مورد خرید امروز حرف میزد . اول یه خورده فال گوش وایسادم ببینم چی میگن . خواهر خدا به دور از دست ناهید عجب دختریه یه صدقه درست و حسابی بده که شرش نگیرتمون یعنی هرچی ازاین دختر بگم کم گفتم. صدای مامانم بلند شد. نرگس پشت در وای نسا بیاتو . عه فهمید من پشت درم مامان از کجا میفهمی من پشت درم ؟ دستهاشو باز کرد خودمو پرت کردم تو بغل مامانم یه چند تا بو س محکم از صورتم کرد خوشگلم بگو ببینم چیا خریدی. همینطور که در آغوش گرم و دوست داشتنیش بودم . مامان خیلی چیزی خریدیم ولی همشو ول کن به ناصر گفتم عروسک میخوام یه عروسک برام خرید یه خورده از جواد کوچیکتره مامانم یه نگاه به من انداخت بعدم با خالم بهم نگاه کردن و بلند بلند شروع کردن به خندیدن . نرگس واقعا برات عروسک خرید سرمو تکون دادم آ آ آ ره خرید. ---------------------------------- همهگی دور سفره داشتیم شام میخوردیم آخرای غذامون بود یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که بهم گفت گدا زاده. بابا جان بابا ناهید به من گفت گدا زاده چی؟ یه بار دیگه بگو!! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی . معصومه نرگس چی میگه. نمی دونم منم الان دارم میشنوم. نرگس بابا درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ لباس عروس انتخاب کردم رفتم ناصر رو صدا کنم بیاد حساب کنه . ناهید داشت بهش میگفت . رفتی از یه خونواده گدا زاده دختر دهاتی گرفتی. ناصر چی گفت ؟ داشت باهاش دعوا میکرد ولی من نفهمیدم چی گفت. معصومه بلند شو هر چی اینا برای نرگس آوردن بر دار بیار. میخوای چیکار کنی احمد تو کاریت نباشه پاشو بر دار بیار یه انگشتر آوردن ، ناصر یه خورده چیزی برای نرگس آورده . هرچی ، گوشی ، انگشتر هرچی آوردن زود باش ور دار بیار نرگس موبایلتو و با لباسی که برات خریده رو بردار بیارشون . انگشتر نشونتم در بیار بده به من مامان نه ، من موبایلمو نمی دم. با چشم غوره بابام خشکم زد از ترسم رفتم آوردم. معصومه اینارو بریز تو مشما . مشما رو داد دست علی اصغر . علی اصغر اینارو بر می داری می بری در خونشون فقط ، فقط میدی دست حاج نصراله جز سلام یک کلمه دیگه حرف نمی زنی فقط میگی سلام اینارو بابام داد بعدم میای خونه. چشم بابا. یه ربعی از ساعت گذشت علی اصغر برگشت. دادی دست خود حاج نصراله آره بابا دادم دست خود خودش چی گفت ؟ تو مشمارو نگاه کرد خشکش زد ناصرو صدا کرد بهش گفت ؛ گند زدی ، عرضه یه خرید نداشتی ! چه غلطی کردی؟ من دیگه اومدم نفهمیدم بعدش چی شد. یه ساعت نگذ شته بود که زنگ در حیاطمونو زدن . علی اصغر رفت در حیاط رو باز کرد . ناصر و بابا و مامانش بودن یاالله صاحب ، خونه هستید . مامانم رفت استقبالشون بفرمایید. اومدن داخل اتاق بعد از احوالپرسی نشستن . ناصر یه نگاه گله آمیز به من کرد . نفهمیدم برای چی اینطوری منو نگاه میکنه یه جعبه شیک دست عمه هاجر بود وسایلهایی که مامانم گذاشته بود تو مشما عمه هاجر ریخته بودشون توی یه جعبه کادویی شیک ، داد به مامانم . این کارا چیه میکنین معصومه خانم حالا اگر کوتاهی ، جسارتی از ما دیدید خب بگید . پس فرستادن نامزدی های این دوتا جوون یعنی چی. خندم گرفت به من گفت جوون . بابام رو کرد به بابای ناصر. حاجی شما یه کلمه به من گفتی دخترتو میدی به پسر من ، منم نگاه کردم دیدم یه مرد داره در خونه منو می زنه و، رو میندازه با وجودی که دخترم وقت شوهرش نبود به شما نه نگفتم به خیالم اومد دختر من از خونه من به خونه یه مرد میره ، حاجی جان این رسمش نبود که دخترت به ما بگه گدا ، یا روز خرید بچه من ، بهش بگه گدا زاده ! من از وقتی که خودمو شناختم برای اینکه زیربار منت کسی نباشم کار کردم و پول بازوی خودمو خوردم داشتم یا نداشتمم در خونه کسی رو حتی برای قرض گرفتن نزدم اونوقت دختر شما اینطوری میگه اصلا میدونی چرا تو دفترت کار نکردم از همین حرفها ترسیدم بابای ناصر از شرمندگی سرش پایین بود . من سر افکنده و شرمنده ام احمد آقا ببخشید . بزرگی کن و این گستاخی دختر منو نادیده بگیر یه ضرب المثل هست میگه تر تیزک کاشتم هاتوق نونم شه قاتل جونم شد . حالا این بچه ها هم به جایی که دست مارو بگیرن پا میزارت روی آبروی ما ، ناهید بی خود گفته شما ببخش بزرگی حاجی جان ، سرور مایی . نرگس رو هم مثل دخترت خودت بدون . نرگس جاش روی چشمهای منه ، انگار که من دوتا دختر دارم . ناصرهم تمام مدت ناراحت سرش پایین بود. یه چایی خوردنو خدا حافظی کردن و رفتن . نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود صدای زنگ تلفن بلند شد . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_88 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله ناهید بهم گفت گدا زاده دهاتی . معصومه نرگس چی
