eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
605 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Erfan Tahmasbi - Khial.mp3
8.3M
آهنگی که تو متن رمانه🥲
و حرفاتونم بفرمایید میشنوم🙃❤ https://daigo.ir/secret/228669160 ـ رمان سـالی هم میذارم🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
499 خیلی رو مخه😐🤦🏻‍♀️ رند نشیم؟؟ https://eitaa.com/joinchat/1541865829C816e6c203c تگ میذارم، آیدیم: @mottaham_13
...●چرا ناراحتی تو اخه؟!👨‍🦯 وقتی که یکی بهت قول داده کمکت کنه✨ حواست هست که خدا بهت گفته🕊: ...○و پروردگارتان فرمود مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را🌱 سوره غافر ، آیه۶۰ ●نظرم اینه بجای اینکه بشینی گریه کنی یا با آدمایی صحبت کنی که ممکنه یروز تنهات بزارن و یا بهت ضربه بزنن، برو پیش کسی که هواتو داری🙂🖐 میخواد با این سختی امتحانت کنه که بیشتر بری سمتش🖐🙂 پس دلت رو آزاد بزار و یک جای خلوت و آروم بشین و با خدا دردودل کن🕊 مگه میشه کمکت نکنه⁉️ یادت باشه که اون بالاسری یکی از اسم هاش،خدا دل شکسته هاست🙂🕊 یجا بشین و از ته دلت بگو خدایا کمکم کن و سعی کن خودت رو پیش خدا عزیز کنی👀 مطمئن باش کمکت میکنه🖐😌 امتحانش کن؛ضرر نداره که🤷‍♂ https://eitaa.com/Baserat_Amar_varrr ●انتشار‌ یادت نره رفیق🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: باشه ای گفتم و سمت اتاق رفتم. دقیقه ای بعد هم سـالی اومد. قبل از اینکه بخوابه گفتم: ـ هی عروسک خوشگل من؟! نخوابیا! اول بیا این لباسی که برات خریدمو بپوش ببینم تو تنت چه شکلی میشه بعد! خنده ای کرد و چشم کش داری گفت. لباس رو که پوشید چشمام برق زد! دور خودش که چرخید و موهاش توی هوا تاب خورد دیگه نتونستم تحمل کنم و از جا بلند شدم و سمتش رفتم. جلوی آینه ایستاد و من هم پشت سرش. از داخل آینه نگاهش کردم: ـ آخه تو چرا انقده خوشگلی دختر؟! لبخندی زد و نگاهشو ازم گرفت. سرمو جلو بردم و روی موهای طلایی شو بوسیدم. سرش رو بالا آورد و دوباره نگاهم کرد. رفتم جلوش ایستادم و بازو هاشو گرفتم. سمت خودم کشیدمش و روی هر دو تا چشماشو هم بوسیدم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: از این کارم هم ذوق زده شده بود و هم متعجب! تک خنده ای کردم: ـ تو نمیخوای یه بوس بدی؟! لبخندش پهن تر شد! روی پاشنه پا بلند شد و اروم گونه مو بوسید! من هم با یک حرکت توی آغوشم کشیدمش و تا میتونستم فشارش دادم! کنار گوشش آروم لب زدم: ـ عروسک کوچولو تو نمیخوای دوباره مامان بشی؟! جیغی کشید و فورا از آغوشم بیرون اومد! قهقهه وار شروع به خندیدن کردم: ـ چرا جیغ میزنی عروسک؟! کاریت ندارم که! اخم و خندش با هم قاطی شده بود! لب زد: ـ بیا دست از سر من بردار ماریو! بذار همین پسر بداخلاقتو بزرگ کنم یکی دیگه پیشکش! خنده ای کردم و خودمو روی تخت انداختم: ـ قربون این حرص خوردنات بشم من! چقده جیگر میشی وقتی حرص میخوری!! جلو اومد دستشو بین موتام فرو برد و گفت: ـ بیخود!! چشماتو درویش کن آقای دکتر! ... |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| سـالی: ... : قرار شد رایان و الیزابت با هم صحبت کنن تا اگه به تفاهم رسیدن با هم ازدواج کنن. همگی به پارک رفته بودیم. من بین مامان و ماریو نشسته بودم و دیلان هم روی پام نشسته بود. دیارا بچه الیزابت هم روی پای ماریو بود. الیزابت و رایان هم رفته بودن تا توی پارک قدم بزنن و همون بین با هم صحبت هم بکنن. ماریو دیلان رو از دستم گرفت: ـ عروسک خانومی کمرت درد میگیره همش این بچه رو بغل میکنی. و بعد دیلان رو روی زمین گذاشت. دیلان هم همون جا شروع به دویدن کرد و خودشو روی چمن ها انداخت و بین اونها غلت زد! فورا بلند شدم و سمتش رفتم: ـ پسرکم اونا کثیفه بلند شو. دیلان اونقدر غرق بازی بود که بهم اهمیتی نداد! ماریو کنارم اومد و دستشو دورم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند: ـ ولش کن عزیزم بذار بازیشو بکنه میریم خونه لباساشو عوض میکنیم. |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
1-به شدتتتت😪و داغونم الان😢 خیر سرم میخواستم درس بخونم ولی دریغ از یه خط🤦🏻‍♀️😑 2-بله خودم مینویسم... https://daigo.ir/secret/228669160
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خداوند اعتماد کنید اجازه دهید او از راه هایی که خودش فقط از آنها خبر دارد، کمک تان کند. وابسته بودن به نتیجه خاص و انتظار کشیدن برای این که چیزی که می خواهید، از راه خاصی به دست تان برسد، فقط انتخاب ها و تعداد راه های ممکن را کمتر و محدودتر می کند. تعیین تکلیف برای خدا را رها کنید و اطمینان داشته باشید که راه به شما نشان داده خواهد شد.⭐️❤️
اهم اهم☺️ دوستان به یه ادمین فعال و پاکار نیازمندیم🥲 @mottaham_13 اگر کسی هست، من اینجام😌☝🏻
- دلتنگ‌نجف‌،گوشه‌نشین‌وادی‌سلام‌علی؛گم‌شده‌در‌صفحات‌نھج‌البلاغه بیچاره‌امیرالمونین‌و‌یاسش 🤍 ؛‌