علی اصغر گوشی رو برداشت نرگس : آقاناصره باتو کار داره اومدم گوشی رو گرفتم سلام جواب سلام منو نداد با دلخوری گفت چرا جواب پیامهای منو نمی دی ندیدم مگه پیام دادی؟ آره برو گوشیتو ببین. نرگس نخونی گوشی رو پرت کنی اونطرف ها منتظر جوابتم. باشه بدون خدا حافظی گوشی رو قطع کرد. رفتم گوشیمو برداشتم. اوه اوه اوه چقدر پیام . من حوصلم نمیگره این همه پیام رو بخونم . ولی دیگه چاره ای نبود چون ناصر منتظر جواب بود. بازشون کردم . همش گله کرده بود که چرا رفتی خونه به مامان بابات گفتی که ناهید بهت گفته گدا زاده خوندم ولی نمی دو نستم جوابشو چی بده یه پیام جدید اومد. نرگس هستی ؟ آره دارم پیامهاتو میخونم . چرا به بابات گفتی ؟ اومدم بنویسم دوست داشتم ولی یه حسی بهم گفت نگو. منم نوشتم نباید میگفتم ؟ نه نباید میگفتی من که خودم ناهید رو دعوا کردم مگه ندیدی دیگه نزاشتم باهامون بیاد خرید . ندیدی هرچی گفت ، باهاش برخورد کردم. تازه فهمیدم چرا به ناهید گفت باما نیاد باشه دیگه نمیگم نرگس تو باید تلاش کنی با ناهید دوست بشی من دوست دارم باهاش دوست بشم اون از من بدش میاد . تو ماشین براش شعر خوندم به من میگه خدا بهت عقل بده . باشه بگه تو ، توجه نکن. از حرفش اصلا خوشم نیومد تو دلم گفتم بی خود میکنه که بگه ، اگه بگه منم یاخودم جوابشو میدم یا به بابام میگم . خوابم گرفته بود . براش نوشتم من خوابم میاد بقیه شو فردا بنویس هرچی منتظر شدم هیچی ننوشت . منم گوشیمو خاموش کردم واقعا خوابم میومد رفتم خوابیدم. صبح ازخواب بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایگاه بسیج تمرین سرود . ظهر هم رفتم مدرسه و اومدم ، اون روز هرچی منتظر شدم ناصر نیومد دلم پیش عروسکم بود . چند بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم که بیا خونه ما عروسک منو هم بیار ولی روم نشد . رفتم پیش مامانم . مامان زنگ میزنی به ناصر بگی عروسک منو بیاره . نه مامان جان زشته خودش بیاد اینجا میارش ، صبر داشته باش. صبر : همونی که اصلا دوسش نداشتم ولی مجبور بودم تحملش کنم . رفتم سراغ گوشیم دیدم ناصر پیام داده خیلی خوشحال شدم بازش کردم نرگس فردا میام ببرمت آرایشگاه به ناهید هم گفتم هیچ جوره نمی زاری به صورتت دست بزنن نزار هیچ آرایشی روی صورتت انجام بدن. خیلی ناراحت شدم جوابش نوشتم . چرا؟ هی گوشی رو باز میکردم ببینم پیام منو خونده میدیدم نه هنوز ندیده 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_89 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله علی اصغر گوشی رو برداشت نرگس : آقاناصره باتو
رفتم پیش مامانم . مامان ناصر به من پیام داده که فردا آرایشگاه رفتی نزار صورتتو ارایش کنن . اما من دوست دارم اصلاح کنم ابرو هامو بر دارم آرایش کنم . دیروزم که تو مدرسه بودی عمه هاجر زنگ زد گفت : ناصر گفته به صورت نرگس دست نزنید. بیخود گفته من میگم آرایشم کنن. عه مامان جان یه خانم باید به حرف شوهرش گوش کنه. من گوش نمیکنم . -----------------‐--------------- پنج شنبه ساعت ۹ صبح زنگ خونمونو زدن یه حسی بهم گفت ناصره ، مثل برق از جام پریدم رفتم حیاط. کیه ؟ باز کن نرگس منم. یه بشکن زدم ، خودشه ناصره در رو باز کردم یه شاخه گل رز با یه بسته کادو شده دستش بود . اول شاخه گل رو بهم داد. بوش کردم چه بوی خوبی میداد . اومدم در حیاط رو ببندم نزاشت گفت: این عروسکته بزارش خونه حاضر شو بریم آرایشگاه . اوخ جون عروسکمو آوردی . گرفتم بردم اتاق پیش مامانم . مامانم بلند شد رفت تو حیاط با ناصر احوالپرسی کنه. عروسکمو از توی جعبه ش در آوردم . مامان یه دقیقه بیا کار واحب دارم مامانم اومد مامان ببین عروسکمو پستونکشو در میاری گریه میکنه _حالا ببین میزارم دهنش آروم میگیره. خیلی خب نرگس بدو حاضر شو ناصر دم در حیاط منتظرته. باشه میرم . عروسک رو گذاشتم تو جعبش مامان مواظبش باش جواد خرابش نکنه باشه عزیزم مواظبم مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم رفتم حیاط. با ناصر رفتیم تو ماشین . خدارو شکر که ناهید نیومده بود ماشینو روشن کرد یه کم که رفتیم نرگس جان دیشبم بهت پیام دادم به آرایشگر بگو دست به صورتت نزنه حتی یه کرم ساده. اخمهامو کردم تو هم چرا؟ نرگس تو صورتت مثل برگ گل میمونه نیاز به آرایش نداره . ولی من آرزوم بود که آرایش کنم . نرگس من به حرف تو گوش میکنم توهم به حرف من گوش کن با ناراحتی صورتمو کردم به سمت شیشه داشتم بیرونو نگاه میکردم نرگس جوابشو ندادم نرگس جان ، منو ببین شانه بالا انداختم نمی خوام . ماشین رو زد کنار پارک کرد . برگشت سمت من با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش. منو نگاه کن : ببین تو گفتی برای من عروسک بخر به حرفت گوش کردم برات خریدم . تو هم به حرف من گوش کن . فقط بهش نگاه کردم میخوای بازم برات بخرم _یه فکری کردم ماشین کنترلی میخوام. زد زیر خنده نرگس مگه تو پسری پسر نیستم ولی خیلی ماشین کنترلی روست دارم باشه برات میخرم . ولی توهم قول بده به حرفم گوش کنی نزاری صورتتو آرایش کنن باشه نمی زارم ماشین رو دم در آرایشگاه نگه داشت . پیاده شدم ، خواستم وارد آرایشگاه بشم صِدام کرد نرگس برگشتم نگاهش کردم قول. باخنده گفتم ماشین کنترلی _ دستشو گذاشت رو چشمش _ چشم منم قول وارد آرایشگاه شدم یه سالن بزرگ بود روی دیواراش پر بود از عکس های مدل مو و آرایش صورت ، دور تا دور سالن هم به فاصله های کم آینه گذاشته بودن جلوی هر آینه یه صندلی چرخ دار بود و روی همه صندلی ها کسی نشسته بود و توسط یه ارایشگر یا داشت مو شینیون می کرد یا مو کوتاه میکرد یا . . . روی یکی از صندلی ها هم ناهید نشسته بود داشتن موهاشو درست میکردن . یاد پیام ناصر افتادم که گفت با ناهید دوست بشو . رفتم جلو و بهش سلام کردم. جواب نداد با خودم گفتم شاید صدای سشوار نذاشته سلام منو بشنوه دوباره با صدای بلند تر گفتم ؛ سلام بازم جواب نداد . تو دلم گفتم به جهنم که جواب نمی دی اگه به خاطر ناصر نبود محل س*گ*م بهت نمی دادم . یه دفعه صدای خالمو شنیدم نرگس بر گشتم دیدم خالم هست عه خاله شماهم اینجایی با کی اومدی؟ خودم یه ماشین کرایه کردم اومدم چرا با ما نیومدی. دیگه از مامانت آدرس گرفتم خودم اومدم. یه خانم اومد جلوی من . عروس خانم شمایی ؟ بله بیا اینجا بشین رفتم نشستم روی صندلی یه روسری سفید سرم کرد طوری که همه موهامو کرد توی روسری و گره اش رو اورد بالای سرم بست. دستشو دور نخی که از گردنش آویزان بود پیچد و اومد سمت صورت من . منم صورتم رو عقب کشیدم و با دستم مانع از نزدیک شدنش به خودم شد. نه به صورتم دست نزن . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_90 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله رفتم پیش مامانم . مامان ناصر به من پیام داده که
نمی شه که بدون اصلاح ، آرایش درست به صورتت نمی شینه همینطور که دستمو جلوش گرفته بودم بهش گفتم آرایش هم نمی خوام . فقط موهامو درست کنید. دستشو از بندی که برای اصلاح بود آزاد کرد. خودت می دونی من آرایشگر نیستم فقط اصلاح میکنم داشت میرفت یه خانم دیگه اومد ازش سوال کرد _ چرا اصلاحش نکردی _میگه نمیخواد اصلاحم کنی و رفت این خانم هم یه کرم برداشت زد به انگشتشو اومد طرف صورتم. منم با دوتا دستهام صورتمو گرفتم. نه آرایش نمیخواد. از لای انگشتهام از توی آینه دیدم که ناهید بهش گفت محلش نزار آریشش کن اونم اومد جلو یه دستمو از صورتم برداشتم دستشو که ، انگشتشو کرمی کرده بود گرفتم . نه نمی خوام آرایش کنم با اون یکی دستش زد رو دستم دست منو ول کن بشین حرف نزن. مگه مرض داری میزنی اخمهاشو کرد توهم دستوری گفت بشین حرف نزن . دست به صورتم بزنی بهت تُف میکنم . بی تربیت بی ادب حالم بهم خورد عجب دختری هستی تو خالم اومد چی شده ؟ خاله : انگشتمو گرفتم سمت خانم آرایشگر این منو می زنه وا خانم به چه حقی رو دختر ما دست بلند کردی اینجا بزرگتر نداره ؟ والا ما نمی دونیم به ساز کی برقصیم خواهر شوهرش میگه آرایشش کن خودش میگه نکن بعدم همیچین میگه منو زد انگار من باچوب زدمش دست منو گرفت منم بادستم بهش اشاره کردم که دستمو ول کن . خاله بخدا دروغ میگه دستم داره میسوزه محکم زد _ناهید برگشته بود داشت مارو نگاه میکرد یه طوری میخندید که انگار داشت کیف میکرد این خانمه منو زده ، خنده ناهید منو چه جور حرص میداد. یه دفعه در آرایشگاه باز شد یه خانمی وارد آرایشگاه شد . همه خانهایی که در آرایشگاه کار میکردن بهش سلام دادن . اونم رفت لباسشو عوض کرد اومد تو سالن همه مشتری هاشو ورانداز کرد تا چشمش به من افتاد گفت عروس خانم شمایی . بله اتفاقی افتاده دستمو بهش نشون دادم انگشتمو گرفتم سمت اون خانمی که زد رو دستم بهش گفتم این زد رو دستم داره میسوزه . یه دفعه رنگ از روش پرید . رو کرد به اون خانم. راست میگه. زدی رو دستش نه بابا شلوغش میکنه دستشو پس زدم شما بیجا میکنه دست روی مشتری من بلند میکنی این دفعه اولت نیست قبلا هم این کارو کردی منم بهت تذکر داده بودم . بفرمایید بشینید من با شما تسویه کنم از اینجا برید. خانمه شروع کرد به التماس . ببخشید دیگه تکرار نمی کنم . آخه خواهر شوهرش گفت به حرف عروس ما توجه نکن آرایشش کن اینم نمی زاشت منم بهش تشر زدم . اینبارو هم شما ببخش دیگه تکرار نمی کنم. از التماساش دلم سوخت منم به اون خانم که مدیر آرایشگاه بود رو کردم اره ببخشینش یواش زد گناه داره اخراجش نکنید. آفرین به تو دختر :خدا خودش مهربونه ، مهربونهارو هم دوست داره ، چشم به خاطر تو می بخشمش. حالا عروس خانم چرا میگی آرایشت نکنن آخه عروس بی آرایش که نمی شه. منم خیلی دوست دارم آرایش کنم ، ولی نامزدم گفته هیچ جوره به صورتت دست نرن ولی موهاتو هر جوری دوست داری درست کن. باشه عزیزم الان خودم موهاتو یه مدل خوشگل دخترونه درست میکنم. که همه از زیبایی موهای تو شگفت زده بشن . ناهید بلند شد اومد پیش خانم آرایشگر . گوش کنید خانم اگر اونطوری که من میگم عروس مارو درست کن گوش نکنی من یک ریال هم بابت آرایش عروسمون بهتون پول نمی دم . عزیز من میگه نامزدش گفته به صورتش دست نزنیم اونوقت شما میگید ارایشش کن. نه داداش من و نه این خانم مثلا زن دادش ، عقل ندارن حالیشون نیست که دارن آبروی مارو میبرن ببین خانم عزیز همه چیز پول نیست من امروز میخوام این عروس خوشگلمونو افتخاری درست کنم همین که آقا داماد راضی باشه برای من کافیه. ناهید که داشت خون خونشو میخورد یه نگاهی به خانم آرایشگر کردو سرشو تکون داد . واقعا که ! اینو گفت و رفت نشست سرجاش خانم آرایشگر داشت موهای منو درست میکرد دیگه آخرای کارش بود که یه بوی تندی به دماغم خورد. دماغمو گرفتم اَه این چه بوییه. خندید؟ نگو اَه بدش میاد ، این خانم داره موهاشو رنگ پر کلاغی میکنه این رنگم یه کم بوش تنده شینیون موهام تموم شد توی آینه دیدم ، وای چقدر قشنگ شده خانم دستتون درد نکنه ممنون عزیزم مبارکت باشه. شاگردشو صدازد. لباس عروس خانم رو بیارید . یه لباسی که تو کاور بود آوردن ، لباس رو ازتو کاور در اورد . خواست پرده رو بکشه که من لباسمو دربیارم لباس عروسمو بپوشم . دیدم این لباس انتخابیه من نیست این لباس من نیست . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_91 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نمی شه که بدون اصلاح ، آرایش درست به صورتت نمی
چرا عزیزم همین لباس شماست ،امروز فقط اینجا شما عروس هستی ، عروس دیگه ای نیست که بگیم اشتباه شده. نگاه کن گلم این لباس رو اون خانم ، با دستش ناهید رو نشون داد ، به ما داده . نگاهم از توی آینه به ناهید افتاد. اونم از توی آینه بهم خندید و صورتشو بر گردوند سمت من با یه صدای کش دار گفتم که ، اونی که من انتخاب میکنم باید بپوشی. یه لبخند حرص آورهم به من زد. ازشدت عصبانیت و حرص در حال انفجار بودم دستمو بردم سمت موهام که بکشم تا شینیون موهامو خراب کنم یه دفعه چشمم به قیچی رو میز کار آرایشگاه افتاد قیچی رو برداشتم لباس عروس رو از دست آرایشگر چنگ زدم قیچی رو بردم تو لباس ولی سنگهای لباس مانع شد . قیچی رو پرت کردم زمین . یه نگاهی به دورو برم کردم کاسه رنگ پر کلاغی که روی میز رنگ مو بود و داشتن موهای یه خانم رو باهاش رنگ می کردنُ برداشتم ریختم روی لباس ، تا خواهر شوهرم دید از جاش بلند شد و بافریاد. آهای چیکار میکنی وحشی ، بیشعور نفهم خاک برسرت کنن چرا لباس عروس رو خراب کردی حالا چیکار کنیم دوساعت دیگه مراسم شروع میشه. بعدم حمله کرد سمت من . خانمهایی که نزدیکش بودن جلوشو گرفتن . منم رفتم پشت خالم قایم شدم همه خانم هایی که تو ارایشگاه بودن حتی خانم مدیر ارایشگاه هاج و واج به من نگاه میکردن منم وایساده بودم نگاهشون میکردم . ناهید هم داشت جیغ جیغ میکرد و به من فحش میداد . از جلز ولزش دلم خنک میشد تو دلم تموم فحشهاشو بهش پس دادم . اگه ناصر نگفته بود جواب خواهر منو نده الان هرچی فحش داده بود یه چند تا هم میزاشتم روش پسش میدادم ولی ناصر گفته بود جوابشو نده منم بهش هیچی نگفتم. خالم اومد جلو نرگس جان خاله این چه کاری بود تو کردی ؟ از ته دلم گفتم خوب کردم خاله حقشونه این لباس من نیست رفتن عوضش کردن . هرکی بهم یه چیزی گفت یه خانمی که سنش بالا بود رو به من گفت: وای خدا به دور تو دیگه چه دختری هستی خدا به داد مادر شوهرت برسه . خانم آرایشگر گفت دخترم کارت خیلی بد بود زندگی میدون جنگ نیست آدم بعضی وقتها باید کوتاه بیاد. یکی دونفر بهم خندین و گفتن ای ول بزن تو خال خونواده شوهر و . . . حرف هیچ کسی برام مهم نبود از کاری که کرده بودم اصلا پشیمون نبودم _ ناهید گوشیشو برداشت زنگ زد به ناصر . بلند شو بیا این وحشی جنگلیتو جمش کن . رنگ ریخت رو لباسش دیگه نمی شه این لباس رو پوشید . جیغ ناهید بلند شد . هواسش نبوده چیه ، عمدی این کارو کرد بلند شو بیا دسته گل ، این خُل دیونه رو ببین . هرچی ناهید جزولا میزد بیشتر دلم خنک میشد . صدای ترمز کردن ماشین ناصر اومد ، نمی دونم چرا یه وحشتی اومد به دلم دست خالمو گرفتم وای خاله جون حالا چی میشه ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_92 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چرا عزیزم همین لباس شماست ،امروز فقط اینجا شما ع
من چی بگم خاله صبر کن ببینیم چی میشه باصدای ترمز ماشین ناصر ، ناهید چادرشو سرش کرد رفت بیرون. منم رفتم از لای در نگاه میکردم ببینم چی میگن . دیدم ناصر کنار ماشینش ایستاده ناهیدم تند تند دستشو تکون میداد با حرص داشت میگفت که من چیکار کردم ، هرچی گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه صدای بوق و رفت و آمد ماشینها نمی زاشت بشنوم . ناصرم هی سرشو تکون میداد و گوشه لبشو می جوید یه دفعه ناهید با دستش کوبوند تو سینه ناصر خواست بازم بزنه که ناصر دستشو گرفت . یواش یواش صداشون بالا گرفت. تو داری نرگس رو به ما افضل می کنی . داری پر روش میکنی . از همین الان زن ذلیلی ناصرم سرش داد زد. بسه دیگه حالا هی من هیچی نمی گم تو هم دور برداشتی . برو صداش کن بیاد ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم . ناهید اومد به سمت ارایشگاه منم دویدم رفتم سر جام وایسادم . چش سفید بیا برو ببین ناصر چی میگه . منم بهش ذول زدم و خیره نگاش کردم . مثل جغد منو نگاه نکن بیا برو ببین چی میگه رو کردم به خالم نمی رم خاله میترسم . ناهیدم باصدای کش دار دستهاشو گرفت سمت من واااای خاله جان ! نرگس میترسه و این کارهارو میکنه اگر نمی ترسید چیکار میکرد. خانم آرایشگر اومد جلو . خانم جان خب میترسه ، یه نگاه به صورتش بنداز رنگ تو صورتش نمونده . وقتی میرید یه عروس بچه سال میگیرید باید نازشو بکشید نه اینکه سر لج بازی باهاش راه بندازید. صورتشو کرد سمت من. نرگس جان من الان میرم با نامزدت صحبت میکنم . خانم آرایشگر رفت بیرون یه پنج دقیقه ای کشید دوباره اومد آرایشگاه . نرگس جان نترس حاضر شو برو نامزدت دم در منتظرته شال و مانتومو تنم کردم . خالم چادر سفیدی که عمه هاجر فرستاده بود تا روی لباس عروس سرم کنم رو گذاشت تو مشما داد دستم . دل تو دلم نبود واقعا ترسیده بودم . دست خالم رو گرفتم . خاله تو هم باید بیای. باشه خاله منم میام بریم . باخالم اومدم بیرون . واااای ناصر صورتش از قرمزی به خون افتاده بود یه نگاه تندی به من انداخت دندوناشو بهم فشار میداد پرک های دماغش بازو بسته میشدن تند تند داشت نفس میکشید خیلی ترسناک شده بود. از ترس زانو هام شل شدن با زور خودمو پشت خالم پنهان کردم. عه آقا ناصر: مراعات کن نرگس بچه است . خودتو کنترال کن ، این همه حرص و جوش برای خودتم خوب نیست . ناصر دوتا دستهاشو کوبوند به هم خاله میبینی من چقدر بد شانس و بدبختم هرچی اینا میگن میگم چشم اونوقت ببین اینا بامن چیکار میکنن . با عصبانیت منو صدا کرد از پشت خالت بیا بیرون بگو چرا این کارو کردی ؟ از همون پشت خالم گفتم آخه لباس من نبود . ناهید رفته عو ضش کرده . ناصر یه چند لحظه ای ساکت شد. بیا برو سوار ماشین شو ببینم چه خاکی به سرم بریزم. نمیام ازت میترسم . کلافه دستشو کشید لای مو هاش خاله بهش بگو بره سوار شه . خالم دستمو گرفت . برد سمت ماشین . بیا برو تو بشین بیشتر از این عصبانیش نکن. خاله من نَکُشه. عه خاله مگه ناصر قاتله چند نفرو تا حالا کشته برو بشین حرف نزن میترسم. اگه میترسیدی این کارو نمی کردی برو بشین باهات کار نداره . با ترسو لرز نشستم تو ماشین ناصرم اومد تو ماشین با دوتا دستهاش دو طرف فرمون ماشینو گرفت سرشو گذاشت روی فرمون ماشین _ منم از ترس خودمو چسبونده بودم به در ماشین و زیر چشمی ناصرو میدیدم . هی دستشو مشت میکرد ، باز میکرد . و پوف کلافه ای می کشید. منم دست هامو آماده کرده بودم که اگر خواست بزنم دستمو بگیرم جلوی سر و صورتم . سوئچ ماشین رو چرخوند ماشین و روشن کرد پا شو گذاشت روی گاز چنان باسرعت میرفت که انگار ماشین داشت پرواز میکرد . من داشتم از ترس خفه میشدم نه از سرعت ماشین چون من عاشق سرعت بودم . از عصبانیت ناصر . هربار که دستشو از فرمون ماشین برمی داشت که دنده عوض کنه دلم هُری می ریخت . فوری خودمو جمع میکردم سمت در ماشین دست هام هم آماده بود که بگیرم جلوی سرو صورتم . تو دلم گفتم خوش به حال فریده و مریم الان دارن بازی می کنن بعد من اینجا از ترس دارم میمیرم . یه نیم ساعتی گذشت سرعت ماشین رو آورد پایین . ماشین رو پارک کرد. در ماشین رو باز کرد با خشم گفت _پیاده شو خیره نگاش کردم _میگم پیاده شو با ترس تو چشم هاش ذل زدم و به لکنت افتادم: _می...خوای چی..کار کنی؟ دستم رو گرفت و بیرون کشید . در ماشین رو بست و قفل کرد منو برد تو یه زیر زمین . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو م شدو یه سالن خیلی زیبا پر از لباس عروس رو دیدم . خدای من از ترس داشتم می مردم چون فکر کردم میخواد منو ببره تواین زیر زمین بکُشه یه نفس عمیق کشیدم . نگاه کردم به ناصر دیدم هنوز عصبانیه. همینطور که دست منو محکم گرفته بود . یه میز کنار مزون بود . خانم شیک و مرتب پشتش نشسته بود . رفت جلوی میز سلام خانم وقتتون بخیر. خانم از جاش بلند شد سلام خوش آمدید خانم ما دو ساعت دیگه مراسم عقدمونه . لباس خانمم رنگ ریخته روش خراب شده میتونید یه لباس براش آماده کنید با تعجب به من نگاه کرد . عروس ایشون هستن . بله نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد . بله میشه ولی هزینش براتون سنگین در میاد چون بااین زمان کم ما باید همه کارهامونو تعطیل کنیم تا بتونیم تویه زمان کوتاه لباس ایشونو آماده کنیم . بابت هزینه نگران نباشید هرچقدر شما بفرمایید تقدیم میکنم. البته یه مطلب دیگه هم هست که توی این زمان کم خیاط یه مدل ساده میتونن براشون بدوزن. باشه بدوزید ، فقط اسمش لباس عروس باشه مدلش مهم نیست دستم درد گرفته بود . با ارنج زدم به بهش . نگاهم کرد . دستمو ول کن درد گرفته. دستمو ول کرد شروع کردم بااون یکی دستم ماساژ دادن که اون خانم بهم گفت دنبال من بیا منو برد تو خیاط خونه یه اتاق بزرگ با چند تا چرخ خیاطی های مختلف که پست هر کدوم از چرخها یه خانم نشسته بود و مشغول دوختن . وسط اتاق هم یه میز بزرگ مربع شکلی گذاشته بود که یه خانم دیگه داشت لباس برش میزد چند تا لباس عروس نیمه حاله که معلوم بود آماده شدن برای پرو هم به یه میله آهنی بزرگ که گوشه اتاق بود آوریزان شده بود بچه ها یه لحظه کارو تعطیل کنید همگی به من توجه کنید با دستش منو نشون داد این خانم کوچولو تا دو ساعت دیگه باید پای سفره عقد باشه لباس عروسش رنگی شده و غیر قابل استفاده ، همتون بسیج شید فوری ، یه لباس شیک خوشگل براش بدوزید تا یک ساعت دیگه باید لباس حاضر باشه. خانمی که داشت روی میز وسط برش میزد گفت ما تلاش میکنیم ولی شاید از یک ساعت بیشتر بشه شروع کنید نیم ساعت هم روش. فوری یه خانم اومد اندازهامو بگیره خوبی عروس خانم ؟ اسمت چیه ؟ ممنون . نرگس اسم منم شکوه اندازهای منو گرفت و رفت یه پارچه آورد که خیلی خیلی قشنگ بود و شروع کرد با اندازهای من برش زدن منم نشستم روی یه صندلی ، پاهام به زمین نمی رسید داشتم پاهام تاب میدادمو به خانمهای در حال کار خیاط خونه نگاه میکردم . یه صدایی به گوشم خورد . نرگس شماهستی ؟ بله یه آقایی بیرون کارتون داره بلند شدم اومدم بیرون ، ناصر بود . سرمو تکون دادم چیه چیکار داری . بالبخند و مهربونی گفت تو اتاق خیاط خونه چیکار می کنی؟ هیچی نشستم تا لباسمو بدوزن اشاره کرد به دوتا صندلی که کنار هم بودن . بیا اینجا بشین پیش من یه دفعه بغض گلومو گرفت . شانه بالا انداختم ، نمیام با لبخند یه چشمکم بهم زد بیا دیگه ، بیا اینجا بشینیم باهم حرف بزنیم تا لباست آماده میشه . یه قدم نزدیک تر شد دستشو آورد جلو که دستمو بگیره . محلش ندادم برگشتم تو خیاط خونه. بی اختیار اشکم سرازیر شد فوری اشکمو پاک کردم . تلاش کردم جلوی گریمو بگیرم تا کسی متوجه گریه من نشه . دلم خیلی گرفته بود دوست داشتم برم خونمون . اگر راه رو بلد بودم فرار می کردم می رفتم . ولی الان تو شهر بودیمو با روستای ما خیلی فاصله بود . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_94 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو
بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کردن . برگشتم دیدم شکوه خانمه بیا بریم لباستو پرو کن رفتم تو یه اتاق . واااای چقدر قشنگ بود مثل اتاق پرو فروشگاها نبود . یه اتاق بزرگ که دور تا دورش آینه بود و کلی تزئینات قشنگ داشت . زیبایی اتاق کمی حال و هوامو عوض کرد . شکوه خانم کمک کرد لباسو پوشیدم . همه چیش آماده بود فقط آستین و زیپشو ندوخته بودن . دخترم درش بیار تو همین جا بشین من الان لباستو کامل میکنم میام . لباس رو در آوردم . دادم بهش . لباس خودمو پوشیدم . اون رفت بیرون منم نشستم تو اتاق پرو . از لباس خوشم نیومده بود . به نظر شل و آویزون میومد . داشتم به تزئینات اتاق نگاه می کردم . که دوباره شکوه خانم اومد . لباستو در بیار عزیزم . یه دامن پفکی که دور تا دورش حلقه فنر داشت تنم کرد . ازش پرسیدم این چیه ؟ ژپُن زیر لباس عروس می پوشن تا لباس پف کنه و کلوشی خودشو نشون بده. بعدم لباس عروسمو تنم کرد. تو آینه خودمو دیدم او له له چقدر قشنگه شبیه به فرشته ها شده بودم . جلوی آینه هی چپ و راست شدم هی خودمو نگاه کردم . وای کاشکی الان مامانم و خالم اینجا بودن . جای فریده و مریم خالی چقدر خوشگل شدم . فقط دوتا بال کم داشتم . صدای ناصر اومد و من اصلا خوشحال نشدم _یاالله . شکوه خانم خیاط مهربونی که برای پوشیدن لباس کمکم‌ کرد در اتاق رو باز کرد _ بفرمایید اقا داماد . ناصر اومد داخل بلافاصله شکوه خانم بیرون رفت.‌ رو به روم ایستاد عمیق نگاهم کرد _بَه بَه نرگس خانم! چقدر ماه شدی؛ شبیه فرشته ها شدی. دستم رو بالا گرفت: یه چرخ بزن . شانه بالاانداختم نمی خوام . دستم رو کشیدم چونم رو آروم با دست گرفت و سرم‌رو بالا اورد _اخم هات‌رو باز کن ببین چقدر زیبا شدی اصلا اخم بهت نمیاد . دستم رو گرفت منو به خودش نزدیک کرد خم شد پیشانیم رو بوسید _ تا حالا زیبا تر از تو ندیدم تو یه دونه خودم هستی . خیلی خجالت کشیدم. من میرم حساب کنم توهم آماده بشو بیا ناصر رفت نمی تونستم لباس رو از تنم بیرون بیارم . داشتم تلاش میکردم دستمو به پشت گردنم برسونم تا زیپ لباس رو پایین بکشم . که شکوه خانم وارد اتاق شد . چیکار می کنی فرشته کوچولو خوشگل . میخوام لباسمو در بیارم. مگه از اینجا نمی خوای بری سر سفره عقد . سرمو تکون دادم بله میخوایم بریم پس درش نیار صبر کن برات شالم دوختیم اونو بنداز سرت همینطوری برو فقط دخترم کفش و جورابات مناسب نیستن . تو همینجا بمون برم به نامزدت بگم بره بخره . یه چند دقیقه گذشت با یه جوراب شلواری سفید ساده اومد . بیا عزیزم اینو بپوش کفشهاتو نامزدت گفت زنگ میزنه آماده کنن در خونه بهت بدن . یه شالم آورد که کلاه داشت دورشم با خز سفید دوخته بودن . سرم کرد با دو تا بندی که در دو طرف کلاه بود بستش . خندیدم . واای شبیه به اسکیموها شدم . آره ولی شبیه به فرشته های اسکیمویی . هردومون خندیدیم از اتاق پرو اومدم بیرون ناصر مشما به دست بیرون ایستاده بود . تا منو دید بالبخند اومد جلو . عه این چیه سرت کردی چقدر خوشگل تر شدی . این شال حجاب لباس عروسه . ناصر از توی مشما چادر سفید و در آورد انداخت روی سرمن شال بهت حجاب میده ولی چادر مهبوبت میکنه یه دونه مهبوب من . چون صورتم آرایش نداشت دیگه چادر رو روی صورتم ننداختم معمولی سرم کردم . ناصر هم دستمو گرفت . از مدیر مزون تشکر کرد . خدا حافظی کریم و پله های زیر زمینو بالا رفتیم . ناصر در ماشین رو باز کرد منو سوار ماشین کرد لباسمو جمع کرد که لای در ماشین نمونه در ماشین رو بست خودشم رفت نشست پشت فرمون ماشین و حرکت کرد . یه کم که رفتیم . ناصر رو شو کرد سمت من منم بهش نگاه کردم . خوبی ممنون از دست من دلخوری آره ببخشید اگه ناراحتت کردم خیلی ترسیدم فکر کردم میخوای منو ببری زیر زمین بکُشی چی؟تو رو بکُشم ! با صدای بلند خندید چرا من باید این فرشته خوشگلمو بکشم . نرگس مگه من قاتلم ؟ شکل قاتلا شده بودی مگه تو قاتل دیدی . اره کجا تو فیلمها دستشو اورد گذاشتم روی دستم . نرگس عزیزم من تا زنده ام چاکر تم همه تلاشمو میکنم تا تو خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی. حرفای قشنگش آرومم کرد. یه نگاه به صورت ناصر ، انداختم . چقدر برام دوست داشتنی شده بود . ناصر بوق می زنی اون ترانه خدا هست رو هم بزاری. ترانه رو میزارم ولی بوق نزدیک خونه خودمون میزنم. ترانه رو گذاشت . شیشه ماشینو دادم پایین خواستم دستمو از شیشه بیرون کنم و بخونم نرگس شیشه رو بده بالا برای خودم بخون . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_95 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کرد
عه ناصر بزار بخونم دیگه اون بیرون یه عالمه چشم حرومیه نمی خوام فرشته خوشگل منو ببینه بیا باهم بخونیم ضبط ماشینو روشن کرد دوتایی با نوار شروع کردیم . امشب غم دیروز و پریروز و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت . . . من تو ماشین آروم قرار نداشتم با نوار همخونی میکردم . ناصرم گاهی میخوند گاهی هم با لبخند منو نگاه میکرد . تشویقم میکرد به خوندن . داشت خیلی بهم خوش میگذشت که صدای بوق . . . بوق . . . ماشینو شنیدم دورو برم رو نگاه کردم عه رسیدیم . ناصر زنگ زد کفشای منو بیارن . ماتم دنیا منو گرفت فکر کردم الان ناهید کفشامو میاره . خنده روی لبهام نشست نیلوفر جاریم با یه مشما بزرگ اومد سمت ماشین . زود باشید مهمونا همه اومدن کجا بودید تا حالا . ناصر مشما رو گرفت . کفشهارو در آورد . زود باش بپوش کفشاهامو تو ماشین پام کردم . در ماشین رو باز کرد پیاده شدم . دسته گلم رو داد دستم در ماشین رو بست دستشو گذاشت پشت کمرم . مواطب باش اروم برو تا وارد حیاط مادر شوهرم شدیم مثل رگباری که در بهار از آسمان بارون می باره سرمون برف شادی و نقل می پاشیدن منم دستهامو گرفتم زیر باران نقلی که بر سرم می ریخت . صدای کف و صوت کِل و باران نقلی که از دستان مامانمو و مادر شوهرم و زنان فامیل بر سرم می ریخت چنان فضای شادی شور ، در من ایجاد کرد . که همه چی از یادم رفت . ناخودآگاه همراه زنان و دختران فامیل که به استقبالمون اومده بودند منم هو میکشیدم شادی می کردم . خانمهارو تو پذیراییه دیدم ولی مارو هدایت کردن به یه اتاق . وای چه قشنگه ناصر از اتاق پرو مزون هم قشنگ تره وسط اتاق خنچه عقد چیده بودن آینه شمد ان رو به روی صندلی ما گذاشتند سرم رو بالا گرفتم پر بود از کاغد رنگی فر فری که تو هم پیچیده شده بود باهم نشستیم روی صندلی . مامانم اومد جلو نرگس جان الهی فدات شم مامان چقدر خوشگل شدی از روی صندلی بلند شدم پریدم بغلش خوشگل شدم مامان خوشگل که بودی ولی تو این لباس خوشگل تر شدی . نشستم روی صندلی داشتم خودمو تو آینه نگاه میکردم که متوجه مدل آینه شدم . دستمو گذاشتم روی پای ناصر تکون دادم آینه رو ببین اونی که من انتخاب کردم مستطیل بود قلب نبود این همون آینه است که ناهید می گفت بخریم . ناصر دو تا دستهاشو گذاشت روی صورتش سرش گرفت بالا آورد پایین گفت خواهش می‌کنم هیچی نگو من فردا این آینه رو عوض میکنم از عصبانیت دوست داشتم با لگد بزنم بشکنمش به خاطر التماسهای ناصر منصرف شدم ولی اخمهام رفت تو هم . برگشت بهم گفت من به تو قول شرف میدم فردا این آینه رو ببرم عوض کنم اخمهاتو باز کن . قول دادیا آره قول دادم همه فامیل کادو به دست تو اتاق جمع شده بودن محسن برادر ناصر وارد اتاق شد ناصر فوران چادر منو جمع کرد انداخت روی پام خودتو جلوی نامحرما جمع کن یه نگاهی به خودم کردم . رو کردم به ناصر پیرهن من بلند پوشید س چیو بپوشونم محکم و جدی گفت چادرتو بنداز روی پیراهن عروست . یاد مامانم افتادم که گاهی به شوخی به بابام میگفت حاج آقا منم رو کردم به ناصر با ناز ابرو انداختم بلا چشم حاج آقا. ناصر که تلاش میکرد خندشو کنترل کنه گفت کم دلبری کن . آقایی که قرار بود ازدواج ما رو در دفترش ثبت که یاالله گویان وارد اتاق شد . دوباره رو کرد به من یه کم چادرتو بکش تو صورتت . من اومدم چادر رو بکشم روی صورتم هرچی کشیدم نیومد زیر صندلی گیر کرده بود کمی خودمو بلند کردم چادر رو کشیدم ولی چون محکم کشیدم چادر لیز خورد از سرم افتاد زمین . ناصر فورا چادر رو برداشت انداخت رو سرم . مامان ناصر که ما رو زیر نظر داشت اومد سرشو کرد تو گوش ناصر . مادر میخوای نرگس و بزای جبیب کتت بشین دیگه چرا اینقدر اذیتش می کنی حرف عمه هاجر خیلی برام جالب بود زدم زیر خنده که با نگاه جدی ناصرخودمو به زور ساکت کردم . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911